در برزخ سنت و مدرنیته
باقر مرتضوی
•
در راه دستیابی به حکومتی دمکراتیک، در روشنگریها، انتظارم از کسانی بیشتر است که واقعیت را می دانند و مهر سکوت بر لب زدهاند. و یا چشم و گوش خود را بر آن بستهاند. خشم من نیز از آنان است، آنهایی که با سکوت خویش، جسارت را خفه می کنند و در گفتن و نوشتن به سانسور و خودسانسوری میدان می دهند. می توان ملت را به قول ارنست رنان، "میل به ادامه زندگی مشترک" تعبیر کرد. ما اگر بخواهیم، می توانیم در سایه آگاهیهای روزافزون مدنی، در کنار هم، با یکدیگر زندگی کنیم
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲٨ بهمن ۱٣٨۵ -
۱۷ فوريه ۲۰۰۷
به برادرم سعید که فشار آموزش زبان فارسی در مدرسه،
طفل گریزپایش کرد. می دانم این نوشته را نیز باید یکی
برایش به ترکی ترجمه کنند تا بفهمد.
در خرداد ماه امسال، در پی چاپ کاریکاتوری در روزنامه "ایران"، اعتراضات گستردهای سراسر مناطق ترکزبان ایران را در بر گرفت. با توقیف این روزنامه و بازداشت مدیر مسئول و کاریکاتوریست آن، اعتراضات فروکش نکرد. رژیم به سلاح سرکوب متوسل شد و در درگیریهای مختلف، عدهای کشته و صدها نفر بازداشت شدند. دولت جمهوری اسلامی اعلام کرد که؛ تحریکات خارجی عامل اصلی آشوبهای اخیر بوده است.
در میان صدها قطعنامهای که در شهرهای مختلف صادر شد، خواستهای زیر عمومیت داشت:
- به رسمیت شناختن زبان ترکی آذربایجانی
- آموزش به زبان مادری
- تأسیس و راهاندازی شبکههای رادیو و تلویزیون به زبان ترکی آذربایجانی
- تأسیس فرهنگستان زبان و ادبیات ترکی آذربایجانی
- آزادی چاپ و نشر به زبان ترکی آذربایجانی
- و...
هیچ کجا و در هیچ بندی از قطعنامههای صادرشده، دشمنی با دیگر خلقها و یا جدایی از ایران به چشم نمی خورد. شعارهای تظاهرکنندگان نیز در اصل تبلور همین بندها بودند که بر تبعیض تاریخی و ستم سالیان تأکید داشتند. در این شکی نیست که در یک جنبش عظیم تودهای، اینجا و آنجا، شعارهایی نادرست هر از گاه به چشم می خورد، چیزی که در این جنبش نیز دیده شد، اما در اینجاعمومیت نداشت. اعتراض به بازداشت دو روزنامهنگار و توقیف روزنامه ایران نیز در هیچ قطعنامهای دیده نشده است. در میان روشنفکران، دمکراتیکترین موضع از آن "کانون نویسندگان ایران" بود که در راستای خواستهای مردم آذربایجان، از آنان پشتیبانی کرد و هم در چهارچوب منشور خویش، بازداشت دو روزنامهنگار و توقیف روزنامه را محکوم کرد و خواستار آزادی آنها شد. امضاء کنندگان "طومار ۷۷۷ نفر از روشنفکران" نیز با هدف مشابهی خواستار پیگیری موضوع شدند.
علت گسترش بیسابقه اعتراضات و همهگیر شدن آن را باید در یک پیشینه تاریخی پی گرفت. این حرکت نخستین جنبش در این عرصه نبود. در سالهای اخیر، هرگاه امکانی فراهم آمده، مردم آذربایجان اعتراض خویش را به ستم موجود اعلام داشتهاند. ریشه همه آنها را می توان در تاریخ معاصر، از جنبش مشروطیت یافت، جنبشی که نتوانست به مقاصد خویش دست یابد و امید مردم در دستیابی به قانون و عدالت نافرجام ماند. از جمله همین مطالبات، قانون انجمنهای ایالتی و ولایتی بود که می بایست از انحصاری شدن قدرت جلوگیری کند و به شکلی حاکمیت اراده ملی را برآورد. رضاشاه جهت درهم شکستن هر گونه اراده سیاسی دگرخواه، نظام تقسیمات کشوری را درهم ریخت تا بتواند در نیات "ملت یکپارچه و بزرگ" و "فرهنگ با عظمت ایران باستان"، شکوه تاریخی را احیاء کند:
"مقصود ما از وحدت ملی ایران، وحدت سیاسی، اخلاقی و اجتماعی مردمی است که در حدود امروز مملکت ایران اقامت دارند. این بیان شامل دو مفهوم دیگر است که عبارت از حفظ استقلال سیاسی و تمامیت ارضی ایران می باشد. اما منظور از کامل کردن وحدت ملی این است که در تمام مملکت زبان فارسی عمومیت یابد، اختلافات محلی از حیث لباس، اخلاق و غیرو محو شود. و ملوکالطوایفی کاملاً از میان برود. کرد و لر و قشقایی و عرب و ترک و ترکمن و غیرو با هم فرقی نداشته، هر یک به لباسی ملبس و به زبانی متکلم نباشد... به عقیده ما تا در ایران وحدت از حیث زبان، اخلاق، لباس و غیرو حاصل نشود، هر لحظه برای استقلال سیاسی و تمامیت ارضی ما احتمال خطر می باشد". [۱]
محمود افشار به عنوان یکی از اصلیترین چهرههای فکری ناسیونالیسم رضاشاهی در شمارههای آینده نشریه خود، در دفاع بی قید و شرط از "پانایرانیسم" [۲] ، و "نژاد آریایی"، وحدت نژادی و ملی می جوید. [٣] نشریه آینده به عنوان میراث محمود افشار، امروزه نیز، همان تزهای هشت دهه پیش را تکرار می کند؛ "اصل موضوع این است که هر آذربایجانی یا زنجانی اعم از اینکه شهرنشین و روستانشین باشد، بتواند زبان فارسی را سلیستر و روانتر، لااقل به همان سلاسلتی که امروزه ترکی صحبت می کند، به کار برد و وقتی این اندازه پیشرفت در کار تعمیم زبان ملی حاصل شد، آن وقت دیگر خطر نفوذ زبان ترکی در این دو ایالت شمال غربی ایران به کلی منتفی است. زیرا (به عقیده بنده) آن فرد آذربایجانی یا زنجانی که به زبان فارسی مسلط شده باشد، زبانی که او را قادر می سازد تا ادبیات شورانگیز شاهنامه، غزلهای مفرح سعدی و حافظ، رباعیات نغز عمر خیام را به گوش جان بشنود و از اعماق روح درک کند، چنین فردی دیگر محال است که تن به سیر قهقرایی دهد و زبانی به این قشنگی و زیبایی را با زبان محلی عوض کند". [۴] نویسنده آنگاه توصیه می کند تا آموزش زبان فارسی به ترکان آذربایجان از سنین کودکستان اجباری شود. در همین رابطه، با توجه به "رحمت جنگ"، پیشنهاد می کند؛ "جنگ کنونی میان ایران و عراق از قضا یک چنین موقعیتی را عملاً به وجود آورده است و بر نیکوکاران شهرهای مهم فارسیزبان ایران (تهران، مشهد، اصفهان، یزد، شیراز، کرمان) واجب است که در صورت امکان برخی از خردسالان آواره این مناطق را که در گذشته به هر دلیل به یاد گرفتن صحیح زبان فارسی کامیاب نشدهاند، در کانونهای خانوادگی یا مجتمعهای تربیتی ... بپذیرند و با این عمل نیک به یک تیر دو نشان بزنند. هم از هممیهنان آواره خود دستگیری کنند و هم زبان ملی کشور را به تلفظ صحیح و ایرانپسند آن به این خردسالان محروم و آواره یاد بدهند". [۵]
در دستیابی به این آرزوی تاریخی بود که؛ سرکوب زبانهای مادری و فرهنگهای دیگر آغاز شد. به روایتی دیگر ستم ملی شکل تازهای به خود گرفت، ستمی که عرصه فرهنگ را درنوردیده، به عرصههای اقتصادی و اجتماعی فراروئید.
مدرنیسم رضاشاهی، روند نوسازی کشور را از همان نخستین گام به شکلی معیوب آغاز کرد. دولت متمرکز که بسیاری از ابزار سیاسی-نظامی، اقتصادی را در اختیار داشت، آنجا که به ملیتها و اقوام ایرانی، که پیش از آن تاریخ، نقش موثری در تعیین سیاست قدرت مرکزی داشتند رسید، آنها را از گردونه قدرت کنار نهاد.
کاربرد واژه "ممالک محروسه ایران" و بعدها "انجمنهای ایالتی و ولایتی" که در نخستین قانون اساسی ایران، به عنوان میراث جنبش مشروطه به کتابت درآمد، چیزی جز این نبود که: ایران از مملکتهای مختلف (آذربایجان، خراسان، بلوچستان، کردستان، عربستان، اصفهان و...) و یا چند ایالت تشکیل شده است که در اراده قدرت مرکزی مشارکت داشتند و یا می بایست داشته باشند. این نهادها از استقلال نسبی در خودگردانی امور مالیاتی، نظامی و دیوانی برخوردار بودند که در ارتباط با دولت حاکم، به اداره امور منطقه خویش می پرداختند.
رضاشاه برای کنترل و تضمین حکومت خویش، تقسیمات کشوری را به هم ریخت و به جای ایالتهای سابق، استانهای جدیدی را جایگزین کرد. هدف چیزی جز این نبود که احساس و غرور افراد "مملکتها"، اقوام و طوایف، به نفع مدرنیسم مثلهشده رضاشاهی، نابود شوند. بر این اساس بود که تهران، مرکز اقتصادی، تجاری، فرهنگی، سیاسی و دولتی ایران شد. کنترل بازرگانی و هر گونه روابط خارجی را نیز دولت مرکزی خود در اختیار گرفت. همه چیز می بایست ابتدا به تهران سرازیر شود، تا از آنجا در دیگر نقاط کشور پخش گردند. رضاشاه می خواست با شتابی بیمانند، پروژه دولت مدرن را در ایران جاری گرداند، پروژهای که تقلید بیمایهای از الگوی کمال آتاتورک بود.
چنین بود که؛ به ظاهر همه چیز، به قدرت سرکوب، "متحدالشکل" و "واحد" شدند تا یکپارچگی ملی به نمایش درآید. جامعهای که در زمینه اجتماعی-سیاسی، در آستانه تحولی بزرگ قرار داشت، در دستان رضاشاه متوقف شد. رضاشاه با قلدری بسیاری پیششرطهای یک دولت مدرن را در ایران از بین برد. نتیجه آنکه؛ جامعهای به ظاهر مدرن، اما در باطن عقیمشده، به جای گذاشت.
دولت مدرن رضاشاه "ایران یکپارچه" را در اطاعت بی چون و چرای استانها از مرکز خلاصه نمود. او وحدت ملی را خواستار بود. انحصار قدرت می بایست نقطه پایانی باشد بر هرچه استقلال محلی، خودمختاری و خودگردانی. ملیتها و اقوام ساکن ایران و پدید آوردن "ملیت ایرانی" در اصل تحفه رضاشاه است به کشور ایران، تحفهای که با حذف هویت ملل ساکن این کشور و موجودیت تاریخی آنها آغاز شد. در این هیچ شکی نیست که ملت فارس نیز از این سیاست ضربههای هولناکی متحمل شد، امری که وسعت آن به تحقیقی جامع نیاز دارد.
با انقلاب سال ١٣٥٧، جمهوری اسلامی در برابر "ملیت" و هویت مبتنی بر میراث قومی-زبانی ایرانیان، "امت" را قرار داد. "امت اسلامی" می بایست، با پشتِ سر گذاشتن و حذف همه ستمهای ملی سالیان دراز، در عرصه سیاسی، همه شکافهای موجود را پُر کند. "ملیگرا"ها و بخشی از سکولارهای دگراندیش، در این مهم، برغم ظاهری دگرگونه، با جمهوری اسلامی همنظرند. هر دو جناح می خواهند یک واقعیت تاریخی را نادیده بگیرند و نظر خود را نظر همه ایرانیان قلمداد کنند. در پس چنین نگرشی، "امت واحد" و "فارسزبانان"، صاحبان اصلی ایران هستند و هویت ایرانی در حضور آنهاست که موجودیت یافته است. اولین گروه، تاریخ اسلام شیعی را قباله هویت خود کرده و دومین گروه، عظمت ایران باستان و زبان فارسی را. تئوریسینهای هر دو گروه می کوشند، مردم را معتاد گذشتهای گم و ناپیدا و ناملموس گردانند، تا شاید از این طریق بتوانند آینده را صاحب شوند. عظمت گذشته و افسانههای به زمان پیوسته، به ابزاری بدل شده تا مردم کشور نتوانند به آینده بیندیشند و از آن صحبت کنند. همه توجهها به گذشته است، بیآنکه، نظری کوتاه به حالِ واقعاً موجود معطوف گردد. به راستی که؛ "میراثگرایی" به سمّ مهلک ما ایرانیان تبدیل شده است. تمام ذهنیت ما انباشته از آن است و ما توان رهایی خود از این خورهای که دارد حال و آینده ما را می خورد، نداریم. در توجه به "میراثگرایی"، مطالعات تاریخی را به فراخور ذهن و آرزوی خویش تقلیل می دهیم و از آن برداشتهای مندرآوردی ارایه می داریم.
"عدل اسلامی" که قرار بود عدالت را در تمامی عرصهها جاری گرداند، پس از اندک مدتی، هر گونه آزادی و برابرخواهی را به گلوله پاسخ داد. دگر بار صداها در خون خفه شد، و زمینه هر گونه آزادی در فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی برچیده شد. در همین راستاست که رژیم، در کنار سرکوب همهجانبه، سیاست رژیم پهلوی در تبعیض، سرکوب و حذف دیگر ملیتها و قومهای ساکن ایران را دگر بار احیاء کرد.
از حکومت مرکزی تا کنون جز فقر، تبعیض، عقبماندگی اقتصادی، فرهنگی، سرکوب اجتماعی و سیاسی، چیزی نصیب ملل ایران نشده است. با توجه به تاریخ، هر زمان که محیطی مناسب فراهم آمده، خلقهای ایران در دستیابی به حقوق خویش، در برابر دولت مرکزی شوریدهاند. خواستها و مطالبات خلقهای ایران هنوز پابرجاست. درگیریهای اخیر آذربایجان نیز ریشه در همین نابسامانی دارد. خلق عرب خوزستان نیز در طی سال گذشته، چندین بار به خیابانها ریختند، بلوچها به مبارزه مسلحانه روی آوردهاند، کردها از همان فردای انقلاب در برابر تمامیتخواهی جمهوری اسلامی مسلحانه قد علم کردند، ترکمنها نسبت به دولت مرکزی، تا آن اندازه احساس بیگانگی دارند که نمی توانند آن را بپذیرند. سرکوب این خلقها پس از انقلاب، هر کدام تاریخی خونین با خود به همراه دارد.
حُسن بزرگ اعتراضات اخیر در آذربایجان حداقل این بود که دهان بسیاری از افراد اپوزیسیون نیز باز شد. نیات و افکار، آشکار و چه بسیار در لفافه، بر زبان آورده شد. بحثها هنوز جاریاست و ادامه دارد. مراد من از در نوشتن آنچه پیش روی دارید این است که نظری افکنده باشم به بحثهای موجود. به عنوان کسی که فکر می کند، سالهای سال ستم ملی را با تمام وجود احساس کرده، حق خود می دانم با بیان نظر و تجربه شخصی، به غنای این بحثها یاری رسانم.
جای تأسف است از اینکه؛ می بینیم امروزه نیز جریانهایی از بر زبان آوردن و یا شنیدن واژههایی چون تنوع ملی و یا ملیتهای ایرانی، رعشه بر اندامشان می افتد و آن را خطری عظیم برای موجودیت کشور می دانند. اسفناکتر اینکه؛ ذهنیتها و پیشداوریها جایگزین عینیت می شوند و تحریف و انکار واقعیتهای تاریخی جایگزین روشنبینی و روشنگری می گردد.
در طول تاریخ، این نه ویژگی ملی، بلکه قدرتهای سیاسی بودهاند که جغرافیای سیاسی دنیا را شکل دادهاند. با نگاهی کوتاه به منطقه خودمان، می بینیم، کردها پنج تکه شدهاند و آذربایجانیها و ترکمنها و بلوچها، هر کدام دو پارهاند و عربها در چندین کشور حضور دارند. این مرزها را طوفانهای سیاسی مشخص کرده است نه آرزوهای ملی. در تاریخ خودمان، اگر اندکی پیشتر برویم، بسیاری از مناطق که اکنون در همسایگی ایران قرار دارند، طبق عهدنامه گلستان و ترکمنچای از ایران جدا شدند. اگر دعوای قدرت نبود، می بایست در کنار هم باشیم.
در بررسی مسائل ملی در ایران متأسفانه آمار دقیقی در دست نیست. با نگاه به نتایج سرشماری سال ١٣٦٥، با توجه به تمام نارساییهای نهفته در این آمار، می توان به خوبی تبعیض را در تمام عرصهها، از آموزش و پرورش گرفته تا توسعه اقتصادی و آبادانی بازیافت. می توان در اکثریت و یا اقلیت بودن فارسها در ایران بحث کرد، ولی نمی توان اقلیتها را انکار کرد. می توان حتا اقلیتهای ملی را منکر شد، اما نمی توان موجودیت اقلیتهای فرهنگی و زبانی و دینی را نادیده گرفت. مهم این نیست که بر این "دیگر" و یا "غیر فارس" چه نامی بگذاریم، مهم اما این است که آنها را ببینیم و حرمت انسانی آنها را پاس بداریم. بپذیریم، ایران کشوری است که از همان بنیان، ملل مختلف در آن زندگی مسالمتآمیز داشتهاند.
نخستین قانون اساسی ایران که حاصل جنبش مشروطه بود و یا حتا قانون اساسی جمهوری اسلامی نیز نتوانست این مهم را نادیده بگیرد. نخستین بار، آنگاه که اوج جنبش ناسیونالیستی در جهان بود، در تئوریهای نژادپرستانه رضاشاه بود که "ملت واحد" را زبان و نژاد واحد لازم آمد و آنچه را که می بایست بر مبنای حقوق شهروندی در کشور سامان پذیرد، سرکوب شد. جنبش ناسیونالیسم در بعُد جهانی زمینه لازم را برای این تفکر در ایران فراهم آورد و متأسفانه روشنفکرانی را که می بایست در اصل در برابر قدرت حاکم قرار گیرند، به شکلی در تقویت و تئوریزه کردن افکار شوونیستی کوشیدند. برخی چون هدایت و علوی در آن جبهه نماندند، عدهای اما همچون محمود افشار و فروغی راههای سرکوب و حذف دیگر خلقها را برای دولت نوبنیاد پهلوی به تئوری پیراستند. به عبارتی دیگر؛ زمانی که می بایست در شکل تاریخی آن، ما مردم ایران رواداری و همبستگی و دمکراسی می آموختیم، تحقیر و دگرستیزی و برتریخواهی را یاد گرفتیم. در همین ایام بود که زبان فارسی به زبان قدرت حاکم تبدیل شد و جهت حفظ و بقای خود، به حذف دیگر زبانها پرداخت.
ستم ملی، گذشته از قدرت سیاسی، در اجزای مختلف فرهنگی خود را نشان می دهد. زبان عرصهای است فراخ که در نوک پیکان ستیز قرار دارد و حذف و انکار آن هدف قرار می گیرد. ستم ملی آغاز نابرابریهای اجتماعی و اقتصادی را با خود به همراه می آورد. توده مردم را می توان سالهای سال فریفت، در این فریبکاریها اما طغیان خشم تودهها نیز واقعیتی است انکارناپذیر. آنجا که نتوان سخن دل بر زبان آورد و آرزوی قلبی را در محیطی آرام، متمدنانه طرح نمود، خشم بنیان می گیرد. گام نخست با اعتراض آغاز می شود، گامهای بعدی توفندهتر از پی هم می آیند. کوتاه سخن اینکه؛ سرکوب نمی تواند عمری دراز داشته باشد. آنچه که در سالهای اخیر در بلوچستان و خوزستان و آذربایجان روی داد و آنچه که خواست کردها و ترکمنها از پس از فردای انقلاب سال ١٣٥٧ بود، ریشه در همین ندیدنها و نابرابریها دارد. این مشکل را نه ایدئولوژی نژادپرستانه ناسیونالیسم نظام پهلوی توانست حل کند و نه ایدئولوژی "اخوت اسلامی" جمهوری اسلامی. واقعیت ورای این بینشها قرار دارد. از سویی دیگر، واقعیتهای امروز جهان نیز نشان داده که نه ناسیونالیسم قرن نوزدهمی و نه تجربه نخستین دولت شوراها، هیچکدام نتوانستند این مشکل را در بُعد جهانی چاره جویند. روند این تجارب اما می تواند برای ما درسهای گرانبهایی باشند که اگر از آنها استفاده نگردد، حضور ما در این گرداب ادامه خواهد داشت.
در تعریفهای تا کنونی، ملت معمولاً به گروهی از انسانها اطلاق می شود که دارای فرهنگ، زبان و تاریخ مشترک هستند. این تعریف اما نمی تواند امروز سندیت داشته باشد، زیرا ملتهای زیادی در دنیا وجود دارند که در این چهارچوب نمی گنجند. برای نمونه کشورهایی چون سوئیس و کانادا و بلژیک و... که مردم آن یک ملت را تشکیل می دهند و ملیتهای دیگری را در خود جای دادهاند. در این کشورها ملیتهای مختلف در یک همزیستی دمکراتیک با هم زندگی می کنند. خلاف آن را در کشورهای عربی شاهدیم. اعراب به صرف عرب بودن و مختصات مشترک دیگر، در کشورهای مختلفی متمرکز شدهاند. همین نمونه را می توان به آلمان و اتریش نیز بسط داد که هر دو کشور، به رغم خاستگاه واحد و تاریخ و زبان مشترک، علاقهای به وحدت در یک کشور را ندارند. اینها نمونههای کوچکی است که باید به آنها توجه کرد و پذیرفت که قدرت حکومتی می تواند در شرایطی ویژه، تحت نام دولت، نابودکننده و یا خالق ملتی تازه باشد.
این را نیز باید یادآور شوم من در این نوشته بنا ندارم خود را درگیر بحثهای جامعهشناسانه کنم و در فرق بین ملت و خلق و قوم بنویسم. این امر را به متخصصین این رشته وا می گذارم و بر واقعیتی تأکید می کنم که واقعاً موجود است و ملموس. می توان صفحات زیادی در باره قوم و ملت نوشت و به این بهانه از پرداختن به یک موضوع جدی اذهان را منحرف کرد، کاری که در این چند ساله زیاد می کنند، من اما می خواهم به دردی بپردازم که همچنان جدی و پابرجاست. تا ریشه آن را نشناسیم، و به آن دادخواهانه نپردازیم، نخواهیم توانست ایرانی آزاد و دمکراتیک بنا کنیم. من خود با اینکه طرفدار حکومتی فدرال هستم، و فکر می کنم با فارسها و دیگر ملتهای ایرانی می توان متمدنانه در کنار هم زندگی پُرباری بنیان گذاشت، در این نوشته نه می خواهم نسخهای صادر و یا فرمولی ارایه کرده باشم. هدف من طرح کردن پرسشهایی است که نه تنها ذهن من، بلکه هزاران ایرانی دلسوز و دمکرات را به خود مشغول داشته است. بر این باورم که باید پیش از اخذ نتیجهای، مشکل همهجانبه طرح شود و بر آن بحث گردد. در آشکارتر شدن مشکل و شناخت آن است که می توان چاره اندیشید.
ناسیونالیسم را می توان به شکلی، احساس تعلق و وابستگی مردم یک کشور نسبت به هم نیز تعبیر نمود. ناسیونالیسم ظهور نوعی آگاهی تاریخی در ملتی است که علایق و تعهدات جمعی آنان را به همزیستی با یکدیگر کشانده است. قرن نوزدهم میلادی دوران شکوفایی ناسیونالیسم در جهان بود. جنبش ناسیونالیسم می خواست حاکمیت مردم را بر کشور اعمال کند. وطنپرستی و برتریطلبی نژادی و تاریخی از مقولههای ناسیونالیسم افراطی هستند. ایدئولوژیزه کردن ناسیونالیسم به فاشیسم می انجامد، چنانچه نازیسم هیتلری در آلمان پدید آمد. شوونیسم شکل دیگری از ایدئولوژی ناسیونالیسم است که وطنپرستی افراطی را با خود به همراه می آورد. شوونیست هیچ ملت، زبان، فرهنگ و نژادی را همسنگ با خود نمی بیند و آن را به رسمیت نمی شناسد. زبان برگزیده و برتر، ملت و قوم برتر را نیز با خود به همراه خواهد آورد. انسانها در این شرایط به خودی و غیر خودی، خوب و بد، برتر و پایینتر تقسیم خواهند شد. این نیز گفتنیست که؛ پدیده ملتسازی در تاریخ همیشه در روند شکلگیری دولتهای ملی حادث شده است. ایدئولوژی ناسیونالیسم، تقدس خاک و خون، تقدس زبان را با خود به همراه می آورد. زبان که تقدس یافت، برتریطلب می شود، تنفر از زبان و فرهنگهای دیگر را پیشه می کند. زبان به صرف زبان، خصلتی دمکراتیک دارد. زبانی که لباس قدرت حاکم بر تن کند، اسلحهای می شود در دست حاکم مقتدر در محو زبانهای دیگر. زبان وسیله ارتباطی بین انسانهاست. جامعه که متحول شود، سیستم اقتصادی که گسترش یافت، زبان نیز به ناچار لباسی نو بر تن می کند.
زبان در اجتماع زاده می شود، از آن تأثیر می پذیرد و بر آن تأثیر می گذارد. هر واژهای دارای بار اجتماعی معین و هر کلمهای یک سابقه تاریخی را با خود به همراه دارد. زبان می تواند در یک دولت ایدئولوژیک به ابزار سرکوب بدل شود. زبان می تواند در یک جامعه آزاد و دمکرات، نقش خنثی داشته باشد. خصلت بیطرفی زبان در نظامهای گوناگون، شکلهای مختلف به خود می گیرد. برای نمونه: ترک شاید در کشور ما برای کسانی سمبل حماقت باشد، اما در کشور ترکیه شاخص هویت فرد و اجتماع است. واژه ترکتازی که برای ایرانی، یورش و خشونت و کشتار تعبیر می شود، دارای پیشینه تاریخی است. این واژه در کتابت امروز جز توهین و ناسزا نمی تواند چیزی دیگر باشد، مگر اینکه بپذیریم، تکرارکننده ناآگاه است.
زبان فارسی در شرایط ویژهای، با توجه به غنا و قدمت خویش، به زبان رسمی کشور برگزیده شد. هر دولتی که در ایران زمام امور کشور را در دست بگیرد، به یک زبان رسمی واحد نیاز دارد، زبانی که بتواند نقش رابط را بین ملیتهای داخل کشور بر عهده بگیرد. این امر آنگاه می تواند مورد پذیرش عام قرار گیرد که حکومتی دمکراتیک جایگزین حکومت کنونی گردد. در حکومت دمکراتیک، زبانهای داخل کشور، در شرایطی دمکراتیک رشد خواهند کرد.
ملت مقولهای فراتاریخی و از پیش تعریفشده نیست. برای پی افکندن جامعهای انسانی که در آن فضایی باز، آزاد و دمکراتیک جهت اندیشیدن و کنش اجتماعی برای همه شهروندان فراهم آید، لازم است نه تنها خود، بلکه پندارمان را از مفاهیم اجتماعی به نقد بکشیم. تداوم مفاهیمی در ذهن که دیگر نمی توانند بیانگر جهان معاصر باشند، روابط و عملکرد غلطی را در کنش اجتماعی- سیاسی ما ایجاد می کند.
ملت مقوله منجمدی نیست که از ازل تغییرناپذیر مانده باشد. ابدی نیز نمی تواند باشد. همانطور که زاده می شود، می تواند از بین برود. آن که شیفته ملت خویش است، تصور و تصویری کهنسال از آن در ذهن دارد و آن را ازلی و ابدی می بیند، هویت جاودانه ملت خویش را فراتاریخی و خارج از روابط مشخص اجتماعی-تاریخی می نگرد، پیشینه تاریخی ابدی و ازلی ساختن از هویت ملی و جاودانه کردن آن، یعنی به ناهنجاریهای اجتماعی کشاندن یک جامعه.
اینکه عدهای خود را از نظر منافع فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی تابع یک آب و خاک می دانند و نسبت به آن احساس وابستگی و تملک دارند، حق مسلم آنهاست. این احساس را نمی توان از آنان باز پس گرفت، اما می توان آن را عقلانی کرد. جدا کردن آنانی که خود را از وابستگان به یک ملت می دانند، یعنی حذف یک فضای جغرافیایی- تاریخی از وجود آنان، یعنی سلب حق مسلم هر فرد که چنین پایمال می شود. این را نیز باید گفت که؛ ملیت به هر تعریفی، اگر به ایدئولوژی بدل گردد، همچون ایدئولوژی ناسیونالیسم مسبب جنگ و خونریزی خواهد بود. "ملت ایران" در نظام جمهوری اسلامی، یک ایدئولوژی را نمایندگی می کند. از این "ملت" و "دولت" حامی آن نمی توان انتظار داشت تا به شکلی دمکراتیک، در رفع مشکلات کنونی قدم بردارد. در جمهوری اسلامی "هویت ملی" و احساس ملی خود یک معضل است.
نمی توان پدیدهای به نام مسأله ملی را در ایران کنونی به حاشیه راند و در عین حال باید توجه داشت که حل این مسأله، بدون تغییر ساختارهای ذهنی ناممکن است. ملت و ملیت مقولههای تاریخی نوظهوری هستند. تاریخ ملتها، آغاز و انجامش را روابط عینی قدرت رقم می زند. اگر چنین قدرتی تا سالها پیش در محدوده جغرافیایی کوچکی اعمال می شد، اکنون دیگر نه در سطح محلی، بلکه جهانی باید به آن نگریست.
باید پذیرفت که هیچ جامعهای نمی تواند به شکل ثابت و تغییرناپذیر ادامه حیات دهد و هیچ گروه اجتماعی نمی تواند بدون تأثیر فرهنگ و تمدنهای دیگر دوام آورد. تغییرات اجتماعی جهان معاصر نوعی تازه و خاص از ملیت را می طلبد. این نگاه نمی تواند خود را از قدرتهای سنتی بازیابد. نگاه تازه را قدرت و حاکمیتی تازه باید.
اشتباه است اگر بپذیریم؛ فردی از یک ملیت نمی تواند هویت خویش را در ملیتی دیگر پیدا کند. شاید چنین بینشی را در تفکر ناسیونالیستی نتوان پذیرفت، اما با نگاه به جهان معاصر، چگونه می توانیم بگوئیم که به فرض، من یا فرزندم به عنوان کسانی که در ایران زاده شدهایم و حالا در آلمان زندگی می کنیم، آلمانی نشویم؟ آیا فکر نمی کنید یک پیشداوری ذهنی در این امر نقش دارد که نمی تواند بپذیرد، اعضای یک ملت نمی توانند به ملت دیگری احساس تعلق کنند. فرزندانی را به یاد آرید که پدر و مادرشان از دو ملیت هستند. این فرزندان به شکل صوری شاید خود را ایرانی بدانند، اما واقعیت چیزی دیگر است. فرزندان آنان، یعنی نسل سوم مهاجرین چه؟ چنین پیشداوریهایی که با واقعیت همخوانی ندارند، متأسفانه در میان ما، حتا کسانی که خود را از مبارزان راه آزادی و عدالت اجتماعی می دانند،، فراوان هستند کسانی که به این بدیهیات توجه ندارند. به نظرم بر هر روشنفکر فرض است که در چنین مواردی، در گام نخست به مرزهای ملیت شک کند و هر دگمی از آن را در اندیشه خویش بشکند. برای ما که تجربه تبعید را با خود داریم، این موضوع باید ملموستر باشد. ملیت خودی و غیر خودی با خود می آورد. من تبعیدی چه تعلقی می توانم به آن ملتی داشته باشم که نه با آنان زندگی می کنم و نه در آن خاک مدفون خواهم شد. جز احساس چه چیزی می تواند مرا از هویت حقیقیام دور دارد و خاک میهن را برایم عمده کند. من همان اندازه که تبریزی هستم، احساس می کنم کُلنی هستم. همان طور که ایرانیام، آلمانی هستم. و در عین حال چیزی بیش از هر دو هستیم. به جهان تعلق دارم و از شرف و انسانیت در دنیا پشتیبانی می کنم. خوشبختی همه مردم دنیا را آرزوی خود می دانم. این واقعیت زندگی من است.
در کشاکش زندگی سیاسی است که من تبعیدی به حاکمیت بر ایران می اندیشم، به نظامی که در خون زاده شد و با خون به بقای خویش ادامه می دهد. آنگاه که در رویارویی با آن نظام، به پدیدههای اجتماعی آن دقیق می شوم، در نفی هویت آن قدرت اقتدارگرا، هویتی دیگر برای خود می جویم، نمی خواهم و نمی توانم خود را با چنین قدرتهایی که در آن نه تنها اقلیتهای ملی، مذهبی، بلکه دگراندیشان، همجنسگرایان و زنان از حق حیات و شأن انسانی خویش محرومند، همهویت بیابم. "امت واحد" و "عدل اسلامی" آن حکومت، پوشالیتر از آن است که بتواند پاسخگوی خواستهای مردم، از جمله اقلیتها باشد. این نظام ظرفیت پذیرش حقوق بشر را ندارد.
در پیشبرد امر دمکراسی نمی توان نسخه صادر کرد، ذهن خویش را واقعیت مطلق پنداشت و حرفهای کهنه و نمور گذشتگان را از زیرزمین تاریخ بیرون کشید و بر زبان راند. هستند بسیار کسان در اپوزیسیون خارج از کشور که هنوز هم از "تکهتکه کردن سرزمین ایران به نام حق تعیین سرنوشت و حقوق سیاسی اقوام" وحشت دارند، و از پیش برای ایران فردا نیز نسخههای رضاشاهی صادر می کنند. [۶] و "یکپارچگی ارضی ایران را یک فرآیند ابدی" می دانند. [۷] همین نگاه و نظر را می توان در بسیاری از افراد "جبهه ملی" نیز باز یافت. روشنتر اینکه؛ جمهوری اسلامی، وقتی خطر را جدی می بیند، بخشنامهای با این مضمون صادر می کند: "کتابهای درسی از این پس به صورت غیر متمرکز، با محتوای مختلف و متناسب با شرایط اجتماعی، اقلیمی و فرهنگی هر منطقه یا استان چاپ می شوند". [٨] پس از انتشار این بخشنامه نامهای از سوی جبهه ملی با امضای سران آن، خطاب به دولت منتشر شد. در این نامه ، صدور بخشنامه مذکور را "تحریکآمیز و پرسشبرانگیز" دانسته، نوشتهاند؛ "این دستورالعمل نه تنها نسل آینده کشور را با فرهنگی بومیگرا به جای فرهنگ ملی تربیت خواهد کرد، بلکه آنها را با فرهنگ ملی، زبان رسمی و خردهفرهنگهای کشور ایران بیگانه خواهد نمود. ما هیچ کشوری در جهان نمی شناسیم که کتابهای درسی ابتدایی خود را بر پایه فرهنگ قومی یا محلی هر شهری و استان آموزش دهد. آیا این کار واپسگرایی فرهنگی و گامی به سوی تجزیه کشور و جداسازی و بیگانه سازی مردم میهن ما از یکدیگر نیست؟ ما این عمل وزارت آموزش و پرورش را در صورت اجرا خیانتی بزرگ در تاریخ معاصر ایران و یک مقدمهسازی خطرناک در راستای برنامه بیگانگان برای تجزیه کشور قلمداد می کنیم". [۹]
آنچه روشن است، اینکه؛ ملیتها در ایران همچنان مسأله هستند و مسألهساز خواهند بود. در حل مسأله می توان رضاشاه بود، ستم کرد و خون ریخت و یا واسلاو هاول بود که به رغم مخالفت با جدایی چکسلواکی، به صرف احترام به اراده مردم، آن را پذیرفت. ناسیونالیسم اگر اسطوره بجوید و به ایدئولوژی بدل گردد، به مرگ و نیستی می انجامد و آتش جنگ را دامن می زند. یهودیها برای "ارض موعود" سالها جنگیدند، اما اکنون به غاصبانی خونریز تبدیل شدهاند و حاضر نیستند حقوق فلسطینیها را در آن سرزمین به رسمیت بشناسند. ناسیونالیسم می تواند طاعون باشد، اگر اسطوره بجوید و ایدئولوژی گردد. نمونه چکسلواکی نشان داد که با رعایت دمکراسی و حقوق بشر، با احترام به حقوق شهروندی می توان در کشوری متمدن، متمدنانه زندگی کرد و از این تنوع موجود بهره برد.
ناسیونالیسم پایان قرن نوزدهم، شور و شوق و آگاهی تاریخی با خود به همراه داشت. از آن جنبش هم اکنون آثار و تجربههای گرانبهایی را در کانادا و انگلستان و سوئیس و بلژیک و... می بینیم. تجربه جمهوریهای شوروی سابق را هم پیش روی داریم. در قرن حاضر نیز تجربه خونین یوگسلاوی و تجربه گرانبهای چک و اسلواکی را شاهد بودیم. این حرکات، هر کدام می تواند درسهایی برای ما باشند. همانطور که از هم پاشیدن جمهوریهای شوروی سابق را می بینیم، به هم نزدیک شدن کشورهای اروپایی را نیز شاهدیم، کشورهایی که قرار است با قانون اساسی واحدی در اروپا زندگی کنند.
در حرف همه ما ایرانیها آدمیانی دمکرات هستیم و طرفدار حقوق بشر، در عمل اما تا چه اندازه به این مفاهیم پابندیم؟ چه پاسخی در حل مسأله ملی در ذهن داریم و چه تعبیری از دمکراسی در این رابطه را می پذیریم؟ آیا اصلاً قبول داریم که در ایران مشکلی به نام مسأله ملی وجود دارد و یا اینکه فکر می کنیم این سخن در شمار "توطئههای بیگانگان" است؟ آیا خلقهایی که در ایران زندگی می کنند، دارای ملیت واحدی هستند؟ اگر خود را دمکرات می دانیم و به اراده انسانها احترام می گذاریم، فرض کنیم، در یک همهپرسی، بخشی از مردم ایران نخواستند با ما در کشوری واحد به سر ببرند. با آنان چه خواهیم کرد؟ شعار "حفظ تمامیت ارضی ایران" را در این رابطه چگونه تفسیر می کنیم؟ اینها همه سئوالاتی هستند که امروزه فکر بسیاری از ایرانیان را به خود معطوف داشته است. بی تردید، بیش از همه جمهوری اسلامی با این مسأله مشکل دارد. بیهوده نیست که موسسات ویژهای را جهت بررسی این موضوع بسیج کرده و راه حل می جوید. دولت مرکزی رضاشاهی، انجمنهای ایالتی و ولایتی، جمهوری فدراتیو، فدراسیون و یا شکلهای دیگر حکومت، کدام را برای ایران فردا مناسب می دانیم؟
با درگیر شدن در بحثهای ملت چیست و اقلیت کیست، نمی توان به راه حلی دست یافت. برای اثبات یک جمع، حضور آن جمع بزرگترین سند است. حال هر نامی می توان بر آن گذاشت، مهم این است که آن را ببینیم و هستی اجتماعی انسانها را ساده نپنداریم. این نیز واقعیتی است که "تئوری توطئه" چشم بینا و گوش شنوا را از ما سلب کرده و نمی خواهیم گوشه چشمی هم به واقعیت داشته باشیم. تاریخ ما یا آه و ناله است و یا "عظمت و افتخار"، بی آنکه بدانیم و یا بخواهیم که بدانیم، ریشه آن آه و ناله که؛ سرکوب شدگانیم و این افتخار و عظمت که؛ صاحب تاریخ و تمدن هستیم، در کجاست. ما نمی خواهیم بپذیریم که در عرصه تفکر فقیریم و همین فقر است که ما را خودبزرگبین کرده. ترسی جانکاه از جانشین شدن زبانهای دیگر ایران بر زبان فارسی به ذهن شوونیستهای ایران راه یافته که فکر می کنند؛ اگر به زبانهای دیگر ایران ارزش داده شود، یا موقعیتی فراهم آید که مردم دیگر مناطق ایران نیز بتوانند به زبان مادری خویش بیاموزند و بنویسند، زبان فارسی از بین خواهد رفت و از اعتبار و کارآیی آن کاسته خواهد شد. شوونیستهای فارس اما به این نمی اندیشند که شاید بتوان در درازمدت زبانهای دیگر ایران را، همانطور که محمود افشار و دیگر همفکرانش آرزو می کردند، از بین برد، ولی با شکوفایی روزافزون این زبانها در خارج از مرزهای ایران (کشورهای آذربایجان و ترکمنستان، خودمختاریهای بلوچستان و کردستان و همچنین کشورهای عربی) چه خواهند کرد. اینها مناطقی هستند که در حال حاضر اقلیتهای ساکن ایران از رسانههای ارتباط جمعی آنها، به ویژه تلویزیون، استفاده می کنند و به هیچ شکلی حاضر نیستند، ماهوارههای خویش را به سمت دولت مرکزی ایران بچرخانند، امری که جمهوری اسلامی بر آن وقوف دارد و در برابر آن عاجز است.
با توجه به آنچه گفته شد، می توان سه گرایش متفاوت در برابر مسأله ملی در ایران مشاهده کرد. گرایش نخست می کوشد، هویت و موجودیت ملل ایران را نادیده بگیرد. صاحبان این گرایش با تکیه بر ارزشهای فارسها و فارسزبانان ایران، می کوشند سیاست همسان سازی را پیش ببرند. این عده با طرح شعارهایی چون "حفظ تمامیت ارضی ایران"، "خطر تجزیهطلبی" و "هویت ملی" زیر سایه زبان فارسی، هر گونه گرایش دیگری را محکوم می کنند. دولت کنونی را نیز با شعار "امت واحد" می توان در همین گروه جای داد، هر چند بخشی از صاحبان این تفکر، چون سلطنتطلبان، با دولت مخالفند.
گروه دوم کسانی هستند در میان ملیتها و اقوام که خود، ناسیونالیسم و شوونیسم کوری را تبلیغ می کنند. بخشی از آنان خواهان پیوستن و یا نزدیکی به پاره دیگر خویش (آذربایجان، ترکمنستان، کردستان بزرگ، بلوچستان واحد، عربستان و...) هستند. بخشی دیگر نیز همچون گروه نخست، هویت خود را در جایی دیگر جز زبان فارسی و ملت فارس می جویند و می خواهند کشوری مستقل باشند.
گروه سوم آنانی هستند که اگر چه به تعداد اندکند، ولی باید امیدوار بود تا تفکر غالب گردند. اینان می بینند و می دانند که تا کنون، سیاست نفی و زور کاری از پیش نبرده و نخواهد برد. با خشونت نمی توان موضوع را حل کرد. در برابر دو گرایش ناسیونال شوونیستی گروه اول و دوم، باید از واقعیتهای موجود ایران و جهان و تجارب غنی جهان در این عرصه بهره برد.
زندگی مشترک امری داوطلبانه است. این حق هر خلقی است که در باره تاریخ آینده خویش خود تصمیم بگیرد. نفی اراده جمعی با دمکراسی خوانایی ندارد. اما می توان با خلقهای دیگر زندگی دگرگونه و بارآوری را آغاز کرد. دمکراسی تقسیم قدرت نیز هست. نظام غیر متمرکز نشان از تعمیق دمکراسی در جامعه دارد. در گام نخست باید همدیگر را به رسمیت شناخت. در به رسمیت شناختن یکدیگر است که جامعه را بهتر خواهیم شناخت. انسان، آزادی و عدالت اجتماعی برتر از همه چیز است. حس همبستگی را نمی توان بر کسی تحمیل کرد و یا از طریق خون و خونریزی برقرار نمود. گذشته تاریخی را نباید و نمی توان معیاری در قضاوت برای بررسیهای امروز قرار داد. آنها فقط نمونههایی هستند از یک تجربه تاریخی. ایران در طول تاریخ هم یورشگر، چپاولگر و غارتگر بوده و هم مورد یورش و غارت قرار گرفته است. اگر فکر می کنیم که دنیای سنتی زور و شمشیر را پشت سر گذاشتهایم، پس باید به منطق و عقل روی آوریم و امروزی بیندیشیم. هیچ عقل سلیمی در برابر جهانی که به سوی همگرایی گام بر می دارد، نمی تواند تکهتکه شدن را تجویز کند. همگرایی اما در خدمت منافع مشترک است. آنجا که اشتراکی در منافع نباشد، جدایی حق است. نظامی که نتوانست پاسخی شایسته برای تأمین حقوق شهروندی و خواستهای مردم بیابد و نخواست از راههای دمکراتیک و انسانی مشکلات را چاره جوید، شایسته حکومت نیست. همزیستی و مسالمت اگر بخواهد بر نفی هویتها، سرکوب و انکار بنیان گیرد، به خونریزی می انجامد و بحران و تشنج به همراه می آورد.
در راه دستیابی به حکومتی دمکراتیک، در روشنگریها، انتظارم از کسانی بیشتر است که واقعیت را می دانند و مهر سکوت بر لب زدهاند. و یا چشم و گوش خود را بر آن بستهاند. خشم من نیز از آنان است، آنهایی که با سکوت خویش، جسارت را خفه می کنند و در گفتن و نوشتن به سانسور و خودسانسوری میدان می دهند.
می توان ملت را به قول ارنست رنان، "میل به ادامه زندگی مشترک" تعبیر کرد. ما اگر بخواهیم، می توانیم در سایه آگاهیهای روزافزون مدنی، در کنار هم، با یکدیگر زندگی کنیم.
[۱] - محمود افشار، نشریه آینده، شماره یک، سال اول، تیرماه ١٣٠٤، ص ٥
[۲] - محمود افشار، نشریه آینده، شماره ٩
[٣] - محمود افشار، نشریه آینده، شماره ٨، آذرماه ١٣٠٦
[۴] - دکتر جواد شیخالاسلامی، نشریه آینده، شمارههای ٣ و ٤، ١٣٦٠
[۵] - پیشین
[۶] - برای اطلاع بیشتر رجوع شود به؛ داریوش همایون، مجله تلاش، شماره ٢٥ اسفند ١٣٨٤.
[۷] - کتانه سلطانی، کیهان لندن، شماره ٣٩٨، آوریل ١٩٩٢. خانم کتانه سلطانی که اسم مستعار آقای بهروز صوراسرافیل است، می نویسد؛ "دفاع از یکپارچگی ارضی ایران یک فرآیند ابدی است و ارتباطی به برهم خوردن موازنه قدرت و آمدن و رفتن این و یا آن حکومت ندارد. ایرانی، کسی که بخواهد خاک سرزمیناش را ببلعد، نابود می کند. اگر امروز نه، فردا می کند. و اگر امروز وسیلهای برای نابود ساختن تجزیهطلبان نداشته باشد، فردا بدست می آورد".
[٨] - بخشنامه دولت، منتشره در روزنامه ایران، نهم بهمن ١٣٨٢
[۹] - در پایین این نامه اسامی زیر دیده می شود؛ دکتر ادیب برومند، مهندس عباس امیرانتظام، دکتر داوود هرمیداس باوند، مهندس نظامالدین موحد، دکتر پرویز ورجاوند، دکتر رجبی، دکتر مستوفی، و...
|