وداع من با آسمان - حامد عبدالصمد (۱۸)
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۲ آبان ۱٣۹۶ -
۱٣ نوامبر ۲۰۱۷
نویسنده: حامد عبدالصمد - مترجم: ب. بی نیاز (داریوش) - ناشر: انتشارات فروغ
هر شب احساس نیرومندی در من میخروشید که کُنی را در آغوش بگیرم، ببوسمش و گرمایش را احساس کنم، ولی چیزی مرا از این کار باز میداشت. به جای این، دو هدیه به او دادم: یک گردنبند آبیرنگ از سنگهای قیمتی که خودم در کارگاه زیگی سرهم بندی کرده بودم و یک نقاشی ابریشمی که دو قصر شرقی معلق در هوا را نشان میداد که روی دو شاخهی درخت قرار گرفته بودند. هدیه دادن هیچ گاه نقطهی قدرت من نبود. و هرگز در زندگیام با دست خودم برای کسی هدیه درست نکرده بودم. پس از پنج روز، مرخصی کُنی پایان یافت و باید به محل زندگیاش برمیگشت. از خداحافظی متنفرم و به همین دلیل نتوانستم او را تا فرودگاه بدرقه کنم. فقط وقتی اتوبوساش به سوی فرودگاه به حرکت افتاد سرسری برایش دست تکان دادم.
برای بازگشت به آلمان باید یک روز دیگر صبر میکردم. وقتی اتوبوس کُنی رفت، راهی مرکز شهر شدم و رفتم مسجد تا اندکی استراحت کنم. اذانگو اعلام نماز کرد و همهی مردان برای عبادت به صف ایستادند. چند سالی نماز نخوانده بودم. راستی هنوز میتوانستم؟ از جایم پا شدم و تلاش کردم که خود را در صف نمازگزاران جا بدهم. مانند همیشه احساسی نداشتم. به کُنی فکر میکردم که به هنگام خداحافظی شجاعانه جلوی اشکهایش را گرفت. وقتی نمازم تمام شد، متوجه شدم که کولهپشتیام سر جایش نیست. همهی زندگیام در آن بود: پاسپورت، بلیطها، دوربین، کیفِ پول، کارت اعتباری و کارت بیمهی درمانی. همه چیز رفت! در خانهی خدا؟ سالها بود که دیگر از خود نمیپرسیدم چرا درست هر وقت میخواهم به خدا نزدیک شوم، چنین ضرباتی نصیبام میشوند. سراغ پلیس توریستها رفتم و شکایت خود را عرضه کردم. مأمور پلیس گفت که این دزدی نمیتواند کار تُرکها باشد، چون تُرکها هرگز در مسجد دزدی نمیکنند، حتماً روسها یا چچنها بودند. مأمور پلیس توصیه کرد که هر چه زودتر نزد کنسولگری مصر بروم و تقاضای یک پاسپورت کنم. او آدم گشادهنظری بود و حتا پول بلیط اتوبوس مرا داد.
وقتی پرچم مصر را بر بالای ساختمان در اهتزاز دیدم، پُر از امید شدم. این یک قصر باشکوه بود، مانند بقیهی سفارتخانههای مصر در جهان. زنگ در را زدم. یک صدای بیاحساس و یکنواخت از آیفون پاسخ داد.
گفتم: «من تبعهی مصر هستم. امروز پاسپورت، بلیطها و پولام را دزدیدند. میخواهم تقاضای یک پاسپورت جدید کنم.»
یارو به خودش زحمت نداد که حتا در را باز کند.
- «کارت شناسایی دارید؟»
- «همین حالا گفتم که پاسپورتم را دزدیدند.»
- «در ترکیه زندگی میکنی؟»
- «نه، در آلمانی زندگی میکنم.»
- «پس باید در آلمان تقاضای پاسپورت بدهید.»
- «ولی به پاسپورت نیاز دارم که به آلمان بروم.»
- «اگر در ترکیه ثبت نشدهاید، اصلاً نمیتوانم برایتان کاری انجام بدهم. ما فقط مسئول مصریهایی هستیم که در این جا قانونی اقا مت دارند.»
- «ولی من اینجا غیرقانونی نیستم، وسایلام را دزدیدند.»
- «متأسفم، اگر نمیتوانید ثابت کنید که مصری هستید، کاری نمیتوانم برایتان انجام بدهم. از کجا بدانم که شما اسرائیلی نیستید که نمیخواهید یک پاسپورت مصری برای خودتان دست و پا کنید؟»
- «آخر یک اسرائیلی با یک پاسپورت مصری چه میخواهد بکند؟ در ضمن مگر متوجه نیستید که من دارم با شما مصری حرف میزنم؟»
- «هر اسرائیلی هم میتواند.»
- «حالا تکلیف من چیست؟ حتا پول هم ندارم که با اتوبوس به هتلام برگردم.»
- «در کنسولگری هیچ کس به شما پول نخواهد داد. میدانید روزانه چند نفر مانند شما این جا میآیند و آه و ناله میکنند که همه چیزشان را دزدیدهاند؟»
سرخورده آستانهی درِ کنسولگری را ترک کردم، بدون آن که چهرهی مردی را که با من حرف زد دیده باشم. نزدیک شش کیلومتر تا مرکز شهر پیاده رفتم. درد کمرم تحملناپذیر شده بود. بیرمق، گرسنه و تشنه روی پل گالاتا نشستم و دورنمای استانبول را تماشا میکردم. واقعاً ارزش انسانی که نه پول و نه مدارک شناسایی چه قدر است؟ این صحنه بیانگر زندگی کنونی خود من بود: بیچیز، بیهویت و تنها روی پلِ مابین شرق و غرب؛ و از سوی خدا و هموطنان خودش فراموش شده! تنها چیزی که برایم باقی ماند یک لبخند تلخ بود. تا غروب همانجا ماندم و انبوه مردم را تماشا میکردم. شدت گرسنگی وادارم کرد که به منطقهی توریستها بروم. وارد رستورانی در مرکز شهر شدم که یک بار با کُنی شب آنجا غذا خوردیم، داستانم را تعریف کردم ولی خیلی مودبانه بیرونم کردند. همین پریروز بوده که آنجا دو مارک انعام داده بودم. حالا میتوانستم با آن یک دونر [کبابترکی] بخرم. در آشغالها هم چیزی برای خوردن پیدا نکردم. در شهر به اندازهی کافی گربه وجود دارد. به هتلام رفتم و بدون نهار و شام خوابیدم. فردا صبح از خانم مهماندار خواهش کردم که یک پاک پلاستیکی به من بدهد. مقداری از بوفهی بیملاتِ صبحانه را در آن ریختم: نانمربایی و میوه. ذخیرهام برای تمام روز!
برای رفتن به کنسولگری مصر نیاز به پول داشتم. داستانم را برای خانم بخشِ پذیرش در هتل تعریف کردم که او هم با گشادهدستی مقداری پول به من قرض داد. دوباره به کنسولگری رفتم و با مرد آیفونی شروع به حرف زدن کردم. این بار پس از اندکی مذاکره در را به رویم باز کرد. مأموری که مسئول صدور پاسپورت بود به من گفت که برای گرفتن پاسپورت در استانبول باید معجزهای رخ بدهد. تعریف کرد که چند ماه پیش یک مرد مصریِ دیوانهحال که ساکن ترکیه نبود مدعی شد که تمام چیزهایش را دزدیدهاند و این جا برایش یک پاسپورت صادر کردند. پس از مدتی سوار هواپیما شد و خلبان را با یک مداد تهدید کرد که نتیجهاش یک فرود اضطراری بود. البته هواپیماربایی به جایی نرسید و آن مرد هم دستگیر شد، ولی از طرف وزارت داخله در قاهره دستور آمد که دیگر برای هیچ مصری که اقامت دایم در کشور مربوطه ندارد پاسپورت صادر نشود.
با درماندگی پرسیدم: «خب، حالا باید چه کنم؟»
- «خیلی سادهست. برمیگردید به هتلتان و میگویید که برای پرداختِ حسابتان پول ندارید. آنها از شما نزد پلیس شکایت میکنند و پلیس هم ما را در جریان میگذارد. ما حساب شما را پرداخت میکنیم و شما را به مصر پس میفرستیم. در مصر نزد پلیس میمانید تا پدر یا یکی از خویشان شما هزینهی هتل و مابقی مخارج باز پس فرستادن شما را بپردازد. آن گاه دوباره یک آدم آزاد خواهید بود. ولی همهی اینها زمانی اتفاق میافتد که شما یا کارت شناسایی یا اصلِ برگهی خدمتنظام را به ما نشان بدهید. وگرنه قضیه صورت خوبی پیدا نخواهد کرد. اگر ادعا کنید که مصری هستید بدون آن که آن را ثابت کنید، طبعاً باز هم به مصر باز پس فرستاده میشوید ولی به خانوادهات اطلاع داده نمیشود، بلکه شما را به تک تک مقرهای اصلی پلیس در 26 استان میفرستند، تا همه تأیید کنند شما جانی تحت تعقیب نیستید. چون یک بانک اطلاعات مرکزی در مصر وجود ندارد که مشخصات شما را معلوم کند.»
سخنرانی معقولانه کارمند کنسولگری حسابی مرا ترساند. به ویژه شکلِ ملایمتر این باز پسفرستادن از نظر من خیلی بدتر بود. اصلاً دلم نمیخواست که پدرم مرا از پلیس تحویل بگیرد. مُردن را ترجیح میدادم. سر زدن به کنسولگری تنها چیزی بود که مقدمتاً میتوانستم انجام بدهم. تاکنون هیچ گاه بوروکراسی مصر را این چنین انعطافناپذیر ندیده بودم و این قدر برایم سنگین تمام نشده بود. هر روز صورتحساب هتلام افزایش مییافت. هتلام را نمیتوانستم تغییر دهم و به یک هتلِ ارزانتری بروم، چون نه پول پرداخت این را داشتم و آن را. به یکی از دوستانام در آلمان تلفن زدم که توانست با کمک سرایدار وارد اتاقام شود و مدارکام را پیدا کند و برایم به ترکیه بفرستد. البته این دوست مدارک را با پست معمولی فرستاد که نُه روز طول کشید. مانند گذشته از بوفهی صبحانهی هتل تغذیه میکردم و آن پولی که خانم متصدی پذیرشِ هتل به من قرض داده بود. وقتی مدارکام رسیدند به کنسولگری رفتم که البته گفتند باید دو هفته دیگر صبر کنم. چهار هفته در ارتباط با کنسولگری بودم و هنوز هیچ کس پیدا نشده بود که بخواهد به مسئلهی من رسیدگی کند.
سرانجام سرِ کارمند کنسولگری فریاد کشیدم و گفتم: «تا وقتی شخصاً با خود کنسول حرف نزنم، پایم را از این جا بیرون نمیگذارم.»
- «کنسول برای هر کس که میگوید پاسپورتم گم شد وقت ندارد!»
- «از شما میخواهم که از او بپرسید وگرنه این جا خون به پا میشود!»
کارمند نزد کنسول رفت و پس از مدت کوتاهی سرافکنده بازگشت: «بالا، منتظر شماست!»
وقتی وارد اتاق شدم کنسول با مهربانی احوالپرسی کرد. از روی جای مُهر [نماز] روی پیشانیاش و تزیینات قرآنی در اتاق متوجه شدم که مسلمان مومن است. داستانام را برایش تعریف کردم. «که این طور، در مسجد! میدانید، پسرِ من هم تقریباً همسن و سال شماست، در آمریکا تحصیل میکند، برای او هم میتواند یک چنین اتفاقی بیفتد. هر چه از دستام بر آید برایتان انجام میدهم تا پاسپورتتان را بگیرید.» او به معاون وزارت داخله در قاهره تلفن زد و از او تقاضا کرد که با صدور پاسپورت برای یک مورد اضطراری و دشوار موافقت نماید. معمولاً برای کسب مجوز صدور پاسپورت باید آدم چند هفتهای صبر کند تا اجازهنامه رسماً از قاهره برسد. همه چیز در همان روز توسط فاکس انجام شد. کنسول به کارمندِ دماغبالا دستور داد که فوراً برایم یک پاسپورت صادر کند. وقتی منتظر پاسپورتام بودم، همسر کنسول برایم نهار آورد: مرغ و پلو. پس از هفتهها این اولین باری بود که غذایی به جز پنیر و مربا میخوردم. همسر کنسول که در من پسر خود را میدید سر آخر دویست دلار هم در دستام گذاشت. پاسپورتام را گرفتم. روز بعد به سرکنسولگری آلمان رفتم و همان روز به من ویزا دادند. رئیس ادارهی مشاوره برای دانشجویان خارجیِ دانشگاه آگسبورگ به کنسولگری آلمان در ترکیه یک فاکس فرستاد و همچنین ادارهی خارجیان در آگسبورگ را بسیج کرد تا به نوبهی خود با کنسولگری آلمان در استانبول تماس بگیرد و دنبال کار من باشد. از این نظر از ادارات آلمان بسیار سپاسگزار هستم. ولی هنوز نمیتوانستم ترکیه را ترک کنم، چون دویست دلار برای پرداختن صورتحساب هتل که در این میان به 2000 مارک رسیده بود، کافی نبود. ولی حالا که پاسپورت داشتم، یکی از دوستان مصریام توانست با هر بدبختی پول را جمع و جور کند و برایم به یک بانک در استانبول بفرستد.
وقتی دوباره در آلمان بودم یک بورس دانشجویی از کلیسای کاتولیک گرفتم و توانستم به تدریج قرضهایم را تسویه کنم. به سرکنسول مصر و همسرش یک نامه قدردانی و دویست دلار فرستادم.
یازده سپتامبر
یا: در جستجوی پاسخها
پس از بازگشتم از استانبول، خانم معلم ژاپنیام ترغیبام کرد که در یک مسابقهی گفتگو به ژاپنی شرکت کنم. قرار بود که یک سخنرانی دربارهی موضوعات مربوط به ژاپن انجام بدهم و با دانشجویان دیگر از کشورهای سویس و اتریش رقابت کنم. جایزه اول یک سفر به ژاپن بود. یک سخنرانی دربارهی فرهنگِ غذایی مصریان، آلمانیها و ژاپنیها انجام دادم و به طور غیر منتظره برندهی جایزهی اول شدم. از این که میتوانستم کُنی را دوباره ببینم، خیلی خوشحال بودم. ولی زمان برای چنین مسافرتی مناسب نبود. آخر سپتامبر 2001 بود. در فرودگاه آلمان دقیقاً کنترل شدم. ولی به طور شدیدتری در ژاپن زیر نظر بودم. ظاهراً ژاپنیها در این میان اطلاعات وسیعی دربارهی اسلام، طالبان و تورا بورا [غارهای تو در تو در افغانستان] به دست آورده بودند. برای آنها یک مصری که در آلمان زندگی میکند، خیلی مشکوک بود. حتا یک مأمور پلیس مرا در خانهی دوستِ آمریکاییام که آنجا سکونت داشتم، ملاقات کرد. چون دقیقاً نمیدانستم که از رابطهی من و کُنی چه در میآید، از سکونت نزد کُنی صرف نظر کردم. رابطهمان مثل زمان استانبول پیش میرفت، دوستانه ولی با فاصله. احساس میکردم که یک آغاز جدید، خیلی دشوار خواهد بود. در عشقام نسبت به او تردیدی نداشتم، ولی در این زمان نمیتوانستم دربارهی برنامههای آیندهام با او فکر کنم. در ضمن نمیخواستم که سالها در توهم به سر ببرد. از این رو، تلویحاً بهاش گفتم که آیندهی مشترکی با او نمیبینم و بدون این که حتا او را ببوسم به آلمان بازگشتم.
حوادث یازده سپتامبر برایم یک شوک مضاعف بود: چگونه یک عده انسان میتوانند انسانهای دیگری را که اصلاً نمیشناسند و آسیبی به آنها وارد نکردهاند، به نام خدا بکشند؟ این پرسش را بسیاری از آلمانیها از من میکردند، که البته پاسخی برای آن نداشتم. چه طور خدا میتواند اجازه دهد که به نام او عمل پلیدی انجام گیرد؟ وقتی زندگینامهی بعضی از تروریستها را خواندم، بین زندگی آنها و خودم نقاط مشترک فراوانی یافتم. از خود پرسیدم چرا تروریستها این راه را انتخاب کردند و چرا من با وجود تجارب مشابه تروریست نشدم. یک دانشجوی دوران کالج که به نظرم خیلی دوستداشتنی بود، تصاویر برجهای شعلهور مرکز تجارت جهانی را این گونه توصیف کرد: «زیباتر از هر کارت تولدی که تا کنون دیدهام.»
همچنین در مصر بسیاری از مردم هلهله کردند و با خشنودی و بدخواهی واکنش خود را به این عملیات نشان دادند. آنها به قربانیان فکر نمیکردند، فقط تحقیر آمریکا مد نظرشان بود. خیلیها نمیدانستند که این حادثه را تنبیه الهی علیه آمریکا تعبیر کنند یا توطئهی یهودیان برای آسیب رساندن به اسلام بپندارند. از این که عدهای این کشتار را خواستِ خدا ارزیابی میکردند و یا برای این خشونت جنونآمیز هورا میکشیدند، برایم غیر قابل درک بود. شاید این حرف من ترسبرانگیز باشد، ولی به نظرم این عملیات تروریستی یک نکتهی مثبت در خود داشت. باعث شد در جهان اسلام یک بحث داغ دربارهی دین و خشونت به راه بیفتد که تا به امروز ادامه دارد. بسیاری از روشنفکران تقاضا کردند که مسلمانان باید تروریسم را محکوم کنند و تضادهای خود را با غرب به گونهای دیگر حل نمایند. در همین راستا نیز بسیاری از غربیها شروع کردند دربارهی اسلام کسب اطلاع کردن. کتابهای فراوانی دربارهی اسلام و جلوههایش نوشته شد. بسیاری از این کتابها بازاری بودند و اطلاعات ژرفی در این باره عرضه نمیکردند، ولی همین هم خود یک گام به پیش بود. ولی باز این پرسش به قوت خود باقیست: چرا حتماً باید یک فاجعه رخ بدهد تا به فکر نزدیکی به هم بیفتیم؟
به دنبال پرسشهای خود بودم. چرا مسلمانان؟ همان گونه که همه میدانند آمریکا مصیبتهای بزرگی در جهان بوجود آورد. بسیاری از انسانها در ژاپن، کره، ویتنام، شیلی، آرژانتین و کوبا از سیاستِ پرخاشگرانه و تهاجمی آمریکا آسیب دیدند و رنج کشیدند، چرا فقط این مسلمانان هستند که دست به عملیات انتحاری میزنند؟
از بسیاری کشورها، مهاجران به اروپا میآیند. این تغییر مکان زندگی برای بسیاری دشوار است، ولی این شوک باعث نمیشود که بسیاری از مهاجران واکنش خشونتآمیز از خود نشان بدهند. مسلمانان چه چیزی با خود به اروپا میآورند، و چه عواملی باعثِ انزوا و افراطگرایی آنها میشود؟ به اعتقادِ جورج طرابیشی، فیلسوف سوری، جهان عرب در برابر اروپا احساسِ بیقدرتی میکند. او این را «زخم انسانی» نامیده و میگوید جهان اسلام خود را از لحاظ مادی در برابر غرب ضعیف حس میکند و تلاش میکند این ضعف را با برتری اخلاقی جبران نماید. بسیاری از مسلمانان نمیتوانند با این مسئله که نقش رهبری خود را در جهان از دست دادهاند، کنار بیایند و اصرار دارند که آنها نیز به عنوان حاملان «فرهنگ والا» باید هنوز هم به بشریت خدمت کنند. اکثر مهاجران عرب از این دوگانگی در رنج هستند. تازه وقتی احساس حقارت و توهم قدرت با هم آمیخته میشوند، آنگاه مشکل آغاز میشود.
افزون بر این، اکثر مسلمانان یک درک سازشناپذیر از قرآن و احادیث دارند. قرآن تا به امروز برای آنها کلام الله و چیزی تحریفناپذیر بوده است، و به همین دلیل بعضی از آیههای قرآن کلمه به کلمه درک میشوند. لحن قرآن در برابر یهودیان و مسیحیان شدیداً نکوهشگر و گاهی حتا دشمنانه است. در کنار آن، احادیث فراوانی وجود دارند که به یاری ایدئولوژی جهاد میآیند. این، آن تفکر مطلقنگرانه است که کثرتگرایی و نسبیگرایی حاکم بر اروپا را به دشواری میتواند تحمل کند. عامل دیگر، وضعیت جغرافیای سیاسی و اقتصادی- اجتماعی در جهان اسلام است. سیاستِ پرخاشگرانه، قدرتطلبانه و اقتصادی غرب، در این حیر و ویر به نظریههای توطئه پر و بال میدهند.
واقعاً این بنلادن کی بود؟ آیا او همان مردی نبود که غرب همین چند سال پیش پول و اسلحه در اختیارش گذاشت تا با روسها در افغانستان بجنگد؟ او با عملیات یازده سپتامبر همان کاری را کرد که در جنگ علیه روسها کرده بود. او فقط دشمنان جدید پیدا کرد. مگر همین صدام حسین نمایندهی غرب به جنگ علیه رژیم شیعه در ایران نپرداخت؟ وقتی او پشت به غرب کرد و کویت را گرفت، غرب به او عنوان هیتلر جدید داد. چون این غرب است که دوست و دشمن را تعیین میکند. در غرب همهی این فرآیندها و افت و خیزهای سیاسی جهان به پای اسلام نوشته میشود. ولی در جهان اسلام بسیاری از مردم به عروسکهای خیمهشب بازی مانند بنلادن و صدام به عنوان مُنجی باور داشتند. و اگر بنلادن و صدام امید مردم مسلمان باشند، شاید بهتر است ندانیم که پیامد ناامیدی چه خواهد شد.
افزایش سریع جمعیت در جهان اسلام موجب گسترش نسلی از جوانان شده که نه آموزش خوب دارند و نه چشماندازی برای آینده، کسانی که در نهایت میتوانند طعمهی عوامفریبان بشوند. جایی که عقلِ بسیاری از مردم کفایت آن را نمیکند که بدانند در آینده چه پیش خواهد آمد، اسلامگرایان و ملیگرایان با اطمینان خاطر مدعی میشوند که چه باید کرد: «اسلام راه حل است!» «از خدا پیروی کن و او راه را به شما نشان خواهد داد!» برای آنها جهاد راهیست تا از آن طریق بتوان به دوران باشکوه [مدینه] دست یافت. رهبر، جلوهی خداست. هیچ کس اعمال او را مورد پرسش قرار نمیدهد، و بدین ترتیب فاجعه از پیش برنامهریزی میشود.
در نهایت، آن چه ما در جهان اسلام کم داریم، نبودِ یک فرآیند روشنگری طبق سرمشقِ اروپاییست. در اردوی تابستانی همواره از رهبران اخوان المسلمین میشنیدیم: ما در گذشته چادرنشین و بَربَر بودیم، و همواره در حال جنگ با یکدیگر به سر میبردیم؛ این اسلام بود که ما را به فرهنگ والا ارتقا داد. وقتی از دین خود دور شدیم، دوباره قدرت را از دست دادیم. و اگر دوباره دین خود آن گونه به کار ببندیم که پیامبر و نخستین امت اسلامی به کار بسته بودند، آن گاه میتوانیم دوباره جهان را رهبری کنیم. طبق این درک، دیگر اروپا به عنوان یک الگو برای ما مطرح نخواهد بود، زیرا خود اروپا نمیداند که این سفر به کجا میانجامد. اسلامگرایان روی غربت در اروپا تأکید میکنند. اغلب از پیامبر نقل میکنند که: «اسلام در غربت متولد شده و از غربت نیز بازمیگردد (1).» منظورشان این است که میبایستی مسلمانان از دموکراسی غربی برای سازماندهی و تقویت خود استفاده کنند، بتوانند به عنوان پیشتازانِ اسلامیکردن دوبارهی کشورهای خود و آمادهسازان یک انقلاب بزرگ اسلامی وارد عمل شوند.
وقتی از ژاپن برگشتم یک احضاریه از پلیس در صندوقِ پستام دیدم. شرحِ حالی که جرمشناس از مشکوکین به ترور برای خود ترسیم کرده بود با مشخصات من جور در میآمد: عرب، مسلمان، دانشجو، اهلِ سفر و چندزبانه. خصوصیاتی که تا آن زمان برای دیگران تحسینبرانگیز بود بهانهای شد برای مظنون شدنام. مانند بسیاری دیگر از دانشجویان عرب، پلیس از من نیز پرسشهایی کرد که فقط به حریم خصوصی من ربط داشتند، مثل: آیا با زنان میخوابم، الکل مینوشم یا به مسجد میروم. از پاسخ به این پرسشها سر باز زدم و تأکید کردم: کسانی که به مسجد میروند اصلاً به این معنا نیست که افراطگرا باشند. در ضمن کسی که الکل مینوشد لزوماً در برابر افراطگرایی مصون نیست. هر چه باشد بسیاری از تروریستهای احتمالیِ برجها پیش از آن که به اسلام افراطی روی بیاورند با زن، الکل و مواد مخدر تجربه اندوخته بودند. به عکس، کسانی که تغییر دین میدهند یا دوباره دین خود را کشف میکنند، به ایدئولوژیهای سازشناپذیر بیشتر گرایش دارند تا مابقی.
ولی پرسشهای مأمور پلیس برایم آنچنان آزاردهنده نبودند، درست مثلِ نگاههای بدگمانِ مردم در خیابان. حتا به گونهای میتوانستم هیجانزدگی و بدگمانی عمومی را درک کنم. بسیاری از دانشجویان عرب خود را در خوابگاههای دانشجویی پنهان میکردند تا بدین وسیله از نگاههای بدگمان مردم در کوچه و خیابان مصون بمانند. ولی از طرف دیگر دلم برای درماندگی ادارات دولتی آلمان میسوخت. پاسخ آنها به این شرایط یک سلسله قوانین بیخطر و دستاوردهای تکنیکی بود. اروپائیان همواره برای همهی مسایل به دنبال راه حل حقوقی یا فنی هستند. آیا میتوان توسط اثر انگشت در پاسپورت با خشونتی که در مغز افراطگرایان کمین کرده مبارزه کرد؟ این فقط یک سیاست نمادین بود. بالاخره دولت باید نشان میداد که در این رابطه کاری کرده است. تعقیب و تور اندازی و بحث دربارهی فرهنگِ رهنمونی بازتابی بودند از درماندگی سیاسی و روشنفکری آلمانیها در برخورد با مسئلهی تروریسم.
چیزی که مرا عصبانی میکرد اظهارات اغراقآمیزِ بعضی از روشنفکران و کارگزاران رسانهای در ارتباط با این حوادث بود: یازده سپتامبر «جهان را تغییر داد»، یا «بدترین چیزی که جهان بعد از جنگ جهانی دوم به خود دیده است». از خودم پرسیدم، منظورشان کدام جهان است؟ در جهان من، آن چه که در ویتنام، فلسطین، رواندا، بوسنی و چچن رخ داد، خیلی بدتر بود. وزیر دفاع سابق آلمان گفت: «ما همه آمریکایی هستیم.» چرا همین آقا چند سال پیش نگفته بود: «ما همه بوسنی هستیم؟» یا «ما همه توتسی (2) هستیم»؟
پرسشهای دیگر نیز مرا به خود مشغول کرده بودند: آیا امکان داشت که به دلیل زندگیِ پر فراز و نشیبام من هم به یک تروریست تبدیل شوم؟ آیا اسلام مسئولِ این شکل وحشیانه از خشونت است؟ طبعاً میتوان قرآن را از جهات گوناگون تفسیر و تأویل کند. دوباره به یاد داستان ابراهیم افتادم که در خواب دیده بود پسرش را برای خدا قربانی میکند. وقتی از خواب برخاست خوابش را به عنوان یک فرمانِ خدا تعبیر کرد که باید پسرش را قربانی کند. او تردیدی به خود راه نداد و خواست با یک کارد پسرش را بکشد. این شکل از اطاعتِ نامشروط در حقیقت جزیی از اسلام است. ارادهی خدا را نمیتوان همیشه به طور عقلانی توضیح داد. این درک ممکن است راه را برای تفاسیر غیرعقلانی بعضی از آیههای قرآن که خشونت را قاطعانه رد نمیکنند و یا حتا خواهان خشونت باشند، بگشاید. ولی در قرآن آیههای زیبایی دربارهی صلح، همزیستی اقوام با هم، پاسداری از جان مردم، حیوان و طبیعت وجود دارد. تنها تقصیر قرآن نیست که مسلمانان میکشند. قرآن به پدرم کمک کرد تا در پیری سرافراز بماند و روزانه به یک میلیارد انسان آرامش و امید میدهد.
پس خشونت از کجا میآید؟ آیا این خشونت از ساختار «نظام» سرچشمه میگیرد؟ آیا نظام [اجتماعی] ما مستقل از نظامهای دیگر در جهان است؟ آیا مستقل از من است؟ آیا من هم در حوادث هولناک به گونهای مقصر هستم؟
آیا این همان تنفری نیست که مانند سرطان در ما ریشه دوانده و طی سالها جمع شده، و حالا خود را از طریق عملیات تروریستی تخلیه میکند؟ آیا سرانجام زنجیرهای محافظ این نظام روزی پاره خواهند شد؟ آیا این خشونت پیشدرآمدِ یک سلسله تغییرات است؟ آیا اینها دردِ زایمان یک تحول است؟ حداکثرِ تلاشام را کردم تا با مسئلهی هویت و خشونت به طور علمی برخورد کنم و از غرق شدن در داستانِ خودم پرهیز نمایم تا بتوانم به جستجوی پاسخها بپردازم.
بارها در این جلسات پوچِ«دیالوگ شرکت کردم و متوجه شدم که چگونه این دیالوگها که بیشتر نان قرض دادن به هم بوده به یک صنعت تبدیل شده است. روحانیونی را دیدم که از کشورهای اسلامی برای گفتگو و دیالوگ به آلمان آمده بودند و اینجا بر مُداراگری تأکید میکردند ولی در کشورهای خود آشکارا مردم را برای جهاد علیه غرب فرا میخواندند. در این اثنا، آلمانیهای «خوشنیت» به همراه به اصطلاح مسلمانان لیبرال زنجیرهای چراغانی تشکیل میدادند و فکر میکردند که این طور میتوانند صلح جهانی را نجات دهند. رسانههای آلمان پُر از انسانهایی هستند که یا اسلام را بزک میکنند یا آن را خطری برای تمدن میدانند. حتا سالها پس از عملیات تروریستی نیویورک هنوز از یک بحث عقلانی و خالی از احساسات به دور هستیم. هنوز هم مجلاتی مانند «اشترن» و «اشپیگل» مرا شگفتزده میکنند: «اسلام تا چه اندازه خطرناک است؟»، «قرآن قدرتمندترین کتابِ جهان» و «پاپ علیه محمد». هرگاه سخن از اسلام پیش میآید یا تصویر یک شمشیر یا یک زن حجابدار به همراهِ نوشته میآید. در هیچ جا یک گفتگوی واقعی ندیدم. تصورم این است که شاید چنین بحثی برای مردم دشوار و بسیار سنگین باشد. درست مانند جهاد حقیقی که چیره شدن بر خویشتن است [جهاد با نفس]، چیزی که هنوز خودِ من نتوانستم آن را عملی کنم.
تلاش کردم به سبک و روش خود خدمتی به این دیالوگ بکنم. اولین کاری که کردم بازدید از اردوگاه داخاو بود. وقتی آنجا بودم تأسف خوردم که چرا زودتر این کار را نکردم. فکر میکنم تا زمانی که عربها این مکانِ وحشتزا را ندیده باشند نمیتواند ذهنیت یهودیان را درک کند. ادعا نمیکنم که این بازدید زندگی مرا تغییر داد ولی در من یک فرآیندِ فکری دربارهی خشونت و ضدخشونت به حرکت در آورد. غیرقابل تصور است که انسانها بتوانند چنین بلایی بر سر انسانهای دیگر بیاورند. با دیدن این بیرحمی بیهمتا، یکباره دردهای خودم بیاهمیت جلوه کردند. تازه متوجه شدم چرا آنتونیا به من توصیه میکرد از اردوگاهِ مرگ داخاو بازدید کنم.
از طریق کارم در مرکز مشاوره برای دانشجویان خارجی با بسیاری از دانشجویان خارجی آشنا شدم. شش سال پیش که در اینجا شروع به تحصیل کردم، چنین مرکزی برای راه انداختن کار دانشجویان خارجی مانند من وجود نداشت. حالا وظیفهی من بود که دانشجویان نورسیده را در امر تحصیل دانشگاهی راهنمایی کنم. نخستین ابتکارم این بود که یک برنامهی یادگیری زبان برای دانشجویان متقاضی تحصیل راه بیندازم. با بعضی از دانشجویان رشتهی ادبیات و زبان آلمانی یک قرارداد بستم. قرار شد که آنها به دانشجویان خارجی، زبان آلمانی یاد بدهند و در برابر آن یک گواهی کارآموزی [حین تحصیل] دریافت کنند. برنامه بسیار موفقیتآمیز بود و تا به امروز ادامه دارد.
یکی دیگر از وظایف من آشنا کردن دانشجویان با کشورهای گوناگون و سازماندهی جشنها بود. ولی این برنامه از نظر من خیلی کم بود. شروع کردم جلسات بحث و گفتگو راه انداختن که در آنجا دانشجویان آلمانی و خارجی بتوانند دربارهی مسایل روز تبادل نظر کنند. نخستین بحث، تحتِ عنوانِ «چه کسی تروریست است؟» آغاز شد. بحث دوم دربارهی کشمکشها در خاورِ نزدیک بود. برای نخستین بار با یک یهودی پشت تربیون نشستم و در این باره تبادل نظر کردیم. بحثهای دیگری دربارهی غذا و نوشیدن یا مناسبات جنسی و همجنسگرایی در فرهنگهای گوناگون صورت گرفتند. قصدم این بود که همهی بحثها فقط سیاسی نشوند. این بحثها هنوز هم جزو برنامهی مرکز مشاورهی دانشگاه [برای خارجیان] است.
خارجی نمونه
فوق لیسانسام را در رشتهی علوم سیاسی در دانشگاه آگسبورگ با موضوعِ «افراطگرایی مسلمانان جوان در غربت» به پایان رساندم. برای این کار چند جایزه بردم و به عنوان یک خارجی نمونه مورد تقدیر قرار گرفتم. ظاهراً همه چیز به خوبی پیش میرفت و هیچ اثری از ترس و پریشانفکری در من باقی نمانده بود. از نظر کسانی که مرا میشناختند آدم متعادل و استواری بودم که میتوانستند با من درد دل کنند و یا در ارتباط با مشکلاتشان با من حرف بزنند. روی هم رفته، برای اطرافیان آدمی معقول و سنجیده بودم. هیچ کس فکرش را نمیکرد که در پسِ خونریزی معده و کمردردم، روح و روانِ بیمار منزل کردهاند. یک قرار برای عمل دیسک کمرم داشتم که از آن صرفِ نظر کردم، چون نمیخواستم زیر تیغ جراحی بروم. ترجیح میدادم که درد جسمانیام را تحمل کنم ولی با مشکلات روانیام روبرو نشوم. برایم در سراسر آلمان دربارهی اسلام و مسلمانان سخنرانی گذاشته میشد. این فرار بعدیام از مشکلات بود.
گهگاهی به خود اجازه میدادم که از خط قرمزها گذر کنم تا به خود ثابت کنم که هر گاه بخواهم میتوانم طور دیگری باشم. مثلاً در یک فیلم کوتاه نقش اصلی یک دانشجوی تُرک را داشتم که میبایستی کاملاً برهنه در یک قطار شهری در برابر آدمهای بیگانه روی شکم بخزد و سرآخر ترمز اضطراری را بکشد. از این داستان نمادین که شباهتهایی با زندگی خودم داشت خوشام آمد.
* برای خواندن قسمت های قبلی کتاب به صفحه ی پاورقی اخبار روز بروید:
www.akhbar-rooz.com
1 - اسلام در غربت: منظور از غربت، مدینه است که محمد به آنجا کوچ کرد و شریعت اسلام را پایهگذاری کرد و سپس به زادگاهِ اصلیاش مکه بازگشت.
2 - توتسی [Tutsi]: یکی از اقوام در رواندا، آفریقا، که طی صد روز، از آوریل 1994 تا اواسطِ ژوئیه، بین هشتصد تا میلیون نفر از آنها توسط قبایل هوتو به قتل رسیدند.
|