از داستان های تبعید
بیم و امید


مسعود نقره کار


• میانِ جنگل نخل‌ها، کنار چشمه‌ای می‌ایستد. پیاده می‌شود. نفس‌نفس‌زنان دستی بر پشت و یال اسب‌ها می‌کشد. ارابه‌ها را باز می‌کند و اسب‌ها را بسوی چشمه می‌برد. پای چشمه رهایشان می‌کند. خستگی سینه‌ی اسب‌ها را بی‌تاب کرده است. سیر می‌نوشند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۲۲ بهمن ۱٣٨۵ -  ۱۱ فوريه ۲۰۰۷


نگاه‌ام می‌کند، دو چشمِ سیاه و درشت با سیاهی‌ای بزرگتر از معمول. حرف می‌زنند , می‌خندند، و به فکر فرو می‌روند. دو چشمِ زیبا، زیر ابروانی باریک و کم‌پشت، و پیشانی ای‌ِ بلند و سفید، و موهائی روشن و براق.
نگاه‌اش می‌کنم، دو چشم کوچک که سیاهی‌اش به قهوه‌ای می‌زند. حرفی برای گفتن ندارند, پیش‌تر خندان می‌نمودند،حالا سرشارِ اشک‌اند. معلوم نیست چرا می‌خواهند همه‌ی آب‌های جهان را بگریند. به فکر فرو می‌روند, غرق می‌شوند، غرقِ معصومیتِ امید.
 
ـ مرد هنوز کُنجِ حیاط بیمارستان، روی زمین ولو شده , ضجه می زند. پس سر به میله‌های آهنیِ دیوار بیمارستان می‌کوبد. پسرک ۷ ساله‌اش صبح، به وقتِ رفتن مدرسه زیر چرخ‌های یک اتوبوس له شده است.
"آرام باش ، صبور باش، خدا..."
"بس کن دکتر، گفتنش راحته، مخصوصاً واسه کسی که خودش بچه نداره. همه ی امیدم بود ، همه ی امیدم "  
و باز پسِ سر به میله‌ها می‌کوبد و کف دست بر پیشانی.
"آه خدای بی‌همه چیز"
 
دو چشمِ سیاه و درشت ارابه‌ی سفید رنگ‌اش را پیش می‌کشد، دو اسبه است. دستی بر یال اسب‌های سیاه‌رنگ ارابه می‌کشد. بر ارابه سوار می‌شود. به اسب‌ها هی می‌زند. از جا کنده می‌شوند و دور میدانگاه می‌تازند، سرعت می‌گیرند، سریع، سریع و سریع‌تر.
از سوی دیگر چند سوار وارد میدان می‌شوند. به طرف او هجوم می‌آورند.
نعره می‌زند و به میانشان می‌تازد. فریاد و چکاچکِ شمشیر میدان را پُر می‌کند. مثل برق همه را بر زمین می‌ریزد. اسب‌هایش بیش‌تر سرعت می‌گیرند، سریع , سریع , سریع تر... و ناگهان به پرواز در می‌آیند، میانه‌ی ابرها فریاد می‌کشد. قُرص و محکم بر ارابه نشسته است.
  گشتی میانه‌ی ابرها می‌زنند و با همان سرعت پا بر زمین می‌گذارند، و در همان میدانگاهی چرخ می‌زنند.
از گوشه‌ای از میدان مردی قوی هیکل با شمشیر و سِپَر پا به میدان می‌گذارد. در برابر ارابه می‌ایستد، می‌خواهد آن را نگه دارد. ارابه از حرکت باز می‌ماند. اسب‌ها شیهه می‌کشند و روی دوپا می‌ایستند.
از اسب پیاده می‌شود. گردن و کمر مرد قوی هیکل را می‌گیرد روی دست بلندش می‌کند، و به گوشه‌ای پرتابش می‌کند. باز سوار بر ارابه می‌شود. این‌بار از گوشه‌ای دیگر ده ارابه قرمز رنگ با اسب‌های قهوه‌ای و خاکستری وارد میدان می‌شوند، و باز فریاد و چکاچک شمشیرها. همه‌ی سواران را نقش بر زمین می‌کند و ارابه‌هایشان را به گوشه‌ای پرت می‌کند. سر که بر می‌گرداند غولی سیاه و یک‌چشم را می‌بیند که به طرفش می‌آید. اسب‌ها با دیدن غول شیهه می‌کشند. رَم می‌کنند. غول نزدیک‌تر می‌آید، به او می‌پیچد، کمر غول را می‌گیرد   دو نیمه‌اش می‌کند و هر نیمه را به سوئی پرتاب می‌کند. اسب‌هایش را آرام می‌کند و بر ارابه سوار می‌شود. گشتی دور میدان می‌زند و از میدان بیرون می‌رود.
میانِ جنگل نخل‌ها، کنار چشمه‌ای می‌ایستد. پیاده می‌شود. نفس‌نفس‌زنان دستی بر پشت و یال اسب‌ها می‌کشد. ارابه‌ها را باز می‌کند و اسب‌ها را بسوی چشمه می‌برد. پای چشمه رهایشان می‌کند. خستگی سینه‌ی اسب‌ها را بی‌تاب کرده است. سیر می‌نوشند.
پیروزمندانه دست‌هایش را بهم می‌مالد. نگاهی به دو چشمِ کوچک که سیاهی‌اش به قهوه‌ای می‌زند، و مات اوست , می اندازد. می‌خندد. با هم می‌خندند.
بلند می‌شود. شاد و شنگول لگدی به ارابه‌اش می‌زند،و می رود.
می‌رود سراغ پرنده‌هایش. یکی را روی دست می‌نشاند تا دیگری هم به هوای او بیاید روی دستش بنشیند. تکه‌ای نان به آن‌ها می‌دهد. همه‌ی صورتش شادی و خنده می‌شود. شادی و خنده امّا عمری کوتاه دارند. پرنده‌ی نر نوک تیزش را در انگشت کوچک او فرو می‌کند. فریادی از درد می‌کشد و پرنده ها را به گوشه‌ای پرت می‌کند. چشم‌هایش پُر از اشک می‌شود. دستش را به چشم های کوچک   که سیاهی اش به قهوه ای می زند ,نشان می‌دهد. باریکه‌ای خون بر حاشیه‌ی انگشت جاری می‌شود.
می‌بوسدش و بر دستش مرهم می‌گذارد.
دو چشم سیاه و درشت آرام می‌گیرند و به تماشای پرنده‌ها می‌نشینند.
نگاه ام می کند. نگاه اش می کنم.
برمی‌گردم. اسب‌ها و ارابه‌ها و جنگجویان و مرد قوی هیکل و غول دو تکه شده را جمع می‌کنم، و توی جعبه‌ی کوچک کنار اتاق اش می‌گذارم.
 
اورلاندو ـ امریکا