مدیر دفتر


علی اصغر راشدان


• مدیر دفتر اداره امورمالی و حسابداری خوش تیپی کامل بود. بلندقد، چهار شانه ی به قاعده، سبیلی دوگلاسی تو صورتی خوش فرم و خندان داشت. موهائی پرپشت بین افشان و فرفری بالای پیشانی وسیعش را می آراست. بالای چهل و پنج سال داشت. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۴ شهريور ۱٣۹۶ -  ۵ سپتامبر ۲۰۱۷


     مدیردفتراداره امورمالی وحسابداری خوش تیپی کامل بود. بلندقد، چهار شانه ی به قاعده،سبیلی دوگلاسی توصورتی خوش فرم وخندان داشت. موهائی پرپشت بین افشان وفرفری بالای پیشانی وسیعش رامی آراست. بالای چهل وپنج سال داشت.
         دوسالی بودباعنوان حسابداراستخدام شده وتودبیرخانه اداره امور مالی وحسابداری کارمیکردم. آقای مدیردفترباشش هفت نفرپرسنلش خوش برخوردوخودمانی بود. آن روزصبح گفت:
«صبحانه خوردی؟»
« من یالقوز کسی روندارم که واسم صبحانه درست کنه.»
« خودم بایدکارتوسروسامون بدم. یکی ازخوشگل ترینای اداره رو واسه ت تورمیکنم. منم که زن وچارتابچه دارم، بیشتروقتاتوآبدارخونه صبحانه میخورم. الانم بریم آبدارخونه صبحانه بخوریم، یه کمم گپ بزنیم.»
    خانم مدیردفترسرپرست ماشین نویسهای اداره وسنش ازمدیردفتر بیشتربود. آقای مدیردفتردرجوانی باچشم وابروآمدنهای خانمش استخدام وبعدازیکی دوسال مدیردفتردبیرخانه اداره امورمالی وحسابداری شده بود.
    املت سفارش دادوباهم خوردیم، دست توجیب کردنم بی ادبی بود. یک جفت چای تازه دم سفارش دادوگفت:
« نخواستم جلوی بقیه بگم. نمیدونم چرامحبتت تودلم نشسته. باکلی ریش گروگذاشتن اطاق کوچکه ی کنارپله هاروواسه ت گرفته م. ازفردا میری اونجا. گفته م میزودوسه تاصندلیم توش بگذارن. توحسابداری واسنادوصولی رو وارسی، ثبت وبایگانی میکنی، گفته م دوطرفشم قفسه بندی کنن. تموم اسنادوصولی روکه وارسی وتودفترثبت میکنی میگذاری توکازیه، به ترتیب شماره وتاریخ توقفسه هابایگانی میکنی. اطاق دنج ساکتی واسه خودت داری، ازسروصداوبرو بیای ارباب رجوع وهمکارام دوری. درومی بندی وروزی دوسه ساعت کارتوانجام میدی، بقیه شم میرسی به کتاب خوندن وعشقت.»
    خوشحال شدم. غافل ازاین که مدیردفتربرنامه دیگری داشت. خانم مدیردفتربهش خیلی مسلط بود. هرازگاه میامدوبهش می توپید. جلوی بچه هابهش بدوبیراه میگفت وپاک خردوخاکشیرش میکرد. ازهمان هفته اولی که تواطاق مستقرشدم، سنیه ام شدمحرم تمام اسرارخلوت مدیردفتر وزنش. زنش که میامد، میکشاندش تواطاق من ودررامی بست. یکی دوساعت دعوامیکردند، سبک میشدندومیرفتنددنبال کارهای اداریشان.
    پنج شش ماهی گذشته بود. یک روزجنگ مغلوبه شد. زنش نعره کشید:
« تواصلامردنیستی، سالی به دوازده ماه نمیائی سراغ من، واسه چی رفتی بااون دختره پتیاره لاس خشکه میزنی؟»
«مردی ندارم! پس اون چارتابچه روخودت توشیکمت کاشتی!؟»
«بدبخت بیچاره! خیالی میکنی اون بچه ها مال خودتن! خاک عالم تو سرت! خودت باراه انداختن مهمونیهاودعوت کردن همکارای ریزو درشتت جاکشی شونوکردی! »
« تمومش تقصیرمنه که ندونسته بایه فاحشه ازدواج کردم. دنده م خرد، مکافاتشم میکشم! »
« بدبخت! ولگردخیابونابودی، من استخدامت کردم! یادت رفته؟ من نبودم بازم خیابون گزمیکردی. »
« آره، یادمه، خودتوبهم قالب نمیکردی، هنوزم توخونه مونده بودی، پیرهاف هافو »
زنش قندان راطرف سرمدیردفترپرت کرد، دستم راسپرکردم که ازحادثه جلوگیری کنم، قندان به مچم خورد. مدتها مچم رابسته بودم. این حادثه باعث جدائی مدیردفتراززنش شد.

*
    چندماه بعداطاقم شدمحل رازونیازمدیردفتربازن خوشگل بیست پنج شش ساله تازه اش. چندماهی کیفشان کوک بود. خانمش هفته ای دو سه مرتبه میامداداره به دیدنش. مدیردفترمیفرستادش اطاق من. براش چای سفارش میدادم. زودجوش بودوبامن خودمانی وبی رودربایستی شد. ازمقولات مخنلف حرف میزدیم.
      آن روزبعدازظهروارداطاقم شد. چای ترتمیزسفارشیم رانوشید. لوازم آرایشش راازکیفش درآورد. گونه ها، پیشانی، زیرچانه وغبغب خوش فرمش راپودرسفیدمایل به صورتی مالیدوماساژداد. بامدادپررنگی که ابروهاش راکشیده وکمانی کرده بود، پلکهاوزیرمژه هاش راکارشناسانه سایه انداخت. لبهای خوشتراشش رابارژگلگون روشن رنگ آمیزی کرد، لبهاش را بازبانش خیس وچندمرتبه روهم مالید. آرایشش ملایم ودل چسب بود. بدون آرایش هم سفیدکامل وقشنگ بود. آرایشش تمام که شد، انگارقرار قبلی داشته باشند، مدیردفترآمدتو. دررابست، چهره، چشمهای عسلی، سروسینه وگردن وجاهای پیدااززیرمینی ژوپ کوتاهش راحیران ورانداز کرد. لبهاش راملایم بوسیدکه آرایشش خراب نشود. خانمش زیر چشمی نگاهم کرد. مدیردفترگفت:
« اصلاوابدامعذب نباش. سالهاگشته م تاهمچین آدمی عین خودمون پیداکرده م. باهاش همونجورباش که باخودم هستی. ازراه که میرسی میفرسمت تواطاقش که درو ببندین، یکی دوساعت باهم باشین تاشرم این آق پسربی دست وپاروبریزی.»
خانمش گفت « ازخودت حرف درنیار، خودموبه اون ازتونزدیکترحس میکنم، کجام معذبه؟»
« منم همینومیخوام. دوست میدارم اصلاندارباشین.»
« مثلامن زنتم آ!»
« که چی؟دوستی بالاترازاین حرفاست. ماسه تاباهم دوستیم. دوست صادق اونه که همه چیزشوواسه دوستش بگذاره توطبق اخلاص. »
« واسه همین ازراه که میرسم میفرستیم تواطاق خلوتش ودوساعت بعدش پیدات میشه؟ »
« حالاکجاشو دیدی، میخوام باهاش فامیل شم وشبام بفرستمت پیشش. »
« ازتوبی حیابعیدنیست. چیجوری قراره فامیل شیم ومنوبفرستی پیشش؟ »
« ایشون همچین کمیم ازخواهرخوشگلت نداره. »
« اونجوری که من می بینم ایشون دایم سرش روکتابه واصلاوابداتواین عوالم نیست. »
« خواهرتم دنبال شعرای احساساتی واین حرفاست، باهم میخونن. »
« خودش زبون نداره که توبه جاش حرف میزنی؟ »
« خواهرتوکه ببینه زبونش بازمیشه. مثل خودم که تادیدمت همه جام شد زبون. »
« چیجوری خواهرمو می بینه، همه کاره روزگار؟ »
« همین امشب که جمعه است، آخروقت اداری چارنفری میریم سینما درایوین ونک. تلفنم رومیزشه، الان تلفن کن وبه خواهرخوشگله ت بگوپیش ازیه ساعت دیگه که اداره تعطیل میشه بیادتوهمین اطاق. توسینماکنارهم می شینن. بعدشم میریم خونه ویه پارتی خودمونی بامی وجوجه کباب، یه لایت میوزیک ورقص ترتیب میدیم. شبم ایشون وخواهرت پیش مامیمونن. خودم کارکشته جوجه کباب وخوراکای رنگارنگم. خواهرتم هنرای بی بدیل خودتو داشته باشه، توهمون پارتی خودمونی همه جای ایشونم میشه زبون ودخلش میاد. »
«تااینجاتویکی یه ضرب حرف زدی ونگذاشتی بفهمم نظرایشون چیه؟ »
« منودستم کم نگیر، هنوزنفهمیدی کارچاق کنی کبیرم. نظرمن، نظر ایشونه. »
   ازآن شب جمعه من وخواهرخانمش شدیم جزءخانواده مدیردفتر. هر شب جمعه: سینمادرایوین ونک، پارتی، جوجه کباب، کنیاک میکده، برندی باآب پرتقال(خواهرخوانمش بالوندی میگفت: برندی ویت اورنجوس پلیز!). خواهرخانمش سینه چاک شعرهای کاروبود، همه جای من نچسب زبان نشد.
    چندماه بعدمدیردفتراول وقت اداری داخل اطاقم شد. نامه ای دردوطرف یک کاغذآچارجلوم گذاشت وگفت:
« خانوم ویه جوون تازه استخدام شده تواداره حقوقی ریختن روهم. کلی ازاین نامه های عاشقانه ی مکش مرگماباهم ردوبدل کردن. اصلاتوفکر موقعیت اداری من وهمکارای فضول اداریم نیست این زن. فرداتوراهروای اداره انگشت نمام میکنن. باتوآشناش کردم که قضایاسر بسته وبین خودمون بمونه. این نامه رو بادل بخون ویه جواب دندون شکن واسه پسره بنویس. بهش بگودست از سرزن شوهردارونداره، تموم نامه هاشومیدم دست مدیرکل حقوقی. »
«چیجوری باهم آشناشدن؟ »
« توجسلات دوره قمارمون. هفته ای یه شب جلسه قمارداریم. بیشترشون مدیران،پسره م فامیل مدیرکل حقوقیه وقاطی جلسه شده.»
« مسائل اطاق خوابودادن دست مدیرکل حقوقی واداری کردن درست نیست! تواداره پاک بی آبروانگشت نما میشی! »
« ای بابا، توکه غریبه نیستی، اون دگوری قبلی آبروئی واسه م نگذاشته. اونم تودوره قماره. همه این قضایازیرسراون پتیاره ست. تازهرشو نریزه ازسوزش نمیفته. بعدازاداره سه تائی میریم یه کافه دنچ سرپل تجریش، نصیحتش کن دست ازسربه هوائی هاش ورداره. یه جوری حالیش کن توخونه وبی سروصدام میتونه هرغلطی میخوادبکنه. »
    عصری رفیتم کافه ای نزدیک سینمابهارسرپل تجریش. خوراک راگو، اسمیرینف ومخلفات دیگرخوردیم. مدیردفترگفت:
« تاغروب نشده، میرم امامزاده صالح نمازعصرموبخونم. شوماباهم گپ بزنین تابرگردم.»
« بادهن نجس ونفس پربوی عرق، میره نمازبخونه!»
« خانومم، پیش ازوضوگرفتن دهنموآب میکشم.»
    مدیردفترماراتنهاگذاشت. سرمان گرم وبیریاشده بودیم. گفتم:
« تموم نامه هاتونوخوندم، میخواستی توبازارآزادباشی، داخل زندگی این بابا نمیشدی! »
« ازدواج کردم که دورتموم کارای قبلیموخط بکشم. پونزده سال جوونترم، نمیخوام تارک دنیاشم. حالاکه همه چیزوبهت داده وگفته بگذاریه چیزم من بهت بگم، این بابااصلاکاری ازش ورنمیاد. هی مجلس عرق خوری وپارتی راه میندازه، باتوودیگرون تنهام میگذاره، انگارازجاکشی لذت میبره. مردنبود غلط کردزن خوشگل پونزده سال جوونترازخودش گرفت. من دیگه خسته شده م، اینارو بهش بگو...»
« چی کارکنه که توخوشحال باشی؟ »
« بایداصلاکاری به کارم نداشته باشه. سعی میکنم رفت آمدام طوری باشه که به موقعیت اداریش لطمه نزنه. تموم فکروذکرش موقعیت اداریشه. منم کمک میکنم که ارتقاء اداری بگیره، خیالشو راحت کن. یاطلاقمو بده برم دنبالم زندگیم. خونه شم مهریه مه، بایداسباب اثاثیه شو ورداره وبره دنبال کارش. زن خوشگ جوون گرفتن این مکافاتارام داره جونم. اگه کاری ازش ورمیامدگذشت میکردم. دوست ندارم پاک حروم شم. »

*
    انقلاب شد. اداره چندشقه شد. هرکدام جائی پرت شیدیم. چندسال گذشت. هرکس آمدسازی زد. دوباره اداره را تجمیع کردند. یکی شدیم.
مدیردفترحالاهمه کاره مسجدوامورمذهبی ونمازجماعت هرروزه اداره شده بود. بااعمال نفوذخانم دومش راهم تواداره استخدام کرده بود. خانمش ازچادرسیاه وچاقچوراستفاده میکرد. تومسجداداره جلسات قاری وقرائت قران میگذاشت. یک صندلی جلوی منبر میگذاشت. خانمهای اداره راجمع وبراشان موعظه میکردواحادیث نبوی میخواند. اگریه لاخ گیس خانمی دیده میشد، بلافاصله گزارش میکرد.
       مدیردفتربرای خودش وزنه ای شده بود. بیشترهمکارهاجلوش خم بر میداشتند. وای به روزگارکسی که یک روزازنمازجماعت، مراسم عزاداری دهه عاشوراوتاسوعاومراسم دیگر عزاداری غایب میشد. مدیردفترخفتش را میگرفت ومیگفت:
« میخوای ازنون خوردن بندازمت؟ به زن وبچه هات رحم کن. دفه آخرت باشه. این بارم به خاطرزن وبچه هات گزارش نمیکنم. »
    مدیردفترته ریشی گذاشته بود. وسط پیشانیش راباسنگ داغ کبودکرده بود، مثلاحاصل یک عمرعبادت وجای مهرنمازبود. عبای پشم شتری رنگی رودوشش می انداخت. تسبیح دانه درشت عسلی رنگی دایم تو دستش داشت ویکریزذکرمیخواند. آشیخ که میامید، میرفت بیرون دراداره، درماشین رابراش بازمیکرد. پیاده که میشد، تاسینه خم وتقریبا دستش رامیبوسید. باسلام وصلوات وارداداره میکردوتاکنارمنبر میبردش. آشیخ بالای منبرموعظه که میرفت، کنارمنبربه زانودرمیامد، درطول موعظه وروضه خوانی ضجه میزد، مینالیدوکف دستش رارو پیشانیش میکوبید.
    خانم اول مدیردفتربازنشسته شده بود. هرازگاه میامدحقوقش راازبانک و سهمیه خواربارش راازتعاونی مصرف اداره میگفت. بامن سلام وعلیک ومیانه خوبی داشت.
       آن روزمدیردفترآشیخ را باسلام وصلوات واردکرده بود. آشیخ رفته بودبالای منبر، هنورموعظه اش را شروع نکرده بود. مدیردفترکنارمنبرچندک زده بود. ذکرمیخواندوتسبیح میگرداند. خانم قدیمش وارداداره شدوجلوی میزم وایستادوگفت:
« الان کجاست؟ »
« تازه آشیخ را واردکرده، هنوزموعظه وروضه خوانی شروع نشده. کنارمنبر چندک زده. »
« بلن شو بریم. میخوام ببینی چیجوری حالشومیگیرم. »
رفتیم تومسجدداره توزیرزمین. کناردرنشستم تابتوانم بعدش بزنم بیرون. خانم قدیم مدیردفتررفت کنارمنبروباصدای بلندگفت:
« حاج آقایه سئوال دارم!»
« هنوزروضه شروع نشده، میتونی بپرسی. »
« حاج، یه آدم که یه عمرجاکش بوده، میتونه پامنبری شوما باشه؟»
« پای منبرمن جای همه جورآدمه. جاکش، قاتل، تجاوزکننده، دراگی ودوافروش، قاچاقچی، ساواکی وگاواکی وغیره. اصل حال حاضرآدماست. یه دهن آب کشیدن وتوبه کردن، همه گناهاروپاک میکنه....»