اریک هابسبام: آینده از آن سوسیالیسم است
ژاکوبن، ترجمه ی محمد معماریان


• آخرین کتاب هابسبام که در زمان حیاتش منتشر شد، عنوان جسورانه‌ای داشت: چگونه دنیا را تغییر دهیم. این کتاب مجموعه مقالاتی درباره ی مارکس و مارکسیسم بود. این اثر، در کنار زندگی‌نامه ی خودنوشت او، آخرین کاری بود که اهمیت ماندگار هابسبام را بازتعریف کرد. این مقالات که در پی بحران مالی جهانی سرمایه‌داری عرضه شدند، دریچه‌ای برای تفکر درباره ی این نکته بودند که چگونه می‌توان یک سوسیالیسمِ قرن بیست‌ویکمی ساخت ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱ شهريور ۱٣۹۶ -  ۲٣ اوت ۲۰۱۷



 ژاکوبن www.jacobinmag.com یک قرن طولانی از ۹ ژوئن ۱۹۱۷ گذشته است: روزی در فاصله ی دو انقلاب فوریه و اکتبر، اما نه دقیقاً میانه ی آن‌ها، اریک هابسبام در اسکندریه ی مصر به دنیا آمد. او که تمام عمرش کمونیست بود، پنج سال پیش در ۲۰۱۲ در سن ۹۵ سالگی درگذشت. در سال‌های آخر عمرش با آرامش معتقد بود سوسیالیسم متعلق به آینده است، متعلق به قرن بیست‌ویکم.

این عضو بنیان‌گذار گروه افسانه‌ایِ «تاریخ‌نگاران حزب کمونیست بریتانیا» که «تاریخ‌نویسی از پایین» را بنا نهاد، چهره‌ای شگرف در میان روشنفکران قرن بیستم است. طنز ماجرا آنجاست که علی‌رغم فعالیت خارق‌العاده‌اش در مقام یک متفکر، اندیشمند و به تعبیر خودش «ناظر مشارکت‌کننده» در حیات سیاسی، به هنگام مرگ با کاری که «نکرده بود» تعریف می‌شد: او کسی بود که حزب کمونیست را ترک نکرد.

پس از حمله ی شوروی در ۱۹۵۶ به مجارستان، سایر تاریخ‌نگاران کمونیست برجسته ی بریتانیا مانند کریستوفر هیل و ای.‌ پی. تامپسون همگی استعفاء دادند. همتایان فرانسوی‌شان نیز همین‌طور، از قبیل فرانسوا فوره که ترک حزب کمونیست فرانسه را هوشمندانه‌ترین کار زندگی‌اش نامیده بود. ولی هابسبام، باهوش‌ترین فرد این جماعت، هرگز حزب را ترک نکرد.

دگرگونی بزرگ
در عوض، هابسبام در حزب ماند اما از سیاست‌ورزی فعال روزمره کناره گرفت. او خود را غرق کارهای دانشگاهی‌اش کرد و مابقی جنگ سرد را به نوشتن حجم بی‌نظیری از آثار تاریخی گذراند، در حالی که پایبندی لجوجانه‌اش به کمونیسم مانع از پیشرفت حرفه‌ای‌اش در دانشگاه (مهم‌تر از همه، شانس کسب یک کرسی معتبر در ایالات متحده) شد.

حتی اگر شاهکار چهارجلدی‌اش در نگارش تاریخ دنیای مدرن را هم کنار بگذاریم، هابسبام باز هم در زمره ی موفق‌ترین مورخانی است که تاکنون دست به قلم بُرده‌اند. او در سال ۱۹۵۲ یکی از بنیان‌گذاران ژورنال دانشگاهی پست‌اندپرزنت۱ بود که هنوز شکوه خود را حفظ کرده است؛ یک تاریخ کلاسیک درباره ی انقلاب صنعتی بریتانیا نوشت (صنعت و امپراطوری۲) و نویسنده ی مشترک یک تاریخ کلاسیک از مقاومت مستقیم کارگران علیه آن بود (کاپیتان سوئینگ۳)؛ یاغیان بدوی۴ در ۱۹۵۹ و متمردان۵ در ۱۹۶۹ آلبومی از عیّارانی قهرمان به سبک رابین هود، راب روی و پانچو ویلا در اختیار خواننده می‌گذاشت. در ۱۹۸۳ به صورت مشترک با مورخ آفریقایی ترنس رنجر ابداع سنت۶ را نوشت که می‌گفت عموم چیزهایی که سنت‌های بی‌زمان و ازلی به نظر می‌آیند در واقع «سنت‌های ابداع‌شده ی» مدرنی‌اند که می‌خواهند جای قدرتمندان را محکم کنند. این بُن‌مایه ی براندازانه در فرهنگ معاصر نفوذ کرده و آن را تا حد معقولی نسبت به شکوه و جلال صاحبان قدرت بدبین ساخته است.

همچنین هابسبام از ۱۹۵۶ در مقام یک منتقد رُک موسیقی جاز در مجله ی نیو استیتسمن اند نیشن ظاهر شده است. او در آنجا با نام مستعار فرانسیس نیوتن می‌نوشت، نوازنده ی کمونیستی که در قطعه ی «میوه ی غریب» بیلی هالیدی شیپور می‌زد.

اما کتاب‌های چهارگانه‌ای که عنوانش با «عصر» شروع می‌شد، جلوه‌ای پیامبرانه به او داد. این چهار کتاب، با الهام از رویکرد حماسی تاریخ‌نگاران مکتب فرانسوی آنال که به دنبال عرضه ی روایتی فراگیر و کامل بودند، تاریخ جهان را از پایین، میانه و بالا روایت می‌کردند. هابسبام با تخیل، هوش و دانشوری کمیاب خود، نه‌تنها تاریخ دنیای مدرن را درآمیخت بلکه فشرده‌ای از جهان در قالب کلمات عرضه کرد که می‌توانست خواننده را پس از مطالعه ی اثر هابسبام به تغییر نگرش درباره ی کلیت دنیا وا دارد.

این پروژه در آغاز یک سه‌گانه از بازه‌ای بود که هابسام نام موثر «قرن طولانی نوزدهم» بر آن گذاشته بود. آنگاه، اندکی پس از پایان جنگ سرد، هابسبام یک تاریخ‌نگاری مفصل از «قرن کوتاه بیستم» بدان افزود تا تحلیلش را به فروپاشی شوروی در ۱۹۹۱ برساند. این چهار کتاب، در کل، نموداری از کنش‌های دیالکتیکیِ خلق و ویرانی بودند که دنیای مدرن را می‌ساختند. علاوه بر آن، این کتاب‌ها نوعی اسطوره‌شناسی از مدرنیته آفریدند که مملو از نیروهای انتزاعی خداگون (لیبرالیسم، سوسیالیسم، دموکراسی، ملی‌گرایی، امپریالیسم، سرمایه‌داری) بود که سرنوشت بشر در چنگ رقابت‌شان گرفتار شده بود.

هابسبام «قرن طولانی نوزدهم» را در سه عصر مجزا سامان داده بود که هریک کتاب خاص خود را داشت: عصر انقلاب (۱۸۴۸-۱۷۸۹)، عصر سرمایه (۱۸۷۵-۱۸۴۸)، و عصر امپراطوری (۱۹۱۴-۱۸۷۵). هابسبام می‌گفت سائقه ی «عصر انقلاب»، «انقلاب‌های دوگانه ی» مدرنیته یعنی انقلاب سیاسی فرانسه و انقلاب صنعتی بریتانیا بودند. او دلالت‌های این دو را تا انقلاب‌های ناکام ۱۸۴۸ دنبال کرد. در پی آن «عصر سرمایه» آمد: بازسازی جهانی اقتصاد سیاسی با نگرشی ضدانقلابی بر مبنای نخوت و تهوّر بورژوازی. پس از اعصار انقلاب و سرمایه، قرن طولانی نوزدهم هابسبام به «عصر امپراطوری» رسید که تناقضاتش موجب شد یک قرن طولانی از دگرگونی شگرف اجتماعی و بسط اقتصادی به نقطه ی فروپاشی ناگزیر خود برسد: جنگ جهانی اول.

همچون اثر کلاسیک و بت‌شکن کارل پولانی در اقتصاد سیاسی تاریخی یعنی دگرگونی بزرگ۷، سه‌گانه ی هابسبام نیز یک تبیین پر پیچ و خم، فراگیر و استادانه بود که می‌گفت لیبرالیسم در قرن نوزدهم چگونه بر رقبای متعدد مرتجع و رادیکالش (از سلطنت تا ژاکوبین‌ها) فائق آمد.

قرن عجیب هابسبام
قرن نوزدهمش شاید طولانی بود، ولی دوره ی فتح بورژوازیِ لیبرال کوتاه بود. و پیامدهای آن بی‌باکی قرن نوزدهم، در قرن بیستم مرگبار بودند. هابسبام در کتاب عصر نهایت‌ها (۱۹۹۱-۱۹۴۱) که به سه‌گانه ی اصلی‌اش افزود، قرن بیستم را تندبادی از انقلاب، جنگ تمام‌عیار، کشتار، توهم سیاسی، استثمار اقتصادی، نخوت امپریالیستی و وحشت‌آفرینی فناورانه تصویر کرد. تفسیر او از «عصر نهایت‌ها»، ورای هر چیز دیگر، تأکید داشت که قرن بیستم عرصه ی نبردی بزرگ میان ایدئولوژی‌های مدرنی بود که در ویرانه ی لیبرالیسم (پس از فروپاشی‌اش در فاجعه ی جهانی «رکود بزرگ») برای دست‌یابی به تفوق با هم می‌جنگیدند.

این کتاب که در ۱۹۹۴ منتشر شد، شاهکاری نامعمول بود چون توانست گذشته‌ای را که هنوز در نزدیکی ما بود، به یک پدیده ی غریب و ناآشنا تبدیل کند. قرن بیستم در دستان هابسبام بر محور نقش جهانی-تاریخی کمونیسم می‌چرخید، ولی نه نقشی که کمونیسم برای خود برگزیده باشد. هابسبام چنین نتیجه گرفت: «این یکی از طنزهای این قرن غریب است که ماندگارترین اثر انقلاب اکتبر، انقلابی با هدف براندازی جهانی سرمایه‌داری، نجات خصمش هم در جنگ و هم در صلح بود.»

نظر به نجات در جنگ، دو کلمه برای توضیحش کافی است: ارتش سرخ. (یا اگر یک کلمه را بیشتر می‌پسندید: استالینگراد.) اما درباره ی نجات در صلح، نیاز به کسی به خلاقیت دیالکتیک هابسبام بود تا آن برداشت ضدشهودی را کشف کند: او توضیح می‌داد که کمونیسمِ قرن بیستم، بدین طریق منجی سرمایه‌داری لیبرال شد: «فراهم آوردن مشوق و هراس لازم برای آن جهت اصلاح خود پس از جنگ جهانی دوم، و تثبیت محبوبیت برنامه‌ریزی مرکزی که قدری از رویه‌های لازم برای اصلاحش را در اختیارش گذاشت.» درست است که پروژه ی کمونیسم برای رهایی بشر ناکام ماند، اما کمونیسمِ قرن بیستم (ناخواسته) موفق به نجات خود سرمایه‌داری شد.

عصر نهایت‌ها در زمان انتشارش تأثیر عظیمی داشت. این اثر که به زبان‌های فراوانی ترجمه و در بسیاری از کشورهای دنیا منتشر شد، به چنان پدیده‌ای جهانی تبدیل گشت که حداقل به عقیده ی یکی از ناظران، هابسبام «امروز بی‌تردید پرخواننده‌ترین مورخ دنیا» شده بود.

هابسبام در ۷۷ سالگی مشهورتر از همیشه بود، ولی پیرمرد دلباخته ی شهرت نبود. در عوض، حیرت‌زده بود. متفکران لیبرال در عجب بودند چطور کسی که این‌قدر می‌داند، در فهم تک‌نکته‌ای که درباره ی قرن بیستم اهمیت دارد ناکام مانده است.

این حیرت‌زدگی، آن دانش‌پژوه مسن بریتانیایی را (با عینک و سمعک و کفش‌های راحتی‌اش، که البته هرگز در عمرش جین آبی نپوشید) به یک چهره ی شورشی نامعمول و قدری صاحب شهرت تبدیل کرد. حتی پس از جنگ سرد هم او «اریک سرخ» بود؛ و عجیب آنکه این زمان، آن لقب بیشتر به او می‌نشست.

او حیرت‌آور بود چون روشنفکران لیبرال، برخلاف دیدگاه تاریخی جهان‌نمای هابسبام، با دیدی محدود به قرن کوتاه بیستم هابسبام می‌نگریستند. آن‌ها در قرن بیستم فقط یک آزمون اخلاقی می‌دیدند: آزمونی که در آن رویکرد ضدکمونیسم، با نقاب ضداستبدادی‌اش، پاسخ درست به یگانه پرسش آزمون را می‌داد. پس هابسبام شکست خورده بود.

دنیا، چنان که هست
اکثر مقالاتی که درباره ی هابسبام نوشته شده‌اند، به طریق فوق خاتمه می‌یابند.

آن‌ها در خاتمه می‌گویند که وقتی نئولیبرالیسم در پایان جنگ سرد بر طبل فتح می‌کوبید، اهمیت هابسبام رنگ باخت: مردی بداقبال که عمرش به درازا کشید تا حکم تلخ تاریخ را بشنود. سرمایه‌داری لیبرال، سوژه ی سه‌گانه ی عظیم او، اکنون بر جهان سیطره داشت، بر طبل فتح می‌کوبید و بی‌رقیب‌تر از همیشه بود، و پرچم‌دارانش مطمئن بودند از آنکه هیچ بدیلی ندارد: آینده می‌خواست تکرار قرن نوزدهم شود.

گمان این بود که قرن بیست‌ویکم، مثل انقلاب صنعتی بورژوازی که شاخص قرن طولانی نوزدهم هابسبام بود، بر اساس سرمایه ی جهانی‌شده و هنجارهای لیبرالی پیش می‌رود که بورژوازی قرن نوزدهم تأسیس کرده بود: عصر نهایت‌ها جای خود را به عصر جدیدی از سرمایه‌داری لیبرال داده بود، عصر نئولیبرالیسم. در تفسیرهای لیبرال از ختم جنگ سرد، حداقل نفخه‌ای از فرضیات آخرالزمانی دیده می‌شد.

فوره که در ۱۹۵۶ حزب را ترک کرده بود، کمتر از دیگران به این گمان شاخ و برگ می‌داد، ولی در نتیجه‌گیری‌اش همان اِجماع همگانی را تصویر کرد: «اینجاییم، محکوم به زندگی در دنیا چنان که هست.» او این جمله را در کتابی پیرامون افول کمونیسم قرن بیستم نوشت، کتابی با عنوان دراماتیک درگذشت یک خیال باطل۸ که یک‌سال پس از انتشار هماورد فکری‌اش عصر نهایت‌ها منتشر شد.

علی‌رغم ملاحظات ظریف فوره، این کتاب به مثابه ی اعلامیه ی فتح نئولیبرالیسم جان گرفت. گویا فوره در انتهای کتابش القاء می‌کرد که تاریخ، به شیوه‌ای تقریباً جبری، به نئولیبرال‌ها منتهی شده است. او به طور خاص با اشاره به اوج‌گیری «فرد» و «بازار»، عصاره ی شهود عامیانه ی روزگار را چنین ثبت کرد: «تصور یک جامعه ی دیگر تقریباً غیرممکن شده است، و هیچ‌کس در دنیا توصیه‌ای درباره ی این موضوع ندارد یا حتی تلاش نمی‌کند مفهوم جدیدی تدوین نماید.»

هرچند در آن زمان قطعاً چنین حس می‌شد، ولی حرف او درست نبود. هابسبام همچنان جامعه ی انسانی دیگری را تصور می‌کرد. ولی در میانه ی هیاهوی تبریک‌های خودپسندانه ی نئولیبرال‌ها در دهه ی ۱۹۹۰، صدایش او شنیده نمی‌شد و همچون چهره‌ای متعلق به دوران گذشته تصویر می‌شد که دیگر واقعاً جایی در دنیا ندارد.

ولی امروز که در نگاهی به گذشته، در فاصله ی یک قرن از زادروز او به کلیت تلاش‌های فکری‌اش می‌نگریم، روشن می‌شود که در آن لحظه‌ای که او را چهره‌ای متعلق به گذشته تصویر می‌کردند، هابسبام هنوز یک عصر دیگر برای نفس کشیدن پیش روی خود داشت.

نگاهی به گذشته
آن طلسم مرگ‌بار دورانی که بیشترین نکوهش را نثار هابسبام کرد، آن بازه ی تفوق نئولیبرال‌ها از خاتمه ی جنگ سرد تا بحران مالی جهانی ۲۰۰۸ که نئولیبرالیسم به بار آورد، گذشت اما هابسبام درنگذشت. مثل دوره ی اصلی فتوحات بورژوازی، عصر نئولیبرالیسمِ بی‌رقیب هم مختصر بود.

و آن زمان، معنای سیاسی‌ای برای هابسبام رقم زد، متفاوت از آن مُهر ختامی که پایان جنگ سرد می‌خواست بر او بزند. اولین پرده ی نمایش، زندگی‌نامه ی خودنوشتِ ترانه‌وار و مختصر او در سال ۲۰۰۲ بود: ایام دلچسب.۹

ایام دلچسب جلوه‌ای جادویی دارد که نه تنها خواننده را طلسم می‌کند بلکه حیات آکادمیک را هم افسون‌زده تصویرش می‌نماید. بااین‌حال، بی‌تردید افسون‌گرترین بخش‌های کتاب به دوران آغازین زندگی هابسبام می‌پردازند. وقتی اریک دو ساله بود، در حوالی انقلاب مصر در سال ۱۹۱۹، والدینش (پدری بریتانیایی و مادری اتریشی) که هر دو یهودی بودند از اسکندریه به «وین سرخ» تحت سلطه ی سوسیال‌دموکرات‌ها رفتند. اریک آنجا زندگی کرد تا سال ۱۹۳۱ که در سن چهارده‌سالگی به برلین رفت. در آن زمان، پدر و مادرش فوت کرده بودند، پولی در بساط نداشت و افسرده بود، و خیابان‌های برلین زیر پای گارد حمله ی نازی‌ها بود.

هابسبام خاطره ی آن جنگ‌افروزی سیاسی مرگ‌بار در آخرین روزهای جمهوری وایمار را تعریف می‌کند، و توضیح می‌دهد آن هنگام بود که اولین بار به کمونیسم روی آورد. او چند روز پیش از صدراعظم شدن هیتلر، در آخرین تظاهرات قانونی «حزب کمونیست آلمان» شرکت کرد که یک تجمع عظیم در پاسخ به قدرت‌نمایی شبه‌نظامیان قهوه‌ای‌پوش نازی پیش از انتخابات بود.

زمانی که ایام دلچسب را می‌نوشت غبار زمان بر خاطراتش از آن رویدادها نشسته بود، اما «ساعت‌ها رژه ی بی‌پایان» در «خیابان‌های تاریک زمستانی» را به خاطر داشت. بیش از همه، «خلسه ی همگانی» (یا چنان که در خاطراتش آورده است، Massenekstase) در آن جنبشِ همبستگی را به یاد می‌آورد: آن سرودخوانی دسته‌جمعی که در میانه‌هایش «سکوتی سنگین» زیر آسمان شوم حاکم می‌شد.

سپس هیتلر بر کرسی صدراعظمی نشست، حزب کمونیست آلمان ممنوع شد، و اردوگاه‌های زندانیان راه افتاد. هابسبام نزد خانواده‌اش در لندن فرستاده شد. در ایام دلچسب، آنجا که هابسبام توضیح می‌دهد چرا هرگز حزب کمونیست آلمان را پس از ۱۹۵۶ ترک نکرد، به تجربه‌اش از برلین اشاره می‌کند. انکار نمی‌کند که افتخار هم سهمی در این تصمیمش داشت، ولی می‌گوید همچنان پیوندی عاطفی با آن وعده ی رهایی‌بخشی داشت که مومنان به کمونیسم در تظاهرات در خیابان‌های برلین در آن روزهای آخرین پیش از ظهور رایش سوم به هم می‌دادند.

ایام دلچسب جفت خوبی برای شاهکار دیگری در خاطره‌نویسی است که همان سال منتشر شد: »زندگی‌نامه ی خودنوشت سیاسی» گردا لرنر، فمینیست رادیکال، با عنوان خرزهره۱۰ که آن هم اثری افسون‌گر به قلم یک مهاجر وینی ضدفاشیست یهودی بود که به حزب کمونیست پیوست و تاریخ‌نگار سرشناسی شد. لرنر را که نوجوانی‌اش در وینِ تحت اشغال نازی‌ها گذشت، گشتاپو دستگیر و زندانی کرد.

او در خرزهره نوشت که چند هفته زندانش «مهم‌ترین رویدادهای» زندگی‌اش بوده‌اند که اثری «پاک‌نشدنی» بر او گذاشته و معنایی به زندگی‌اش داده‌اند که از آن هنگام سعی در فهمش داشته است. او در زندانی فاشیستی بود که بی‌رحمی قدرت بر دیگران و همچنین قدرت همبستگی واقعی را دریافت که در رنج و مبارزه حاصل می‌شود.

هابسبام نیز در آن سال‌های تلاش ضدفاشیستی‌اش درس‌هایی مشابه، و به همین ترتیب پاک‌نشدنی، فرا گرفت. آن سال‌ها بود که مایه ی دوام او در سال‌های دشوار بعدی شد. انفکاک او از سیاست‌ورزی فعال پس از حمله ی شوروی به مجارستان، تأثیر قاطعی بر او داشت که با توجه به آن تأثیر، عجیب است که این پیرمرد ۸۴ ساله در زندگی‌نامه‌اش گویا صادقانه می‌نویسد: «در نگاهی به گذشته، برایم شگفت‌آور است که پس از ۱۹۵۶ چقدر فعالیت سیاسی مستقیم من اندک بوده است.»

او سوسیالیستی کامل و ثابت‌قدم ماند، اما چنانکه خودش هم تصدیق می‌کند، حتی نوشته‌های سال‌های بعدش پیرامون سیاست «صرفاً پیوندی دور با امور جاری داشتند.»

در اینجا «جاری» کلمه ی کلیدی است. به نظرم هابسبام می‌دید که دوران سخت چپ‌ها در جریان بود. او با لیبرالیسم، سرمایه‌داری، با دنیا چنان که شده بود، آشتی نکرده بود. او تسلیم نشد، اما در گوشه ی خیابان‌های لندن هم روزنامه ی «کارگر روز»۱۱ نمی‌فروخت. (در واقع چنان از کارهای روزمره دور مانده بود که در ایام دلچسب، در سال تغییر نام «کارگر روز» به «ستاره ی صبح»۱۲ اشتباه می‌کند و به جای ۱۹۵۶ سال ۱۹۶۶ را ذکر می‌کند.) در نهایت او از سیاست‌ورزی عقب ننشست، ولی حال حاضر را پشت سر گذاشت.

او برای آینده، برای ایامی نویدبخش‌تر، می‌نوشت. او برای دنیایی می‌نوشت که در یکی دو سال آخر عمرش تازه داشت شکل می‌گرفت.

چگونه دنیا را تغییر دهیم
آخرین کتاب هابسبام که در زمان حیاتش منتشر شد، عنوان جسورانه‌ای داشت: چگونه دنیا را تغییر دهیم۱۳ این کتاب مجموعع مقالاتی درباره ی مارکس و مارکسیسم بود. این اثر، در کنار زندگی‌نامه ی خودنوشت او، آخرین کاری بود که اهمیت ماندگار هابسبام را بازتعریف کرد. این مقالات که در پی بحران مالی جهانی سرمایه‌داری عرضه شدند، دریچه‌ای برای تفکر درباره ی این نکته بودند که چگونه می‌توان یک سوسیالیسمِ قرن بیست‌ویکمی ساخت که درس‌هایی از سوسیالیسم قرن بیستمی آموخته باشد.

اگر این اثر در سال‌های پیش از یکه‌تازی نئولیبرال‌ها منتشر می‌شد، انتظار این بود که مولفِ کتابی با عنوان «چگونه دنیا را تغییر دهیم» یک ایده‌آلیست خام باشد، یا حتی بدتر از آن، کسی مثل نیکولاس کریستوف۱۴ باشد. ولی یک دانش‌پژوه سوسیالیست ۹۴ ساله، با شهرتی بجا به بدبینی، آن را نوشته بود. همین امر حاکی از آن بود که جهان با چه سرعتی در جریان بحران مالی در حال تغییر بود.

این اثر، شیوه‌ای مبرم و بدردبخور برای خوانش تاریخ سیاسی چپ قرن بیستم عرضه می‌کرد، همسو با آن دیدگاهی از گذشته و حال و آینده که تقریباً در همان زمان در مقاله‌ای کوچک رونمایی شده بود، آن هم به قلم یک بازمانده ی ۹۴ ساله ی دیگر محاکمات قرن بیستم یعنی Indignez-vous! اثر استفان هسل که در انگلیسی به زمانی برای خشم!۱۵ ترجمه شده است. هسل هم در ۱۹۱۷، در برلین، به دنیا آمده بود ولی وقتی هیتلر به قدرت رسید خانواده‌اش به پاریس نقل مکان کردند. او را که در جنبش مقاومت فرانسه فعال بود، گشتاپو دستگیر و شکنجه کرد و به اردوگاه بوخن‌والد فرستاد.

این دو اثر، در کنار هم، تاریخی از قرن بیستم عرضه می‌کردند که پاسخ‌گوی نیازهای کنونی بود بدون آنکه ایده‌هایشان را به «تاریخ کاربردی» تقلیل دهد. آن‌ها دیدگاه‌هایی ضدفاشیستی از قرن بیستم عرضه می‌کردند، تاریخ‌هایی که فقط یادبود قربانیان قرنی مالامال از کشتار نبودند، بلکه بیان می‌کردند که رزم‌جویان سیاسی در آن قرن ایدئولوژی‌زده، له و علیه چه می‌جنگیدند.

از این دو، جزوه ی هسل مشهورتر شد و تقریباً به «عقل سلیم» کسانی تبدیل گشت که در جنبش‌های مردمی سراسر دنیا در حوالی بحران مالی، به مقاومت روی آوردند. هسل از جوانان قرن بیست و یکم می‌خواست تا «عصبانی شوند» و انقلابی غیرخشونت‌آمیز علیه «دیکتاتوری بازارهای مالی» راه بیاندازند که مثل اربابان فئودال بر زندگی‌هایشان حاکم شده‌اند.

اثر هابسبام کمتر در قالب مانیفست بود، و بیشتر به دستورالعمل یک رزمجو شبیه بود. ولی چپ جدید جهانی اثر او را هم خواند. چپ‌گرایان جدید در ایالت متحده شاید عمیق‌تر از گذشته درگیر ایده‌های هابسبام شدند. فارغ از «تعظیم‌های تشریفاتی» و «تشویق‌های مودبانه»، در قرن بیستم فقط در ایالات متحده بود که چپ‌ها واقعاً سراغ هابسبام نرفتند؛ این گفته از زبان هیچ‌کس دیگر درنیامده است جز آن تاریخ‌نگار روگردانده از مارکسیسم یعنی یوجین جنوویز در مروری بر عصر نهایت‌ها (آن هم نه هیچ‌جای دیگر بلکه در مجله ی نیوریپابلیک در دوره ی اوج رویکرد نئولیبرال این نشریه).

جنوویز می‌گفت حتی یک «بحث متمرکز در محافل رادیکال آمریکایی» پیرامون ایده‌های هابسبام را به خاطر نمی‌آورد. هنگام نگارش آن یادداشت در جوّ دهه ی ۹۰ میلادی که بدیلی برای نظام حاکم تصور نمی‌شد، شاید این نکته درست بوده باشد؛ اما دیگر چنین نیست.

علت اصلی آن است که هابسبام برای اکنون می‌گوید. به نظر جنوویز، هابسبام هرازگاهی یک ژست «بدون اعتقاد محکم» می‌گرفت که سوسیالیسم در آینده دوباره ظهور می‌کند، «اما هیچ چیزی در کتابش مشوق چنین امیدی نبود.» امروز که عصر نهایت‌ها را کنار چگونه دنیا را تغییر بدهیم بگذاریم، خوانشی بسیار متفاوت به دست می‌آید.

اخترشناسی دقیق هابسبام از کیهان ایدئولوژیک قرن بیستم، گویا امروز هم طرح دقیقی از منظومه‌های نوپیدای نیروهای سیاسی رسم می‌کند. تصویر او از چپ دلبسته ی روشن‌گری که فروپاشید ولی طی دهه‌هایی دشوار با جنبش خود از نو شکل گرفت، گویا حکایت اکنون است؛ و روایتش از نیروهای ناهمخوانی که علی‌رغم چندپارگی عمیق و تناقض‌آمیز بودن‌شان راست را شکل دادند، هم چنین است.

فراتر از همه ی این‌ها، تبیین بازه‌ای هابسبام از قرن بیستم می‌تواند روشنگر مخمصه ی امروز برای سوسیالیست‌ها باشد. عصر نهایت‌ها به سه «عصر در عصر» تفکیک می‌شود: «عصر فاجعه» از جنگ جهانی اول تا جنگ جهانی دوم؛ پس از آن «عصر طلاییِ» سرمایه‌داری، یعنی نظام برتن‌وودز پس از جنگ جهانی دوم که سرمایه‌داران لیبرال کینزی مدیریتش می‌کردند؛ و در نهایت «ریزش» یعنی چرخش نئولیبرال پس از ۱۹۷۳ که پیامدش فقط نابرابری دیوانه‌وار، بی‌ثباتی، بدهی و شکل‌های جدیدی از عدم آزادی اجتماعی-اقتصادی بود.

هابسبام تحلیل خود از این ریزش را در چگونه دنیا را تغییر دهیم بسط داد. در نگاه او، مارکس حکایت‌گر آن دنیای نئولیبرالی بود که با سقوط دیوار برلین پدید آمد و جوّ «بدیلی نیست» را حاکم کرد. به تعبیر او، «دنیای سرمایه‌داری جهانی‌شده‌ای که پس از دهه ی ۱۹۹۰ پدید آمد، از جهات مهمی، شباهتی غریب به دنیایی داشت که مارکس در مانیفست کمونیست پیش‌بینی کرده بود.»

در یکی از مقالات چگونه دنیا را تغییر دهیم که در سال ۲۰۰۷، پیش از بحران مالی نوشته شده است، هابسبام اشاره می‌کند که تحلیل مارکس همچنان روشنگر تناقضات درونی در «سازوکار رشد سرمایه‌دارانه‌ای» است که «دوره‌های بی‌سرانجام» از بحران‌های اقتصادی و گره‌گشایی‌های موقت را رقم می‌زند، و هر دوی این‌ها تشدیدگر روند تمرکز اقتصادی و جهانی‌سازی اقتصادی‌اند که در اصل عامل بحران بوده‌اند.

نکته ی هابسبام در چگونه دنیا را تغییر دهیم آن است که مارکسیسم، قرن بیست و یکم را تاب می‌آورد. ولی نکته ی مد نظر من این نیست. نکته ی من این است که آنچه اکنون مبرم و ضروری به نظر می‌آید، مارکسیسم فی‌نفسه نیست؛ بلکه آن آمیزه ی متمایزی است که شخص هابسبام از دو چیز ساخت: یکی تفسیرهای ماتریالیستی‌اش از مارکس، و دیگری برداشت‌های خاص خود از عرصه ی سیاست‌ورزی به مثابه ی میدان نبرد نیروهای ایدئولوژیکی که بی‌رحمانه رو به سوی نهایت‌ها دارند.

هابسبام «راست فاشیست» را دشمن اصلی می‌دانست، ولی سرمایه‌داری لیبرال را هم مسأله‌ساز تلقی می‌کرد. این قاعده به درد امروز هم می‌خورد که لیبرال‌ها هرگونه نقدی از لیبرالیسم مرسوم را به مثابه ی یک نقص اخلاقی نکوهش می‌کنند: نقص در حمایت از تشکیلات علیه تهدید راست رادیکال شورشی با نمایندگی ترامپ و بنون و لوپن و ویلدرز و فاراژ.

سوسیالیسمِ واقعاً هیجان‌انگیز برای قرن بیست‌ویکم
هابسبام یک‌جا در وصف خود گفته بود «از جوانی و مدتی طولانی دلبسته ی آن اشتیاقات نوعیِ قرن بیستم، آن تعهد سیاسی» بوده است. آن فهم از سیاست‌ورزی به مثابه ی چیزی که باید هم در نظر و هم در استراتژی کاربردی سوسیالیستی برایش ارزش قائل شد، تا حد زیادی الهام‌گرفته از نظریه‌پرداز ایتالیایی ضدفاشیستی زندانی، آنتونی گرامشی بود.

در یک مقاله ی چگونه دنیا را تغییر دهیم درباره ی گرامشی، هابسبام بین حکومت‌های سوسیالیست («سوسیالیسمِ واقعاً هیجان‌انگیز» قرن بیستم) و جامعه‌های سوسیالیست تمایز قائل شد. او استدلال می‌کرد که تفاوت این دو در سیاست‌ورزی است.

بسیار مشابه با احزاب ائتلافی میانه-چپ از قبیل حزب کارگر بلر یا حزب سوسیالیست اولاند یا حزب دموکرات کلینتون‌ها، احزاب کمونیست قرن بیستم که سوسیالیسمِ واقعاً هیجان‌انگیزی داشتند به دقت مشارکت پایه‌های مردمی‌شان را تنظیم و کنترل می‌کردند چنان که روزبه‌روز تکلیف سیاست‌گذاری‌های بیشتری را به حلقه‌های کوچک‌تری از کادر خود می‌سپردند.

هابسبام با تأسی به گرامشی استدلال می‌کرد که ترفیع سیاست‌گذاری، همانا «بی‌محلی به سیاست‌ورزی» است. این بی‌محلی به سیاست‌ورزی، پیامدهای ضددموکراتیک و ضدانقلابی به دنبال دارد.

هابسبام می‌پرسید: «چگونه می‌توانیم انتظار دگرگون‌سازی زندگی بشر و خلق جامعه‌ای سوسیالیست (پدیده‌ای متمایز از اقتصادی که مالکیت و مدیریتش به دست اجتماع باشد) را داشته باشیم، وقتی که توده‌های مردم از فرآیند سیاسی کنار گذاشته می‌شوند و شاید حتی روا دانسته شود که به وادی سیاست‌زُدایی و بی‌توجهی به مسائل عمومی کشیده شوند؟»

هابسبام نوشت گرامشی با «اصرار به اهمیت حیاتی سیاست‌ورزی» بود که «توجهات را به یک جنبه ی حیاتی از ساخت سوسیالیسم و همچنین پیروزی سوسیالیسم جلب کرد.» او استدلال کرد که به خاطر همین امر، گرامشی «امروز بسیار ارزش مطالعه، علامت‌گذاری و هضم درونی» دارد.

همین حرف درباره ی خود هابسبام هم صادق است که پیامدهای سیاست‌ورزی (و البته سیاست‌زُدایی) را بسیار مفصل‌تر از گرامشی شرح داد. به نظر هابسبام، آشفتگی اقتصادی در تاروپود الگوی سرمایه‌داری گره خورده است، و راست رادیکال او را هدف گرفته بود. آن عهد نئولیبرال‌ها بر مرکزگرایی، عهدی که هیچ‌گاه واقعیت نداشت، اکنون لگدکوب آن نیروهای راست افراطی، ملی‌گرا و بومی‌پرست شده است که در راست رادیکال نوظهور جای گرفته‌اند. عصر جدیدی از نهایت‌ها در جریان است.

قرن کوتاهِ بیستمِ هابسبام، دشوار و هولناک بود. امروز یک قرن از زادروز او گذشته است، و قرنی طولانی هم بوده است. آن‌قدر طولانی که آن دیدگاه هابسبام درباره ی ایده‌آل‌های روشنگری برای همه ی بشریت، همان دیدگاهی که به شکل سوسیالیسم جلوه می‌کرد و در خاتمه ی قرن کوتاهش در ۱۹۹۱ گویا جان باخته بود، اکنون در ۲۰۱۷ گویا ناگهان به شکلی تنومند و ستبر سر برآورده است، و کمر برای قرنی محکم می‌کند که انگار یک قرن طولانی دیگر است. امید آنکه قرن آتی، قرن هابسبام باشد.

پی‌نوشت‌ها:
* این مطلب در تاریخ ۶ ژوئن ۲۰۱۷، با عنوان «Hobsbawm’s Long Century» در وب‌سایت ژاکوبن منتشر شده است و ترجمان آن را با عنوان «اریک هابسبام: ۹۵سال چپ‌گرایی» منتشر کرده است.
[۱] Past & Present
[۲] Industry and Empire
[۳] Captain Swing
[۴] Primitive Rebels
[۵] Bandits
[۶] The Invention of Tradition
[۷] The Great Transformation
[۸] Passing of an Illusion
[۹] Interesting Times
[۱۰] Fireweed
[۱۱] Daily Worker
[۱۲] Morning Star
[۱۳] How to Change the World
[۱۴] Nicholas Kristof: روزنامه‌نگار لیبرال آمریکایی و برنده‍ی دو جایزه‍ی پولیتزر که الگوی برجسته‌ای در روزنامه‌نگاری پیرامون نقض حقوق بشر و بی‌عدالتی اجتماعی است [مترجم].
[۱۵] Time for Outrage