سانتیاگو، یک روز اکتبر (۱۰)


• سانتیاگو، یک روز اکتبر (۱۰) ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۹ آذر ۱٣۹۶ -  ۱۰ دسامبر ۲۰۱۷



سانتیاگو، یک روز اکتبر
کارمن کاستیلو
مترجم: شیدا نبوی
ناشر: کتاب جشم انداز - انتشارات فروغ


سانتیاگو، یک روز اکتبر، از تداوم و گسترش مبارزه ی مسلحانه در شیلی و در فرداهای کودتای اگوستو پینوشه علیه حکومت دموکراتیک سالوادور آلنده (۱۱ سپتامبر ۱۹۷٣) می نویسد. "جنبش چپ انقلابی" (Movimiento de Izquierda Revolucionaria) (به اختصار "میر") بود که شروع مبارزه ی مسلحانه در شیلی را اعلام کرد. "میر" که در ۱۵ اوت ۱۹۶۵ توسط عده­ ای از جوانان انقلابی، به رهبری میگوئل انریکوئز بنیان گرفته بود به سرعت موفق شد که گروههای وسیعی از جوانان و دانشجویان، روشنفکران و کارگران و حاشیه­ نشنیان شهری را در صفوف خود گرد هم آورد.
نویسنده ی کتاب سانتیاگو، یک روز اکتبر، کارمن کاستیلو، از اعضای "میر" است و همسر و همرزم میگوئل انریکوئز.
"سانتیاگو، یک روز اکتبر، آینه ی تاریخ است ..." و "تاریخ تنها آشنایی با چه بود و چه شدِ گذشته­ ها نیست ...".
شیدا نبوی





فلاکا آلِخاندرا هرچه بیشتر فرو می رود. او آرام آرام به آخر کار خود می رسد، د.ی.ن.ا. قول داده که وقتی دیگر به او نیازی نداشته باشند، اجازه می دهند به خارجه برود. می خواهد زندگیش را از نو بسازد.
فلاکا در خیانت پیش می رفت و تعداد رفقایی که گذارشان به خانه ی خوزه دومینگو کاناس می افتاد هر روز بیشتر می شد. فضای اتاق کوچک ما هر روز تنگتر می شد ولی فلاکا آلِخاندرا دیگر آنجا نمی خوابید، او را به جای دیگری برده بودند. آمِلیا یک شب به این فکر کرد که چطور او را از بین ببرد، با دستهایش... جرأت نمی کند.

فلاکا آلِخاندرا در سال ۱۹۷۶ با یک افسر د.ی.ن.ا. ازدواج کرد. او در یک آپارتمان مجلل محله ی پروویدنسیا در سانتیاگو زندگی می کند. کارولا (Carola) و لوز آرک، دو همکار "معروف" دیگر نیز همینطور.   


آمِلیا خودش را به کارولینا نزدیک می کند. آنها دستهای یکدیگر را می گیرند و محکم، خیلی محکم، فشار می دهند. آنها به هم علاقه دارند، خیلی به هم علاقه دارند. آمِلیا به تک تک همراهانش عشق می ورزد. آنها با هم نجوا می کنند، به کلام نیاز ندارند، هر کدام معنی حرکات دیگری را می فهمد.
کارولینا به هیچ چیز اعتراف نکرده است. او منتظر بازجوئی بعدی است. می داند که آنها حرفهای ضد و نقیض او را درباره ی کاغذها و اسنادی که در خانه شان پیدا کرده اند باور نمی کنند. او با این کار فقط کمی فرصت به دست می آورد.
آمِلیا فریاد جیم را شنید. فریادی خفه و دردناک. لوئیزا دست او را گرفت، گفت: "باید به خودت اعتماد داشته باشی... آمی، نگذار ضعیف بشوی. جیم مقاومت می کند".


حدود ساعت چهار بعد از ظهر، یک کاسه سوپ آبکی که چند تکه پیاز در آن شناور بود آوردند. آمِلیا گرسنه اش نبود. نمی خواست بخورد. لوئیزا به او امر کرد: "باید غذا بخوری، باید بخوری چون باید زنده بمانی، حتی اگر اشتها نداری، حتی اگر نمی توانی فرو بدهی. بخور، آمی. سعی کن... اینجوری... یک قاشق دیگر".
نگهبانها عوض می شوند، کتک می زنند: چون چشمبند پائین افتاده... چون دستبندها شل شده... چون دیده اند که حرف می زده اند... یکی شان بر سر آمِلیا داد زد: "تو، تو بیا، رئیس می خواهد با تو حرف بزند".
دفتر فرمانده: اظهارات تو واقعی است؟
ـ بله. واقعی است.
در باز می شود و کسی داد می زند: ال چیکو را بیاورید.
آمِلیا او را می بیند، خودش می داند که هیجان زده شده است. ال چیکو آنجاست، لاغر و نحیف، صورتش باد کرده و نصفش کبود است، پیراهنش خونی است، سبیلش را تراشیده اند و می لنگد؛ زخم گلوله در پا. به سختی حرف می زند، او را روبروی آمِلیا می نشانند. ال چیکو غمگنانه او را نگاه می کند، خوانیتو چطور است؟
آمِلیا: خوب است، پیشِ نی نی است.
ال چیکو: این از همه چیز مهمتر است.
آمِلیا در پِی یافتن راهی بود تا به او بفهماند که روز قبل میگوئل را دیده، که او حالش خوب است، که میگوئل به او اطمینان دارد. آمِلیا دنبال یافتن راهی بود که این راز را به او برساند، چیزی که به رغم جسم شکننده و نزارش، او را سرِ پا نگه می دارد.
آمِلیا: هروقت ناامید می شوم، هروقت حس می کنم دارم از پا درمی آیم، او را می بینم، میگوئل را. لبخند می زند و می گوید: آمی، زنده بمان، ضعیف نباش.
ال چیکو: آمی، ناراحت نباش، سختیها تمام شده، آنها دیگر با تو کاری ندارند.
او فکر می کرد که آمِلیا دیگر شکنجه نخواهد شد.
آمِلیا: من فکر نمی کنم، نه... می دانم که ادامه خواهند داد. اما ناراحت نباش، مهم نیست.
ال چیکو: آمی، من خانه را لو ندادم.
آمِلیا این را می دانست. نیازی نبود به خودش بگوید: "ال چیکو، دوست من... عزیز من... او شکسته و خُرد است، نابود است، و فکری جز این ندارد که به من روحیه و جرأت ببخشد، از من حمایت کند...".
آمِلیا و ال چیکو می توانند جلوی شکنجه گران با هم حرف بزنند چون نیازی به کلمه ندارند، چشمهایشان حرف می زند، یاران قدیمی...

ملاقات آمِلیا و ال چیکو تمام شد. آمِلیا را از دفتر بیرون بردند و او را تا دمِ یک کامیونت کشیدند. گفتند باید به خانه اش برود؛ که کارولینا آنجاست و دارد به تلفن جواب می دهد، که تونیو چند بار تلفن کرده و می خواهد با او حرف بزند، که کارولینا به او گفته است آمِلیا هنوز به خانه برنگشته است، که مطمئناً شب دیروقت می آید.
دوشنبه بیست و سوم سپتامبر است. وقتی به خانه ی خیابان واسکودوگاما رسیدند گفتند آمِلیا باید به تلفن جواب بدهد و برای فردا با تونیو قرار بگذارد. تهدیدش کردند که اگر اطاعت نکند او را آرام آرام خواهند کشت. کمترین تمرد شکنجه ی شدیدی به دنبال دارد، شکنجه ای تازه: ترومپو (Trompo) [چرخش؛ جسمی نوک تیز را در شکم یا مقعد فرو بردن و چرخاندن. م.]. گواتون رومو این روش جدید را توضیح می دهد: یک باطوم نوک تیز را یواش یواش وارد می کنیم... عذابی دردناک و طولانی... مثل کائوپولیکان [رهبر معترضان قوم ماپوچه (Mapuche) که در قرن شانزدهم در منطقه ای بین شیلی و آرژانتین می زیستند و مبارزه می کردند. کائوپولیکان، بعد از دستگیری، با همین شکنجه به قتل رسید. م.]
آمِلیا: بدترین چیز تغییر است، فقط فکر این که شکنجه ی تازه ی ناشناخته ای در انتظارت است وحشتناک است. حتی تصور آن پشت آدم را می لرزاند، ترس غریبی بر آدم مستولی می شود.


کارولینا در خانه است. آهسته می گوید: "آمِلیا، میگوئل و تونیو تلفن کردند، به نظرم آنها می دانند که ما دستگیر شده ایم". آنها آمِلیا را نزدیک تلفن نشاندند و یک نگهبان لوله ی تفنگ را روی پهلویش گذاشت. خانه پُر از مأمور است، منتظرند کسی به آنجا بیاید. آمِلیا مضطرب است. نمی داند چکار کند، فقط مدام با خودش می گوید "من نمی توانم با میگوئل قرار بگذارم". در دلش آرزو می کند که تلفن زنگ نزند.
و زنگ تلفن سکوت را می شکند: مردها آماده می شوند. کارولینا گوشی را برمی دارد و بدون حرف آنرا به آمِلیا می دهد.
تونیو: آمی، چطوری؟ خوبی؟
آمِلیا: کم و بیش.
سعی می کند با صدایی بیروح و مرده حرف بزند. نگهبان لوله ی تفنگش را بیشتر در پهلوی او فشار می دهد.
تونیو اصرار می کند: ولی... همه چیز خوب است؟
آمِلیا جواب نمی دهد. سکوت.
میگوئل تلفن را می گیرد: آمی، می دانیم که تو دستگیر شده ای... بگو...
آمِلیا مصمم و واضح می گوید: بله، من زندانی هستم.
میگوئل: قوی باش آمی... ما به تو اعتماد داریم. به آنها... به این بی پدر و مادرها... بگو آدمهای بی غیرت و ضعیف زنها را می زنند...
آمِلیا گوشی را می گذارد، احساس دوگانه ای دارد: خوشحالی از شنیدن صدای میگوئل و وحشت از آنچه پیش رو دارد.
نگهبان به مرکز تلفن می کند و خبر می دهد. دستور می رسد که از خانه تکان نخورند. مأموران آمِلیا را به یک تخت می بندند.
نیمساعت بعد، ال گواتون رومو از راه می رسد، آمِلیا را بشدت می زند، روی سینه اش می نشیند و می پرسد: "چرا اینکار را کردی؟" آمِلیا یک لحظه در سکوت نگاهش می کند و می گوید: "کار دیگری نمی توانستم بکنم".


یکنفر، یک مرد، سرش را از پنجره داخل می آورد و فریاد می زند: "یک فیات ۱۲۵ اینطرفها می چرخد!". مردها وحشت زده می-شوند، با هم حرف می زنند: "ماشین ال چیکو است، همانی که صبح یکشنبه تونیو باهاش از دستمان فرار کرد، باید میگوئل و آدمهایش در آن باشند...". مردها دور خودشان می چرخند، صورتهایشان منقبض شده است، خیلی ترسیده اند، نمی خواهند از خانه بیرون بروند، پشت مبلها پناه می گیرند.
گواتون رومو، کارولینا و آمِلیا را کشان کشان تا دم کامیونتی برد که جلوی در خانه ایستاده بود. دیوانه از خشم، به مأموران فحش می داد، اسلحه را در دست گرفته بود و همه را مجبور کرد در اتاقک عقب کامیونت سوار شوند. راننده با ترس و لرز حرکت کرد. و در طول مسیر، مردها وحشتزده و سراسیمه به هر سو شلیک می کردند. وقتی به مرکز خودشان رسیدند با احساس امنیت در میان چهاردیواری خانه ی خوزه دومینگو کاناس، به بالاتریها گزارش دادند که با میگوئل و یک گروه مسلح درگیر شدند.


شب میشود. به دوشنبه شب رسیده ایم، سومین روز، روزهایی به درازای ابدیت. چقدر طولانی است... پایان ناپذیر. مفهوم و ابعاد زمان، در بیرون، با آنچه ما در اینجا حس می کنیم متفاوت است. شب می شود، پزشکی می آید تا زندانیهای خانه ی خوزه دومینگو کاناس را معاینه کند. یک معاینه ی کاملاً عادی. پزشکی میانسال، با روپوش سفید و رفتاری کاملاً حرفه ای. دکتر نمی تواند آمِلیا را معاینه کند، خونریزی بسیار شدید است. آمپولی به او می زند. آمِلیا می ترسد، این آمپول خواب آور است؟ دکتر جواب می دهد: کمی. آمِلیا می لرزد: ترس از به خواب رفتن، ترس از بیهوشی. او باید بیدار بماند.
پزشک به معاینه ی دیگران می پردازد: لوئیزا، تخمدانش آسیب دیده است.
ال چیکو... ال چیکو تنها کسی است که چندین بار پاریلا را تحمل کرده است...
یک شکنجه گاه، بی شباهت به یک بیمارستان نیست. درد و رنج در ذات آنجاست و تعجبی را برنمی انگیزد.


شب است. زندانیان باید بخوابند، زمان استراحت است، نیاز طبیعی. زنها و مردها دراز می کشند، روی زمین. هوا بسیار سرد است، همه جا تاریک است. آمِلیا دستش را به رفیقی که نزدیکش هست می دهد، او دستش را محکم فشار می دهد، با اینکار اندکی گرما از یکی به دیگری منتقل می شود، او را می شناسد، برادرِِ داگو (Dago) است.
آمِلیا خواب آلود است، با خواب سنگینی که می خواهد بر او غالب شود مبارزه می کند. یقین دارد که دکتر به او "سِرُمِ حقیقت" تزریق کرده است [نوعی داروی مخدر که معمولاً پلیس و نیروهای انتظامی برای اعتراف گرفتن از متهم به او تزریق می کنند. این دارو تمرکز شخص را مختل می کند. م.]. شبی دراز شروع شده است، شبِ بیداری سخت وهم آلود. مدام سرش پائین می افتد و دوباره بیدار می شود، شبی که هر لحظه منتظر است بیایند و او را برای ترومپو ببرند.

سه شنبه بعد از ظهر، سرگرد آمِلیا و کارولینا را به اتاق خودش احضار کرد. به آنها دستور داد کاغذهایی را که مأموران در خانه ی آنها یافته اند مرتب و طبقه بندی کنند.
آمِلیا می گوید، سرگرد مردی است تقریباً پنجاه ساله، با چشمهای آبی. بسیار بداخلاق است و مدام داد می زند. او مسئول شکنجه است، مثل همه ی آنهای دیگر، اما قیافه ی انسانی تری به خود می گیرد، "با ما، با دشمنانش، مثل "آدم" رفتار می کند نه مثل شیئی، یا حشراتی که زیر پا له می کنیم". او شکنجه را به عنوان وسیله ای لازم برای کسب اطلاعات قبول دارد اما دوست ندارد خودش شاهد آن باشد. گاه به اتاق آخری وارد می شود، می گوید: "نمی دانم با این "بُزغاله"های میر چکار کنم، نمی توانم ازشان متنفر باشم". او میگوئل را می ستاید و با ال چیکو سخت و خشن، اما با احترام رفتار می کند.
سرگرد از اتاق بیرون رفت و سه نگهبان پر حرف را در آنجا گماشت. آمِلیا تکه ای نان ته یکی از جیبهایش داشت، تعدادی از کاغذها را لای آن گذاشت، با زبانش آنها را به داخل دهان کشید و بلعید. می خواست "ساندویچ" دیگری هم درست کند. نزدیک بود استفراغ کند، به سختی می توانست حال تهوع خود را کنترل کند. می ترسید کاغذها را برگرداند. نفس خود را حبس کرد.
کارولینا بسرعت و یواشکی او را بوسید: "آمی، من از هیچ چیز پشیمان نیستم... خوشحالم که با شما زندگی کردم...". اشک از زیر چشمبند آمِلیا به پائین غلتید. کارولینا با صدایی آهسته و طنزی ظریف گفت: "ولی خب... ساندویچش خوشمزه است دیگر...؟".



یک شب، جلوی دستشوئیها صف بود، نگهبان که همه را در راهروی باریک و تاریک به جلو هُل می داد از آنها دور شد. لوئیزا، کارولینا و آمِلیا زیر لب با هم حرف می زدند:
ـ آنها باید ما را از اینجا ببرند.. بزودی...
ـ ما را به جاهای دیگر می برند... حداقل پانزده سال حبس...
ـ ولی آنجا راحت تر خواهیم بود...
ـ آره... بالاخره آنجا می توانیم مطالعه کنیم، کتاب بخوانیم...!
ـ آنجا به همه ی کارهایی می رسیم که تا حالا وقتش را نداشته ایم...
ـ عالی است... کتاب... یک سلول...
ـ هیس.... ساکت باش... دارد می آید...
مدتهای طولانی باور داشتیم، یعنی امیدوار بودیم که زنده بمانیم، می توانیم قسم بخوریم... هنوز نمی دانستیم که تعدادی خواهند مرد و دیگر آنها را نخواهیم دید. ما زنده بودیم، به آینده فکر می کردیم...، یک زندان عادی، زندانیهایی مثل آنهای دیگر.


روزها می گذرد. بوی اتاق غیرقابل تحمل شده است، خون خشکیده، از لباسها نفوذ می کند، پوست را به خارش می اندازد. نگرا صدایش را بلند کرد و خطاب به نگهبانها گفت: "من مطمئنم... باید دکتر خبر کنید... من کِرم گذاشته ام...". نگهبان بیحوصله گفت: "یعنی چی؟" نگرا با لحنی معلم وار گفت: "یک مرض مقاربتی خیلی مسری است... مردها متوجه نمی شوند، آنرا به زنشان سرایت می دهند، خیلی خطرناک است...". تنها تصور گسترش چنین بیماری، کافی بود همه را سراسیمه کند.
نگهبانها با هم پچ پچ می¬کردند، زنگ خطر به صدا درآمد: "یک مرض مسری در خانه ی خوزه دومینگو کاناس پیدا شده است". یکی دیگر زیرلب می گفت: "حتی اگر مجبورم کنند، دست به یکی از این کثافتها نمی زنم...". و دیگری غرغر می کرد: "ترجیح می دهم همیشه بایستم، دیگر حتی روی یکی از صندلیهای این اتاقها هم نمی نشینم...". سِسیلیا (Cecilia) با زیرکی موقعیت را فهمید و داد زد: "منهم همینطور، منهم کرم گذاشته ام...". وحشت بالا گرفت و به کارمندها سرایت کرد. نگهبانها دیگر نمی خواستند اتاقها را کنترل کنند، می گفتند هوا آلوده است، اگر نفس بکشیم مریض می شویم. ستوان "تمبر" با بسته ای در دست از داروخانه آمد: قرص، پنبه، پماد. و حالا، به برکت مداوای "بیماری"، زندانیها می توانند هر چهار ساعت یکبار به دستشوئی بروند...
یکشنبه بود، روز استراحت. شکنجه ای در کار نبود، افسرها بچه هایشان را به گردش می بردند و نگهبانها تصمیم گرفتند به بیماری پایان بدهند. همه جا را تمیز کردند، هوا را عوض کردند، زمین را برق انداختند، و اتاقها را با آب ژاول ضدعفونی کردند.
یکشنبه بود. زنها بیرون دور هم جمع شده بودند... هوای تازه را با لذت استنشاق می کردیم، گرمی ملایم نور خورشید را حس می کردیم و به زمزمه ی باد که در شاخ و برگ درختان می پیچد گوش می دادیم... درختان؟ من هرگز به آنها توجه نکردم، اما آنجا بودند. مأموران گاه از استخری در انتهای باغ صحبت می کردند. این اولین و آخرین بار بود که به ما اجازه دادند از بند خارج شویم، به لطف ابتکار لوئیزا...
پیروزیهای کوچک... به هر حال...



مردی آمِلیا را در راهرو به دنبال خود می دواند، بوی گچ، بوی سیگار... چشمبند پائین می افتد، آمِلیا می بیند در اتاق بزرگی است، میزی هست و افسرانی که دورش نشسته اند، و دورتر، ال چیکو و نگرا. ال چیکو انگار که آنجا نیست، دور است. گاه حال تهوع دارد. اجازه می خواهد به دستشوئی برود، نمی گذارند. ال چیکو خود را به گوشه ی اتاق می رساند، خود را به دیوار می چسباند. قطعاً خجالت می کشد... آمِلیا قدمی بسوی او برمی دارد، مردها مانعش می شوند و او را در جای خود نگه می دارند. رنج ال چیکو برای آمِلیا غیرقابل تحمل است. لوئیزا بیوقفه حرف می زند، مثل این که هیچ چیز را نمی بیند، حتی توانست بخندد.
آمِلیا می گوید: اینطوری نگرا می خواست به او کمک کند، برای این که نشان بدهد آدم نباید از وضعیت خودش شرم داشته باشد. طوری رفتار می کرد که گویا هیچ اتفاقی نیفتاده است، سیل کلمات را بر سر افسرها می ریخت، نمی توانست جلوی خودش را بگیرد، حتی وقتی به او تذکر دادند، حتی، با این که می دانست با اینکار دارد حکم محکومیت خودش را امضا می کند. بالاخره تحمل مردان د.ی.ن.ا. تمام شد؛ نتیجه ی تحریک مداومشان: شوخیهای رکیک، توهین، فحش. نگرا به نظر بیخیال می آید.
عشق و محبت، گرما، درک متقابل بدون تظاهر، کمک مداوم به یکدیگر در طول بازجوئیها و در اظهارات، چیزی بین آمِلیا، کارولینا، لوئیزا، جیم و ال چیکو جریان داشت. بقیه هم می دیدند که زندانیها بر لحظات سخت غالب می شوند. این جریان نگهبانها و شکنجه گران را هم تکان می داد: "چی بین شما وجود دارد؟ چرا اینهمه همدیگر را دوست دارید؟ شما خیلی صمیمی و متحد هستید، بیشتر از ما...".

سرگرد وارد سالن شد. لوئیزا ساکت شد. سرگرد برافروخته از خشم گفت: "ال چیکو باید حرف بزند، به هر قیمتی شده. دوباره او را روی پاریلا می نشانیم، ما اطلاعاتش را بیرون می کشیم، حتی اگر کارش تمام بشود...". ال چیکو گوش می دهد، کوچکترین عضله ای در چهره اش تکان نمیخورد، چشمهایش بزحمت باز است با نگاهی مات. ناگهان عضلاتش منقبض می شود، بیشتر و بیشتر، باز هم تلاش می کند، لبهایش تکان می خورد و فریادی بلند می کشد: "پست فطرتها!"، و صدا خاموش می شود، سرش پائین می افتد، بیحال و کرخت. صدای ضربه ی قنداق تفنگ بلند می شود. لوئیزا و آمِلیا برانگیختهاند. آمِلیا اجازه می خواهد قبل از نوبت بعدی شکنجه از او خداحافظی کند. می خواهد دو کلمه در گوشش بگوید. ال چیکو خیلی ضعیف شده، خیلی مریض است... معلوم نیست بتواند دوام بیاورد. سرگرد موافقت میکند. ظاهراً همه تحت تأثیر قرار گرفته بودند. آمِلیا به او نزدیک شد، بوسیدش، در گوشش زمزمه کرد: "تو باید مقاومت کنی، باید زنده بمانی. من میگوئل را دیدم، حالش خوب است، به من گفت که به تو اطمینان مطلق دارد". ال چیکو عکس العملی نشان نداد. یک ثانیه بعد، به آرامی بازوی آمِلیا را فشرد. همین.

آمِلیا در اتاق عقبی فرو ریخت، بغضی قلبش را می فشرد. دقایقی گذشت، درست بیست دقیقه. چند مرد آمدند و او را به سالن برگرداندند.

در تمام طول شب، آمِلیا ناله های ال چیکو را می شنود. او درد دارد، خیلی درد دارد. آب می خواهد، نگهبانها مسخره اش می-کنند. آنها روز سختی را گذرانده اند، نمی خواهند خودشان را به خاطر "کثافتی که فقط باید گُه خودش را بخورد" اذیت کنند. آمِلیا ناامید است، از این که کاری نمی تواند بکند خشمگین است، تنفس سخت ال چیکو را می شنود، از نگهبانها خواهش می کند به او آب بدهند: "دادن یک لیوان آب سخت نیست، برایتان هیچ زحمتی ندارد". یکی از نگهبانها دلش سوخت و یک لیوان آب آورد. به هیچوجه نمی شد نگهبان را راضی کرد که دستهای ال چیکو را که از پشت بسته است باز کند، او همین جوری باید بخوابد. ال چیکو زجر می کشد، دستبند دردآور است، نمی تواند خود را در وضعیتی قرار بدهد که لحظه ای آرام باشد و بخوابد. ال چیکو استفراغ می کند. اسهال خونی شدیدی گرفته است. می خواهد به دستشوئی ببرندش. امتناع می کنند، بیشتر تحت فشارش می گذارند، در هر موقعیتی او را می زنند، بیوقفه، حیوانهای سیری ناپذیر. سرانجام لوئیزا، جیم و آمِلیا را از آنجا می برند و در اتاق بغلی می اندازند. ال چیکو تنها می ماند.
 


قسمت های قبلی کتاب را در صفحه ی «پاورقی» اخبار روز در نشانی زیر بخوانید:

www.akhbar-rooz.com