سانتیاگو، یک روز اکتبر (۲)


• سانتیاگو، یک روز اکتبر (۲) ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲ آذر ۱٣۹۶ -  ۲٣ نوامبر ۲۰۱۷



سانتیاگو، یک روز اکتبر
کارمن کاستیلو
مترجم: شیدا نبوی
ناشر: کتاب جشم انداز - انتشارات فروغ


سانتیاگو، یک روز اکتبر، از تداوم و گسترش مبارزه ی مسلحانه در شیلی و در فرداهای کودتای اگوستو پینوشه علیه حکومت دموکراتیک سالوادور آلنده (۱۱ سپتامبر ۱۹۷٣) می نویسد. "جنبش چپ انقلابی" (Movimiento de Izquierda Revolucionaria) (به اختصار "میر") بود که شروع مبارزه ی مسلحانه در شیلی را اعلام کرد. "میر" که در ۱۵ اوت ۱۹۶۵ توسط عده­ ای از جوانان انقلابی، به رهبری میگوئل انریکوئز بنیان گرفته بود به سرعت موفق شد که گروههای وسیعی از جوانان و دانشجویان، روشنفکران و کارگران و حاشیه­ نشنیان شهری را در صفوف خود گرد هم آورد.
نویسنده ی کتاب سانتیاگو، یک روز اکتبر، کارمن کاستیلو، از اعضای "میر" است و همسر و همرزم میگوئل انریکوئز.
"سانتیاگو، یک روز اکتبر، آینه ی تاریخ است ..." و "تاریخ تنها آشنایی با چه بود و چه شدِ گذشته­ ها نیست ...".
شیدا نبوی




دخترکها با خوشحالی خودشان را آماده می کنند، برایشان مثل بازی است. چهار نفری دور یک میز گرد می نشینیم تا شب وداع را با هم بگذرانیم. رومیزی چهارخانه ی قرمز و سفید، یک شکردان و خرده ریزهای دیگر. دخترها میز را با بنفشه های ریز و میخکهای کوچک سفید تزئین کرده اند، خودشان را به شکل شاهزاده خانمها درآورده اند و با ال پیلان توی راهرو و روی سنگهای سیاه مهتابی دنبال هم می دوند و با آهنگ دلخواهشان می رقصند. این کوچولوها، اینقدر شبیه و اینقدر متفاوت، و این پیوند عمیق بینشان. ما هرگز به دنیای پر رمز و راز آنها راه نمی یابیم. امشب، قبل از خواب، تو آخرین قصه ات را برای آنها می گوئی. ما نمی دانستیم، نه، نمی توانستیم بدانیم که این آخرین قصه ای است که تو برای آنها می سازی، برای دخترهای کوچولویت. آخرین قصه. آنها در سکوتی عمیق به تو گوش می کنند. هر کدام یکطرف تو نشسته اند، یکی شان دستت را نوازش می کند و دیگری با چشمهای بادامی اش ترا نگاه می کند و بعد می بوسد. آنها صدای آرامبخش ترا می نوشند. با هر مکث بین کلمات، آنها را به اوج می بری و راز گنجهای پنهان داستان را برایشان فاش می کنی:
روزی، روزگاری، یک کشوری بود به نام شیلی و در این کشور شهری بود به نام سانتیاگو، و در این شهر بزرگ، خانه ی کوچکی بود به رنگ آبی آسمانی که دوتا دختر کوچولو در آن زندگی می کردند. یک شب، دیوها این کشور را گرفتند، بچه ها و پدر و مادرشان را تهدید کردند و بعد... آره، خوشگلک من... تو اسمت خاویِرا ای... (...Javiera E) بوده ولی حالا اسمت خاویِرا لیندا ـ خاویرا سی بل (Javiera Linda/Javiera Sibelle) است، خاویِرا سی بِل. اسم واقعی تان را نمی توانیم با صدای بلند بگوئیم چون نظامیها دنبال بابا لیندو (Lindo) هستند، و... تو، دختر قشنگ من، اسمت کامیلا پ... (...Camila P) بوده و حالا کامیلا لینداسی بِل (Camil Linda Sibelle) هستی... نظامیها و پولدارها می خواهند ما را دستگیر کنند و برای همین است که ما اسممان را عوض کرده ایم. اینطوری هیچکس نمی تواند ما را پیدا کند. فردا شما می روید، هر دو، همیشه با هم و همیشه یار و یاور هم... ما؟ خوب، کاتیتا و بابا لیندو تا چند وقت دیگر در این خانه می مانند. آنها میخواهند کاری بکنند که دیگر هیچکس نتواند جلوی خندیدن بچه ها را بگیرد... ولی به زودی، وقتی نی نی کوچولو به دنیا بیاید ما هم می آئیم پهلوی شما، به جزیره ی نخلها و سواحل بی انتها. مثل این... این عکس را ببینید: درختهای نارگیل، گلهای فوشیا، دریای آبی و گرم، ماسه های سفید و نرم. آنجا این دخترهای کوچولو می روند مدرسه. بچه ها شاه و شاهزاده خانمهای این جزیره اند، هیچکس جرأت نمی کند اذیتشان کند. آنجاست که شما منتظر ما می مانید. فردا، تازه سفر شروع می شود. فردا دخترهای من با آبوئلا (La Abuela) (۱) و نوه هایش؛ دوستهای خودتان، می روند به خانه ی بزرگی که استخر هم دارد، خانه ی ایتالیا. چند روزی آنجا می مانند و بعد با هواپیما می روند به آن سواحل. خاله گِرِِت (Grete) منتظر آنهاست...
یک لحظه چشمهایت را به پائین می دوزی و بعد با زحمت و فشار زیاد... به خودت مسلط می شوی، و خنده... آن خنده ای که هر روز بین شما رد و بدل می شود.

یکشنبه های ما، روزهای با هم بودن همه ی خانواده، در این روز، ما مثل دیگر روزهای هفته برنامه ها و قرارهای سخت و دقیق نداریم. همه چیز مجاز است. خوشی از همان صبح شروع می شود:
تو ساندویچهای خوشمزه ی صبحانه را آماده می کنی، کامیلا با آن آبمیوه گیری کهنه آب پرتقال می گیرد، خاویِرا دو سینی را با گلهای مارگریت تزئین می کند و کاتیتا آنها را به اتاق خواب می آورد. آنها دوست دارند روی تخت بزرگ آبی رنگ بازی کنند و کتاب داستانهای مصور را ورق بزنند. بعد از ظهر دخترکها آنجا، دو طرف تو، می نشینند به تماشای تلویزیون: فیلمهای "لورل و هاردی"، "ماجراهای لاسی"، "پلنگ صورتی" و یک داستان وسترن. شب هم مجاز هستیم که غذای خوبی بخوریم. پیلان با زبانش ته مانده های غذا و خرده های شیرینی را جمع می کند. این سگ هم یاد گرفته است که یکشنبه ها خیلی کارها برایش مجاز است: می تواند روی آن فرش پشمی شیری رنگ بخوابد، روی تخت غلت بزند، از زیر نوازش دخترها در برود و بین کیفهای برزنتی قرمز پر از سلاح و انبوه کتابها بدود.
یکی از سرگرمیهای تو و دخترها سر به سر من گذاشتن است، هیچ چیز آنها را بیشتر از شوخیهائی که مرا عصبانی می کند به وجد نمی آورد.
ـ کاتیتا حوصله ندارد.
همه شان می خندند، یواشکی و بچگانه.
ـ ول کن، اینقدر خم و راست نشو، یک خرده ریخت و پاش چه اهمیتی دارد، فردا مرتب می کنیم.
ـ بیا، بیا پهلوی ما، الان "زورو" شروع می شود.
ـ چه کارِت کرده پیلان، سگ است، دوست دارد بشقابها را لیس بزند.
ـ با سگ دعوا نکن، او خیلی کوچولو است، تقصیری ندارد. یکی از دخترها در را رویش باز کرد.
ـ آتی، دوست نداری با ما بازی کنی؟

من فقط رنگهای شاد و درخشان دیوارها را به یاد می آورم. در آن شب وداع، تو اول ساکت ماندی، نگاهت در دوردستها بود، بعد چشمهایت را به دخترها دوختی: از این سفر و جزیره ای که در انتظار شماست، خوشحال هستید؟
یکی شان می خندید، از تصور این که یک دسته بچه با هم هستند و فقط یک سرپرست دارند خوشحال بود، دور میز می دوید و دست می زد. دیگری با نگاه او را دنبال می کرد، از جایش تکان نمی خورد. فکر کردم دارم در عمق نگاه روشنش غرق می شوم. با چشمهای بادامی اش که گشاد و گشادتر می شد به من خیره شد، نگاهی نافذ و عمیق و سرشار از سئوال. بالاخره لبخند زد.
و روز عزیمت، کوچولوی من نشسته ای روی زانوهایم، خودت را سخت به آغوشم می فشاری، می پرسی چرا همه با هم نمی رویم... او همه ی این وعده های خوشبختی در جزیره ی بچه ها را دوست دارد ولی آرزو می کند که پدر و مادرش هم در کنارش باشند.
به یاد می آورم اندوه سنگینی که ما را درهم می شکست. به یاد می آورم... چه فایده ای دارد؟ کی به این داستان توجه می-کند، به این لحظه ای که دخترهای کوچولویم برای همیشه از من دور می شوند.

آنروز صبح سرد بود، همه می خواستند بچه ها را تا میدان دورافتاده ای که جیم (Jaime) در آنجا منتظرشان بود همراهی کنند.
و در آن صبح، البته حالا دیگر ظهر شده بود، اتومبیل پر بود. هیچکس حرف نمی زد. یکی آوازی خواند، دیگران دست هم را گرفتند. از جاده به خیابان، از کوچه به پسکوچه... میدان خالی بود. نه یک درخت، نه یک پرنده، نه یک سگ. جیم آنجا بود، پشت فرمان یک سیتروئن کهنه. در ماشین را باز کرد و بچه ها روی صندلی عقب به هم چسبیدند. یکی از دخترها را می بینم، با لبخندی کمرنگ روی لبهای قشنگش. او می داند، کوچولوی من، که داریم از هم جدا می شویم. با چشمهای روشنش حرکات ما را دنبال می کند. و بعد... نه، هرگز نخواهم توانست. من عطوفت آبوئلا را می بینم که بازوانش را دور شانه های دخترک دیگرم حلقه کرده است، از همین حالا حمایتش می کند. حتماً می خواهد به من نشان بدهد که آنها تنها نخواهند بود. یکی شان لبخند می زند، حالا کمی مصمم تر و دیگری دستی به خداحافظی بلند می کند. خرسکهای کوچولو، دستهای نرم و لطیفتان را می بینم. بعد، جیم حرکت می کند. او در نقطه ای از سانتیاگو کشیش جوانی را ملاقات خواهد کرد که آنها را تا پشت نرده های زیتونی رنگ سفارت ایتالیا همراهی می کند.
سفارت، امنیتش و دیوارهایش، دور از ما و اینهمه نزدیک. از آنروز، چندین بار به این محل نزدیک شدم؛ در عذاب از فشار سخت رعایت مسایل امنیتی، مثل یک تماشاچی مزاحم، و با وجود این آنقدر خود را داخل آن باغ سرسبز حس می کردم که می توانستم بچه ها را مجسم کنم. امید دیدن آنها دست از سرم برنمی داشت. کاش لااقل یک شب می توانستم بگویم آنها را دیدم، شلوار قرمز و بلوز سفید پوشیده بودند، می خندیدند و به نظر خوشحال می آمدند. ولی نه، من آنها را در روزهای بین چهاردهم سپتامبر، روز رفتنشان، و پنجم اکتبر، ندیدم. خوشبختانه تو ندانستی که زندگی در آنجا چقدر سخت و نفرت آور بود و آبوئلا چطور با چنگ و دندان از آنها حمایت می کرد. چقدر وحشتناک بود وضع انبوه پناهندگان و نزاع بر سر غذا یا تختخواب. یکنفر، یک رفیق که به تو احترام می گذاشت، اتاقی به آنها داده بود و آبوئلا مسلح به یک چاقو، در آنجا از بچه ها مراقبت می کرد. و... فردای پنجم اکتبر، یکی شان رفت و دیگری آنجا ماند، تک و تنها. کوچولوی من. دیگر بیشتر از این امکان نداشت بتوانیم آنها را آزار بدهیم.

کار دیگری هم نمی توانستیم بکنیم. ما موج جدید سرکوب را پیش بینی کرده بودیم. قصه ی بچه هایی که به گروگان گرفته شده و جلوی مادرانشان شکنجه شده بودند، در سانتیاگو و سانتافه پیچیده بود. احتمال خطر بالا رفته بود. دیگر نمی توانستیم آنرا ندیده بگیریم. و تو برای آرام کردن هردومان می گفتی: آنها پنج سالشان است، سنی که زندگی اجتماعی مهمتر از خانواده می شود. تا وقتی با هم هستند، ما هم از آنها دور نمی شویم. هیچ چیز نباید آنها را از هم جدا کند. با هم، می توانند در مقابل همه چیز مقاومت کنند، مثل این که دست تصادف امکان یک زندگی معمولی را برایشان فراهم کرده است. علاقه ی آنها به هم جایگزین ما می شود. آنجا، آنها با بچه های دیگر قاطی می شوند و هیچکس نمی پرسد مال کجایند، مگر از سرِ محبت. و ما... البته که ما هم می رویم می بینیمشان.

ولی، هرگز...

پنجم اکتبر، دخترها از خطر دور بودند. بسیار دور از خانه ی آبی آسمانی خیابان سانتافه.
آنها یک روز خواهند دانست که این خارج از اراده ی ما بوده است. ما همدیگر را خواهیم یافت. دخترهای کوچولوی من. کی می داند، فردا یا پس فردا، سال آینده یا سال بعد از آن.
حالا، من دوباره حرکت می کنم، اول باید مسیری را بازسازی کنم که آنها را به ما برساند. و شاید با پی گرفتن نشانه ها و ردهائی از دخترهای کوچولو موفق شوم. ولی من هرگز نخواهم دانست که دوشنبه بود، جمعه بود یا یکشنبه. هیچوقت به یاد نخواهم آورد آن صبحی که دخترهای کوچولو از خانه ی آبی آسمانی سانتافه رفتند چه روزی از هفته بود.
چطور انتظار داری به یاد بیاورم، در حالی که همهمه ی غیبت دخترها چنان مرا گیج و کر کرده بود که حساسیتم را به زمان و رنگ و حتی حرکات روزانه ی خودمان از دست داده بودم؟
از آن پس، او دیگر ندانست هر صبحی که برمی خواست چه روزی است، تا آن شنبه، آری، آن روز را فهمید.
شنبه بود، پنجم اکتبر ۱۹۷۴.



گاه، کامیلا و خاویِرا به خانه ی آبوئلا می رفتند. شنبه بعد از ظهر تونیو (Tonio) آنها را می برد آنجا که با نوه های آبوئلا بازی کنند. بچه ها دوست داشتند توپ بازی کنند، با هم مسابقه ی نقاشی بدهند، و بخصوص خودشان را برای این مادربزرگ مهربان و دوست داشتنی لوس کنند.

آبوئلا، رنگ پوستش تیره بود و خطوط محکم و منظم چهره اش با موهای صاف کوتاه و طره های موی سفیدش، تضاد داشت. تنها چینهای ریز اطراف چشمهای سیاهش نشان از پنجاه سالگی این زن متواضع می داد.
عطر نان تازه در فر، مخصوص روزهای یکشنبه... و نیز طعم شیرینی سیب که تازه پخته بود... آبوئلا با پیراهن سیاهش در رفت و آمد بود که تونیو پیدایش شد. آبوئلا، مادر تونیو، مثل خود او بود، آدمی بی تکبر، که هرگز کاری را ناتمام نمی گذاشت، آدمی حساس که هر قدمی را با فکر و تعقل بر می داشت. زندگی آبوئلا هرگز راحت و آرام نبود. به محض این که ساعتهای کارش، به عنوان نظافتچی، در هتل "او ایژین دُوینا دِل مار" (O’Higgins de Vina del Mar) تمام می شد به تهیه و تدارک نیازهای روزمره ی اعضای مخفی "میر" می پرداخت.
در ۱۹۶۹ وقتی پسرش به بانکها حمله می کرد، او در کنار ماریزا (Marisa) و نوه هایش ماند و "رسوائی" را با سربلندی تحمل ¬کرد:
ـ ماریزا، پسرت را خوب تربیت نکرده ای، خیلی لوسش کرده ای.
ـ ماریزا، یک بچه ی حرامزاده ممکن نیست خوب از آب در بیاید. روابط عشقی بدون ازدواج گناه است. خدا ترا مجازات می کند.
امید به یک زندگی راحت در آینده، با دور شدن تونیو از کار پزشکی بر باد رفت. آبوئلا می بایست با بی پولی، خانه های نمور و اجاقهای ذغال سنگی بسازد.
در پایان سال ۱۹۷۰، وقتی تونیو مسئول گروهی شد که از طرف سازمان "میر" مأمور محافظت از آلنده (Salvador Allende) بودند، یک خانه ی سیمانی نسبتاً نوساز در اختیارشان گذاشتند که در مجموعه ای در اطراف کاخ توماس مورو (Tomas Moro) ـ مقر ریاست جمهوری ـ بنا شده بود. این خانه محصور بود بین خانه های خرده بورژواهای تازه به دوران رسیده ای که بیش از هر چیز در قید زیبائی و آراستگی باغ و باغچه شان بودند. ملافه های رنگ و رو رفته ی آویخته جلوی پنجره های این خانه، به اضافه ی زمین شخم خورده ی رها شده ی باغچه، باعث اعتراض و خشم این همسایه ها می شد. آبوئلا به هیچکس چیزی نمی گفت. همه ی اینها را با غروری که داشت در خود می ریخت و همه ی سختیها را در خانه ای که در زمستان همیشه سرد بود تحمل می کرد.
درست است که حرارت بخاری قدیمی نفت سوز کافی نبود اما همیشه چیزی فراهم بود: سوپ داغ، قهوه و شکر. آبوئلا مدام در فکر تهیه و تدارک آذوقه و غذا بود، در صفهای مختلف می ایستاد، در هر صفی؛ هر چه که بود، نوبت می گرفت و دستاوردهای خود را با آنهائی که به خانه اش می آمدند تقسیم می کرد.
 

۱- La Abuela در زبان اسپانیائی یعنی مادربزرگ، در این متن به صورت اسم بکار رفته است (م.)         


* برای خواندن قسمت های قبلی کتاب به صفحه ی «پاورقی» اخبار روز مراجعه کنید:

www.akhbar-rooz.com