سانتیاگو، یک روز اکتبر (۱۳)


• سانتیاگو، یک روز اکتبر (۱۳) ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۵ آذر ۱٣۹۶ -  ۱۶ دسامبر ۲۰۱۷



سانتیاگو، یک روز اکتبر
کارمن کاستیلو
مترجم: شیدا نبوی
ناشر: کتاب جشم انداز - انتشارات فروغ


سانتیاگو، یک روز اکتبر، از تداوم و گسترش مبارزه ی مسلحانه در شیلی و در فرداهای کودتای اگوستو پینوشه علیه حکومت دموکراتیک سالوادور آلنده (۱۱ سپتامبر ۱۹۷٣) می نویسد. "جنبش چپ انقلابی" (Movimiento de Izquierda Revolucionaria) (به اختصار "میر") بود که شروع مبارزه ی مسلحانه در شیلی را اعلام کرد. "میر" که در ۱۵ اوت ۱۹۶۵ توسط عده­ ای از جوانان انقلابی، به رهبری میگوئل انریکوئز بنیان گرفته بود به سرعت موفق شد که گروههای وسیعی از جوانان و دانشجویان، روشنفکران و کارگران و حاشیه­ نشنیان شهری را در صفوف خود گرد هم آورد.
نویسنده ی کتاب سانتیاگو، یک روز اکتبر، کارمن کاستیلو، از اعضای "میر" است و همسر و همرزم میگوئل انریکوئز.
"سانتیاگو، یک روز اکتبر، آینه ی تاریخ است ..." و "تاریخ تنها آشنایی با چه بود و چه شدِ گذشته­ ها نیست ...".
شیدا نبوی




سرهنگ س... در پنج روز اول بعد از شنبه پنجم اکتبر به دیدنش می آمد. سعی می کرد خیلی رک و صریح باشد. او بر این باور بود که آنها را برای همیشه در اختیار دارد. از این که قدرتش را به رخ بکشد لذت می برد.
یکروز صبح، با تظاهر به شادی و خوشحالی گفت:
ـ این دفعه، آنها را در مشت داریم. بگیر، ببین، یک نامه از آندرِس خطاب به اعضای دفتر سیاسی. خط خودش است، رهبری میر را بر عهده گرفته است: "ما هنوز نمی دانیم میگوئل دقیقاً در چه شرایطی کشته شد. ارتباط با شهرستانها و محلات سانتیاگو برقرار شده است. باید ادامه داد." این نامه تقریباً از جلوی چشمش ربوده شده است. تا چند ساعت دیگر، ماری آن هم می آید پیش تو. او را به اینجا می آوریم، او هم مثل تو زخمی شده است. امیدوارم آندرس آنقدر احمق نباشد که مقاومت کند.
کاتیتا باید خوشحالی اش را پنهان می کرد. فقط کمی بعد بود که احساس بدی پیدا کرد: نامه ربوده شده است. آیا ردی داشته اند، آیا توانسته اند نفوذ کنند؟ کسی خیانت کرده است؟
با اینهمه، شب خوشحال بود که توانسته این نامه را بخواند. سرهنگ نتوانسته بود او را خُرد کند، نیرویی که از نامه ی آندرس گرفته بود، بسیار قویتر از ترس بود. به خاطر ناباوری و عدم اطمینان، به خاطر فشار رنجها و آلام خود، لحظاتی می رسید که فکر می کرد همه چیز تمام شده است. حالا فهمیده است که بیرون، همه چیز ادامه دارد.

در شمشین روز، دیگر از سرهنگ خبری نشد و از همه ی ارجاعات به آندرس و ماری آن نیز. کاتیتا دوباره نفس کشید. راحت بود. او یک پیروزی به دست آورده و به یک راز دست یافته بود. حتی دانستن این که تونیو به سفارت ایتالیا پناهنده شده، بر او تأثیر منفی نگذاشت. همه ی اینها گذشته بود. او در خفا به عکس میگوئل نگاه می کرد و او را زنده می دید. آنها نتوانسته بودند به درون او راه یابند.

کاپیتان مارچنسکو، هنوز بطور مرتب می آمد. گاه با عجله و برای به دست آوردن اطلاعاتی مشخص مثلاً: "تو نشانی خانه ی داگو را می دانی، نه؟... دروغ می گوئی. داری به من دروغ می گوئی. چرا؟... داگو یک دیوانه ی خطرناک است. هیچ شباهتی به میگوئل ندارد. کمک کن". ولی اغلب اوقات آرام می آمد، مثل این که نیاز داشت حرف بزند: "زنی مثل تو، در میر چکار می کند؟ چی تو را جذب کرده است؟ نمی فهمم، تو حامله ای و اینطور خودت را به خطر می اندازی. دلت نمی خواهد دخترهایت را ببینی؟ چرا آنها را در یک سفارتخانه گذاشته اید؟ ما وحشی نیستیم... اینها تهمت است، این داستان شکنجه ی بچه ها...".

چطور باید از کاپیتان میگوئل مارچنسکو حرف زد؟ به نظرم امروز این کار حتی مشکلتر هم هست.
او می خواست که کاپیتان بیاید. منتظر است، منتظر سئوالهایش. سکوت سنگین است، زمان نمی گذرد، خسته از بیخوابی، اسیر ساعتهای پایان ناپذیر، گریز از تنهایی، به هر قیمتی.


کاتیتا، برای "آنها" یک سرمایه گذاری دراز مدت بود. هیچ اطلاعات بکری نداشت که بدهد، نه محل یک قرار، نه نشانی یک پایگاه، نه معرفی یک عامل کلیدی این زنجیره. او هنگام دستگیری مهره ی سوخته ای بود، همه چیز با سقوط او تمام می شد. شاید از بدو تولد خوش شانس بوده است. جان به در برده بود. شکنجه نشده بود. درد نکشیده بود.


راه می رود، از این سر اتاق به آن سر، برای خودش داستان می گوید، خاطرات میگوئل را مرور می کند: "حتی در بدترین شرایط، هزار کار می توانیم بکنیم، دلتنگی مفهومی ندارد، در عمق چاهی سیاه هم عنکبوتی هست که تار می تند یا موشی که می گریزد". روی ملافه های چرک دراز می کشد و عکس چروک خورده را در مشت می فشارد.


درک و پذیرش زندانی بودن، مقاومت و ایستادگی در مقابل فروریختن و هیچ شدن، نگاهی می سازد که می بیند، دستی که لمس می کند، لبی که می خندد. پس، او فردیت خود را بازیافت. گریست.

هفته ی سوم، پرستاری که خودش هم حامله بود، از راهرو به داخل اتاق خزید، در اتاق باز بود، برایش غذا آورده بود: "شما باید غذا بخورید، به فکر بچه باشید، من برایتان دو سهم از دسری که با شیر درست شده گذاشته ام. منهم منتظر بچه هستم...". لبخند زد و بطرف در برگشت. نگهبان سینی غذا را روی میز کنار تخت گذاشت.


نگهبان پیر، ژاندارم بازنشسته ای که همیشه روی تنها صندلی اتاق می نشیند، مسلسلش را به دیوار تکیه می دهد و چشمهایش را می بندد. می گوید نمی تواند به او نگاه کند، یاد دخترش می افتد، او هم حامله است. پیرمرد از مراقبت بیشرمانه ای که باعث تحقیر این زن جوان است خجالت می کشد، پیراهن سفید بیمارستان، عریانی بدن پر از پانسمان او را نمی پوشاند.
پاس ساعت چهار صبح که شروع بشود پیرمرد می تواند حرف بزند، در این ساعت افسرها می خوابند. پیرمرد با دلهره حرف می زند: "آخر، شما جوانید، به تروریست شبیه نیستید... با اینحال روزنامه ها درباره ی شما حرف می زنند. میگوئل انریکوئز، یک ولگرد بیسر و پا بود، به بانکها حمله کرد، پولها را دزدید. میگوئل انریکوئز آدمکش بود، و شما همسرش بودید، نه؟"
روی تخت نشست، خوشحال از شروع این صحبت، برای پیرمرد از میر حرف زد، و از حاملگی اش. نگهبانهای دیگر هم گوش می دادند. کمی بعد، یکساعت قبل از سحر، هر چهار نفر برای خودشان دیپلمه بودند. نگهبانها به زحمت سواد خواندن و نوشتن داشتند. د.ی.ن.ا. مأموران خودش را از بین بیسوادها و لاتها انتخاب می کرد. اسلحه احساس قدرت می دهد و این کاملاً عادی است. ولی پیرمرد... او را همیشه به خاطر خواهد داشت.


در این میان جالبتر از همه، یک پرستار مرد بود، مردی بسیار قد بلند و لاغر، با سبیلی باریک و چشمهایی قهوه ای. این پرستار مأمور رسیدگی به او بود. اوایل فقط برای انجام وظیفه می آمد. بعد، از هر بهانه ای برای آمدن به اتاق استفاده می کرد. کاتیتا از دستهای ظریف و حرکات تقریباً زنانه ی این پرستار خوشش می آمد. او از این زندانی مثل یک دختر جوان شکننده مراقبت می کرد و حتی گاهی مثل یک بچه ی نازپرورده.


پزشک، بسیار جدی بود. و حضورش در آنجا یک استثناء. د.ی.ن.ا. شب پنجم اکتبر، به طور تصادفی او را استخدام کرده بود. تخصص این پزشک با نوع جراحت کاتیتا مربوط بود. بازویش را نجات داد. هر سه روز یکبار برای ویزیت بیمار می آمد. پشتش را به نگهبانها می کرد و روی تخت می نشست، با لبخندی محو روی لبها، و با دقت کامل او را معاینه می کرد. از حرف زدن با زندانی منعش کرده بودند، در نتیجه کلمات محدودی را به کار می برد: "اوضاع خوب است، همه چیز درست می شود". بسرعت شانه های کاتیتا را می فشرد و نگاهش می کرد، خیره و مستقیم. در نگاهش دلسوزی بود، شاید هم تحسین و ستایش.
کاتیتا جرأت کرد نزد او اعتراف کند که درد دارد. دکتر اجازه نداشت مسکن بدهد. او باز به خود جرأت داد و گفت بچه در شکمش بیحرکت است و می ترسد. رئیس بخش هرگز اجازه نداده بود یک متخصص زنان او را معاینه کند. پزشک جراح با گوشی خود ضربان قلب بچه را شنید. کاتیتا با خوشحالی نفس کشید: بچه زنده است، با وجود همه ی آنچه که گذشته...


بیست و هشتم اکتبر ۱۹۷۴ است. جنب و جوش تازه ای در بیمارستان شروع می شود. دارد شیر قهوه اش را می نوشد. ساعت شش صبح. هنوز سه ساعت مانده است به آمدن پرستار. سه ساعت طولانی بی این که کاری داشته باشد. یکدفعه در باز شد، پرستار است. صبح به این زودی؟ شاید کشیک شب بوده است. نزدیک می شود، پشتش را به نگهبانها می کند، حالتش مثل همیشه نیست. کاتیتا چیزی نمی فهمد و با خودش فکر می کند: اتفاقی دارد می افتد.

حدود ساعت هشت، پزشک وارد می شود. شخصاً مراقبتهای عادی را به عمل می آورد. خیلی عجیب است. با دقت بسیار معاینه می کند، محل زخم را با پانسمانی ضخیمتر می بندد. آشکارا لبخند برلب دارد و سرانجام حرف می زند: "این پانسمان باید مدت طولانیتری دوام بیاورد... حالت خوب است، نه؟... خوب شده ای". و پیش از این که برود، با مهربانی او را نوازش می کند.

جابجا خواهد شد، بالاخره او را نزد رفقایش می برند. هم خوشحال است و هم می ترسد: تمایل به درآمدن از تنهایی، و اضطرب از این که نمی داند چه در پیشِ رو دارد.

صدای قدمهای محکمی به درِ اتاق می رسد، به هم خوردن پاشنه ها، سلام نظامی. سرهنگ همراه معاونش وارد می شود. چهره اش از خشم برافروخته است:
ـ از اینجا می روی.
ـ کجا؟
ـ هیچ نمی دانم... لباس داری؟
ـ در خانه...
ـ یکی از آن کیفها را بیاورید اینجا.
نگهبان یکی از کیفهای پارچه ای قرمز را می آورد و چند تکه لباس از آن بیرون می کشد. یکی دو شلوار و دامن مال قبل از حاملگی اش را لمس می کند. احساساتش برانگیخته شده است.
ـ اینها دیگر تنگ شده، خوب نیست... ولی توی خانه چیزهای دیگری هست.
ـ احمق! درگیری "خانه ات" را خراب کرد و وسایل "تو" پخش و پلا شد... باید همینهایی را که در این کیف هست بپوشی.
سه زن جوان در آستانه ی در اتاق ظاهر می شوند. با کنجکاوی به او نگاه می کنند. نمیگویند از کجا می آیند، آمده اند که به او کمک کنند بلند شود.
ـ این بلوز را بپوش، به اندازه ی کافی گشاد است...
ـ بنفش خیلی بهت می آید.
ـ پانچو هم روی آن، برای این که سوراخهای شلوارت را بپوشاند...
ـ این کِش نگهش می دارد...
ـ من آرایشت می کنم... خوب معلومه، با ماتیک خوشگلتری.
ـ آره... موهایت کثیف است، اما شینیون که بشود چربی اش به چشم نمی خورد...
ـ می خواهی بقیه را در این کیف مرتب کنیم؟
می گوید نه. به آنها می گوید می توانند اسبابهایش را برای خودشان بردارند. نمی خواهد با خودش چیزی ببرد. زنها اول امتناع می کنند ولی بعد می پذیرند.

هیجان در بیرون بالا گرفته است، کسی ضربه ای به در می زند. کاپیتان میگوئل مارچنسکو دستگیره را می چرخاند، کاتیتا پشتِ سر او مردان زیادی را با لباس شخصی می بیند.
ـ آماده ای؟ حرکت می کنیم.

آنها اطرافش را می گیرند، سرهنگ بازوی او را می گیرد و می کشد، کاپیتان میگوئل مارچنسکو در را نگه می دارد. در آسانسور، سرهنگ یکی از پوشه هائی را که در دست دارد باز می کند، کاتیتا عکس خودش را می بیند. چشمهایش را می بندد.
کاپیتان میگوئل مارچنسکو گفت: تو می روی.
ـ کجا؟
ـ به خارج، با پیگیری سرهنگ، و به لطف بخشش و بزرگواری ژنرال...
ـ خروجت از کشور را مدیون ژنرال پینوشه هستی...
ـ اگر تصمیم با ما بود، تو هرگز نمی بایست آزاد بشوی...
ـ ژنرال بسیار بخشنده است... شما می خواهید او را در تبلیغات بین المللی که از طرف شوروی رهبری می شود، خراب کنید.

بله، او آزاد شد. ولی چرا؟ میگوئل در جنگ کشته شد و زن حامله ی مجروحش زنده ماند. فامیل او در شیلی شناخته شده و مورد احترام بود. کلیسا هم دخالت کرده بود. در تمام جهان فعالیتهائی برای آزادی او صورت گرفته بود. "آنها" از موج عظیم همبستگی که هر روز گسترش می یافت، ترسیده بودند.

در طبقه ی همکف، چشمهایش را بلند کرد و پرستار را دید که از دور دستی به وداع تکان می دهد، لبخند می زند.

سه اتومبیل در مقابل یکی از خروجیهای فرعی صف کشیده اند. آنها سوار می شوند، یک زن در هر یک از ماشینها. او در اتومبیل دومی است، بین سرهنگ و کاپیتان میگوئل مارچنسکو. در صندلی جلو، افسر چاقی را دید که شنبه شب پنجم اکتبر از او بازجوئی کرده بود.

راه بین بیمارستان و فرودگاه پودائول (Pudahuel) از وسط شهر می گذرد. اتومبیلها در طول رودخانه ی ماپوچو، از طریق خیابان کوستانِرا (Costanera) به طرف آلامِدا می رانند. در سانتیاگو بهار است. امروز صبح هوا خیلی خوب است.

سرهنگ: خوب نگاه کن، آخرین بار است که این شهر را می بینی.
کاپیتان میگوئل مارچنسکو: حالا که داری می روی، از شانسی که آورده ای استفاده کن. کمی به دخترهایت برس. یک مادر واقعی باش، زندگی ات را مرتب کن، زنی باش مثل همه ی زنهای دیگر...
سرهنگ: برای همیشه آرام بگیر، به خارجیها دروغ نگو... از تهمتهای مربوط به شکنجه خسته شده ایم. اگر توصیه های ما را به کار نبری، اگر به مخالفین بپیوندی، ما به سراغت می آئیم، هر جا که باشی... این را فراموش نکن.
کاپیتان مارچنسکو: به فکر بازگشت به شیلی نباش، دفعه ی دیگری در کار نیست... اینجا، ما منتظرت خواهیم بود. حداقلی که می توانیم بگوئیم اینست که دیگر با نرمی با تو رفتار نمی کنیم... آرام بگیر. هرگز فراموش نکن: تو شکنجه نشدی.
به حرفهای آنها گوش نمی دهد. دیگر سانتیاگو را نمی شناسد، دیوارها تمیز شده است، رنگها می درخشد، شعارهای سیاسی پاک شده است. حس می کند هوای تازه وارد اتومبیل نمی شود. همه چیز را از پشت پرده ی اشک می بیند، تمام تصاویر را در ذهنش ثبت می کند، بوها و نواهای این مسیر را. ساکت است. ساکت خواهد بود.

نامش در فهرست تروریستهای بین المللی است. به خود می بالد که او را تروریست می دانند. هیچ چیز عوض نشده است، غلبه ی احساس خشم و ترس؛ در همه ی فرودگاههای جهان، وقتی که پلیس "دفتر آبی" را باز می کند و سئوال و جواب شروع می شود، هر موقع سال، در هر اداره ی پلیس، در برابر هر فرد نظامی... برای طی کردن مراحل همیشگی.


میگوئل مرده است، او، کاتیتا، هم دیگر وجود ندارد.
خیمِنا، هم همینطور، رفته است، حذف شده است. گهگاه، در جلسات میر، در نقاط مختلف، لحظاتی ظاهر می شد و دوباره می رفت، ولی بتدریج فاصله ی این حالتها زیاد شد، زیادتر شد، از هم فاصله گرفت به حدی که دیگر او را به خاطر نمی آورم، فراموش کرده ام که واقعاً چطوری بوده است. نمی دانم کجا رفته است.
کاتیتا، او مرده است. شنبه پنجم اکتبر ۱۹۷۴ کشتندش، کنار او، در آن حیاط خاکی، نزدیک آن طشتک چوبی. فقط آن زن مسن، با شکم بادکرده و پیشبند کهنه ی کتانی اش او را دید. آنجا که روزی گلهای ریز لاجوردی روئیده بود، تنها آن زن مسن، که پشت حصار چوبی سیاه چمباتمه زده و نگاه می کند بدون این که بفهمد چه اتفاقی دارد می افتد.
خون میگوئل روان است، موج آرامی از گرد و غبار برمی خیزد. و کاتیتا در این خون، می رود. او رفته است، او یک لکه ی قرمز است، خاک او را به خود می کشد، به عمق می برد. انبوه خاک، خاک خشک تا عمق زمین. گوئی غبار می شود. کاتیتا مرده است، هیچکس نمی تواند جای او را بگیرد.



٣
خیابان کلود ـ برنارد



بچه یک ماه بعد می میرد.
پسرک تنها زندگی کرد، در دستگاه مخصوص، آنجا، در طبقه ی پنجم. یک لوله ی دراز و خیلی نازک، به او هوا می رساند، و سِرُم می چکید... می چکید ... کسی، یکشب یا یک روز، همه را قطع کرد تا بچه رویاهایش را در دنیای دیگری پی بگیرد.

بچه در بیست و نهم ژانویه مرد. و همانشب دفن شد، پدرم او را دفن کرد. و من آنجا نبودم، من دیگر آنجا نبودم. آغوش من سرد می شد، و پوست شکم شل شده ام جمع می شد، چروکیده می شد، پوستم خشک شده بود مثل پوست آن زن دهقانی که در هشتاد سالگی در شیلان (Chillán) مرد.

او خوابیده، آمیخته با خاک انگلیس، در یک مزرعه، در یک دشت سبز با تپه و ماهورش، نزدیک کمبریج. او خیلی کوچک است، کوچک، کوچک، آنقدر کوچک که خاک حتماً تابحال او را بلعیده است. و خاک تَر می شود، نم می گیرد، و سبزه سر می زند و یک درخت می روید...
... باید بروم و این درخت را ببینم، می خواهم عطر گلهای سفید این درخت را ببویم، یک روز بهاری که باد شکوفه ها را پرپر می کند. یک روز سوار قطار می شوم، به این سفر می روم، و می گذارم این عطر تا اعماق جانم نفوذ کند، اینطوری، وقتی که خون جاری می شود، این درخت بوی گل یاس خواهد داشت، این درختِ بچه ی من است که رشد می کند.
 

قسمت های قبلی کتاب را در صفحه ی «پاورقی» اخبار روز در نشانی زیر بخوانید:

www.akhbar-rooz.com