وداع من با آسمان - حامد عبدالصمد (۹)
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۴ آبان ۱٣۹۶ -
۲۶ اکتبر ۲۰۱۷
نویسنده: حامد عبدالصمد - مترجم: ب. بی نیاز (داریوش) - ناشر: انتشارات فروغ
عصبانیت پدرم را درک نکردم. یک بار به من گفت: «وقتی حرف میزنی انگار یا ده سال جوانتر هستی یا ده سال مسنتر.» شاید ترساش از این بود که پسرش که فراگیری قرآن را سال دیگر به اتمام میرساند و بزودی امام روستا میشود، همهی این «مزخرفات» غیراسلامی را در سر دارد. او به خوبی میدانست که این حرفه به از خودگذشتگی فراوانی نیازمند است، و حالا نگران آن بود که آیا اصلاً من از پس این وظیفه بر خواهم آمد یا خیر. شاید هم این احساس را داشت که همهی زحمات و زندگیاش، خلاصهی همهی آن چیزی که او برایش سرمایهگذاری کرده بود، بیمعنا بوده است.
یازده سالم بود، و شدیداً زیر فشار بودم. زیرا باید پیش از دوازده سالگی تمام قرآن را از بر میکردم. این برای من همزمان یک امید و فرصت بود تا بتوانم بالاخره به جهان بزرگسالان گام بگذارم. با خود فکر میکردم که امام بعدی خواهم بود و همهی مردم دستِ مرا خواهند بوسید، حتا آنهایی که به من بچه صلیبی میگفتند. با تمام نیرو خرخوانی میکردم ولی نمیتوانستم طبق برنامه پیش بروم، چون رابطهام با همشاگردیهایم خیلی بیشتر شده بود و بخشی از وقتام را میگرفت. با این که شوخیهای همبازیهایم برایم چندشآور بود و اکثر آنها از من خوششان نمیآمد، ولی تلاش میکردم که بخشی از وقتام را با آنها تلف کنم. آنها هم از هر فرصتی برای مسخره کردن من استفاده میکردند. یک بعد از ظهر همهمان در قبرستان جمع شده بودیم، ناگهان این فکر به سر بچهها افتاد که آلتهای تناسلیشان را اندازه بگیرند. همه شلوارها را پایین کشیدند، به جز من. شش نفر دیگر همه بالای ۱٣ سال بودند، کم و بیش بزرگسال، من نمیتوانستم وارد این رقابت بشوم. پس از اندازهگیری آلات مردانه، بچهها مسابقه گذاشتند که ببینند چه کسی به هنگامِ خودارضایی زودتر از همه منیاش میآید. همانجا ایستادم و از شرکت در این مسابقه خودداری کردم. نمیدانم چرا در آن لحظه فرار نکردم. برای مدتی کوتاه حواسشان به من نبود، چون مشغول سر به سر گذاشتن یکی دیگر از بچهها بودند که آلتاش از همه کوچکتر بود. نام این پسر احمد بود و بسیار آدم حساس و باهوشی بود. ولی بالاخره نگاه پسران به من افتاد. یکی پس از دیگری به سوی من آمدند. فقط احمد در یک گوشهی قبرستان خود را پنهان کرده بود.
و برای بار دوم اتفاق افتاد.
محدودهی بدون مذهب
رفتم خانه و تلاش کردم طوری وانمود کنم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. خودم را در اتاقم پنهان نکردم، بلکه دوش گرفتم، بعد رفتم نزد پدرم و طبق معمول در برابرش قرآن خواندم. به گونهای این احساس را داشتم که از حالا به بعد هیچ کس دیگر نمیتواند مرا آزرده کند. وقتی تمام کردم پدرم به علامت رضایت سرش را تکان داد. در این شب به گونهای شگفتانگیز آرام خوابیدم. هر چه که این روز اتفاق برایم افتاد مانند فیلمی بود که خودم آن را تجربه نکرده بودم. فردا صبح مانند همیشه به مدرسه رفتم و تلاش کردم که رفتارم طبیعی باشد.
دیگر نمیخواستم که دربارهی زندگیام بیندیشم و به جستجوی علل این حوادث بپردازم. فقط میخواستم تماشاگر زندگی باشم، بدون آن که خودم در آن شرکت جویم. یکباره به رابطه با برادرِ ناتنیام علاقهمند شدم. او بیست ساله شده بود و چند هفته پیش از آن برای سومین بار ازدواج کرده بود. او هنوز با همسرانِ متفاوتاش در خانهی ما زندگی میکرد. در روستا بر او نام باکرهکُش گذاشته بودند. هنوز ازدواجاش با دختر زیبای شانزده ساله که پردهِ بکارت او را دریده بود نگذشته بود که او را طلاق داد و بلافاصله یک دختر دیگر را برای ازدواج زیر نظر گرفت. بسیاری از مردان طایفهی ما به خاطر عوض کردن همسر شهرت داشتند. همهی همسران برادرم پس از طلاق چارهای نداشتند به جز ازدواج کردن با مردان پیر، زیرا آنها قبلاً باکرگی خود را به کسی دیگر ارزانی کرده بودند. این سرنوشت مادر خودش نیز بود. آری، ساختارهای اجتماعی، بالا و پایین، باز هستند و بدین ترتیب هیچ فرد قربانی، فقط قربانی باقی نمیماند. جایی که همهی قربانیان روزی به جانی تبدیل میشوند، دیگر جایی برای انقلاب کردن باقی نمیماند. پدرم میگذاشت برادرم هر کاری که دوست دارد انجام بدهد. او تمام هزینهی عروسیها و طلاقهای برادرم را میپرداخت. همچنین ماجراجوییهای شغلی بیشمارش را به لحاظ مالی تأمین میکرد. به همین دلیل پدرم مجبور بود برای تأمین این مخارج، زمینهایش را تکه به تکه بفروشد؛ طولی نکشید که پدرم دیگر جزو ثروتمندان روستا به شمار نمیرفت. در آن زمان برادرم یک شرکت ساختمانی تأسیس کرده بود، و این گونه به نظر میرسید که بالاخره توانسته شغل خود را پیدا کند. یک بار از او خواهش کردم مرا با خود سرِ ساختمان ببرد تا کار کنم، ولی او مخالفت کرد و گفت که دستهای نازپروردهی من برای کار سخت مناسب نیستند. ولی سرانجام پذیرفت و من هم قول دادم که مشکلی درست نکنم و بدون دستمزد کار کنم.
یک روز جمعه بود و مدرسه نداشتم. ولی کارگران ساختمانی روز جمعه و تعطیلی ندارند. آن زمان برادرم یک خانه در حاشیهی روستا میساخت، من هم با او سر ساختمان رفتم. در ضمن، کاملاً عادی بود که یک پسر یازده ساله به عنوان کارگر ساختمانی کار کند. با این که کار ساختمانی رمقام را گرفته بود ولی احساس رضایت داشتم. برادرم شرط بسته بود که دو ساعت هم تحمل نخواهم کرد؛ ولی در پایان روز از این که دید بدون شکوه و گلایه تمام روز کار کردم، برخورد احترامآمیزی با من داشت. او حتا سه پوند که نصف دستمزد یک کارگر ساختمانی بزرگسال بود، به من داد. از پولی که از زحمت دست خود کسب کرده بودم خیلی مغرور بودم. تمام بدنم درد میکرد و شانههایم به دلیل حمل بلوکهای سیمانی زخمی شده بودند.
پس از کار، برادرم نزد خانوادهی همسرش رفت و من برای اولین بار فرصت یافتم که وارد اتاقاش بشوم. چه موسیقیای گوش میکند؟ راستی کتاب میخواند؟ اگر میخواند، چه کتابهایی؟ روی دیوار بالای تختاش عکس واردا [Warda] خوانندهی زن الجزایری آویزان بود. اکثر کاستهایی که روی میز پاتختی قرار داشتند، از همین خواننده بودند. سلیقهی عجیبی بود، چون اکثر جوانان همنسلاش بیشتر موسیقی مدرن پاپ مصری گوش میدادند. فقط عاشقپیشهگانِ خیالپرداز از ترانههای واردا خوششان میآمد. و برادرم مطمئناً آدم رومانتیکی نبود. یا شاید تا کنون او را درست نشناخته بودم؟ همچنین یک کتاب دستور قواعد انگلیسی روی میز بود. آیا برادرم انگلیسی یاد میگیرد؟ کشوی میزِ پاتختی را با احتیاط باز کردم و کنار یک ناخنگیر یک تکه شکلات که در یک ورقهی نایلونی پیچیده شده بود، دیدم. ورقهی نایلونی را از دورِ چیزِ شکلاتمانند باز کردم و یک ذره از آن خوردم که البته اصلاً مزهی شکلات نمیداد. دوباره آن را در ورقهی نایلونی پیچاندم و سرِ جایش گذاشتم و با خود فکر کردم چه میتواند باشد. طولی نکشید که متوجه یک سلسله تغییرات در حالام شدم. ابتدا برایم این گونه بود که همه چیز دور و برم تار و محو میشود. احساسِ سرگیجه میکردم و حسابی عرق کرده بودم. خواستم به اتاق خودم بروم ولی نمیدانستم که پلهها به سمت بالا یا پایین میروند. روی تختام دراز کشیدم و میلرزیدم. علیرغم این احساسِ مسخره و عجیب و غریب این لحظات از آرامبخشترین لحظاتِ زندگیام بودند. برای چند دقیقه جهان را به گونهای کاملاً دیگر میدیدم. خیال میکردم که صدای فرشتگان را میشنوم. احساس میکردم قلبام در چاهِ آبی افتاده و یک بار و برای همیشه از هر ناپاکی، پاک شده است. حالا فهمیدم که برادرم چه وقتها ترانههای واردا را گوش میداد. این تنها باری بود که خودم و جهان را آن گونه میدیدم که قرآن توصیف کرده بود: متعادل، ژرفنگر و سرشار از خردمندی. از طریق حشیش برادرم متوجه شدم که مغزم به چه درد میخورد.
اینها، تنها دقایق زندگیام بودند که وجود خدا را بدون شک و تردید احساس کرده بودم. هیچگاه خدا این قدر نزدیک نبود – تا وقتی که به استفراغ افتادم. و بدین ترتیب عظمت خدایی و الهاماتِ من نیز به پایان رسیدند.
مواد مخدر در خانهی امام؟ کشوی میزِ برادرم تنها محدودهی رها از مذهب در خانهی ما بود، دست کم آن زمان این طور فکر میکردم. این کشو همواره پر از گنج بود و از آن پس به خود اجازه دادم که گاهگاهی از چیزی که مرا به قلمرو حسیّات پرتابام میکرد، اندکی کِش بروم. فقط دو بار اول حالم به هم خورد، ولی بعد بدنم یاد گرفت که با این حامل شادی کنار بیاید. ولی ظاهراً یک بار بیش از حد معمول استفاده کردم و جریان لو رفت. ابتدا گیج و منگ در خانه اینور و آنور میرفتم؛ و شروع کردم به گریه کردن. سپس هر چه در شکم داشتم استفراغ کردم. گریههای هیستریک و خندههای غیرقابل کنترل مدام جای یکدیگر را میگرفتند. مادرم متوجه شد که یک اتفاقی باید افتاده باشد، ولی برادرم فوراً فهمید که سرچشمهی این علایم از چیست. او مرا بغل کرد و در رختخواب گذاشت، اندکی افترشیو به صورتم زد و برایم دانههای زرد و تلخی را در آب جوشاند و به من داد؛ چیزی که برای از بین بردن عوارض زیادهروی در مصرف تریاک و حشیش مورد استفاده قرار میگیرد. احساس بسیار خوبی بود که برای اولین بار میدیدم یک برادر بزرگتر دارم که از من مراقبت میکند. از من خواست که اتاقام را ترک نکنم، چون ممکن بود پدرم از قضیه بو ببرد. به مادرم میتوانستم اعتماد کند. او راز نگهدار این خانه بود.
قوم خدا (۱)
مواد مخدر احساساتی را در من آزاد کردند که تا آن زمان نمیدانستم کجا طبقهبندیشان کنم. یک احساس نفرتِ عمیقی در وجودم بیدار شد. جالب این جاست که این احساس نفرت متوجهی همکلاسیها و یا شاگرد تعمیرگاه نبود. تنفرم علیه فرد بخصوصی نبود. به صورت موج میآمد و دوباره محو میشد. این آدمها برای تنفرِ بیش از حدی که در من بود کوچک و بیاهمیت بودند.
چه خوب که اسرائیل را داریم: دشمنی توانا و نیرومند که اعصاب همه را خرد کرده است! در مدرسه یاد گرفته بودم که اسرائیل، دشمنِ خونی ماست. در کتابهای تاریخی بخش بزرگی به کشمکشهای ما با این همسایهی نامحبوب اختصاص داده شده بود. و برای ما جایگاه این دشمن چنان بود که گویی کشور ما بدون وجود این دشمن، اهمیت خود را از دست میداد. معلم دینیمان از قول محمد پیامبر اسلام نقل میکرد: «پیش از جنگ مسلمانان علیه یهودیان، روز محشر نخواهد آمد. یهودیان در پشت درختان و سنگها پنهان خواهند شد، ولی درختان و سنگها به زبان خواهند آمد که: آی مسلمانان، در پشت من یک یهودیست، او را بُکشید!» در کلاس نقاشی مرتب تصاویر جنگ یومکیپور (۲) را نقاشی میکردیم. در این نقاشیها، تصورم را از جنگ، با هواپیماهای جنگی مصری نشان میدادم که تانکهای اسرائیلی را بمباران میکنند، و یک سرباز مصری که علیرغم آن که فشنگهایش تمام شده بودند و چند تیر خورده بود، ولی به سوی سربازان اسرائیلی حملهور شده و سرانجام توانست با چاقو سرباز اسرائیلی را بُکشد. این یک صحنهی مشهور از فیلمهای تبلیغاتی مصر بود. معلم از نقاشی من به دلیل این که «سرشار از حرکت و احساس» بود، خیلی خوشش آمد. ولی از نقاشی احمد، پسر همراه ما در گورستان، زیاد خوشش نیامد. او فقط یک سرباز مصری را کشیده بود که تلاش میکرد با یک شیلنگِ آب، سنگر خاکی اسرائیلیها را ویران کند. با این که این حادثه واقعاً در جنگ رخ داده بود، ولی برای معلممان به اندازهی کافی احساسات را بیان نمیکرد.
در این زمان هنوز یک بخش از شبهجزیره سینا در اشغال نیروهای اسرائیلی بود. این تکه خاک زمانی اشغال شد که پدرم در جبهه بود تا از خاک مقدسمان دفاع کند. این جنگ، زندگیِ پدرم را زیر و رو کرد. در هنگامی که فرستندههای مصر با خوشحالی اعلام میکردند که روزانه بیش از پنجاه هواپیمای اسرائیلی توسط نیروهای مصری سرنگون میشوند، اسرائیلیها تقریباً تمام ارتش مصر را نابود کرده بودند. وقتی بهترین دوست پدرم طی یک حملهی اسرائیلیها در برابر چشمانش در آتش سوخت، پدرم از جبهه فرار کرد. او شش ماه تمام نزد صحرانشینها مخفی شد. او رسماً مفقودالاثر اعلام شده بود. پس از بازگشت به روستا، دوباره خود را مخفی کرد. زیر بار سنگین شرمندگی زجر میکشید؛ شرمنده از شکست نیروهای پرافتخار مصری و شرمنده به خاطر فرار از جبهه که نتوانست مانند دوستش تا به آخر مبارزه کند. نام کوچک پدرم «ناجی» یعنی «بازمانده» است. او پس از جنگ، دیگر آن انسان شوخطبعِ گذشته نبود. او به انسان خشنی تبدیل شد که بیدلیل به مغاک خشم و سوگ سقوط میکرد. این فاجعه، زندگی یک نسل تمام را رقم زد.
مصر در آن زمان در مسیر خوب مدرنیزاسیون قرار داشت، البته اگر رویاهای ناصر در خصوص اتحاد اعراب و نابودی اسرائیل وجود نمیداشت. ایمان به پانعربیسم، مارکسیسم و سوسیالیسم با این شکست برای همیشه محو شدند. به جای آن یک شکل جدیدی از بنیادگرایی به صورت سرطانی در جامعه رشد کرد. ولی با این وجود، نظام آموزشی هنوز شعارهای کهنهی ناسیونالیستی را تکرار میکرد. در مدرسه میخواندیم: «کانال [سوئز] را به حال خود بگذار، وگرنه در آن غرق میشوی. آسمانِ مرا به حال خود بگذار، وگرنه تو را میسوزاند. این سرزمین من است، پدرم خوناش را این جا قربانی کرده، و پدرم به ما گفته: تکهپاره کنید، دشمنانمان را!» با این که میدانستم پدرم در میدان جنگ خونش را قربانی نکرده، ولی من هم این شعر را میخواندم. با این که این دشمن برای من ناملموس بود ولی دانستن این موضوع که چنین دشمنی وجود دارد، برایم احساس خوبی بود. و بدین ترتیب به یک یهودستیز معتقد تبدیل شدم، با این که تا آن زمان یک یهودی در زندگیام ندیده بودم. از اسرائیل متنفر بودم، چون از پدر مهربانم یک انسان شکسته ساخته بود. در حقیقت میبایستی از آلمان که شش میلیون یهودی بیگناه را به قتل رسانده بود و شکلگیری اسرائیل را موجب شده بود، متنفر میبودم. سپس میبایستی از نیروهای متفقین [در جنگ جهانی اول] متنفر میبودم که طبق قرارداد ورسای، آلمان را به خواری و ذلت انداختند و بدین ترتیب شرایط صعود هیتلر را هموار ساخته بودند. ولی در حقیقت نظامیکردن اروپا مسئول جنگ جهانی اول بوده است. اروپاییها میخواستند بهترین زندگی را داشته باشند و جهان را بین خود تقسیم کنند. ریشهی استعمار، در ایدهی کشف جهان نهفته است که همین نیز از روح روشنگری سرچشمه میگیرد. به راستی زنجیرهی خشونت و تنفر از کجا آغاز میشود و کجا پایان مییابد؟ چرا بذر خشونت این چنین سمج است؟ بذری که در زیر خاک، جا خوش میکند و درست آن زمانی که آدم فکر میکند صلح و آرامش برقرار است، شکوفه میزند.
عمویم از طرفداران سرسختِ اسرائیل بود، با این که او نیز به عنوان سرباز مزهی تلخِ شکستِ تحقیرآمیز را چشیده بود. او فقط به رادیو اسرائیل گوش میداد، چون به نظر او پیروزمندان لزومی برای دروغ گفتن ندارند. عمویم میگفت: «یک ملت کوچک که دو بار بر پنج کشور عربی پیروز شد، باید قوم خدا باشد.» به نظر او یهودیان باهوشترین مردمان جهان هستند و این فرضیه را باور داشت که در رگِ خانوادهی ما خون یهودی جاریست. دلیلاش این بود که اعضای طایفهی ما بینیهای دراز دارند و بهترینها در مدرسه هستند. و درست به دلیل همین رگ و ریشهی یهودیست که باسوادی در روستا، در انحصار طایفهی ماست. در واقع بیش از نصف باسوادان روستایمان متعلق به طایفهی ماست که فقط پنج درصد را تشکیل میداد. اگر این بُعدِ یهودی ما نیست، پس چیست! عمویم معتقد بود که دلیل بسته بودن طایفهی ما در مقابل دیگران و بیملاحظهگری آن در برابر مابقی ساکنان روستا ریشه در همین اصل و نسب یهودی دارد. او میگفت شجرهنامهمان را به دقت مطالعه کرده و متوجه شده که احتمالاً پدرجدمان با یک زن یهودی ازدواج کرده بود. طبق قوانین یهودی در واقع ما نیز یهودی هستیم (٣). از همین رو، پدرم و عمویم نسبت به این شکست شرمآور برخوردهای کاملاً متفاوتی داشتند: پدرم یهودیان را لعن و نفرین و عمویم آنها را ستایش میکرد و میکوشید هویت خود را با یهودیان تعریف نماید.
به هر رو، از نظر ما مصریان گناه تمام نابسامانیها بر گردن یهودیان بود. اگر گوسفندی در کنار جاده میمُرد، گفته میشد که حتماً سازمان امنیت اسرائیل، موساد، در آن دست داشته؛ و این که یهودیان بر جهان حکومت کرده و همهی رسانهها و بانکها را کنترل میکنند. حتا اگر این فرضیه درست باشد، پس چرا یهودیان میتوانند چنین کنند ولی ما مسلمانان نمیتوانیم؟ چرا برای تفریح هم که شده یک بار کنترل بازار بورس وال استریت را به دست نمیگیریم؟ چرا ما مسلمانان بر جهان حکومت نمیکنیم؟ و اگر خدای ناکرده روزی بر جهان چیره شدیم آنگاه چطور میخواهیم با بقیه رفتار کنیم؟ آیا ما هم فیلمهایی درست خواهیم کرد که جوانان یهودی را به گمراهی بکشانند؟ فکر میکنم اگر روزی سرنوشت جهان به دست ما مسلمانان بیفتد آنگاه کشتاری به راه خواهیم انداخت که ابعاد آن غیرقابل تصور باشد. آیا ما واقعاً برای یهودیان این قدر مهم هستیم که شب و روز ما را زیر نظر بگیرند؟ به نظر من تا زمانی که ما در اتوبوسها و پیتزا فروشیها بمبگذاری نکردهایم، برای اسرائیلیها هیچ اهمیتی نداریم. اسرائیلیها برای ما مهماند چون وجود آنها مرتب یادآور ننگ ماست. آنها برای ما مهم هستند، چون این بهانهی ابدی را به ما ارزانی کردهاند که بتوانیم علتِ توسعهنیافتگی خود را به گردن آنها بیندازیم. برای همینها از یهودیان متنفریم. شخصاً از اسرائیلیها به این دلیل متنفر بودم که روح پدرم را در هم شکستند. و پس از این شکست ننگین، تنها چیزی که برایمان ماند، این بود که به اسرائیل کیفیت شیطانی بدهیم. ولی در «جلسات گفتگو» مدعی میشدیم که عربها نمیتوانند سامیستیز باشند، زیرا خود از نژاد سامیاند. در واقع، امروزه هیچ کس به اندازهی مسلمانان از یهودیان متنفر نیست، و ریشهی این هم تنها در جنگ اعراب و اسرائیل قرار ندارد.
کشف گرایشات جنسیام
بیصبرانه دوست داشتم در جرگه بزرگسالان وارد شوم، نه به این دلیل که مسرور از زندگیِ بزرگسالان بودم، خیر! بیشتر دوست داشتم بدانم که همجنسگرا هستم یا نه. داشت سیزدهسالگیام به پایان میرسید و هنوز تمام قرآن را حفظ نکرده بودم. حوادث گورستان باعث شد که دیگر نتوانم خودم را متمرکز کنم. افزون بر این، دبیرستانی که میرفتم در شهرکی به نام واردان [Wardan] بود که دوازده کیلومتری روستایمان قرار داشت. به دلیل فاصلهی راه، همیشه دیر به خانه میرسیدم و تازه، بعدش مجبور بودم درس بخوانم. در ضمن، پدرم در مدرسه جدید هیچ نفوذی نداشت و به همین دلیل باید مانند بچههای دیگر تکالیف خانه را انجام میدادم. در روزهای تعطیل برای برادرم کار ساختمانی میکردم تا اندکی پول برای مدرسه جمع کنم. پدرم از این که رویاهایش را برآورده نکرده بودم، خیلی مأیوس و سرخورده شده بود. من هم نمیتوانستم معجزه کنم. در مدرسه جدید اصلاً دل و دماغ این را نداشتم که بهترین شاگرد کلاس باشم. حتا بعضی از معلمان مرا به عنوان فردی ناآرام و بیانگیزه مورد انتقاد قرار میدادند.
پدربزرگم در قاهره بازنشسته شده بود و همسرش که روستایی بود نمیخواست بقیهی عمرش را در شهر بزرگ سپری کند. آنها به قیمت نسبتاً خوبی خانهشان را فروختند و برای خود یک خانهی بزرگ در روستای زنِ پدربزرگم ساختند. مادرم امیدوار بود که از این ثروت جدید چیزی نصیب او هم بشود. چون در این اثنا همه میدانستند که پدرم دیگر ثروتی نداشت. ولی پول بین برادران و خواهران ناتنیِ مادرم تقسیم شد و هر کدام توانستند برای خود در قاهره آپارتمان بخرند. مادرم که از این موضوع شدیداً سرخورده شده بود ارتباطاش را با پدرش قطع کرد، با این که حالا فقط چند کیلومتر با ما فاصله داشت. حتا مادرم نامهای برای پدرش نوشت و گفته بود که او دیگر برایش مرده است. از نظر من اصلاً بد نبود که پدر بزرگ پولاش را میان فرزندان و همسرش تقسیم کرده بود. پدر و مادرم به اندازهی کافی در زندگی پول داشتند، ولی همهی آن را برباد دادند. دو سال تمام رابطهای با پدربزرگ نداشتیم و مادرم قدغن کرده بود که او را ببینیم. یک روز یکی از همکلاسیهایم به من گفت که پدربزرگم شدیداً بیمار است. میخواستم از او دیدن کنم. پول تو جیبیام برای خرید بلیطِ سفر کافی نبود و امکان نداشت که مادرم برای این سفر به من پول بدهد. از این رو، یکباره تصمیم گرفتم آن روز به مدرسه نروم و پانزده کیلومتر مسافت را تا روستای پدربزرگ پیاده طی کنم. در گرمای سوزان، پیادهروی کار بسیار دشواری بود و مجبور بودم مرتب استراحت کنم. وقتی از مرز روستای خودمان گذشتم و به یک بیشهزار رسیدم، یک مرد تقریباً هجده سالهی تیرهپوست دیدم که نشسته بود و سیگار میکشید. وقتی از کنارش رد شدم، از من پرسید: پول لازم داری؟ با تعجب گفتم، نه!
او گفت: «بهت پانزده پوند میدهم» و پول را گذاشت توی دستم. به هر دلیلی از او نترسیدم و حتا برای مدتی پول را در دستم نگه داشتم.
پرسیدم: «در عوض باید چه کنم؟» و همزمان کوشیدم که از خود اعتماد به نفس نشان بدهم. خواستم پول را پس بدهم که خواستهاش را بیان کرد، ولی نمیخواست پولاش را پس بگیرد. خواستم داستاناش را بشنوم و به همین دلیل فوراً نرفتم.
- «چرا به مردم پول میدهی که بات بخوابند؟»
- «من همجنسگرا هستم و کسی را پیدا نمیکنم که مجانی این کار را بکند. سیاه هستم و مثل تو قشنگ نیستم.»
- «از وقتی که متولد شدی همجنسگرا بودی؟»
- «نه، بچه که بودم به من تجاوز کردند، از آن زمان به مردها کشش دارم.»
- «درد نمیکنه؟»
- «نه، دیگر نه، حتا از چیزی که مردم فکرش را میکنند بیشتر لذت دارد.»
- «مگر نمیدانی که همجنسگرایی در اسلام ممنوع است؟»
- «خب، من چه کار کنم؟ یا آدم اینجوری به دنیا میآید یا ساخته میشود.»
- «هر کس که بچگی بهاش تجاوز شده همجنسگرا میشود؟»
«نمیدانم، ولی خیلی از همجنسگراها را که میشناسم در بچگی مورد تجاوز قرار گرفتند.»
«چه طور آدم میفهمد که همجنسگراست یا نه؟»
لحناش تند شد و دوباره پیشنهاد خود را تکرار کرد.
«متأسفانه نمیتوانم. باید بروم نزد پدر بزرگم. خیلی بیمار است. در ضمن، من همجنسگرا نیستم.»
خیلی برایش متأسف شدم. شگفت این که بدون پرخاشگری تصمیم مرا پذیرفت و اصرار کرد که پول را پس ندهم.
این یک دیدار جالب بود، ولی مسئله هنوز حل نشده بود: آیا همجنسگرا بودم یا نه؟ در بازی خیال خود این گونه خودم را به معلم جدیدم در مدرسه معرفی میکردم: «نام من حامد عبدالصمد است. من یک حرمزادهی همجنسگرا از تخم و ترکهی صلیبیون هستم که خون یهودی در رگهایم جاریست.»
پدربزرگم از این که مرا پس از سالیان سال دوباره میدید، حسابی خوشحال شد. پس از تجاوز اول هیچ گاه دیگر به آن خانه نرفتم و او هم به دلیل بیماری به ندرت از ما دیدن میکرد. سرانجام بایکوت مادرم نیز به آن اضافه شد. تعجب کرد که به ابتکار خودم از او دیدار کردم. ابتدا فکر کرد که مادرم مرا فرستاد تا او را به خاطر تقسیم ارثاش عذاب وجدان بدهم. بیمار و فرتوت در رختخواب دراز کشیده بود. احساس میکرد که زمان طولانی زنده نخواهد ماند. شروع به گریه کردن کرد و از من پرسید، آیا خدا او را برای اعمال بدش خواهد بخشید.
گفتم: «من فقط سیزده سال دارم و نمیدانم که خدا چه فکر میکند. ولی اگر او انسانهای گناهکار را نبخشد، پس دیگر چه وظیفهای دارد؟ فکر میکنم بهتر است از کسانی طلب بخشش کنی که در حقشان ظلم کردی!»
«حق داری. به مادرت بگو با این که سزاوار نیستم ولی امیدوارم که مرا ببخشد. و بهاش بگو میخواهم پیش از آن که بمیرم، او را ببینم. اگر بیمار نبودم خودم شخصاً سراغاش میرفتم.»
با بیست پوند بیشتر در جیب به خانه بازگشتم و با مادرم در این باره حرف زدم. به یادش آوردم که او هم به نفع خودش، پدرم را از خانوادهاش جدا کرد و زندگی یک زن دیگر را ویران ساخت. او از پدرش دیدار کرد و سه ماه بعد او را به خاک سپرد. از این که باعث آشتی او با پدرش شدم خیلی خوشحال بود.
چهارده ساله بودم که حادثهی وحشتناکی در روستای ما رخ داد و باعث زنده کردن ترسهای کهنه و جدید در من گردید. یک مرد عقبماندهی ذهنی در یک مزرعه، به دختر نُه سالهای تجاوز کرد. این یک فاجعه بود، البته فقط برای دختر و خانوادهاش؛ زیرا عملاً روستا جای فاجعه نیست. زخمهای ما هزار ساله هستند. ظاهراً دیگر نیرومان برای درمان این زخمها کفایت نمیکند. شاید با انرژی باقیماندهمان حداکثر بتوانیم زخممان را بپوشانیم. جامعهی مبتنی بر دروغ این گونه به زندگی خود ادامه میدهد که سران قوم بر فاجعهها سرپوش میگذارند و مردم عادی، یعنی زیردستان، آسیبهای خود را در تاریکخانههای قلب خود پنهان میکنند. از آن جا که فرد متجاوز یکی از خویشاوندان شهردار بود، علیه او شکایتی به عمل نیامد. خانوادهاش نمیخواست پسر روانپریششان به تیمارستان دولتی، که بیماران را با شوک الکتریکی و دارو زجر میدهند، فرستاده شود. به جای آن سران خانوادهها در روستا به توافق رسیدند که فرد متجاوز موظف است که به محض رسیدن به سن شانزده سالگی با آن دختر قربانی ازدواج کند.
* برای خواندن قسمت های قبلی کتاب به صفحه ی پاورقی اخبار روز بروید:
www.akhbar-rooz.com
۱ - طبق انجیل عهد عتیق، یهودیان «قوم برگزیده خدا» هستند که خدا آنها را برای اشاعهی یکتاپرستی برگزیده است. امام جعفر صادق همین فرضیه «قوم برگزیده» را از یهودیان به عاریه میگیرد و میگوید: «ما [امامان شیعه] از آب و گل والاتری آفریده شدهایم.»
۲ - یومکیپور: لغت عبری به معنی «روز آشتی». بزرگترین روز جشن یهودیان که پایان ایام ده روزهی مغفرت را که با جشن سال نو شروع میشود، اعلام میکند. جنگ یومکیپور: پس از جنگ استقلال اسرائیل (۱۹۴٨)، جنگ سوئز (۱۹۵۶) و جنگ ششروزه (۱۹۶۷)، چهارمین جنگ بزرگ در خاور نزدیک بوده است. عربها این جنگ را «جنگ رمضان» میگویند. این جنگ در ۶ اکتبر ۱۹۷٣ به طور ناگهانی توسط نیروهای مصر و سوریه علیه اسرائیل آغاز شد و پس از پیروزیهای اولیه سرانجام منجر به شکست نیروهای اعراب گردید.
٣ - یهودیت: طبق شریعت یهود، یهودیت از مادر به ارث میرسد و نه از پدر. فرزندانی که حاصل ازدواج مرد مسیحی یا مسلمان با زن یهودی هستند، یهودی میباشند.
|