•
گروه بچهها مثل هرروز دیگرِ تابستانی یکی بعد از دیگری خیز برداشتند و از بالای صخره در آب پریدند، بین زمین و آسمان فریادهای شوق کشیدند، و غرق در هیجان شدند از احساس یکبارهی خنکایِ رود، شناور ماندند بر امواج، و از صخرهها و ساحل دور شدند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
سهشنبه
۱۴ آذر ۱٣۹۶ -
۵ دسامبر ۲۰۱۷
گروه بچهها مثل هرروز دیگرِ تابستانی یکی بعد از دیگری خیز برداشتند و از بالای صخره در آب پریدند، بین زمین و آسمان فریادهای شوق کشیدند، و غرق در هیجان شدند از احساس یکبارهی خنکایِ رود، شناور ماندند بر امواج، و از صخرهها و ساحل دور شدند. بچهها شاد و شلوغ و خندهزنان در هر قدم نزدیکیِ بیشتری احساس کردند با یکدیگر، با آبها، با امواج ریز و درشت، با حبابهایی که از اعماق میجوشید، با جلبکها، و با ماهیهایی که تن آنها را لمس میکردند و میگریختند. اینجا و آنجا بر بلندیهای صخرههای مُشرف به رود سوسماری با کنجکاوی میایستاد مکث میکرد حیرتزده خیره میماند به حرکات و صداها و خندههای آنها و باز به نرمی میخزید میان قلوهسنگها و گم میشد میان خاربوتهها. اینجا و آنجا بچهها از آب بیرون زدند از صخرهها بالا کشیدند، در آب پریدند، فریادهای شوق آنها پژواک داد میان سنگها و صخرهها و بوتههای آویزان و هربار یکنواختیِ شنای طولانیِ آنها درهم شکست. از میان امواج و صخرهها که میرفتند مهارت خود را نشان میدادند که در گردابها نیافتند یا اگر در آن افتادند تلاش کنند آنرا بشکنند. هرجا که یکی موفق نمیشد گرداب را بشکند از پیش میدانست نفسش را در سینه حبس میکرد، با سر وارد آن میشد، خودش را از آنسو بالا میکشید، و بار دیگر با لذتی عمیق صدادار نفس تازه میکرد.
در یکی از همین گرداب بازیهای معمولی بود که زنگنه نفسش را در سینه حبس کرد تن به مَکِش مقاومت ناپذیر آن داد و آنقدر پایین رفت تا پایش خورد به کفِ سنگلاخیِ رود. زمان برایش بینهایتی نمود در جهان آبها، شنا با ماهیهای ریز و درشت، آهنگ فراگیر جنب و جوش سنگریزهها، و صدای گُنگ بچهها که صدایش میکردند از جای دوری که به سرزمین خواب های عمیق شباهت داشت، از آنسوی آبهایی که در آن شناور-غرقه بود. از آن سو که بالا آمد تا دوباره دست و پایی بزند، نفسی تازه کند، خودش را بازیابد، و بفهمد کجاست، خودش را در گُداری یافت که آب بزحمت تا زیر زانو میرسید. وِلرم بود. معلوم بود که از روزها پیش خنکای خود را از دست داده است. دنبالهی ماندابی بود محل تخم ریزیِ قورباغهها و رشد کفچهماهیها، نه از آن حوضچههای آب زلالی که موقتاً از جریان خروشان رود بجا میمانند و یکی دو روز بعد با بالاتر آمدن آب رودخانه دوباره با آن یکی میشوند و از میان میروند. پای زنگنه با هر حرکت در لجن و گِل و لای فرو میرفت، از لزجیِ آن احساس انزجار میکرد و از گیر کردن در آن مستأصل میشد. آفتاب داغ بود و آب مانداب کم عمق و وِلرم، غیر قابل شنا و خنک کردن بدن. رو گرداند به سمت بالادست رودخانه و جستجو کرد. هیچ اثری از بچهها نبود. فقط موجهای کوتاه و بلند رودخانه و صخرههای نوک تیز وسط آب و گردابهای اطراف آن در چشم مینشست. بازتاب نور خورشید بر آب چشم را میزد. زنگنه خیره شد به صخرههای بلندِ اطراف رود و شکافهای میان آن، خاربوتهها، بوتههای تنهایِ آویزان، قلوهسنگهای ساکتِ مرموز، و به سوسمارهای منزویِ گریزان، گشت دنبال خش خشهای مرموز. کجا رفته بودند بچهها تا گردابی او را به اعماق کشانده بود؟ داشتند زیرآبی شنا میکردند؟ از او جلو زده و او را رها کرده بودند به حال خود؟ شنایشان تمام شده بود، از آب بیرون زده، و هرکدام رفته بودند به سمتی؟ چه شده بود در آن لحظاتی که زنگنه کشانده شده بود به ته گرداب و داشت از آنسو بالا میآمد؟ آیا از پیچ رودخانه رد شده افتاده بودند میان جلگهها، و به شنای خود ادامه داده بودند با جریان ملایم رود، بدون او؟
نورِ خورشید بازتاب میداد بر امواج ریز و درشت و چشم را خیره میساخت. آنسوی عرض بلندِ رودخانه زنانِ فرودست چادرهای خود را بسته بودند به کمرها، تا زانو در آب، رخت میشستند، ظرف میشستند، آب برمیداشتند، یا بچههای خردسال را شنا میدادند. آن دورترها پیرمرد کوتاه قدِ سیهچرده، الاغ ضعیف استخوانیِ خود را مقابل ورودیِ آسیابِ آبی نگاه داشته بود گونیِ گندم را از پشت آن در میآورد میسپرد به آسیابان سالخورده. در آن دور دورهای گورستانِ مُشرف به رود مردانی از حرارت آفتاب پناه گرفته بودند پای دیوار بلند امامزاده ایستاده بودند میان سنگ قبرها پا به پا میکردند، تسبیح میانداختند، باهم حرف میزدند، تا کِی تابوتِ درگذشتهی آنها از زیر تاقِ نیمهتاریک غسّالخانه ظاهر شود و مراسم کفن و دفن را به پایان ببرند. از خیابانهای ساحل بلند روبرو صدای همهمههای گُنگ، تک بوقها و اگزوز اتوموبیلها میآمد. در آن بلندیهای پای قلعه پیرمردی دستهایش را پشت خود انداخته بود با تسبیح بازی میکرد و با آرامش از زیر شاخههای آویزانِ سدرِ پر شاخ مقابل خانقاه میگذشت. برگشت به پشت سر نگاه کرد، مکث کرد، راه باز کرد تا چرخیِ نوجوانی که با بیقیدی سوت میزد و سرعت میرفت از کنار او رد شود. قبل از اینکه دوباره به راه بیافتد چفیهی خود را مرتب کرد. طنین دورِ صدای اذان از سمت مسجد میدانگاه وسط بازار قدیمی میآمد، کفچه ماهیها به زیر زانوی زنگنه میخوردند و به او احساس ناخوشایندی میبخشیدند. آن دورتر در کنارهی مانداب، قورباغهی خاکستری با شکم برآمده، خودش را به زحمت از میان گل و لای میکشاند برود پناه بگیرد زیر سایهی تخته سنگ. زنگنه همانطور بلاتکلیف خیره مانده بود به رود که از مقابل چشمان او میرفت و بی توجه به او و هرچه در اطراف او میگذشت همچنان مثل همیشه صدا می کرد و به راه خود ادامه میداد.
زنگنه همانطور بیحرکت ایستاده بود تا زانو در گل و لایِ مانداب، رو به رودخانه، حرارت تحملناپذیر آفتاب را حس میکرد بر سر و پوست شانهها و پشت، در اندیشهی بچهها که او را برجا نهاده و در یک چشم برهم زدن همگی مفقودالاثر شده بودند میان امواج، صخرهها، سنگریزهها، و آبها، گویی هرگز در این دنیا نبودهاند.
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۸ دسامبر ۲۰۱۶
|