وداع من با آسمان - حامد عبدالصمد (۲)



اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۰ مهر ۱٣۹۶ -  ۱۲ اکتبر ۲۰۱۷


نویسنده: خامد عبدالصمد - مترجم: ب. بی نیاز (داریوش) - ناشر: انتشارات فروغ

من نقش یک مسلمان مومن را بازی می‌کردم و وانمود می‌کردم که می‌توانم فقط با همسرم در یک رخت‌خواب بخوابم. در یک روز‌ِ جمعه‌ی بارانی هر دوی ما در برابر محضردار دفتر ازدواج قرار گرفتیم که با شک و تردید مرا ورانداز می‌کرد. کت و شلوار تیره‌ای به تن داشتم که آنتونیا برایم خریده بود، حتا دسته‌ی گل سفید را او خریده بود. دو فرزندش از ازدواج اول، امی و فلیکس، و چند تای دیگر از دوستانش که همراه بودند، وقتی «بله» را گفتیم، ما را اندیشناک نگاه می‌کردند. در حقیقت این «بله» نبود، بیشتر برایمان «برایم فرقی نمی‌کند» معنی می‌داد. برای ما دو نفر هر وضعیتی، بهتر از گذشته‌مان بود. در واقع این ازدواج یک «نه» به گذشته‌ی خودمان بود.
پس از «بله»، محضردار برای این که جوّ سنگین را بشکند، گفت: «وقتی باران می‌بارد معنی‌اش این است که نتیجه‌ی ازدواج خوب است.» آنتونیا و من شرمنده لبخند زدیم. سوار خودرو شدیم و آنتونیا پشت فرمان نشست، چون من هنوز رانندگی بلد نبودم. به همراه دوستان، همگی به خانه‌ی ما رفتیم. یک دفعه به سرم زد که یک غذای پر دردسر مصری بپزم. این بهانه‌ای شد که برای دوری جستن از نشاط مصنوعی‌ در اتاق نشیمن به آشپزخانه پناه ببرم. دختر آنتونیا، اِمی، نزد من آمد و با مهربانی پرسید: «حالت خوبه؟ کمک لازم داری؟» لبخند زدم و با اشاره‌ی سر گفتم، نه.
ازدواج ما بیشتر به یک عملیات پنهانی و سراسیمه شباهت داشت و ما هر دو دقیقاً نمی‌دانستیم که سرنوشت آینده‌ی مشترک ما چه خواهد شد. این ازدواج بیشتر شبیه یک شورش علیه گذشته‌ی خودمان بود. من در پی محبتی بودم که هیچ‌گاه بدست نیاورده بودم و آنتونیا هم می‌خواست شکست خود را در ازدواج اول جبران کند. البته نباید فراموش کرد که آنتونیا با این ازدواج وضعیت مالیاتی بهتری پیدا می‌کرد و من هم پاسپورت آلمانی را بدست می‌آوردم.
در واقع ما می‌بایستی در این شب عشق‌بازی می‌کردیم ولی بچه‌های آنتونیا در اتاق کناری خواب بودند. نمی‌خواستم این تصور را برایشان بوجود بیاورم که من فقط یک معشوق خریداری شده مادرشان هستم. خصوصی‌ترین حرفی که آنتونیا در این شب گفت این بود: «باور نکردنی‌ست، ما ازدواج کردیم.» لبخند بدون کلامی زدم. در شب بعد هم هماغوشی‌ای رخ نداد.
سرانجام بر ما آشکار شد که این ازدواج فقط یک وسیله برای فرار بوده است که هر دوی ما به دنبال‌اش بودیم. نه فقط ۱٨ سال اختلاف سن، بلکه تفاوت‌ها در نوع تفکر و آهنگ زندگی‌مان باعث شد که این اشتراک زندگی در جا بزند. کشمکش‌ها از پیش برنامه‌ریزی شده بودند.
پس از ازدواج،‌ دو قرار‌ِ اداری در برابرمان بود: یکی نزد محضردار برای تفکیک دارایی و امضاء آن؛ با این مضمون که به هنگام طلاق هیچ کدام نسبت به دیگری ادعای مالی یا کمک‌خرج نخواهد داشت. طبعاً این پیمان در وحله‌ی اول به وضعیت من برمی‌گشت، چون من چیزی نداشتم و احتمالش خیلی کم بود که روزی درآمدی بیش از آنتونیا داشته باشم. ما وارد دفتر یک محضردار‌ِ جوان‌ِ خوش‌قیافه و بلوندی شدیم که بسیار دوستانه از ما استقبال کرد.
وقتی آنتونیا به محضردار گفت که من آلمانی نمی‌دانم، محضردار پرسید: «می‌تواند انگلیسی حرف بزند؟» قیافه‌ی متکبرانه‌ی محضردار به نظر من بیشتر از ناپایداری درونی‌اش نشأت می‌گرفت.
آنتونیا گفت «بله»، و بعد به من نگاه کرد. تلاش کردم خود را راحت و بی‌خیال وانمود کنم و این بازی را تا به آخر بازی کنم. رفتار محضردار قابل درک بود. زیرا از دید او یک جوان خارجی با یک زن مسن‌تر ازدواج کرده و حالا زن قصد دارد به لحاظ قانونی همه چیز را برای آینده‌ی نامعلوم خود محکم کند. این وضعیتی بود که در برابر چشمان محضردار بود و نگاه او به من بر همین پایه قرار داشت. چند روز بعد دوباره باید برای امضاء کردن قرارداد به آنجا می‌رفتیم.
احساسی که در دومین قرار به من دست داد بدین گونه بوجود آمد: در اداره‌ی امور‌ِ خارجی‌ها. یک کارمند کوچک، نامرتب، با صدای گوش‌آزار که مرا به یاد بغل‌دستی‌ام در هواپیما می‌انداخت، مسئول کارهایم بود. با صدای بلند در راهرو گفت: «آقای ... آخ، آقا با نام سخت... عبدول- یک‌چیزی» آن قدر آلمانی بلد بودم که بفهمم چه گفت. با آنتونیا وارد دفتر آقا شدیم. از او خواستم: «لطفاً درست نام را بگویید ... نام من حامد عبدالصمد است، لطفاً نام مرا بگویید!» او با تعجب به من نگاه می‌کرد.
با فریاد به او گفتم: «من هم باید نام‌های آلمانی را بگویم. من باید بگویم اداره‌ی امور خارجی‌ها، اجازه‌ی اقامت ... چرا شما نام مرا درست نمی‌گویید.» آنتونیا با شرمندگی تلاش کرد که من را آرام کند. کارمند آرامش خود را حفظ کرده بود و دلیل می‌آورد که خیلی از خارجی‌ها نام‌های سختی دارند و او نمی‌تواند همه را به ذهن بسپارد.
پس از آن که آنتونیا به خاطر رفتار بد من پوزش خواست و یک ده مارکی برای قهوه روی میز گذاشت، اداره را ترک کردیم. نفهمیدم جریان چه شد و کار آنتونیا را به عنوان رشوه ارزیابی کردم: «ولی این که رشوه نیست. ما که در مصر نیستیم.» از این که آنتونیا طوری رفتار می‌کرد که گویی فقط در مصر رشوه‌خواری وجود دارد و آلمان بهشت برین است، خیلی عصبانی شدم. به دنبال این حادثه، درس اخلاق آنتونیا شروع شد که آدم باید در آلمان چه طور رفتار کند که بی‌نزاکت و مبتذل جلوه نکند. او گفت که اگر همراهم نبود حتماً کارمند مسئول به پلیس تلفن می‌زد.
با تعجب پرسیدم: «پلیس؟ به خاطر بالا رفتن صدا؟» سپس برای این که فضا را عوض کنم ادامه دادم: «در مصر وقتی پلیس می‌آید که خون ریخته شود، تازه اون هم زیاد صد در صد نیست که پلیس بیاید!» البته این تلاش برای تغییر حال و هوا اثربخش نبود.
- «برخوردهای بیش از حد احساساتی‌ِ تو، آدم را می‌ترساند. واقعاً چطور می‌توانی بعد از این همه داد و فریاد شوخی بکنی؟»
با قاطعیت گفتم: «باشه. حالا که نمی‌خواهی شوخی گوش کنی، پس برویم سراغ چیزهای جدی: من قرارداد تفکیک دارایی را امضاء نخواهم کرد. من به خاطر تو به آلمان آمدم و از تو هم هیچ گونه تأمین مالی نخواستم. همه چیز را در مصر پشت سر خود گذاشتم، خانواده‌ام و کارم را، فقط برای این که با تو باشم. اگر تو در فرودگاه دنبال من نمی‌آمدی، نمی‌دانستم که در این کشور کجا بروم. اگر هنوز مطمئن نیستی می‌توانی تقاضای طلاق بدهی!»
آنتونیا شدیداً تحت تأثیر قرار گرفت و خاموش ماند. آخر او از کجا می‌توانست بفهمد که آنچه گفتم یک سر سوزن هم حقیقت نداشت؟ او از زندگی من در مصر هیچ اطلاعی نداشت.
آنتونیا کوتاه آمد و دیگر با من درباره‌‌ی توافق‌مان سخنی نگفت. این ازدواج بیشتر برای او یک پروژه بود. حتا اگر هم این پروژه محکوم به شکست بود ولی نمی‌بایستی درست پس از چند روز به پایان برسد. نه به دلیل احساس مسئولیت در برابر من بلکه از ترس این که همسر سابق‌اش از این ناکامی در دل خود بخندد، کوتاه آمد.
بزودی با همسایه‌مان آشنا شدم، مرد بازنشسته‌ی مرتبی که هیچگاه بدون سگ‌اش بیرون نمی‌رفت. ظهرها در بالکن می‌نشست و روزنامه‌ی «زود دویچه سایتونگ» می‌خواند، پیش از غروب آفتاب با سگ‌اش به پیاده‌روی می‌رفت. ما از دور دوستانه به هم سلام می‌کردیم، تا این که روزی روی پله‌ها با من در‌ِ صحبت را باز کرد. با تعجب متوجه شدم که نامم را بدون اشتباه تلفظ می‌کند: «آقای عبدالصمد دارم برای یک کُمد کفش، پول برایتان جمع می‌کنم.» حتا پس از آن که او با دشواری زیاد همین جمله را به انگلیسی گفت، باز هم منظورش را نفهمیدم. احمقانه لبخندی زدم و رفتم. آنتونیا برایم توضیح داد که به نظر همسایه، کفش‌ها را جلوی در‌ِ خانه در آوردن غیربهداشتی‌ست و خواسته که این موضوع را با شوخی بیان کند. اگرچه با این نوع شوخی‌ها رابطه‌ای نداشتم ولی با این حال از آن به بعد دیگر کفش‌ها را در برابر در‌ِ خانه در نیاوردم. ولی وقتی، چند روز بعد، همسایه با نیشخندی تشویق‌آمیز گفت که «این جوری درسته!»، تصمیم گرفتم به گونه‌ای اغراق‌آمیز کفش‌هایم را در برابر در‌ِ خانه در بیاورم. از خودم پرسیدم که این آقا ۵۵ سال پیش چطور زندگی می‌کرد. فقط تصویر جوانان هیتلر در ذهن من بود. همسایه‌ی دیگر که در طبقه‌ی بالا زندگی می‌کرد، مرد جوان و تندرستی بود که هر روز دوست‌ِ دخترش را سعادتمند می‌کرد. او همیشه بوی آبجو و توتون می‌داد. هر روز آه و ناله و فریاد‌های هماغوشی دوست‌ِ دخترش را می‌شنیدیم. آنتونیا می‌خندید ولی به نظر من چندش‌آور بود.
آنتونیا تلاش می‌کرد که مرا با فضایل آلمانی‌ها آشنا سازد؛ مثلاً آدم پشت خط تلفن، چه تلفن بزند یا به او زده شود، باید خودش را با نام معرفی کند؛ یا وقتی چراغ راهنمایی قرمز است از خیابان نباید عبور کرد، حتا اگر اتوموبیلی در نزدیکی نباشد. ولی ظاهراً بیماری‌های «نظام» من در غربت همه جا حضور داشتند. یک بار که چراغ راهنمایی قرمز بود از کنار یک بچه و مادرش گذشتم و خواستم به آن سوی خیابان بروم که پسرک پشت‌ِ سرم گفت: «کثافت!»
با عصبانیت به سوی پسرک رفتم و خواستم به او و مادرش توضیح بدهم که نظم، اساس‌ِ رونق اقتصادی آلمان است ولی با همین نظم هم هولوکاست سازماندهی شد. به چشمان پسرک نگاه کردم. پسر زیبایی بود. به جای این او را سرزنش کنم، برای رفتار خودم پوزش خواستم؛ منتظر شدم تا چراغ سبز شد و راهم را ادامه دادم. نمی‌توانستم د‌َم به د‌َم با مردم درگیر بشوم، چون آن گاه، زندگی را برای خود به جهنم تبدیل می‌کردم. از آن پس تصمیم گرفتم که خودم را بهتر با شرایط جدید تطبیق بدهم.
از آنتونیا پرسیدم: «آدم باید چه کند که مانند آلمانی‌ها باشد، البته بدون این که مجبور باشد کالباس بخورد و آبجو بنوشد؟» از هر دوی اینها حالم بهم می‌خورد.
- «اول باید یاد بگیری خوب آلمانی حرف بزنی.»
- «در ایالت شواب‌ها؟»
- «بعد باید رانندگی یاد بگیری!»
دو هفته بعد آنتونیا در گفته‌های خود تجدید نظر کرد: «حامد، فکر می‌کنم رانندگی به درد تو نخورد. هنوز سه بار هم پشت فرمان ننشستی می‌خواهی تا ته گاز بدهی؛ هم اعصاب رانندگی تو را ندارم و هم ماشین خیلی نو است.»
اولین برفی که دیدم، عالی بود. به محض دیدن اولین دانه‌های برف، برای اولین بار از زمان‌ِ ورودم به آلمان، احساس خوشبختی به‌ام دست داد. لباس گرم پوشیدم و مانند بچه‌ها به میان برف‌ها رفتم. عاشق صدای غیژ غیژ‌ِ برفها زیر کفش‌هایم بودم.
آنتونیا پرسید: «می‌خواهی برویم کوه؟ آن جا برف بیشتری هست.»
پیامد این سفر اسکی‌بازی، آسیب دیسک کمر و چند هفته مداوای دردآور بود. وقتی یک مصری تلاش می‌کند اسکی‌بازی کند، به اینجا هم ختم می‌شود.
پرسیدم: «چیزهایی هست که خطر جانی نداشته باشند؟» آنتونیا پیشنهاد‌ِ کنسرت کرد. به راخمانینوف [Rachmaninow] خیلی علاقه‌مند بودم – او آلمانی نبود ولی برای ما زیاد مهم نبود. از خیلی پیش با‌ «یک موسیقی کوچک برای شب» موتزارت آشنا بودم، در ضمن پدر موتزارت هم اهل آگسبورگ بود.
بازدید از قصر نویشوان‌اشتاین [Neuschwanstein]، قدم زدن در محله‌ی فوگرای [Fuggerei]، تماشای تآتر عروسکی آگسبورگ و گردش در کنار دریاچه‌ی استارنبرگر. آنتونیا تلاش می‌کرد که مرا با دیدنی‌های شهر آگسبورگ و پیرامون آن تحت تأثیر قرار دهد. جنوب آلمان با زیبایی‌های طبیعی‌اش آدم را مسحور خود می‌کند ولی من طی گردش‌های زیادی که با آنتونیا داشتم لذت چندانی نبردم. به هنگام گردش در حوالی دریاچه‌ی شاه [Königssee] ما روی نیمکت نشسته بودیم و در برابر ما یک چشم‌انداز رومانتیک قرار داشت. آسمان، کوه‌ها و دریاچه در یک هماهنگی کامل قرار داشتند. زیبایی طبیعت دیوانه‌ام کرده بود، باید چشمهایم را می‌بستم. یک مسلمان مومن با دیدن این صحنه بی‌اختیار خواهد گفت: «ماشاءالله» [ستایش خدا را]. ولی من به جای آن یک بحث درباره‌ی اخلاق جنسی چندش‌آور و مصرف بی‌اندازه‌ی الکل توسط آلمانی‌ها راه انداختم که مانند حیوانات کار می‌کنند و مانند حیوانات لذت می‌برند. و سپس با قاطعیت گفتم: «در حقیقت احکام قرآن می‌بایستی در این کشور هم به کار بسته شوند، وگرنه جامعه از هم می‌پاشد.» آنتونیا تلاش کرد تا برایم توضیح دهد که زندگی جنسی و الکل یک بخش از آزادی هستند و برای او ارزش والایی دارند.»
واژه‌ی «آزادی» مانند این منظره‌ی رومانتیک، عصبانیت مرا برمی‌انگیخت.
گفتم: «مرده شور این آزادی‌تان را ببرد!» و سکوت کردم.
آنتونیا فهمید که دیگر بحث کردن با من بی‌معنی‌ست و ما، مثل همیشه، بدون رد و بدل کردن کلامی، با اتوموبیل به خانه رفتیم.
یک بار آنتونیا از من پرسید آیا دوست دارم از اردوگاه داخاو[۱] (۱) دیدار کنم.
- «که چه کنم؟»
- «این یک بخش از تاریخ آلمان است، فکر کردم برایت جالب باشد.»
نه، نمی‌خواستم به آنجا بروم. اردوگاه‌ها برایم اصلاً جالب نبودند. سپس گفتم:
- «شما آلمانی‌ها مجبورید که همیشه به یاد رنج‌های یهودیان بیفتید، چون احساس‌ِ گناه می‌کنید. ولی این چه ربطی به من دارد؟ من و خانواده‌ام یهودیان را نه به عنوان قربانی که به عنوان جنایت‌کار تجربه کرده‌ایم. آلمان هرگز به اندازه‌ی کافی برای جنایت‌هایش مجازات نشد. کیفر شما را فلسطینی‌ها و عربها به کول می‌کشند. چرا ایالت بایرن را برای زندگی به یهودیان پیشنهاد نکردید؟ چرا باید هنوز ضعیف‌ها برای جنایات قوی‌ها پرداخت کنند؟ من با خاطرات خودم مبارزه می‌کنم و به خاطرات شما نیازی ندارم.»
او پاسخ داد: «فکر می‌کنم تو متوجه نیستی. داخاو تنها یک بخش از تاریخ آلمان نیست، بلکه یادمانی‌ست که تمام دنیا باید از آن درس بگیرد.»
- «واقعاً فکر می‌کنی که آدم‌ها از تاریخ درس می‌گیرند؟ ندیدی که در ویتنام، رواندا، فلسطین، چچن و بوسنی چه اتفاق افتاد؟ همه‌ی این‌ها بعد از هولوکاست رخ داد. و یادمان‌های شما هم هیچ تغییری در آن‌ها نتوانست بدهد.»
ولی یک بنای یادبود‌ِ دیگری را دوست داشتم بازدید کنم: مقبره‌ی رودولف دیزل در آگسبورگ.
آنتونیا با تعجب پرسید: «از کجا دیزل و مقبره‌اش را می‌شناسی؟» چون حتا خیلی از آگسبورگی‌ها از آن اطلاعی ندارند.
- «یک بار در یکی از روزنامه‌های مصری خواندم که چون دیزل خودکشی کرده بود مردم آگسبورگ حاضر نشدند او را مانند یک فرد معمولی به خاک بسپارند. و این که یکی از شاگردان ژاپنی‌اش پس از ۴۴ سال برای او یک مقبره ساخت.»
سر قبر دیزل رفتم و چند آیه از قرآن برای روحش خواندم. در کنار پدر موتزارت، شهر آگسبورگ دو پسر معروف دیگر دارد: دیزل و برشت. از آن جا که این دو نفر زیاد توجهی به شهرشان نمی‌کردند، مردم آگسبورگ هم سالها به این دو نفر بی‌اعتنا بودند. ظاهراً برشت یک بار درباره‌ی زادگاهش گفته بود: «زیباترین چیزی که آگسبورگ دارد، قطار سریع‌السیر آن به مونیخ است.»
تلاش‌های آنتونیا برای بیرون کشیدن من از رخوت و کرختی ناموفق باقی ماندند. بدون دلیل روز به روز ناآرام‌تر می‌شدم. آنتونیا متوجه شد که آن مرد مصری دارای اعتماد به نفس و حساس که او در فرودگاه قاهره دیده بود فقط نمایی از یک مرد در هم شکسته و آشفته است که به جای آن که به نقاط ضعف فرهنگی‌اش بنگرد آنها را در وجود خود قبر کرده است. در این اثنا هر چه بیشتر بر خلوص و آرمانی بودن دینم تأکید می‌کردم و به گونه‌ای نمایشی و تحریک‌آمیز در برابر آنتونیا نماز می‌خواندم. اگرچه اسلام برای آنتونیا جذابیت داشت ولی نگاهش به آن با تعقل همراه بود. به مرور زمان هر چه بیشتر، هم از لحاظ مالی و هم احساسی به آنتونیا وابسته می‌شدم. فقط آلمان «‌‌او» و دوستان‌ِ اندکی که داشت، می‌دیدم. به عنوان معلم، پیش از ظهرها حق داشت [در برابر دانش‌آموزان/م] و بعد از ظهرها آزادی. او «مرد» خانه بود، تصمیم‌گیری‌ها به عهده‌اش بود و کارهای اداری‌ام را او نیز انجام می‌داد. در ادارات دولتی، کارمندان مسئول‌ِ من، فقط با او حرف می‌زدند. من، فقط یک سوم شخص‌، یک «او» بودم. احساس می‌کردم که مردانگی‌ام را از دست داده‌ام. تقریباً همه‌ی اطرافیان‌مان، زندگی مشترک ما را جدی نمی‌گرفتند. بسیاری تصور می‌کردند که رابطه‌ی ما فقط یک ازدواج مصلحتی است، از نظر بعضی‌ها فقط یک معشوق حقوق‌بگیر بودم. و سرانجام، به تدریج آنتونیا و من شروع کردیم زندگی زناشوئی‌مان را زیر علامت سوآل بردن. آیا برای این مصر را ترک کردم؟ برای این که از یک وابستگی به وابستگی دیگری وارد بشوم؟

زبان آلمانی، زبان دشوار

برای یادگیری زبان آلمانی همزمان دو دوره را با هم می‌گذراندم؛ در یک مدرسه خصوصی و در کلاس‌های دانشگاه مونیخ. از این طریق توانستم با یکی دیگر از شهرهای بزرگ آلمان آشنا شوم. تازه حالا توانستم برشت را بفهمم؛ مونیخ نسبت به آگسبورگ سرزنده‌تر و پذیراتر بود. در آن جا به تنهایی خیابان‌ها را یکی پس از دیگری کشف می‌کردم و به دانشگاه می‌رفتم، بدون کمک آنتونیا. در این شهر، خارجی‌ها زیاد بودند و بر خلاف آگسبورگ، اکثر مردم مونیخ می‌توانستند انگلیسی حرف بزنند. از این که یک دختر دانشجوی ایتالیایی مرا به گردش در پارک‌ِ انگلیسی‌ها [Englischer Garten] دعوت کرده بود، خیلی خوشحال بودم. در کنار او قدم می‌زدم و به خود می‌گفتم که چه می‌شد اگر حالا ۱۷ ساله بودم و این هم دوست‌دخترم می‌بود؛ بعد دست او را می‌گرفتم و به او می‌گفتم که چه چشمان قشنگی دارد. پیش از آن که به خیالات خود ادامه بدهم و به اولین بوسه برسم، دختر ناگهان صحبت دوست‌ِ پسرش را پیش کشید و گفت او را خیلی دوست دارد. پایان رویا! ولی اگر او دوست‌پسر دارد، پس چرا به همین سادگی با من قدم می‌زند؟ چرا یک مسلمان مومن‌ِ همسردار با یک دختر زیبا قدم می‌زند و به خیالات خود بال و پر می‌دهد؟
با این وجود، روزهایی که در مونیخ به سر بردم، احساس می‌کردم واقعاً خودم زندگی می‌کنم. از یادگیری زبان آلمانی لذت می‌بردم. بی‌صبرانه منتظر آن بودم که ریلکه و گوته را به آلمانی بخوانم. توانستم دو دوره‌ی زبان را پرش کنم و در امتحان ورودی زبان برای تحصیل در دانشگاه قبول بشوم. ساختار جملات آلمانی و اصول واژه‌سازی آن به من نشان دادند که درک ساختمان فکری این کشور چه قدر دشوار است. واژه‌هایی مانند Selbst-Über-Windung ، Ver-Antwortung ، ٍEnt-Scheidung ، Bier-Garten ، Wahr-Haftig-Keit ، Beziehungs-Arbeit نمونه‌‌های هستند که مرا جذب می‌کردند[۲] و اندکی فهمیدم که چرا آلمانی‌ها فیلسوفان بزرگی بودند. البته این واژه‌ها را من در دوره‌های کلاس زبان یاد نگرفته بودم، و البته طولی نکشید که با آنها برخورد کردم و هر چه بیشتر مرا به خود مشغول ساختند. شاید این واژه‌ها و انزوای غم‌آلود کوه‌ها بودند که نیچه، هایدگر و هوسرل را به افکار بزرگی درباره‌ی زمان، هستی و حقیقت رهنمون کردند.
شاید همین جدیت خفقان‌آور بوده که هجوپردازانی مانند لوریو [Loriot] و آنارشیست‌های دوست‌داشتنی‌ای مانند پوموکل [Pumuckl] را آفریده است. تقریباً دیگر امیدم را از دست داده بودم که آلمانی‌ها بتوانند کسی را بخندانند، تا این که هر دو را در تلویزیون دیدم. وقتی دیدم که چگونه لوریو جدیت آلمانی‌ها را مسخره می‌کند یا پوموکل‌ِ مو قرمز این جدیت را با آشوب و هرج‌ و مرج خود ویران می‌کند، از ته دل می‌خندیدم. همین‌طور از هارالد اشمیت و بعدها اشتفان راب که فرهنگ‌ِ جدی بودن‌ِ آلمانی‌ها را به استهزاء می‌گرفتند، خوشم آمد.
اگرچه دوست داشتم در مونیخ تحصیل کنم، ولی برای صرفه‌جویی در هزینه‌های رفت و آمد، در دانشگاه آگسبورگ ثبت نام کردم. هنوز کار نمی‌کردم و نمی‌خواستم به آنتونیا بیش از حد فشار مالی بیاید. ساختمان دانشگاه آگسبورگ یک گناه معماری بتونی از سالهای ۷۰ سده‌ی پیش بود؛ ولی آبگیر پشت محوطه‌ی دانشگاه خیلی رومانتیک بود. مواد درسی پیشنهادی دانشگاه کم مایه و نظام آموزشی در آن بسیار پیچیده بود. برنامه‌های درسی مشخص، آن گونه که من از مصر می‌شناختم، وجود نداشت و بدین ترتیب مجبور بودم خودم کنفرانس‌ها و سمینارها را انتخاب کنم.
این آزادی لعنتی! خوشبختانه مشاور تحصیلی دانشگاه یکی از دوستان آنتونیا بود. در ضمن عرب هم بود؛ آدمی بسیار نازنین و دوست‌داشتنی به نام ضرغام. او تنها کسی بود که روی در‌ِ دفتر‌ِ کارش، «لطفاً مزاحم نشوید!» ننوشته بود؛ به جای آن نوشته شده بود: «خیلی خوش‌ آمدید!» او یکی از شاهدان عقد من بود و کمک کرد که راهم را در جنگل‌ِ کنفرانس‌ها و سمینارهای دانشگاه پیدا کنم. او در ضمن به من گفت کجا می‌توانم دانشجویان عرب را ببینم. به او گفتم دوست ندارم با عرب‌ها آشنا شوم.
ضرغام ۶۰ ساله بود و ٣۵ سال در آلمان زندگی می‌کرد. او مانند آلمانی‌ها حرف می‌زد و فکر می‌کرد، با این وجود یک مسلمان مومن بود. یک ترکیب نادر؛ زیرا مهاجرت، مسلمانان را یا به حل کامل آنها در جامعه سوق می‌داد یا باعث عقب‌نشینی آنها به ساختارهای سنتی می‌کرد. برایم تعریف کرد که در همین چند سال گذشته دوباره به دین برگشته است. شاید به این دلیل که پیکر انسان ضعیف‌تر و مرگ نزدیک‌تر می‌شود، و به این ترتیب آدم با خدا دوباره لاس زدن را شروع می‌کند و مومن می‌شود.
افزون بر این، تلاش‌هایش برای تطبیق با جامعه اصلاً از سوی آلمانی‌ها به رسمیت شناخته نشده بود. هنوز پس از ٣۵ سال، مردم او را به چشم خارجی نگاه می‌کنند. یک بار به طنز گفت: «آدم آلمانی نمی‌شود، بلکه آلمانی به دنیا می‌آید.» ولی برخلاف اکثریت‌ِ نو دینان که قاعدتاً متعصب و سازش‌ناپذیرند، ضرغام یک انسان منطقی و لیبرال باقی ماند. به همین دلیل از نظر بسیاری از مسلمانان، او مسلمان مومن نبود و برای همین هم مانند من می‌کوشید از مسلمانان دوری کند. او گفت: «آلمانی‌ها من را جزو خودشان حساب نمی‌کنند و مسلمانان هم همین‌ طور! چه خوب که حداقل یک خانواده دارم.»
ضرغام و همسر آلمانی‌اش، آنا، هر آخر هفته به دیدار ما می‌آمدند. آنا زن بسیار دوست‌داشتنی بود، از لحاظ هنری بسیار با استعداد و انسانی معنوی بود. ظاهراً، این خانواده منسجم و کامل بود، ولی آن گونه که ضرغام همسرش را در برابر ما می‌بوسید و تر و خشک می‌کرد، اندکی پرسش‌برانگیز بود. به آنتونیا گفتم این رابطه مصنوعی‌ست. او مرا سرزنش کرد که نارضایتی خود را روی دیگران فرافکنی می‌کنم. سه ماه بعد، آنا تقاضای طلاق کرد، چون ضرغام سالها با یک دختر دانشجو رابطه داشت. رابطه‌ی خانوادگی‌شان متلاشی شد و دوستی ما هم به پایان رسید. جمع‌بندی ضرغام از ازدواج‌اش: «از تلفیق یک مرد عرب و یک زن ژرمن، جهنم به وجود می‌آید.»
با کت و شلوار به دانشگاه رفتم و از این که اکثر دانشجویان لباس جین به تن داشتند شگفت‌زده شدم. دخترهای دانشجو اکثراً بدون آرایش بودند و لباس‌های ساده به تن داشتند. حتا پروفسور من در تابستان با شلوارک و دوچرخه به دانشگاه می‌آمد. شوکه شده بودم. ظاهر‌ِ همکلاسی‌ها و پروفسورهای دانشگاه با آن تصویری که من از دانشگاه‌ها و روح آکادمیک در آلمان داشتم سازگار نبود. کسان کمی نبودند که دانشگاه را به عنوان راه فرار از وضعیت نابسامان بازار‌ِ کار انتخاب کرده بودند. زندگی بسیاری از دانشجویان در آخرهفته‌ها و پارتی‌ها خلاصه شده بود. هیچ اثری از سالهای ۶٨ وجود نداشت. ولی خود من هم درست نمی‌دانستم که واقعاً از دانشگاه چه انتظاری داشتم: آموزش آکادمیک شهروندان یا انقلابی‌گری؟ به هر رو، هیچ کدام از اینها را ندیدم.
با بی‌حوصلگی سر‌ِ کلاس‌های دانشگاه می‌نشستم. در آغاز هیچ چیز نمی‌فهمیدم. زبان آلمانی‌ام هنوز کفایت دنبال کردن سریع کنفرانس‌ها را نمی‌کرد. همه‌ی پروفسورها تند حرف می‌زدند و از زبان تخصصی استفاده می‌کردند، با این که دانشجویان خارجی فراوانی در تالار تدریس نشسته بودند. یک دانشجوی الجزایری به نام سامی هم آنجا بود. اگرچه سن‌اش اواخر بیست بود، ولی داستان زندگی‌اش مانند زندگی ضرغام بود. او یک زندگی هدونیستی [لذت‌گرا] داشت و با دین آب‌اش در یک جو نمی‌رفت. تا این که دوست دختر آلمانی‌اش او را ترک کرد و تحصیل‌اش در دانشگاه با مشکلات روبرو شد. این اوضاع، سامی را به یک مسلمان متعصب تبدیل کرد و احساس‌اش نسبت به آلمان پر از خشم و نفرت شد. یکی دیگر از این خارجی‌های آلمانی‌بیزار یک دانشجوی مصری به نام طاهر بود. او دانشجوی بورسی بود و می‌خواست دکترایش را درباره‌ی رابطه‌ی گوته با اسلام بنویسد. طاهر از هر فرصتی استفاده می‌کرد تا بیزاری خود را به آلمان نشان بدهد -‌البته فقط جلوی خارجی‌ها. در برابر آلمانی‌ها همیشه خود را فردی لیبرال نشان می‌داد و از دل و جان شعار همزیستی فرهنگ‌ها را سر می‌داد.
یک بار با او در خیابان قدم می‌زدم که ناگهان فریاد زد: «نگاه کن!» آن طرف‌تر یک زن با بالاتنه‌ی برهنه در باغ خانه‌اش داشت آفتاب می‌گرفت. من از این صحنه‌ی زیبا خیلی خوشم آمد ولی طاهر با خشم گفت: «لایق آلمانی‌ها فقط برف است! اگر این جا همیشه تابستان باشد، اونوقت همه‌ی آلمانی برهنه می‌شدند.» سپس ادامه داد: «نگاه کن شوهرش هم کنارش نشسته و مسئله‌ای ندارد که مردان دیگر سینه‌های زنش را نگاه می‌کنند. از خوردن زیادی گوشت خوک است!»
پرسیدم: «ولی این چه ربطی به گوشت خوک دارد؟»
- «خوک تنها حیوانی است که اگر ببیند خوک دیگری با ماده‌اش جفت‌گیری می‌کند، حسادت نمی‌کند. و چون آلمانی‌ها خیلی گوشت خوک می‌خورند، رفتارشان هم مانند خوک شده است.»

* بخش بعدی در روز شنبه منتشر می شود

وداع با آسمان - حامد عبدالصمد (۱)
www.akhbar-rooz.com

[۱] - اردوگاه مرگ داخاو [Dachau] در ۲۰ کیلومتری شهر مونیخ واقع است. این اردوگاه اولین اردوگاه نازی‌ها بود که در سال ۱۹٣٣ توسط هیملر تأسیس شد و با شکست آلمان در سال ۱۹۴۵ از فعالیت باز ایستاد. این اردوگاه اساساً مکانی بود برای آموزش نیروهای اس اس و کمتر وظیفه‌ی نابودی غیرخودی‌ها را به عهده داشت. از ۲۲۰۰۰۰ زندانی، ۴۱۵۰۰ نفر به قتل رسیدند. بزرگترین اردوگاه مرگ، آشویتس- بریکناو [Auschwitz-Birkenau] بوده که بیش از یک میلیون و صد هزار نفر در آن به قتل رسیدند که نزدیک یک میلیون نفر آنها یهودی بودند.

[۲] - زبان آلمانی در مقایسه با زبان عربی که یک زبان کاملاً اشتقاقی‌ یا زبان فارسی که اساساً ترکیبی می‌باشد، هم اشتقاقی و هم ترکیبی‌ست. به همین دلیل می‌توان در واژه‌سازی از هر دو ابزار یعنی اشتقاق و ترکیب، بهره برد. [مترجم]