وداع من با آسمان - حامد عبدالصمد (۱۷)
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲۰ آبان ۱٣۹۶ -
۱۱ نوامبر ۲۰۱۷
نویسنده: حامد عبدالصمد - مترجم: ب. بی نیاز (داریوش) - ناشر: انتشارات فروغ
نه خانوادهی میزبانام و نه همکلاسیهای دانشگاهیام، هیچ کدام راغبِ یک بحث جدی نبودند، فقط حالم را میپرسیدند و هرگز نه به خود من و نه به فرهنگام انتقاد میکردند. احساس میکردم که دلم برای آلمانیها تنگ شده است. آرزوی یک بحث سازنده داشتم که هر کس درست آن چیزی را بگوید که واقعاً فکر میکند. یکباره از فاصلهی دور آلمان برایم جذاب و عمیقنگر به نظر آمد. شاید به این علت بوده که هرگز چهارچوب فکری آلمانیها را نتوانستم به درستی درک کنم. متوجه شدم که مشکل در خود من نهفته است و نه در محیطِ زندگیام، به اصطلاح ریگ در کفشهایم وجود داشت.
جالب این بود که در ژاپن به مهاجران مسلمان به عنوان یک خطر نگریسته نمیشد. همچنین مسلمانان نیز دشمنی و ستیز در برابر جامعهی ژاپن نشان نمیدادند، اگرچه در این جا هم یک دموکراسی غربی جا افتاده بود که ارزشهای مصرف و تفریح خیلی قویتر از اکثر کشورهای غربی بودند. البته این هم نه ریشه در مداراگری ژاپنیها بلکه اساساً در بیتفاوتی آنها داشت.
با این وجود، آن چه برای من جذابیت داشت برخورد ژاپنیها با مذاهبشان بود. معبدِ شینتو، معبد بودا و کلیسای کاتولیک در کنار یکدیگر قرار دارند و نمای شهرهای اوساکا، توکیو و کیوتو را شدیداً تحت تأثیر قرار دادهاند. ولی تنها به همین همجواری صلحآمیز ختم نمیشود، بلکه گاهی آیینهای عبادت با هم تلاقی میکنند. نوازدان و حتا اتومبیلهای تازهخریده در معبد شینتو تبرک داده میشوند. ولی آیین ازدواج در کلیسا طبق رسوم کاتولیک اجرا میشود. برای به خاکسپاری، راهب بودیست مسئول است. آموزههای کنفوسیوس طرز فکر و زندگی ژاپنیها را رقم میزنند بدون آن که به آنها رنگ و بوی مذهبی داده شود و بدون آن که به کنفوسیوس به عنوان موجودی مقدس نگریسته شود. این برای من رهنمودی بود که چگونه باید با دین و هویت خود برخورد کنم. جهاد حقیقی برای من این بود که تلاش کنم هویت [اسلامی] خود را تا آن جا که ممکن است، انعطافپذیر کنم و ارزشهای دینیام را به مثابهی ابزاری برای صلح درونی و اجتماعی به کار بندم بدون آن که کیش شخصیت و خودستایی را پیشه کنم. همهی اینها در تئوری عالی بود، ولی برای چنین تغییری از کجا انرژی بگیرم؟
تا کنون چیزی دربارهی زندگیِ خودم در ژاپن تعریف نکردم، چون در ماههای آغازین فقط یک مشاهدهگر بودم. تمام تلاشام این بود که آن چه در مصر و آلمان رخ داده بود، پس بزنم و فراموش کنم. همهی گذشتهی روحیام را به گونهای به صندوقخانهی فراموشی سپردم و به خودم تلقین میکردم که از نو متولد شدهام. میخواستم هر چیزی را آزمایش کنم. تلاش میکردم از آزادی در ژاپن لذت ببرم. از زنان استفاده میکردم تا بتوانم از دردهای گذشتهام فرار کنم و در این اثنا متوجه نبودم که به احساسات بسیاری از آدمها آسیب رساندهام. سریع، پیش از آن که چیزی جدی بشود، ارتباط خود را قطع میکردم. ولی برای اکثر زنان این رابطه به اندازهی کافی جدی شده بود.
من فرزندِ جهان خود بودم. هرگز نفهمیدم چرا همهی روابطام را به طور ناگهانی قطع میکنم. شاید از ترس این که ترک بشوم، یا احتمالاً برای این که میدانستم هیچ زنی نمیتواند مرا بیقید و شرط، مانند مادرم که پدرم را دوست داشت، دوست داشته باشد. ولی من هم توانایی دوست داشتن و فداکاری نداشتم. با این وجود، بر آن شدم که فروش عشق را به شغل بعدیام تبدیل کنم. یکی از خانمهای دانشآموزی که نزدم انگلیسی فرا میگرفت، به عنوان رقصنده در یک باشگاه «مهمانداری» [Hostessenclub] کار میکرد. در یک چنین باشگاهی، دختران زیبا و جوان، مردان پولدار ژاپنی را تر و خشک میکنند و با آنها مشروب مینوشند. آنها با این مردان دربارهی کار و زندگی حرف میزنند. یک شغل جنبی پر درآمد برای بسیاری از دختران دانشجو که البته در جامعه به آن به عنوان شغل پست نگریسته نمیشود. از طریق این شاگردم با صاحب یک چنین باشگاهی که مخصوص زنانِ پولدار بود آشنا شدم. چون زنان ثروتمند نیز دوست دارند توسط مردان جوان سرگرم بشوند. صاحبِ باشگاه یک شغل پر درآمد در باشگاه شبانهی خود به من پیشنهاد کرد. وظیفهام این بود با زنان شامپاین، ویسکی یا برندی بنوشم و دربارهی زندگیِ روزمرهشان با آنها حرف بزنم. گهگاهی هم میبایستی با آنها نظربازی میکردم. پیامد این هم به تصمیم خود من وابسته بود. و این بدین معنا بود که دوتایی بودن لزوماً نباید به حرف زدن محدود بشود.
نه فقط پول بلکه کسب تجربهی بیشتر باعث شد که این شغل را بپذیرم. مدتهاست که به گونهای زندگیام به یک آزمایش تبدیل شده بود. حالا یک ننگ دیگر چه ضرری میتوانست وارد کند؟ تا این زمان هرگز این قدر مشروبات الکلی درجه بالا ننوشیده بودم. واقعاً این طور بود که اکثر زنان میخواستند با یک مرد درد دل کنند. بسیاری از این زنان شوهر داشتند و چون شوهرانشان اکثراً در سفرهای کاری و تجاری بودند احساسِ کسالت و خستگی به آنها دست میداد. خیلیها میدانستند که شوهرانشان نیز همین کار را میکنند ولی در خانه کسی دربارهی این موضوع حرفی نمیزد. تمام این دم و دستک به عنوان بخشی از کار برداشت میشد. ولی اگر مچ زنی گرفته میشد، مجبور بود هم طلاق را بپذیرد و هم از کمک هزینهی مرد بعد از طلاق صرفنظر کند. ظاهراً مردان، با توسل به دین یا بدون توسل به دین، همیشه راهی برای ترساندن زنان پیدا میکنند.
عشق زندگیام
تقریباً یک سال گذشته بود و هنوز دقیقاً نمیدانستم در ژاپن به دنبال چه هستم. سه ماه پیش از اتمام اقامتام در ژاپن در یک کنفرانس بینالمللی در کیوتو، شهر امپراطور، شرکت کردم که قرار بود به نقش جوانان در عصر جهانی شدن بپردازد. سی دانشجو از سراسر جهان در برابر یک طیف وسیع از بازدیدکنندگان و مهمانان معتبر و دانشمندانِ بنام سخنرانی میکردند. من در این کنفرانس هم آلمان و هم مصر را نمایندگی میکردم. روز نخست خوب سپری شد و بحثها بسیار هیجانانگیز بود. در همان شب دانشجویان یک جشن به راه انداختند. مدت طولانی با یک دختر اسرائیلی رقصیدم و در همین حال هم یک بطری شراب در دست داشتم که گهگاهی از آن مینوشیدم. حرارت دختر اسرائیلی خیلی شرقی بود. آیا ممکن است که به دلیل شباهت بیش از اندازه باشد که ما و اسرائیلیها این چنین با هم درگیر میشویم تا این شباهتها را لاپوشانی کنیم؟ با خودم فکر کردم، اگر نمیتوانم با خودم در صلح و صفا باشم، حداقل با همسایهی نامحبوبمان میتوانم باشم.
- «میدانی که یک ششمِ من یهودیست؟»
- «و بقیهاش؟»
- «احمق کامل!»
دختر اسرائیلی به گونهای تحریکآمیز خنده سر داد و مانند یک مار میرقصید. شراب، حسابی مرا گرفته بود و به شبی پر نوید اشاره داشت. همه چیز حاکی از آن بود که امشب مذاکرات صلح زیاد دشوار نخواهد بود. یک دختر جوان ژاپنی بسیار زیبا در کنار صحنهی رقص روی یک مُبل نشسته بود و به ما نگاه میکرد. او یکی از سی دانشجوی شرکتکننده بود. روی تابلوی نامها ولی نه نام ژاپن بلکه نام یکی از کشورهای اروپایی نوشته شده بود. به رقصام ادامه دادم ولی متوجه شدم که این دختر مرتب به طرف من نگاه میکند. او در جامهی آبی رنگش مطمئن و زیبنده جلوه میکرد. دیگر توان رقصیدن نداشتم، مستقیم به سوی دختر رفتم و از بطری شرابام در لیوان خالیاش که قبلاً در آن آبپرتقال نوشیده بود، ریختم. به من لبخند زد، و من شیفته شدم.
نخستین پرسش این بود: «مسلمان هستی؟»
با داشتن یک بطری شراب در دست و یک طعمهی وسوسهانگیز در برابر خود، اصلاً زمان مناسبی برای پاسخ نبود. در کنارش نشستم و دختر اسرائیلی را فراموش کردم. سکوت کردم و فقط به چشمانش نگریستم. یک چنین چشمان بزرگی تاکنون در ژاپن ندیده بودم. پیشانیِ باوقار و لبان سرخِ خونیناش همزمان بیانگر حساس بودن و کلهشقیاش بودند. همیشه میدانستم که اگر روزی عاشق زنی بشوم، چنین زنی خواهد بود.
- «نمیدانم چگونه پاسخ این پرسش را بدهم!»
- «ببخشید، اگر پرسشام نابجا بود. دو سال پیش در مالزی بودم و یک کتاب دربارهی صوفیها خریدم. جهان صوفیها خیلی برایم کشش دارد، و در این باره خیلی سوآلات دارم. ولی از آن وقت تا به حال کسی را پیدا نکردم که بتواند به پرسشهایم پاسخ بدهد.»
برای دست یافتن به زمان بیشتری پاسخ دادم: «اینجا صدای موسیقی خیلی بلند است. برویم جای دیگر!» به اتاق دیگر که میتوانستیم بدون مزاحمت حرف بزنیم رفتیم. به خود گفتم چه بهاش بگویم. آیا مسلمانم؟ من واقعاً کی هستم؟
وقتی یک جای آرام پیدا کردیم و نشستیم، از او نامش را پرسیدم. گفت: «نامم کُنی است، پدرم اهل دانمارک است و مادرم ژاپنیست.» بعدها مطلع شدم که یک چهارم مادر بزرگِ پدرش لهستانی و یک چهارمش روما (1) بود. او آمیزهای بود از بودیسم، کاتولیسیسم و پروتستانیسم. در کنار زبان دانمارکی و ژاپنی، روان فرانسوی، انگلیسی و کرهای حرف میزد و در صدد بود روسی یاد بگیرد. ظاهراً این موجود ترکیبی، محکوم به این بود که به جستجوی معنویت بپردازد. از این که توانستم چیزهای زیادی دربارهی صوفیان برایش تعریف کنم، خیلی خوشحال بود. و از این که یک دختر بیست و یک ساله در جامعهای چنین مصرفی این قدر عمیق دربارهی مفهوم زندگی میاندیشد، تحت تأثیر قرار گرفتم. ساعتها دربارهی خدا و گیتی با هم حرف زدیم، دربارهی خارجیان در ژاپن و دربارهی خود او. پدرش کاپیتان کشتی بود و به همراه او نیمی از جهان را سفر کرده بود. در سن یازده سالگی با خانوادهاش از دانمارک به ژاپن آمد و تازه مجبور شد زبان و نوع زندگی ژاپنی را فرا بگیرد. همیشه مشکل تطبیقپذیری داشت و احساس میکرد که قوانین نانوشته جامعه و مقررات دست و پایش را میبندند. تعریف میکرد در مدرسه خیلی وقتها به این دلیل که بچهها به او خارجی میگفتند گریه میکرد. سرانجام حاشیهنشین خود را پیدا کردم! ما دربارهی رنگهای محبوبمان، موسیقی و شهرها با هم گپ زدیم. به او گفتم که عاشق قاهره و استانبول هستم، چون هر دوی آنها پر از تناقض هستند. تعجب کرد، چون استانبول شهرِ رویاییاش بود. توضیح داد که نامش، استانبول معنا میدهد. پدر دانمارکی و مادر ژاپنیاش به دنبال یک نامی بودند که شرق و غرب را به هم وصل میکند. آنها سرانجام روی نام کُنی به توافق رسیدند. چون کُنی از واژهی کُنستانتینوپُل [قسطنطنیه/ استانبول امروزی] ریشه میگیرد. شهر کنارهی تنگهی بوسفر که هر دو قاره را به هم میپیوندد، الهامبخش دریاسالار دانمارکی و دانشجوی ژاپنی که آن زمان در انگلستان تحصیل میکرد، شد. «پدر و مادرم میخواستند یک بار تولدم را در استانبول جشن بگیرند، ولی نشد. آنها از هم جدا شدند و به این ترتیب ازدواج شرق و غرب هم از بین رفت. ولی سال دیگر میخواهم برای اولین بار از استانبول بازدید کنم. میخواهم آنجا تولدم را جشن بگیرم. تنها.»
با لحنی بسیار طبیعی به او پیشنهاد کردم که به اتاق من بیاید و شب را نزد من باشد. مطمئن بودم که پیشنهادم را رد نمیکند، با این که اصلاً چنین احساسی را نمیداد که خیلی راحت مرد بیگانهای را به اتاق خود ببرد. ولی او به همراهم آمد و تمام شب را در کنارم خوابید. نه چیزی گفتیم و نه کاری کردیم. فقط دوست داشتم چشمانش را نگاه کنم و تمام مدتی که او در آغوشام خوابیده بود یک ثانیه هم چشم بر هم نگذاشتم. درست است، عاشق شده بودم. در تمام زندگیام منتظر یک چنین لحظه و شبی بودم. در روز بعد از هر ثانیه آزاد در کنفرانس استفاده میکردیم تا با هم حرف بزنیم. برایمان اصلاً مهم نبود دیگران دربارهمان چه میگویند. در شب بعد هم دوباره در رختخوابم خوابید. روز بعدش کنفرانس به پایان رسید و من باید به شهر خود باز میگشتم. کُنی همانجا در کیوتو محل زندگیاش ماند؛ ولی چند روز بعد به دیدنم آمد و آخر هفته را با هم گذراندیم.
برای اولین بار پس از هماغوشی با یک زن نه احساس گناه بهام دست داد و نه احساس نامطبوع. همان طور که کلیدِ قلب مرا پیدا کرده بود، کلیدِ پیکرم را نیز یافت. رفتار معصومانه و طبیعیاش مرا مسحور خودش کرد، مرا آزاد کرد. برای نخستین بار در زندگیام میفهمیدم که امنیت و گرمای خانه یعنی چه. دوباره از او در کیوتو بازدید کردم، و او به من این شهر سنتی که سابقاً پایتخت بوده، نشان داد. همچنین وارد محلهی گیشا (2) نشینِ گیون شدیم. توریستها بیوقفه مشغول عکس گرفتن از گیشاها بودند، ولی هیچ کدامشان زیباتر از کُنی نبود. چیزهای بسیاری دربارهی تاریخ، فرهنگ و ذهنیت ژاپنیها فرا گرفتم. کُنی از همان گِلی که من ساخته شده بودم، ساخته شده بود. اشتیاق هر دوی ما یکی بود. مشکلِ هر دومان به هم شبیه بود: بالهایمان خیلی کوتاه و ضعیف بود.
با هم به یک معبد به نام شیموگامو رفتیم و در برابر محراب ایستادیم. خیلی برایم شگفتانگیز بود که کُنی همه جا میتوانست دعا و عبادت کند بدون آن که به دینِ معینی اعتقاد داشته باشد. کُنی چند سکه در یک قوطی خیرات انداخت، زنگولهای را به صدا در آورد و دو بار دستهایش را به هم زد، سپس آرزوهای خود را زیر لب زمزمه کرد.
پرسیدم: «زنگوله برای چه خوب است؟ مگر هنوز خدایان خواب هستند؟»
- «نه، آنها نمیخوابند، چون اصلاً وجود ندارند. دقیقتر بگویم، آنها فقط زمانی وجود دارند که من عبادت میکنم. خدایان، عبادت من هستند؛ نماز من هستند.»
- «یعنی وقتی تو معبد را ترک کردی دیگر وجود ندارند؟»
- «نه، فقط زمانی وجود دارند که آنها را حس میکنم و عبادتشان میکنم.»
تا آن زمان اندکی دربارهی شینتوایسم خوانده بودم، ولی تازه این جملات بودند که مرا با گوهر این دین آشنا کرده بودند. در این جا بر خلاف ادیان تکخدایی ابتکار نه از خدایان که از انسان آغاز میشود، این انسان است که راه را به سوی آنها جستجو میکند، و تعیین میکند کی و چه وقت راه آنها یعنی انسان و خدا، از هم جدا میشود. وقتی انسان ژاپنی معبد را ترک میکند، خدایان دیگر او را با فرمانها و ممنوعیتها تعقیب نمیکنند. این انسان است که به خدایان زندگی میبخشد، نه به عکس: تفکری بسیار جذاب.
سپس به گوشهی دیگر معبد رفتیم تا دربارهی آیندهی خود اطلاع یابیم. دو برگچهی تاشده از یک جعبه برداشتیم، آنها را باز کردیم و خواندیم. مال من کلیگوییهای متداول بود. کُنی فال خود را باز کرد و آن را آرام خواندم.
پرسیدم: «خوب آمده؟»
با قیافهای نگران پاسخ داد: «نه، بدترین چیز ممکنه.» و ادامه داد: «اگر بگویم چی توش نوشته بود، حتماً همون اتفاق خواهد افتاد.» سپس به سوی یک درخت رفت و فال را آنجا آویزان کرد.
او گفت: «این درخت سرنوشت مرا شفا خواهد داد.» سپس هر چه بیشتر داخل معبد رفتیم تا به یک چادر رسیدم. جلوی چادر، کفشهایم را در آوردیم و آنها را در کیسههای پلاستکیای که یک راهب به ما داده بود، گذاشتیم. به علاوه به هر یک از ما یک شمع سفید داده شد.
از کُنی پرسیدم: «حالا این جا چکار میکنیم؟»
- «توی رودخانه میرویم.»
چیزی نگذشت که به یک کانال کوچک رسیدیم که از پایین به یک رودخانه وصل شده بود. دست در دست کُنی، پابرهنه با کُنی در آب کمعمق و زلال راه میرفتیم و احساس میکردم که ما سرنوشت خود را با هم تقسیم کردهایم. در دست دیگر، هر کس شمع خود را نگه میداشت. ما آنها را با دو شمع بزرگ که در حاشیهی رودخانه قرار داشتند، روشن کردیم و در آب جاری به حرکت ادامه دادیم.
کُنی لبخند زد و گفت: «این قدر آلمانی نباش! ما این طوری، هم روان و هم پیکر خود را پاک میکنیم.»
یکباره به ناچار به یاد گناهانام افتادم. در آلمان به ندرت واژهی «گناه» را شنیده بودم. در آلمانِ سکولار مفهوم «گناه» جایگاهی ندارد. فقط در ارتباط با اختلاس مالیاتی یا بیتوجهی به مقررات رانندگی مفهوم «گناه» مورد استفاده قرار میگیرد. آیا این آیین برای شستن گناهان من کافی هستند؟ با وجودِ باد شدید موفق شدیم شمعهای روشن را به آن سوی ساحل ببریم و آنجا روی یک محراب مقدس در کنار هم قرار بدهیم. کُنی دوباره با چشمان بسته دعا خواند. پس از آن، «آب خدا» منتظر ما بود. بعضیها با خود بطری آورده بودند تا با خود از این آب ببرند. ظاهراً برای گناهان آینده به یک ذخیره نیاز داشتند. بعضیها مثل مسلمانان که وضو میگیرند، دست و پای خود را میشستند. به نظر میآید آیینهای مذهبی جهان چندان فرقی با هم نداشته باشند. از این که توانستم به همراه کُنی این آیین را به جا آورم خیلی سپاسگزار هستم، اگرچه هیچ تجربهی معنوی برای من در بر نداشت و در ضمن اصلاً این احساس را نداشتم که از همهی گناهانام پاک شدهام.
شب، برهنه در کنار کُنی دراز کشیده بودم و میخواستیم با هم بخوابیم. میخواستم طبق معمول از کاندوم استفاده کنم که کُنی با حرکت سر اشاره کرد که این کار را نکنم. تا آن زمان هیچ وقت بدون کاندوم همآغوشی نکرده بودم. ولی با او رغبت این کار را داشتم. برای او این کار را کردم، بدون آن که تردید کنم. اعتمادم به او بیکران بود. این زیباترین، گرمترین و آخرین عشقبازی من با او بود.
پس یک خلسهی رمقگیر ولی مطبوع، شروع کردم شکماش را نوازش کردن. او گفت: «فکر میکنی بچهمان قیافهاش چه طور خواهد شد؟ به چند زبان حرف خواهد زد؟» حدس زدم که منظورش چیست و ترس برم داشت. فقط یک چنین زنی میتوانست انتقام همهی آن بلاهایی که به سر زنان دیگر آوردم، بگیرد. چرا همیشه عشق توأم با ترس است؟ چرا نمیتوانم از بهشتِ صلحآمیز خود برای مدتی لذت ببرم؟
دو هفته بعد به من گفت که پریودش عقب افتاده است. ترس وجودم را گرفت. هنوز برای تشکیل خانواده آمادهگی نداشتم. قبل از آشتی با کودک درون خودم توان تحویل یک کودک به دنیا را نداشتم. کُنی از واکنش من بسیار مأیوس شد. باورش این بود که در من مردِ زندگیاش را یافته است. دچار تنگِ نفس شدم و مرا به بیمارستان انتقال دادند. پس از ده روز از بیمارستان مرخص شدم، بلیط پرواز به سوی آلمان گرفتم و بدون آن که با کُنی خداحافظی کنم، ژاپن را ترک کردم. او آبستن نبود، ولی به هر رو مسئلهی اصلی این نبود. مشکل اصلی من بودم، و همیشه هستم. دقیقاً چهل روز با کُنی بودم. زیباترین زمان زندگیام بسیار کوتاه بود. هزینهی این جدایی، درد دو انسان بود که میبایستی خیلی بیشتر از چهل روز طول بکشد. اگر نه او، پس کی؟
در روز پیش از پروازم به سوی آلمان، به کیوتو رفتم. ولی توانایی تلفن زدن به کُنی را در خود نیافتم. به تنهایی به معبد مشهور کیومیزو-دِرا، معبدِ آب پاک، رفتم. جایی که هنوز با کُنی نرفته بودم. این معبد بر روی بلندترین کوهِ کیوتوس ساخته شده و از آن جا میتوان منظرهی زیبای شهر و پیرامون آن را تماشا کرد. معبدِ پاگودای یکی از قدیمیترین معابد در ژاپن است و صحنهی تآتر نو [Nou-Theater] در نزدیکی آن در نوع خود بیهمتاست. این تآتر بدون به کار گرفتن یک میخ، تماماً از چوب ساخته شده است. در گذشته، این صحنِ تآتر به یکی از مکانهای خودکشی تبدیل شده بود. بسیاری از ژاپنیها خود را از آن جا به پایین انداختند. طبق روایات افسانهای اگر کسی خود را از بالا به پایین بیندازد و نمیمیرد، همهی آرزوهایش برآورده میشوند. کسی که بمیرد در بهشت جاودانی فرود میآید. این روایت برای من آمیختهای بود از جهاد و رولت روسی. وقتی ژاپنیها میخواهند فداکاری بیکران خود را بیان کنند، میگویند: «حاضرم برایت از صحنِ کیومیزو-دِرا بپرم!» گاهی از این شور و اشتیاق خوشم میآید. فکرِ ناپدید شدن در زِن بودیسم را خیلی دوست داشتم: بازگشت به هیچ! عقب عقب در کیهان سقوط کردن.
ولی حتا برای خودکشی کردن نه رمق داشتم و نه شهامت. پاسپورت معبدِ پُر از مُهر را در دست داشتم ولی هنوز از صلح و آشتی درونی فرسنگها دور بودم.
فصل ششم
آلمان، سرنوشت من
به آلمان بازگشتم و کوشیدم دردهایم را بروز ندهم. دوباره دانشگاهام را از سر گرفتم و در مرکز مشاوره دانشگاه برای دانشپژوهان خارجی شروع به کار کردم. ابتدا نزد دوست قدیمیام ضرغام منزل کردم. او داشت وارد بازنشستگی میشد و هنوز هم تنها بود. سپس یک اتاق در خانهی پزشکام، خانمِ اورزولا، اجاره کردم و در این جا اولین بار با زندگی یک خانوادهی آلمانی آشنا شدم. ولی خانوادهی زایدل [Seidel]، یک خانوادهی معمولی نبود. این خانه همیشه پر از آدم و خبر بود. اورزولا یک مادر عالی بود. اگرچه او، هم در مطباش کار میکرد و هم با جلساتِ مهاراجی مشغول بود، ولی برای فرزندانش غذا درست میکرد و خودش برایشان لباس میدوخت. او به طور منظم گروههای دانشآموز از چرنوبیل را به خانهاش دعوت میکرد و هر سال دو بار با انبوهی لباس و اسباببازی به چرنوبیل میرفت. زیگی، شوهر اورزولا، نماد آرامش بود. ساعتها در کارگاهاش که در خانه بود، زیورآلات میساخت. من با سوفی دختر بانمکِ اورزولا و گربههایش بازی میکردم. کریستیان، فرزند 16 سالهشان، فقط اهل تفریح بود و همیشه چند دختر دور و برش بودند که با هم علف [ماریجوانا] میکشیدند. یک بار پلیس آمد و در خانه به جستجوی مواد مخدر پرداخت. پیش از آن که مأموران پلیس واردِ اتاقِ مورد نظر شوند، کریستیان شاخههای بلند شاهدانه [ماریجوانا] را پنجره به پنجره رد کرد. پس از آن که مأموران پلیس دست از پا درازتر بازگشتند، کلی از ابتکار خود خندیدیم. داوید، پسری حساس با طنزِ غریبی بود. یکبار از من پرسید: «راستی، اسم دینِ تو چیست؟» پرسش را با این پرسش جواب دادم: تو بگو چند تا دین میشناسی؟
- «مسیحی، یهودی ... هنوز هم هست؟»
- به شوخی گفتم: «در سن تو، من خدا را جستجو میکردم، خرک!» سپس پرسیدم مرگ او همکلاسی ترک ندارد.
- «چرا، دارم.»
- «خب، چه دینی دارند؟»
- «نمیدانم، دونر؟ [دونر کباب!] یا چیزی مثل آن.»
دخترِ بزرگ خانواده، هایدی، در سن هجده سالگی به شهر مکزیکو کوچید و با یک مکزیکی ازدواج کرد. ولی طولی نکشید که با شوهرش به آلمان بازگشت و هر دوشان با دو بچه در خانهی زایدل شروع به زندگی کردند. برادر وسطی یک آدم خستهکننده و یکنواخت بود. عجیب نیست که حتا نامش را فراموش کردم. ماریو برادر بزرگتر بود. وقتی نزد آنها زندگی میکردم، برای اولین فهمید که زیگی پدر تنیاش نیست. این مسئله را نمیتوانست تحمل کند و خانه را ترک کرد. تنها چیزی که به خانهی زایدل نمیتوان چسباند، کسالت و یکنواختی است. اورزولا هر هفته جشن بر پا میکرد و خیلیها را دعوت میکرد. این یک تنوع بزرگ برای من بود.
گهگاهی کُنی برایم ایمیل میفرستاد، ولی به ندرت به آنها پاسخ میدادم. در ایمیلهایش ذرهای سرزنش نبود. حتا یک بار وقتی نزد خانوادهی زایدل بودم به من تلفن زد، ولی ازش خواستم که دیگر آنجا تلفن نزند.
پس از مدتی دل و دماغام از این همه شلوغی پر شد و به همین دلیل در خوابگاه دانشجویی یک اتاق گرفتم. در حقیقت بهترین جا برای هوسبازی، ولی دیگر میل و رغبت دست زدن به زنان را نداشتم. علیرغم تنهایی هنوز نمیتوانستم خود را بگشایم و با گذشتهی خودم چشم در چشم بشوم. دیوارهایی که پیرامون خود برافراشته بودم بیش از حد بلند و ضخیم بودند. دردها و رنجهای روحی مدفون شده در من، بیان خود را در دردهای جسمانی پیدا کردند. سنگ کلیه و آسیب دیسک مهرههای کمر فقط یک آغاز بودند.
وقتی خدا کیفام را زد
اغلب اوقات آخر هفتهها سری به خانوادهی زایدل میزدم. یک بار که آنجا بودم، کُنی تلفن زد. او هنوز نمیدانست که از آنجا چند ماه پیش تغییر مکان دادهام. میخواست مرا ببیند. پاسخ دادم که این فکر خوبی نیست. ولی بلافاصله ادامه داد که از مادرش برای روز تولدش یک سفر به استانبول هدیه گرفته است و دوست دارد که همراهاش باشم. به دنبال آن به سوی استانبول پرواز کردم و تولدش را با هم جشن گرفتیم، ولی فاصلهام را با او حفظ کردم. او متوجهی خویشتنداریام شد و به آن احترام میگذاشت. در هتل دیگری میخوابیدم و هر صبح میرفتم او را از هتلاش برمیداشتم. با او به مسجد آبی رنگ زیبا و مسجد سلیمانیه رفتم. این اولین بار پس از چند سال بود که وارد مسجد میشدم. اغلب اوقات روی پل گالاتا که مانند کُنی نیمه اروپایی- نیمهآسیایی است، میایستادیم.
از او پرسیدم: «راستی چرا رابطهی شرق و غرب این قدر دشوار است؟»
- «شاید زیاد از حد همدیگر را دیدهاند.»
به کافهی پیر لوتی [Pierre Lotti] که بر بلندترین تپهی استانبول قرار دارد رفتیم و از آنجا بندرگاه و کشتیها را تماشا کردیم؛ چشمانداز بسیار زیبایی از منارههای بیشمار مساجد و برجهای کلیساها در برابر ما قرار داشت. به مسجد ایوب سلطان که یکی از مقدسان مسلمانان در آن دفن است رفتیم و شاهد بودیم که چگونه مومنان با عزت و احترام و گریه مقبرهی او لمس میکردند. کُنی روسری به سر داشت و احترام عمیقی در برابر مساجد از خود نشان میداد. در مقابل، من مساجد را مانند توریستهای معمولی تماشا میکردم. برای رفتن به بازار بزرگ یک تاکسی گرفتیم. راننده تاکسی که کُنی را با روسری دید از خوشحالی گفت: «Müsülman cok güzel!» [مسلمانان خیلی خوب هستند!] تلاش کرد با انگلیسی دست و پا شکسته استراتژی دینیاش را برایمان توضیح دهد: «I forty year. Little play, little drink, some woman, okay. Fifty, fifty five, I go Mecca, wash myself, everything okay!» یعنی: او تا وقتی پیر شود از زندگیاش لذت میبرد، سپس به سوی خدا بازمیگردد و در مکه همهی گناهان خود را پاک میکند! چرا من نمیتوانم با دینام این چنین مبتکرانه و ساده برخورد کنم؟
* برای خواندن قسمت های قبلی کتاب به صفحه ی پاورقی اخبار روز بروید:
www.akhbar-rooz.com
1 - روما: روی هم رفته کولیها به دو شاخهی بزرگ تقسیم میشوند. روما [Roma] و سنتی [Senti]. در کشورهایی مانند آلمان از واژهی کولی [Zigeuner] به واسطهی مضمون تحقیرآمیزش کمتر استفاده میشود.
2 - گیشا [Geisha]، به معنی هنرمند است. به زنانی هنرمندی اطلاق میشود که حرفهشان سرگرم کردن مهمانان، به ویژه مردها، است. تازه از سدهی 17 زنان اجازه یافتند این حرفه را پیشه کنند. دورهی کارآموزی گیشا بسیار طولانی است و به همین دلیل یکی از حرفههای رو به مرگ در ژاپن میباشد. محلهی گیون در کیوتو بزرگترین و معروفترین محل زندگی گیشاهاست.
|