ما و تاریخی که خوب نمی شناسیمش


بهروز امین


• نهضت های سیاسی – اجتماعی ناموفق سرنوشت عجیبی دارند. وقتی که نهضت به دست انداز می افتد و در نهایت موفق نمی شود، همه اجزای آن گرفتار زلزله می شود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۲ شهريور ۱٣٨۴ -  ۱٣ سپتامبر ۲۰۰۵


نهضت های سیاسی – اجتماعی ناموفق سرنوشت عجیبی دارند. وقتی که نهضت به دست انداز می افتد و در نهایت موفق نمی شود، همه اجزای آن گرفتار زلزله می شود. شماری از میان راه بر  گشته، انگشت حسرت به دندان می گزند و گاه عاقبت به خیر هم می شوند. بعضی های دیگر که اغلب نگرش رمانتیکی به مسایل تاریخی و اجتماعی دارند چراغ به دست به دنبال گروه و قدرتی در بیرون و یا در حاشیه نهضت می گردند تا گناه شکست را به گردن آن گروه و آن قدرت بیاندازند و همین که این کار را کردند، آرام می شوند.  علاوه بر تبرئه خویش، سرخویش را نیز شیره می مالند که اگر این گروه و آن قدرت نبود، من (ما) با هر تیر ترکش، حداقل سه پرنده چاق و چله شکار می کردم(یم). رفتار این جماعت اگرچه رفتار دون کیشوت را به ذهن متبادر می کند، ولی خودشان براین گمان اند که به واقع رستم دستان اند. نتیجه این خودفریبی ترحم بر انگیز البته پرتی بیشتر از زمان و زمانه است و نادانی بیشتر در باره آن چه که باید بشود تا بتوان قدمی به جلو برداشت. در ضمن کم نیستند کسانی که «غیب گویانه» آن چنان سخن می گویند که انگار از همان آغاز همه چیز را می دانستند ولی روایت این جماعت، در وجه عمده، مقوله همان معمائی است که حل شده است.
واقعیت این است که نهضت های ناموفق بیشتز به زائوئی می مانند که چند و چندین قابله دارد. آنچه معمولا انجام نمی گیرد کالبد شکافی نهضت است برای دست یافتن به علت یا علل شکست و چون این کالبد شکافی صورت نمی گیرد، تکرار اشتباهات و ندانم کاری ها به صورت تکرار تاریخ جلوه گر می شود. والی کیست که نداند تاریخ تکرار نا شدنی است. اگر اندکی در دیدگاه های رایج در باره انقلاب بهمن ۵۷ دقت کنید مشاهده خواهید کرد که گذشته از توطئه های مکرر ارضی و سماوی – شرکت های نفتی و دولت های غربی- فریب کاری رهبران مذهبی انقلاب، و به خصوص خرابکاری مارکسیسم در ایران، سقوط استبداد سلطنت و عدم توفیق های بعد از آن- یا به عبارت دیگر انقلاب و شکست اش - نه زمینه سیاسی داشت ونه علل اقتصادی، نه مبنای فرهنگی داشت و نه مبنای جامعه شناسانه. گروهی براین ایده اصرار می ورزند که ایران قرار بود «ژاپن» دیگری بشود- تازه فهمیدم که آقای حداد عادل این روایت تازه اش را از کجا گرفته است؟- و غربی ها نمی توانستند دو تا ژاپن را تحمل کنند! به همین خاطر، توطئه کردندو سرانجام در گودالوپ تصمیم گرفتند که شاه برود و شاه هم رفت. آن دیگری که کم هم ادعا ندارد مدعی است که «اعدام های اوایل انقلاب، اسلامی نبود. ناشی از نفوذ چپ ها بود. یک پدیده کمونیستی بود که به ما تحمیل شد» ١ . و بازیکی دیگر، می نویسد، « اما دستان پلید جهان خواران، شریعت مداران و ملی گرایان به هم فشرده شد، چون صاعقه فرود آمد و ساقه های نهال دموکراسی را سوزاند. ملایان سوار انقلاب شدند و به جای آوای بهار آزادی، روضه ی زمستان خفقان را سردادند» . ٢
از این مباحث که بگذرم، شماری از محققان نیز انقلاب بهمن ١٣۵۷ ایران را  انقلابی عمدتا روستائی می دانند و استدلال می کنند که پس از تحولاتی که در نتیجه اصلاحات ارضی رخ داد بخشی از جمعیت جامعه روستائی وارد شهرهای بزرگ شد. تقابل سنت ( فرهنگ روستائی) و مدرنیته ( فرهنگ شهر نشینی) و این که اینها توانائی و ظرفیت های موجود شهروند شدن را نداشتند در نتیجه ی این تضادها، تشدید شد. دیدگاه دیگر بر این گمان است که وقتی روستائی ها به تهران آمدند و پروژه های ساخت شهرک های بزرگ تهران را به عهده گرفتند طولی نکشید که به این صرافت افتادند که چطور خودشان نمی توانند این گونه زندگی کنند؟ پس، این تجربه زمینه ساز انقلاب ١٣۵۷ شد.
در این یادداشت می کوشم نشان بدهم که چرا با این دیدگاه موافق نیستم.نکته این است که  من نیز با یک سری از این بحث ها آشنا هستم ولی برای من قانع کننده نیستند. نکته اصلی این دیدگاه را که خلاصه بکنم، این است که به گفته مدافعان این دیدگاه، سرعت تجدد طلبی زمان محمد رضا شدید شده بود و جامعه سنتی ایران قدرت انطباق آن را با فضای ذهنی خود نداشت. اگر بخواهم همین دیدگاه را به صورت دیگر خلاصه کنم . از منظر این دیدگاه، علت اصلی سقوط رژیم شاه این بود که (برای جامعه ایرانی ما)  زیادی «متجدد» بود! من با این دیدگاه یک  مشکل جدی دارم. من اتفاقا نظرم این است که عدم اعتقاد به تجدد و کوشش برای حکم راندن به شیوه شاه عباس صفوی- ولی در نیمه دوم قرن بیستم- علت اصلی سقوط رژیم شاه بود نه زیادی متجدد بودن آن! دلیل من هم ساده است.  قبل از هر چیز، باید روشن کنیم که  منظور ما از تجدد طلبی چیست؟ وقتی از تجدد صحبت می کنیم، تجدد در سیاست معنی دارد. هر چیزی را نمی توان دلبخواهانه تجدد معرفی کرد. از ظواهر که بگذریم، چه چیز آن حکومت متجدد و مدرن بود که سرعت تحولاتش کم و زیاد باشد؟ سئوالی که باید به آن پاسخ داده شود این که در اصول و مبانی حکومت، چه تفاوتی بین حکومت ایران درزمان شاه و در زمان شاه عباس صفوی وجود داشت؟ زمان شاه عباس، هر تصمیمی که شاه می گرفت اجرا می شد. درزمان محمدرضا پهلوی هم همین طور بود. آن زمان انتخابات نداشتیم. زمان محمد رضا پهلوی هم-مثل سالهای پس از او-انتخابات ما بی معنی بود. مطبوعات هم به همین منوال. هروقت شاه یا نخست وزیر یا هر صاحب قدرت دیگری هوس می کرد روزنامه را ببندد، آن را می بست. هر کس را که می خواست، بگیرند، خوب، دستور می داد بگیرند. حبس کنند، شکنجه کنند و حتی به قتل برسانند.  حزب و فعالیت سیاسی هم تعطیل بود. دانشگاه داشتیم که البته به زمان شاه عباس نبود ولی آیا امکان تحقیق و پژوهش و یا امکان به آزادی سخن گفتن و حتی درس گفتن هم بود؟ البته اگر منظور از تجدد ظواهرقضایا باشد، آن مقوله دیگری است. البته عده ای هستند که با مبالغه در باره دست آوردها، از اقتصاد ایران که قرار بود مثل اقتصاد ژاپن بشود سخن می گویند. تقدس گذشته صفت مشخصه تفکر و دیدگاهی است که گرفتار بحران شده و به آینده خود امیدی ندارد و به همین خاطر، به جای این که برای بهبود وضعیت کنونی خود که دلپسند نیست دست به حرکت بزند سر خود را با تقدس گذشته که اتفاقا آش دهن سوزی هم نبود، شیره می مالد. البته این درست است که تعدادی کارخانه مونتاژ درست شد ولی به نظر من خیلی از پژوهشگران رونق بازار نفت را با رونق اقتصاد ایران اشتباه گرفته اند. مثلا شما سال ١٣۵۶ را در نظر بگیرید ما در آن سال حدودا ١۴ میلیارد دلار واردات داشتیم و ۵٠٠ میلیون دلار هم صادرات غیر نفتی. در کنارش از جان آدم تا شیرمرغ را وارد می کردیم. یعنی در بخش بدون نفت اقتصاد، شما با ١٣.۵ میلیارد دلار کسری روبرو بودند که به زمان خودش کم نبود. الان هم، که همان سیاست و نگرش اقتصادی حاکم است، در برابر بیش از ٣٠ میلیارد دلار واردات، ایران بین ۴ تا ۵ میلیارد دلار صادرات غیر نفتی دارد. از این وجه قضیه که بگذریم،  بخش عمده بودجه دولت هم یا صرف خرید اسلحه می شد یا به خرج ساواک و دیگر ارگان های سرکوب می رسید. این که اسم اش رونق اقتصادی نیست. ٣  پیش از این که سلطنت طلبان گرامی «شیر رایگان» و دیگر برنامه ها را به رخ من بکشند یادآوری کنم که در آخرین بودجه ای که از سوی آقای جمشید آموزگار به مجلس ارایه شد بودجه وزارت جنگ به تنهائی نزدیک به دو برابر بودجه وزارت آموزش و پرورش، وزارت فرهنگ و هنر، وزارت بهداری، وزرات کشاورزی وعمران روستائی، دانشگاههای ایران، سازمان تربیت بدنی بود.به رقم و عدد، بودجه وزرات جنگ ۷٠٠ میلیارد ریال بود ( یعنی به دلار آن موقع ١٠ میلیارد دلار) و مجموع بودجه این وزارت خانه های یاد شده هم ٣۵۴.۶ میلیارد ریال، یا اندکی بیش از ۵ میلیارد دلار. بودجه شهربانی، ژاندارمری و ساواک را هم اضافه کنید تا رقم واقعی به دست آید.  از سوی دیگر، وقتی کسری تراز اقتصاد غیر نفتی ما را در نظر می گیرید، مشاهده می کنید که اندکی کمتر از کل بودجه دولت، هزینه های خرید ایران از بقیه دنیاست که به ازای این همه هزینه- به غیر از تعدادی مشاغل دلالی و واسطگی، شغلی در ایران ایجاد نمی شود.  بیست و پنج سال گذشته است ولی اکنون نیز اقتصاد ما به همان گونه است. یعنی برای بیش از ٢۵ میلیارد دلار از هزینه هائی که در اقتصاد ایران می شود، در داخل شغل مولدی ایجاد نمی شود. برای این که اهمیت این رقم وعدد روشن شود اجازه بدهید که ارزش تولیدشده با یک شغل مولد را ماهی ۵٠٠ هزار تومان و سالی ۶میلیون تومان – یا ۷۵٠٠ دلار- در نظر بگیریم. به ازای هر یک میلیارددلاری که از این کسری بکاهیم و مصرف با محصولات داخلی برآورده شود بیش از ١٣٠ هزار فرصت شغلی ایجاد خواهد شد و به همین روال اگر این کسری به نصف کاهش یابدنزدیک به ١.۷ میلیون شغل در ایران ایجاد خواهد شد.  ولی ما چه کرده ایم و چه می کنیم؟ هنوز با دلارهای نفتی به مصرف در این اقتصاد می دمیم و تنها کسی که در ایران به دلالی و واسطگی تمایل ندارد مرحوم خواجه حافظ شیراز است که چندین قرن پیش به رحمت خدا رفته بود.
جالب این که ما خودمان را «تولید کننده» نفت هم حساب می کنیم ولی حقیقت این است که در تولید آن نقشی نداریم. واقعیت این است که سرزمین ایران نفت دارد و فرایند تولیدش هم چندین میلیون سال طول می کشد و ما هم از خوش شانسی به گمان خیلی ها و بد شانسی از نظر من، روی این نفت نشسته ایم و  با استخراج آن، سوار بر مرکب سم سیاه نفت د رگذشته می خواستیم از «دروازه های تمدن بزرگ» بگذریمم و الان هم اگر فرمایشات آقای حداد عادل درست باشد می خواهیم «ژاپون اسلامی» بشویم!
همانطور که گفتم من با نظریات بعضی از پژوهشگرانی که این مسئله را پیش کشیده اند تا حدودی آشنا هستم که «تجدد» در زمان شاه شتاب گرفت ولی، همین پژوهشگران گرامی توضیح نمی دهند که این تجدد در کدام حوزه و در چه عرصه ای اتفاق افتاد؟ آیا در سیاست بود یا در فرهنگ یا در عرصه اقتصاد؟ در جامعه ای که افراد حق و حقوق فردی ندارند و آزاد نیستند البته که نمی توان از تجدد سخن گفت.
آیا به واقع به همین زودی فراموش کرده ایم که شاه در مصاحبه ای گفته بود که احزاب خود ساخته اش پی کارشان بروند. که خوب رفتند. آن گونه که الان روشن شده است ظاهرا حتی نخست وزیرش هم خبر نداشت که او تصمیم دارد دست به چنین کاری بزند. آیا به نظر شما، این تجدد است؟ آیا روزنامه ها و مجلات را فله ای با یک اشاره آقای هویدا نبستند؟  در چنین مجموعه ای از تجدد سخن گفتن به نظرم اندکی خنده دار است.
به این ترتیب، پیشنهادم این است که ما تعریف مان را از تجدد مشخص بکنیم و بعد ببینیم که وضع ما به چه صورتی در می آید؟ به واقع به زمان شاه سابق، اگر بخواهیم به تعاریف پذیرفته شده پای بند باشیم، آیا می توانیم از تجدد سخن بگوئیم تا سر سرعت اش بگومگو کنیم! اگر تعریف آقای دکتر عباس میلانی را در کتاب تجدد و تجدد ستیزی در ایران بپذیریم- که من می پذیرم ولی فکر نمی کنم الان خودش آن را بپذیرد- مبنای تجدد فردگرائی و احترام به حق و حقوق فردی است. حالا شما بیائید همین تعریف مختصر و مفید را به زمان شاه بکار بگیرید. از ادعای پروفسور هالیدی و شوکراس و دیگران چه باقی می ماند! البته به اشاره بگویم و بگذرم که براساس این دیدگاه، انتقاد از شاه این می شود که او با سرعتی بیش ازکشش جامعه کوشید جامعه را «متجدد» کند و من اما همان طور که پیشتر گفتم بر این اعتقادم که علت اصلی سقوط حکومت اش این بود که شاه برای متجدد کردن واقعی جامعه نکوشید و به عوض همه راه ها را بست و اندکی زیادی کوشید به همان شیوه شاه عباس بر این مملکت حکم براند. و در سالهای پایانی قرن بیستم چنین چیزی امکان نداشت. به خصوص در سالهای پایانی حکومت اش، آن چه در ایران اتفاق می افتاد نه فرد گرائی و احترام به حق وحقوق فردی، بلکه دقیقا نوعی همشکل شدن عامیانه بود. یعنی همان تنوع نه چندان جدی مطبوعاتی را بر نتابیدند.  یا همگان باید مستقل از دیدگاه خویش عضو تنها حزب فراگیر بشوندو یا همانطور که خود شاه گفته بود پاسپورتشان را بگیرند وازایران بروند. وجه دیگر این هم شکل شدن ما این بود که یک بقال را به همان سادگی می گرفتند که یک وزیر را. به عبارتی، تنها وجه هم شکل شدن ما، بی حقی عمومی ما بود. یعنی در این که هیچ حقی نداشته ایم همگان – به غیر ازشاه و نزدیکانش- با هم برابر شده بودیم. این درست که دوستان از شتاب «تجدد» خواهی حرف می زنند ولی به گمان من، این بازگشتی بود به زمان شاه عباس صفوی ولی در نیمه دوم قرن بیستم.
در خصوص نکته دیگر، در باره شرکت حاشیه نشین ها در تظاهرات، من هم با این دیدگاه موافقم که این بخش از جمعیت در تظاهرات شرکت داشتند. ولی آنها که در ایران بودند بهتر از من می دانند که فقط حاشیه نشین ها نبودند. مگر ادارات تعطیل نبود؟ مگر کارخانه ها تعطیل نبود؟ مگر روزنامه ها در اعتصاب نبودند؟ اینها که حاشیه نشین نبودند. مگر نماز جماعت در قیطریه نخواندند. قیطریه که محل حاشیه نشین ها نبود.
در باره زمینه های اقتصادی،  اگر یادتان باشد دولت شاه یک کمیسیون شاهنشاهی تشکیل داده بود و یک سری از گزارشات درروزنامه های همان وقت چاپ شد. من تعدادی از این گزارشات را در آرشیو خودم دارم. شما وقتی آنها را بررسی می کنید می بینید که اقتصاد ایران در چه سراشیبی قرار گرفته بود. من برخلاف این دوستان مطمئن نیستم که اقتصاد ایران در آن موقع خیلی خوب بوده باشد.هرکس که این گزارشات را بخواند متوجه این عرض بنده خواهد شد. من حتی بر این اعتقادم همین که شاه بعد از ٣۷ سال به این نتیجه می رسد که باید کمیسیون شاهنشاهی فرابخواند و بعد در شرایطی که همه چیز در مطبوعات کنترل می شد، اجازه می دهد بعضی از این گزارشات به شدت انتقادی در مطبوعات چاپ شود، خود همین عکس العمل، نشانه حاد بودن بحران اقتصادی است. البته ما نگرش ویژه ایرانی مان را هم داریم که می گویند چون کارتر آمد، این اتفاق افتاد و یا اشاره می کنند به کنفرانس گوادلوپ که انگار برای ایران تصمیم گرفتند. این دوستان توجه نمی کنند که وقتی کار به کنفرانس گوادولوپ می رسد از رژیم شاهنشاهی جز ویرانه ای باقی نمانده بود. و اما این درست است که کارتر هم شاید یک چیزهائی گفته باشد. ولی واقعیت امر این است که خود ما در این جا یک سری مشکلات بسیار جدی داشتیم. در همین گزارشاتی که اشاره کردم ببینید که در باره کشاورزی ما چه نوشته بودند یا وضعیت صنایع ما چگونه بود؟ یا حتی اگر به آن گزارشات دسترسی ندارید به کتابی که آقای داریوش همایون- وزیر اطلاعات رژیم قبلی- نوشتند مراجعه بفرمائید. خواندن مطالبی که ایشان نوشته اند به راستی حیرت آور است. من باز هم یادآوری می کنم که دوستانی که شتاب تجدد طلبی را دلیل سقوط رژیم شاهنشاهی می دانند بهتر است کتاب ایشان را بخوانند تا واقعیت برایشان روشن شود. آقای همایون حتی در این کتاب می نویسد که حدودا ۷٠ درصد بودجه مملکت در دست شخص شاه بود. یعنی با وجود دولت و سازمان برنامه و دیگر موسسات طول و طویل دیگر، ضربان اقتصادی مملکت دست شاه بود. در دیگر عرصه ها نیز سیستم اداره مملکت هیچ  نظم و حساب و کتابی نداشت. یعنی در پایانه قرن بیستم مشکلات ما هم چنان همان مشکلات قرن نوزدهم باقی ماند. یعنی امورات ما قانونمند نبودند. شاید یک وقتی می شد مملکت را این گونه اداره کرد – که من بعید می دانم- ولی در پایان قرن بیستم این گونه نمی شد کشورداری کرد. کاری که در همان سالها کرده بودند این که درهای مملکت را به روی واردات باز کردند- مخصوصا در بخش کشاورزی که واردات تقریبا همه مناسبات ما بود. در مقابل به جز درآمد نفت، چیزی نداشتیم.
یعنی با این طول و تفاصیل می خواهم عرض کنم که علل فاعلی انقلاب بهمن ۵۷ بسیار پیچیده تر از آن چه هائی است که هالیدی و دیگران می گویند. بررسی این علل می ماند برای فرصتی دیگر.
behroozamin@hotmail.com
 
  ١ سید ابراهیم نبوی: در گفتگو با احسان نراقی: در خشت خام، تهران ١٣۷۹، ص ٢٠٠
  ٢ بهزاد کاظمی: ملی گرایان و افسانه دموکراسی، لندن ١۹۹۹، ص ١
  ٣ نگاه کنید به رستاخیر، ١۶ بهمن ١٣۵۶، ویژه بودجه، ص ٣