هیچ ملالی نیست جز...


رویا م.


• احمد جان، دوست ندارم در این حال بیماری بیشتر ناراحت‌ات کنم، اما ناچارم بگویم امیدی به یاری ما بیرونی‌ها نداشته باش. ما نمی‌توانیم به فکر تو و بقیه‌ی دربندان باشیم، داریم در کشورهای آباد درس می‌خوانیم که مایه‌ی افتخار برجا ماندگان باشیم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲ اسفند ۱٣٨۵ -  ۲۱ فوريه ۲۰۰۷


احمد باطبی به دلیل فشارهای سخت زندان سکته‌ی مغزی کرده و در بخش مراقبت‌های ویژه به سر می‌برد. دوستان خوب احمد نامه‌ای نوشته‌اند و دارند امضاء می‌گیرند تا آن را برای او به زندان بفرستند. من یک خرده از سبک نگارش آن نامه خوشم نیامد (فقط سبک نگارش ها، به زبان خودمانی انشاء! سوء تفاهم نشود) این است که نامه‌ی خودم را برای احمد باطبی می‌نویسم، شاید هم دوستان موافقت کردند که این را هم همراه نامه‌ی خودشان برای او بفرستند.

احمد عزیز!

تو آن توئی و ما این بیرون. چه خوب است که دست کم می‌شود برایت نامه فرستاد. البته تو حالا به چیزهای اساسی تری نیاز داری، مثلاً به هوای تازه‌ی بیرون از چهاردیواری سلول، قدم زدن در طبیعت و در کنار نزدیکان‌ات نشستن؛ ولی خوب، شاید نامه یک ذره بتواند کمبودهای دیگر را از یادت ببرد.

من ترا از نزدیک نمی‌شناسم، فقط عکس‌ات را دیده‌ام. هر بار به آن خیره می‌شوم سعی می‌کنم از چهره‌ات بفهمم در آن لحظه به چه فکری بوده‌ای، اما تنها چیزی که از نگاه‌ات دستگیرم می‌شود آگاهی از اتفاق غیر عادی‌ایست که دارد آن دور و بر می‌افتد. روح طغیان در نگاه تو حلول کرده و من آن را به جا می‌آورم، چون خیلی شبیه به حالی است که هشت سالی پیش از آن در کسانی می‌دیدم که درگیر طغیان بودند. فقط مطمئن نیستم که تو هم مثل بر و بچه‌های آن دوران در جذبه‌ی یک آن بیخودی و نشئه‌ای که از صحنه‌ی شورش به آدم دست می‌دهد خودت را وسط غائله انداخته‌ای، یا این که فکر دیگری داشته‌ای. گرچه شماها باید بیشتر فکر کرده باشید و کمتر هیجان زده بوده باشید. اگر این طور نبود، اگر هر هشت ده سالی بار اندیشه‌ی بیشتری برای جوان‌ها نداشت که شتاب جلو رفتن خیلی از این کندتر می‌شد.

حال تو در زندان را، دوستان وفادارت مرتب برای بیرونی‌ها گزارش می‌کنند، و می‌دانم که از ما هم به تو می‌گویند، با این همه اگر از احوال ما خواسته باشی ملالی نیست!
ما رسم مان نیست که به بیمار و زندانی و سفر کرده خبر بد بدهیم، اما این هم از همان رسم‌های فراوانی است که ته دل‌مان را قرص نگه می‌دارد و عافیت و سلامت را برتر از هر چیز می‌شمارد و ته خانه می‌نشاندمان که سفر خطر دارد، باز کردن پنجره کوران می‌آورد و زبان سرخ، سر سبز می‌دهد بر باد و کلاهت را نگه دار تا....
راستش این که خبرها هیچ خوب نیست احمد جان. دوستان نوشته‌اند می‌دانیم که بیرون خواهی آمد... بله، البته دل قوی دار! این طوری که فکر کنی بهتر تاب زندان را می‌آوری، دشواری‌ها زیاد نمود نمی‌کند...
اما درآنچه به ما مربوط می‌شود، می‌توانی مطمئن باشی ما کار مهمی نمی‌کنیم که کمکی به بیرون آمدن تو باشد. خود من دارم مقدمات رفتن یا به عبارتی فرار کردن‌ام را از میهن عزیز فراهم می‌کنم. تو هم بهتر بود آن باری که مرخصی گرفته بودی قاچاقی از مرز رد می‌شدی... اگر به موقع جنبیده بودی الان در اروپا یا کانادا داشتی از بورس تحصیلی استفاده می‌کردی، به جای این که در آی سی یوی دلگیر بیمارستان روی تخت، پا بند به پا خوابیده باشی.
می‌دانی که هر قوم و ملتی باورها و عادتهائی دارد که رفتارش را در زمانه ی سخت شکل می دهد. مثلاً ویتنامی‌ها جنگی را تاب آوردند که وحشت آن خون را در رگ خشک می‌کرد. بی شکوه و شکایت داوطلبانه به جنگ رفتند، دسته دسته زیر بمباران‌ها درو شدند و از عشق و جوانی و آینده سخنی نگفتند، تا این که جنگ تمام شد و زمان بازسازی رسید: این بار دسته دسته به کشورهای دیگر رفتند تا با کار بدنی و فکری پولی به دست آورند و آن را برای ساختن وطن، به ویتنام بفرستند.
تو احمد جان ممکن است "ویتنامی" باشی. اما ما ایرانی هستیم! شکوه باستانی و پرسپولیس و برتری ما بر این عرب های ... و ترک های ... را از یاد مبر. تصور کن که روزی خدای نکرده بمب افکن های آمریکائی این طرف ها پیدایشان شود... آن وقت دیگر با چند تا احمد که حاضر شوند اینجا بمانند مشکلی حل نخواهد شد.
من از مجسم کردن آن منظره هم می‌ترسم، اما شک ندارم که ایده‌ی عمومی چنین چیزی خواهد بود: "چرا من و خانواده‌ام خودمان را به خطر بیندازیم؟ بگذار دیگران جلو بیفتند" ولی البته از دور نعره زدن و مبارز طلبیدن مستحب است، به خصوص که الحمدالله اینترنت هم هست و رزمیدن در آن "هزینه"ای هم ندارد. منظره‌ای که از آن روز شبه قیامت جلوی چشم آدم می‌آید دشت گسترده‌ایست که میلیون‌ها موش در آن روی هم می‌لغزند و دنبال سوراخ می‌گردند. راستی ما ملت شریف را چه به زرد پوستهای کم هوشی مثل ویتنامیان!

احمد جان، دوست ندارم در این حال بیماری بیشتر ناراحت‌ات کنم، اما ناچارم بگویم امیدی به یاری ما بیرونی‌ها نداشته باش. ما نمی‌توانیم به فکر تو و بقیه‌ی دربندان باشیم، داریم در کشورهای آباد درس می‌خوانیم که مایه‌ی افتخار برجا ماندگان باشیم. این همه استعداد نژاد ایرانی را که نمی‌توانیم در زندان‌ها به باد بدهیم! شما هم کافیست دهنتان را پر کنید و بگوئید مثلاً چند ده هزار استاد دانشگاه ایرانی در انگلستان و آمریکا و ... هست، کلی دردتان تسکین پیدا می‌کند. به ثروت‌مان هم می‌توانید پز بدهید: جمع دارائی‌های ما خارج نشینان از ده سال بودجه‌ی مملکت بیشتر است. اما نه این که فکر کنی فراموش‌تان کرده‌ایم ها: گذشته از نوحه نامه‌های پر آب چشمی که به شیوه‌ی نوحه‌ی عاشورا در وصف مظلومیت‌تان در اینترنت می‌نویسیم مرتب داریم برای شماها پتیشن امضاء می‌کنیم و می‌فرستیم برای نهادهای بین المللی؛ اگر پول هم لازم داری بگو، تا هزار یورو پیش ما اعتبار داری.

احمد عزیز پایدار باش. پابندهایت را دنبال خودت از سلول به بخش آی سی یو و از آنجا به حیاط زندان بکش- اگر اجازه داشته باشی بروی به حیاط - اگر هم زمین خوردی زود برخیز که دشمن شاد نشوی. چشم امید همه‌ی ما به مقاومت توست. اگر شماها در زندان وا ندهید و تسلیم نشوید بالاخره روزی می‌رسد که نابودی این غاصبان خونخوار را ببینیم. اگر هم ما آن روز را ندیدیم و تو هم در زندان مردی، لااقل بچه‌های ما در خارج از تلویزیون‌های بیگانه خواهند دید و دلشان شاد می‌شود که انتقام تو گرفته شده است.
داخل نشینان هم، حقیقت‌اش را بخواهی نمی‌شود رویشان حساب کرد. روزی که به این رژیم رأی آری می‌دادند اصلاً بلد نبودند کلمه‌ی دمکراتیک را تلفظ کنند، این را حتی رفسنجانی هم گفته است. دیگر چه انتظاری از این ها؟ بگذار با "تو سر زنی"ها و سینه زنی‌ها و دستمال مالی‌هاشان برای پیشنماز محل دل خوش کنند. درست شدن زمینه‌ی فکری این ملت عامی و رسیدن‌اش به پایه‌ی ملل مترقی حالا حالاها کار دارد. ما که نمی‌توانیم روند تاریخ را جلو بیندازیم: ببین ما در واقع حالا در سال ۱٣٨۵ میلادی هستیم! به این چشم به مردم داخل ایران نگاه کن و بدان که هیچ کاری با طرز فکر این ها نمی‌شود کرد. تو کار خودت را بکن و ناامید نشو... سرانجام حقیقت هر طوری شده پیروز خواهد شد.

به امید سرنگونی عرب پرستان جنایتکار!
دوستدار تو،
یکی از روشنفکرانِِ خارج نشین بعد از این
http://darang.wordpress.com