سوسیالیسمی که دمکراتیک نباشد، سوسیالیسم دولتی ست!


نادر تیف


• فروپاشی بلوک شرق اکنون مارکسیست های امثال آرش کمانگر را به دفاع از شوراها و سندیکاهای کارگری مستقل واداشته است. اما دگم ها بدانان اجازه نمی دهد به ما توضیح دهند که رابطه «دولت» مطلوبشان با شوراها چیست؟ اگر این «دولت» فرمانبر شوراهای محلی ست که کارشان اعمال دمکراسی مستقیم سیاسی و سندیکاهای کارگری ست که وظیفه اشان اعمال دمکراسی اقتصادی ست، دیگر چه لزومی دارد که وجود داشته باشد؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲٨ آذر ۱٣۹۶ -  ۱۹ دسامبر ۲۰۱۷


مطلبی به قلم آقای آرش کمانگر با عنوان «سوسیالیسمی که دمکراتیک نباشد، سوسیالیسم نیست!» روز ٢۴ آذر گذشته در تارنمای «اخبار روز» منتشر شد.
نوشته ای که می خوانید بر آن است تا تلاش کند با استفاده از تناقض ها و جعل های تاریخی نوشته آقای کمانگر نشان دهد که برخلاف عنوانی که وی برای مقاله اش انتخاب نموده است و علی رغم ادعایش جهت مبارزه برای سوسیالیسم دمکراتیک، راهکارهایش، در صورت تحقق، راهی ست که رفته شد و به بن بست رسید.
مطلب آقای کمانگر در برخورد به تصمیم اخیر هیئت اجرائی راه کارگر برای افزودن واژه دمکراسی در کنار شعار «زنده باد آزادی – زنده باد سوسیالیسم» نوشته شده است. قصد این نیست که وارد جدل های عقیم تشکلاتی شد که در زندگی روزمره نقش چندانی ندارند و تصمیماتشان تغییری در آن ایجاد نمی کند. لذا نقد به کمانگر با چشم پوشی کامل از مناقشات دو جناح راه کارگر پیش می رود.
آقای کمانگر در همان سطور نخست مطلب، گربه را دَم حجله می کُشد و می نویسد: «ما می دانیم که "آزادی" از جنس حقوق Right است و دمکراسی از جنس قدرت و حکومت Might می باشد.» او در اینجا نه فقط این دو مقوله را عمداً، اما به ناحق، از یکدیگر جدا می کند، بلکه بر این که دمکراسی از جنس قدرت و نه هر قدرتی، قدرت حکومتی ست، تأکید می کند. او واژه حکومت را به قدرت چسبانده است، زیرا حتا اگر شده در ضمیر ناخودآگاهش می داند که می توان قدرتی داشت که تن به حکومتی ندهد و این دو لازم و ملزوم نیستند. به عبارت دیگر کمانگر به مخاطبش می گوید: شما برای آزادی مبارزه کنید، چون حق است و باید برایش هزینه داد و حق گرفتنی ست، اما دمکراسی را به حکومت واگذار کنید زیرا «ما می دانیم». کی، چه کسی؟
کمانگر پایین تر برای این که باز هم القاء کند که آزادی و دمکراسی از دو جنس مختلف هستند، می نویسد: «اما دمکراسی بر خلاف آزادی، مفهومی عام نیست، بلکه خاص است و دارای انواع و اشکال گوناگون می باشد.» توجه کنیم: «دمکراسی بر خلاف آزادی». آیا بهتر نبود کمانگر توضیح می داد که دمکراسی چگونه می تواند بدون آزادی وجود داشته باشد؟ کجا آزادی هست و دمکراسی نیست و بالعکس؟
کمانگر می نویسد: «برای اعتقاد به آزادی های فردی و سیاسی شما لازم نیست حتماً از ایدئولوژی و مناسبات اقتصادی – اجتماعی معینی دفاع کنید و یا حتماً به طبقه معینی تعلق داشته باشید.» او آنگاه پافشاری می کند: «...برای دفاع و یا اعتقاد به این آزادی ها حتماً لازم نیست سوسیالیست و کمونیست باشید.» من برخلاف کمانگرِ مارکسیست بر این باورم که از قضا برای دفاع پیگیر از آزادی های فردی و سیاسی، چه رسد به جامعه ای که به برابری اقتصادی می رسد که آن را دمکراسی اقتصادی یا خودمدیریتی می دانم، باید به این موضوع طبقاتی نگاه کرد. درست است که دولت های غربی مانند آمریکا، فرانسه یا انگلستان به آزادی های فردی گردن می گذارند، اما همینان آزادی های سیاسی را تا جایی محترم می شمرند که به چارچوب های این دولت ها و به ویژه طبقات فرادستی که آنان نمایندگی می کنند خدشه ای وارد ننمایند. اگر جز این بود همین دولت ها این همه نیروی ضدشورش نداشتند و زندان را به عنوان یکی از بازوان نهاد دولت برمی چیدند؛ یا به استثناء فرانسه، هیچ پیوندی با دین و روحانیت نداشتند. نیروی اعمال قهر و خشونت، زندان و دین از دولت ها جدایی ناپذیرند و به قول ماکس وبر «دولت انحصاری ست برای استفاده قانونی از خشونت.»
برای پرداختن به این موضوع کافی ست به مثالی از درون متن کمانگر نگاه کرد: کمون پاریس. ابتداء اشاره کنیم که کمانگر مانند بسیاری از مارکسیست ها کمون را «اولین حکومت کارگری» می نامد. کمون پاریس مانند تولد مسیح یا غدیرخم نیست که سینه به سینه نقل شده و مملو از افسانه باشد. اسناد کمون پاریس ضبط و ثبت شده و در دسترس همگان است. نه کمانگر و نه هیچ کس دیگری نمی تواند حتا یک مورد از این اسناد نشان دهد که در آن کنشگرانش نامی از دولت یا حکومت برده باشند.
کمون پاریس کوتاه اما پربار زیست، چرا که تصمیمات زیادی را در همان هفتاد و دو روز حیاتش گرفت، ولی هرگز آن ها را به نام حکومت یا دولت کمون و غیره امضاء نکرد. کمون وزیر و وکیل نداشت، یک دمکراسی مستقیم بود. شورشیان کمون، کموناردها، روز ۲۶ مارس ١٨٧١ شورایی با نود عضو انتخاب کردند و نامش را «کمون پاریس» گذاشتند و هدفش را اتفاقاً مبارزه با دولتی گذاشتند که در ورسای مستقر شده بود. نمایندگان این شورا در هر لحظه قابل عزل بودند. هر عضو دارای یک وظیفه مشخص (mandat impératif) بود و حق نداشت فرای آن عمل کند. در همان زمان کمون های دیگری در فرانسه شکل گرفتند: مارسی، لیون، ناربون، تولوز، سن اتین و گرونوبل. اگر کمون پاریس دولت یا حکومتی تمرکزگرا بود، باید به کمون های دیگر دستور و رهنمودهایی می داد، اما این اتفاق هرگز رخ نداد، چرا که کمون پاریس چنین رسالتی نداشت. یکی از ویژگی های کمون پاریس تعدد و تکثر آراء بود. در آن عده ای خود را نئوژاکوبینیست، برخی بلانکسیت، کسانی انقلابی رادیکال و بخشی سوسیالیست ضددولتی هوادار نظرات پی یر – ژوزف پرودون می دانستند. اما آیا کمون پاریس به این دلیل با یورش ورسای نشینان روبه رو شد؟ آیا آدولف تی یر فقط به این دلیل توانست در «هفته ی خونین»، - بین ۲١ تا ٢۸ مه ١۸٧١ - بیست تا سی هزار کمونارد را قتل عام کند و آن را شکست دهد؟ خیر به این دلایل نبود. به این دلیل بود که کمون خواهان آزادی های بیشتری بود، از جمله جدایی دین از عرصه ی عمومی؛ مطالبه ای که بورژوازی فرانسه سال ١۹٠۵ پذیرفت و قانونی اش کرد. کمون خواهان اداره ی تمام مراکز تولیدی توسط تولیدکنندگان بود و آغازی بود بر دمکراسی در عرصه ی اقتصادی که به آن خودمدیریتی می گوییم؛ مطالبه ای که بورژوازی هرگز زیر بارش نرفت و نخواهد رفت. اگر کارگران پاریس پیش نمی افتادند، نه تی یر به ورسای فراری می شد و نه کمونی در پاریس برای بسط آزادی های سیاسی، اجتماعی و اقتصادی شکل می گرفت. آقای کمانگر نمی تواند به ما ثابت کند که این آزادی ها می توانند مستقل از هم پیش روند و وجود داشته باشند و آنگاه آن را دمکراسی جا بزند. این طبقات فرودست هستند که می توانند آن ها را در چارچوب یک دمکراسی مستقیم در سندیکاهای کارگری و شوراهای محلی پیش ببرند نه طبقات فرادست. پس آزادی هم طبقاتی ست و زمانی می تواند بی حد و حصر و بی قید و شرط باشد که فرودستان بر فرادستان غلبه کرده باشند و طبقات محو گردند. البته این روندی طولانی ست و یک شبه رخ نخواهد داد. یکی از ملزوماتش ساختن نهادهای فردا در جهان امروز با شکیبایی و طمئنینه است.
آرش کمانگر می نویسد:«جنبش سوسیالیستی علیرغم نقش پررنگ اش در مبارزه برای آزادی های فردی و اجتماعی، متأسفانه هر گاه به قدرت رسید به بهانه های مختلف اقدام به زیرپا گذاشتن این آزادی ها به ویژه آزادی بی قید و شرط بیان و تشکل نموده است.» ما پیشتر دریافتیم که هر گاه کمانگر از قدرت سخن می گوید، مقصودش قدرت حکومتی ست و لاغیر. اما اصل قضیه در گزاره فوق این نیست. می توان «تأسف» کمانگر را از زیرپا گذاشتن آزادی ها در دولت های سوسیالیستی سابق پذیرفت، اما نمی توان قبول کرد که کمانگر چرایی اش را مسکوت بگذارد و بدتر از آن پس از چندین سطر قلم فرسایی در ستایش «دمکراسی شورایی – مشارکتی» بنویسد: «طبعاً ما در کنار این کمون ها و کمیته ها و شوراهایی که در محیط کار شکل می گیرند و نیز شوراهای منتخب در روستاها و شهرها و استان ها به یک مجلس شورایی و یا کنگره عالی شوراهای سراسر کشور نیز نیاز داریم تا هم قوانین و سیاست های کلان در کشور را تعیین کنند و هم دولت هایی را به شکل ادواری و هر زمان قابل عزل تعیین کنند.»
باید از کمانگر و همه مارکسیست ها پرسید چرا دولت های سوسیالیستی، صرف نظر از اختلاف نظرهایی که داشتند، همگی توتالیتر و ضدآزادی بودند؟ چرا در چین، کوبا، کره شمالی یا ویتنام همین امروز فقط حزب کمونیست حاکم است و حرف اول و آخر را می زند؟ چرا استبداد سیاسی در این کشورها ملموس و واقعی ست؟ کمانگر باید خوب به یاد داشته باشد که تشکلاتی مانند راه کارگر، حزب توده و مجموعه تشکلات طیف فدائیان از بدو تأسیسشان تا فروپاشی بلوک شرق یا بی قید و شرط یا با انتقاد از آن دفاع می کردند. دیگر جریاناتی هم که حتا شوروی را سوسیالیست – امپریالیست می دانستند هرگز نفس وجودی «دولت» سوسیالیستی را زیر علامت سئوال نمی بردند و طرفه آن که امروز هم نمی برند. اما آیا کسان یا اندیشه ورزانی بودند که پیش از تمام فجایع سیاسی، اجتماعی و اقتصادی که در مجموعه کشورهای بلوک شرق اتفاق افتاد، آنها را پیش بینی کردند؟ یا بسیار پیشتر از بقیه علیه دیکتاتوری بلشویکی – کمونیستی بیدارباش دادند؟ بله، بودند. چند مثال. باکونین که چهل و یک سال پیش از انقلاب اکتبر درگذشت، نوشت: «مارکسیست ها مدعی اند که دیکتاتوری – البته دیکتاتوری خودشان – اجازه می دهد تا خواست های مردم تحقق پیدا کند. پاسخ ما این است که دیکتاتوری همیشه گرایش به تداوم دارد و منجر به بردگی مردمی می شود که آن را می پذیرند. آزادی فقط می تواند از آزادی بیاید، یعنی از شورش مردم زحمتکش و از تشکل آزادانه اشان.» آیا وقتی پی یر ژوزف پرودن نوشت: «دولت مدرن را طبقه ای سلطه جو کنترل می کند که آزادی، برابری و خودمختاری نیروهای اجتماعی را تهدید می کند»، اشتباه می کرد؟ آیا این سخن میگل ابنسور یاوه است که «دولت نهادی بوروکراتیک است که از پایگاه اجتماعی خود مستقل می شود»؟ در همان دوران انقلاب نیز کسی مانند رودولف روکر، آنارکوسندیکالیست آلمانی در نامه ای نوشت که در روسیه «نظم خودکامه» جدیدی به وجود آمده که در آن «لنین و تروتسکی مانند روبسپیر و سن ژوست عمل می کنند تا در قدرت بمانند؛ آنان این کار را با قربانی کردن انقلابیون واقعی پیش می برند» و راهی که می روند به شکل گیری «ارتجاع نوینی در روسیه» می انجامد. در آن سوی جهان، در شیلی، نشریه ی آنارشیستی منتشر می شد به نام El Mercurio de Santiago که در مطلبی با اشاره به انقلاب اکتبر نوشت: «این انقلاب به زودی با دیکتاتوری پرولتاریا خفه خواهد شد، دیکتاتوری که در واقع دیکتاتوری حزب بلشویک است.»
باری، هر چند کمانگر اکنون برای آزادی کشی و بی عدالتی دولت های سوسیالیستی ابراز تأسف می کند، اما باز هم همان نسخه را می پیچید، به جز این که آن را در زرورق جدیدی بسته بندی می کند. در جایی به ستایش از «خودگردانی زاپاتیست ها در چیاپاس مکزیک» و «خودحکومتی دمکراتیک و شورایی در منطقه روژاوا در سوریه» می پردازد و سپس فوراً با دفاع از شوراها در «جریان انقلاب آتی ایران» در عین حال از پارلمان که او نام پرطمطراق «کنگره عالی شوراهای سراسر کشور» را بر آن می گذارد، دفاع می کند و بدتر از همه خواهان تشکیل «دولت» دیگری می شود. کمانگر تعارف هم ندارد و می گوید که این پارلمان است که باید «سیاست های کلان» کشور را تعیین کند و در ضمن «دولت هایی را به شکل ادواری و هر زمان قابل عزل تعیین کنند.» از همین جمله دم خروس دفاعش از شوراها نمایان می گردد.
کمانگر البته در جای دیگری نوشته: «حقیقت این است که کمونیست های واقعی از دوره مارکس و انگلس تا اکنون هیچگاه توهمی به پارلمانتاریسم بورژوایی نداشته اند.» این یکی دیگر از جعلیات نوشته کمانگر است و جا دارد با توجه به این که از کمون پاریس و دیکتاتوری پرولتاریا سخن رفت، کمی این موضوع را باز کنیم.
انگلس در پیشگفتاری که به مناسبت بیستمین سالگرد کمون پاریس بر کتاب جنگ داخلی مارکس می نویسد می گوید که بورژواها از واژه های دیکتاتوری پرولتاریا به لرزه افتاده اند و می خواهند بدانند که دیکتاتوری پرولتاریا چیست؟ انگلس پاسخ می دهد:«به کمون پاریس نگاه کنید، این یک دیکتاتوری پرولتاریا بود.» البته این برداشت شخصی و نظر انگلس است. همان گونه که پیشتر آمد، کموناردها دارای گرایش های مختلفی بودند، به طوری که گاهی جلساتشان با داد و بیداد و برخوردهای شدید نظری آغاز و پایان می یافت. آنان هرگز نگفتند که می خواهند دیکتاتوری پرولتاریا برپا کنند. کموناردها با سرکوب خونبار بورژوازی شکست خوردند، اما نشان دادند که از نظر تشکیلاتی دارای اصول بی همتایی اند، چنان که اجازه می دادند هر گرایشی با حفظ دیدگاهش در کمون فعالیت نماید. سازماندهی کموناردی یک سازماندهی متکثر بود و به همین جهت به آنان فدرالی می گفتند. در گورستان پرلاشز پاریس دیواری وجود دارد که رویش نوشته شده است «دیوار فدره ها» یا فدرالیست ها. روز ٢٨ مه ١٨٧١ صد و چهل و هفت کمونارد را پای این دیوار تیرباران و اجسادشان را در گور دسته جمعی در پای همان دیوار دفن کردند. هر سال در این روز تشکلات آنارشیستی مراسمی به یاد آنان برگزار می کنند. در اسناد کمون اثری از واژه ی دیکتاتوری نیست، اما واژه ی پرولتاریا بارها و بارها در اعلامیه ها و دیگر اسناد کمون به کار رفته است. اما همین واژه در مفهوم مارکسی یا مارکسیستی اش استفاده نشده است. برای مثال در یک اطلاعیه کموناردها که امضای اعضای کمیته ملی رستگاری را دارد مخاطبان سربازانی هستند که دشمنان طبقاتی کمون در ورسای گرد می آورند و امضاء کنندگان آنان را پرولتر خطاب می کنند و از آنان می خواهند که به عنوان هم طبقه ای های کموناردها، فریب نخورند. اما مارکس در نقد برنامه ی گوتا و ارفورت که در همان سال یعنی بیست سال پس از کمون و در سال ١٨٩١ منتشر شد می نویسد: «حزب ما و طبقه ی کارگر نمی توانند خارج از چارچوب جمهوری دمکراتیک به قدرت برسند. جمهوری دمکراتیک شکل مشخص دیکتاتوری پرولتاریاست.» جالب این جاست که او فوراً می گوید که چنین شکلی از جمهوری دمکراتیک را انقلاب کبیر فرانسه نشان داده است که این تعریف با توجه به جمله ی معترضه اش در رابطه با الگوی جمهوری دمکراتیک با تعریف دیگر از دیکتاتوری پرولتاریا که در مانیفست حزب کمونیست ارائه می گردد، همخوانی بیش تری دارد. در این اثر دیکتاتوری پرولتاریا مترادف با یک جمهوری دمکراتیک ژاکوبینی ست. ژاکوبینیسم هم چیزی نبود به جز یک جمهوری تمرکزگرا و یگانگی و غیرقابل تقسیم بودن جمهوری در چارچوب دمکراسی پارلمانی.
از همه این ها گذشته، فرض کنیم که فردا معجره ای رخ دهد و همین جمهوری اسلامی نظارت استصوابی را حذف کند و به همگان اجازه دهد تا در انتخابات های گوناگون آزادانه شرکت کنند؛ آیا کمانگر و بقیه مارکسیست ها برای اعلام نامزدی صف نخواهند کشید؟ کدام حزب کمونیستی را می شناسید که در صد سال گذشته در انتخابات پارلمانی، آنجایی که مقدور بوده، شرکت نکرده باشد؟ میخائیل باکونین در کتاب جنگ فرانسه و آلمان و انقلاب اجتماعی در فرانسه که در جلد هفتم مجموعه آثارش آمده، چنین نوشت: «رأی گیری عمومی در جامعه ای که مردمش، توده زحمتکشان، از نظر اقتصادی تحت سلطه یک اقلیت دارنده ی مالکیت و سرمایه است، هرگز چیزی به جز انتخابات فریبنده، ضددمکراتیک و کاملاً ضدنیازها، غرایض و مطالبات واقعی همان مردم نخواهد بود؛ گیریم که این رأی گیری عمومی مستقل ترین و آزادترین هم باشد یا در توازن سیاسی چنین به نظر برسد.»
فروپاشی بلوک شرق و شکست دولت های سوسیالیستی اکنون مارکسیست های امثال آرش کمانگر را به دفاع از شوراها و سندیکاهای کارگری مستقل واداشته است. اما دگم ها بدانان اجازه نمی دهد که از یکی به نعل و یکی به میخ زدن دست بردارند و به ما توضیح دهند که رابطه «دولت» مطلوبشان با شوراها چیست؟ اگر این «دولت» فرمانبر شوراهای محلی ست که کارشان اعمال دمکراسی مستقیم سیاسی و سندیکاهای کارگری ست که وظیفه اشان اعمال دمکراسی اقتصادی یا خودمدیریتی ست، دیگر چه لزومی دارد که وجود داشته باشد؟ و اگر این رابطه معکوس است و شوراها و سندیکاهای کارگری باید گوش به فرمان دولت و پارلمان، با هر نامی و از جمله «کنگره عالی شوراهای سراسر کشور» باشند که تکرار فاجعه شکست دولت های سوسیالیستی سابقاً موجود خواهد بود.
آقای آرش کمانگر باید سرانجام به این پرسش روزی پاسخ دهد که برای چگونه سوسیالیسمی مبارزه می کند، سوسیالیسم از پایین و ضددولتی یا سوسیالیسم از بالا و ضددمکراتیک؟