سانتیاگو، یک روز اکتبر (۱۵)


• سانتیاگو، یک روز اکتبر (۱۵) ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۹ آذر ۱٣۹۶ -  ۲۰ دسامبر ۲۰۱۷



سانتیاگو، یک روز اکتبر
کارمن کاستیلو
مترجم: شیدا نبوی
ناشر: کتاب جشم انداز - انتشارات فروغ


سانتیاگو، یک روز اکتبر، از تداوم و گسترش مبارزه ی مسلحانه در شیلی و در فرداهای کودتای اگوستو پینوشه علیه حکومت دموکراتیک سالوادور آلنده (۱۱ سپتامبر ۱۹۷٣) می نویسد. "جنبش چپ انقلابی" (Movimiento de Izquierda Revolucionaria) (به اختصار "میر") بود که شروع مبارزه ی مسلحانه در شیلی را اعلام کرد. "میر" که در ۱۵ اوت ۱۹۶۵ توسط عده­ ای از جوانان انقلابی، به رهبری میگوئل انریکوئز بنیان گرفته بود به سرعت موفق شد که گروههای وسیعی از جوانان و دانشجویان، روشنفکران و کارگران و حاشیه­ نشنیان شهری را در صفوف خود گرد هم آورد.
نویسنده ی کتاب سانتیاگو، یک روز اکتبر، کارمن کاستیلو، از اعضای "میر" است و همسر و همرزم میگوئل انریکوئز.
"سانتیاگو، یک روز اکتبر، آینه ی تاریخ است ..." و "تاریخ تنها آشنایی با چه بود و چه شدِ گذشته­ ها نیست ...".
شیدا نبوی




در خیابان کلود ـ برنارد، میز چوبی محکمی هست، طرف راست اتاق بزرگتر. سیمون در فوریه ۱۹۷۵ نامه ی مفصلی به دفتر سیاسی می نویسد. خودنویس سیاه و مرکب براق، خطوط درهم و فشرده، و حروف بزرگ. در یک جا قرار و آرام ندارد، یک سیگار بی فیلتر دستش است، فکر می کند، به طرف من برمی گردد و جمله هایی را که از اولین دیدارمان در همین محل گفته تکرار می کند: خیمِنا، چرا؟ چرا بسته به موقع نرسید، چرا ما پول را دیر فرستادیم؟ او باید می توانست، میگوئل باید قادر می بود آن مزرعه را فوراً بخرد. چرا؟ هیچ خبری به او نرسید، و او منتظر خبر بود، می دانم. من دیر کردم، احمقانه، برای این که کار بهتر انجام بشود. او از کار کردن در خارج هیچ نمی دانست، او تصویر سربازها با شالهای سرخ را در آخرین تظاهرات رم که به طرفداری از میر صورت گرفت ندید. باید به خودش گفته باشد: سیمون آفتاب می گیرد، سیمون زیر آفتاب خوابیده است... خیمِنا، چرا من اینقدر از او دور بودم؟ چرا او روز شنبه پنجم اکتبر تنها بود؟ چرا؟...

تو اینجا کار داشتی، مسئولیتهای زیادی روی دوشت بود. و خود تو بودی که وقتی من به پاریس رسیدم بر نقش کار داوطلبانه و فعالیت تأکید می کردی. یادم است، تو لبخند می زدی؛ عصبی، تودار. ما احساساتمان را کنترل می کردیم، طبق عادت، ولی تمام جزئیات رفتارت حکایت از اشتغال ذهنی و حساسیت تو می کرد. من تا همینجا هم خود را واداده حس می کردم، سرگردان به دنبال این که کی چه می داند، از کجا و چطور. من درهم ریخته و آشفته بودم، توخالی و تهی. تو مات و خیره نگاهم می کردی.


ـ بچه... ضربات... ما جواب اینها را با تشدید عملیات خواهیم داد. در مبارزاتی که از این پس صورت می دهی، اینها را فراموش خواهی کرد.
ـ من هیچ چیز را فراموش نمی کنم. هیچ احساسی ندارم، نه احساس درد می کنم و نه رنج می برم. شاید فقط شراره هایی از یک احساس در من بجا مانده باشد: نفرت.
ـ نفرت، من نفرت را تقویت می کنم، در خود حفظ می کنم. چطور می خواهی بدون نفرت بجنگی، اسلحه بگیری و دشمن را بکشی؟
ـ چه تسلای حقیری است انتقام. هیچ چیز و هیچکس نمی تواند بچه ی من و ادگاردیتو، را زنده کند. انتقام فعالان تبعیدی مضحک است.
ـ از اینجا برویم، فوراً. برگردیم به سانتیاگو. تو کمی بعد، وقتی کارت در اروپا تمام شد در آرژانتین به من خواهی پیوست. باید از اینجا دور شد قبل از این که چشمه ی احساسمان خشک شود. من باید آنجا باشم.

هفته ها می گذرد، اغلب از حضور در جاهای مختلف پرهیز می کنیم. گاه یک نگاه سرزنده، یک خاطره ی خوش، و بعد باز احساس سرزنش و ملامت بروز می کند... فقط کار است که این حالت را تسکین می دهد. ما با هم کار می کنیم، با هم واکنش نشان می-دهیم، بدون لحظه ای سستی و تسلیم. ولی بتدریج هر یک در لاک خود فرو می رویم.

سرانجام روسیا برایم تعریف کرد. او دیده بود، در سومین روز سیمون را دیده بود که گریه می کند. سومین شب بعد از شنبه پنجم اکتبر. برای این که من از او سئوال کردم. من می خواستم بدانم: سیمون شنبه پنجم اکتبر کجا بود؟ و این مرا می واداشت به سراغ کسان دیگر بروم. من به شنیدن خاطرات همه ی آنهایی که او را آنروز در پاریس دیده بودند، آنها که دوستش داشتند، احتیاج داشتم.
آرامش سیمون به تحرکی دیوانه وار تبدیل شد؛ برنامه های تبلیغی برای جلب حمایت و همبستگی، ارتباط با رفقا، تماس با مطبوعات... مسابقه با زمان...
کار و کار و کار... انجام وظیفه به فراموشی درد و رنج کمک می کند.
سیمون باید یک آفیش برای پنجم اکتبر درست کند. مدتی طولانی روی آن متمرکز شد. و بعد گفت: "خوب، چی فکر می کنی؟ با انتخاب این عکس موافقی؟" عکس مربوط به هاوانا بود... خودآزاری بالا گرفته بود. خنده ها و شوخیهای پر سر و صدای میگوئل یادم می آید هنگام دیدن مراسم خاکسپاری انقلابیون در بخش جاودانه ها...
ولی، به هرحال یک آفیش باید درست می شد.

من این آفیش را دو سال بعد، دیدم، صبحی در ماه اکتبر، که با اَنیِِس (Agnès) و ژان رُنه (Jean-René) دیدار داشتم. یک قرار غیرمنتظره برای ناهار در خانه شان در خیابان بَک (Bac) پاریس. دعوتی خوشحال کننده. از سادگی آنها و از شاد بودنشان متحیر بودم. به محض ورود دیدم چه جمعیتی روی دیوار است! هیجان زده از دیدن عکس چِِه، میگوئل در لباس سیاه و با موهایی که همیشه روی پیشانی اش بود، آرم میر طرف چپ... و این جمله ی معروف که "در این مبارزه ممکن است ما جانمان را از دست بدهیم ولی تا پیروزی نهایی ادامه می دهیم". فهمیدم که سیمون طرح آفیش را از آنها خواسته بوده است.


سولانژ در نامه ای نوشته بود: "سیمون در میتینگ حرف می زند. در سالن موتوالیته (la Mutualité) [پاریس] بودیم. میتینگی بود برای بزرگداشت خاطره ی میگوئل. سیمون ایستاده است و صحبت می کند. از کسی می گوید که رهبرش بوده است قبل از این که برادرش باشد. او اعلام یک دقیقه سکوت می کند. همه برمی خیزند، با مشتهای گره کرده برای بزرگداشت آنکس که در آنجا ایستاده مرد. من به هق هق می گریم. سیمون می گوید بر این مرگ نباید گریست، این مرگ سزاوار اشک نیست، تداوم مبارزه را می طلبد".
تو اشتباه می کنی سیمون. هر مرگی می تواند ما را به گریستن وادارد. تو هم حق داری عواطفت را نشان بدهی و اشک بریزی. ما حتی نمی دانیم مزارشان کجاست. مهم نیست. تو همیشه حضور داری، با قامت بلندت و با صدای پرقدرتت: "نه، واقعیت ندارد. شما نمرده اید. و روزی که این را فراموش کنیم، نه شما، که ما مردگانیم".

سیمون می خواهد این خبر را در روزنامه ی لوموند (Le Monde) اعلام کند. پی یر کالفون (Pierre Kalfon) مکالمه ی تلفنی خود را با سیمون برایم شرح داد:
پی یر: سیمون چی را می خواهی اعلام کنی؟
سیمون: می خواهم بگویم که ما مبارزه را ادامه می دهیم تا وقتی که پینوشه در میدان "تسلیحات" سانتیاگو از بیضه هایش آویزان شود [در متن به زبان اسپانیول].
پی یر: تو در فرانسه نمی توانی اینطوری حرف بزنی.
سیمون: من تأکید می کنم؛ مبارزه تمام نمی شود مگر روزی که بتوانیم پینوشه را در میدان تسلیحات سانتیاگو از بیضه هایش آویزان کنیم.
پی یر: در فرانسه اینجور حرف زدن به درد نمی خورد... با تو همراهی نخواهند کرد...
سیمون: تو هر جور که می خواهی بنویس، ولی من جور دیگری نمی توانم بگویم.
و پی یر در لوموند هشتم اکتبر ۱۹۷۴ نوشت: "روز دوشنبه، آقای ادگاردو انریکوئز (Edgardo Enriquez)، برادر میگوئل، و بیشک جانشین او، در عبور از پاریس و قبل از بازگشت به شیلی، کشورش که مخفیانه از آنجا خارج شده بود، اعلام کرد: "مرگ دبیرکل ما مطلقاً دلالت بر نابودی میر نمی کند. تفنگی را که از دست میگوئل به زمین افتاد رهبر دیگری در دست گرفته است. مبارزه تمام نمی شود مگر روزی که بتوانیم پینوشه را در میدان تسلیحات سانتیاگو اعدام کنیم".

و به این ترتیب بود که سیمون از فردای شنبه پنجم اکتبر ساکن خیابان کلود ـ برنارد شد.



خیابان کلود ـ برنارد، جایی که من در آن آرام گرفتم، جائی که خود را "خودی" حس می کردم. این فضا به من امکان داد تا سیمون را ببینم و او مرا وادارد تا کارم را ادامه بدهم، شهود دیگری بیابم و باز هم سئوالم را تکرار کنم: تو، شنبه پنجم اکتبر کجا بودی؟
آری، همینجا بود که یکشب او را یافتم. حالا، حضورش و محبتهای دوستانش، به من نیرو می دهد که جست و جویم را گسترش بدهم، تا رسیدن به شنبه پنجم اکتبری دیگر. گرچه از همان ابتدا می دانم که هرگز پایانی نخواهد داشت همانطور که آغازی نداشت. داستان این روز همچنان در ابهام می ماند، نهفته در اعماق خاطرات پراکنده. با وجود این، من تلاشم را می کنم، به سراغ آنها که زنده مانده اند می روم، هرجا که باشند، شاید بتوانیم با هم واقعیات را از زیر خاکستر در بیاوریم.

اینان اغلب در نقاطی دور زندگی می کنند، در آنطرف اقیانوس. باید سفر کرد بدون اطمینان از نتیجه، بدون این که بدانم آن آدمها آمادگی دارند یا نه. چرا باید به من در قالب یک پرسشگر اطمینان کنند؟ کاملاً حق دارند احتیاط کنند و بخواهند خاطرات گذشته را برای خودشان نگهدارند، در سکوت. و با اینهمه، من باید این خطر را بپذیرم. باید حرکت کنم.

زمان و فضای تبعید بسرعت تغییر می کند. این دیدارها بقدر کافی به تأخیر افتاده است. به زمان نمی توان اطمینان کرد، باید وارد عمل شد. شما دوستان و رفقایی که به شیلی برگشته اید، من حتماً یکبار دیگر شما را از دست می دهم. ولی ریشه های مشترک ما، واقعیت ما و سرنوشت ما، همه ی اینها مرا به سوی شما می کشاند. تعلق و وابستگی که بین ما وجود دارد خارج از اراده ی ماست، هر کار بکنیم. هیچکس نخواهد توانست رشته هایی را که از شنبه پنجم اکتبر ما را به هم پیوسته است بگسلد. به من گفتند که شاید بتوانم نشانی از بسیاری از شما در هاوانا بیابم، گفتند که اگر هنوز امکانی برای بازیافتن شما باشد در همین شهر است، این وطن دوم ما.



هاوانا، شهری که کامیلا در آنجا بزرگ شد و همانجا را برای زندگی انتخاب کرد.
آپارتمان میرامار (Miramar)، یک خانواده ی پرجمعیت؛ کامیلا و برادرهایش؛ پِپیتا (Pepita) و پابلو (Pablo) فرزندان ماری آن و آندرس. یک پدر و دو مادر؛ چون خوانا (Juana) هم آنجاست.
از آشپزخانه دریای متلاطم را می بینم؛ موجهای بلند طوفانی. هفت درخت نخل، آن درخت بزرگ با گلهای سرخ آتشی، نخلهای زینتی، سرخسهای عظیم، و دو درخت موز. شاخ و برگهای پربارِ گل کاغذی سرخابی رنگ از دیوارهای مهتابی بالا رفته است. خُوانا گلهای بنفش درخت انبه ی خانه ی همسایه را به من نشان می دهد. او خیلی کارها باید انجام بدهد: کارهای خانه، خریدهای صبحگاهی. و تند تند با من حرف می زند: ابرها را ببین، انگار از فولاد است... از دیروز ما نقشه می کشیم... من خیلی خوشحالم که تو را اینجا بین خودمان می بینم.
او از همه محبوبتر است؛ عشق پِپیتو، همبازی مورد علاقه ی پابلو، و همدست همیشگی کامیلا. همه روی او حساب می کنند. این آپارتمان کوچک ساده پر از جمعیت است؛ جوانان فامیل که مرتب می آیند و می روند، و رفقائی که همیشه در رفت و آمد هستند. هیچکس به زشتی این دیوارهای سبز توجه نمی کند، همچنان که به کمبود سبزیجات و یا دستگاههای مختلف خراب و تعمیرناشدنی که در همه جا پراکنده است. طنز و شوخی رواج دارد. و در این شلوغی، ما یک ورق کاغذ پیدا نکردیم که آخرین مطلب را ماشین کنیم، بالاخره ماری آن از دوست یکی از دوستهایش توانست مقداری کاغذ بگیرد، و بعد با خوشروئی و خنده، تا سحر کار کرد. او در طول روز بیوقفه به همه کس و همه چیز می رسد، بدون لحظه ای استراحت. می بینم که هیجان زده است، با اندام باریک، به چابکی یک بالرین، و چهره ای باز و روشن با چشمهای درخشان آبی... او با غیبت آندرس چه می کند؟ نگران است؟ آیا لحظه ای از کارهای زیاد و فشرده ی خانه، مسایل سیاسی و مسئولیتهای سنگینش خسته نمی شود؟ ولی او فرصت غم خوردن ندارد، هرگز نشنیدم گله و شکایتی بکند. موهایش با یک شینیون سفت و محکم پشت گردن باریک و بلندش بسته شده است. پابلو شبیه آندرس است ولی رنگ چهره و بخصوص حساسیتهایش به ماری آن رفته است. اول مرا نوازش می کند، پاهایم را بغل می کند و بعد به طرف مادرش می دود، پایش به "لِگو"ی دخترها می خورد و همه را به هم می ریزد.
کامیلا با چه جدیتی تکالیف مدرسه اش را انجام می دهد. چقدر بزرگ شده است. من دیشب رسیدم و سحرگاه بود که با ناز و نوازش بیدارش کردم. یکسال می شد که ندیده بودمش. به زحمت چشمهایش را باز کرد، مرا محکم در آغوش فشرد و بعد از خودش دور کرد. خجالت بود یا ناتوانی در بروز احساسات که باعث شد او تا شب نتواند هیجان خود را نشان دهد. موقع تعطیل شدن مدرسه با چه غروری دست مرا گرفت و بین دوستانش برد: خانم معلم، این مامان منست! در میدان جلوی مدرسه در سایه ی درختان تنومند صد ساله ای که در افسانه ها، در شاخ و برگ درهم و انبوهشان جادوگرها زندگی می کردند، نشستیم و مدتی طولانی همدیگر را نوازش کردیم و بوسیدیم. آه... کوچولوی من، ما به هم رسیدیم و تو بهتر از هر کسی می دانی که من مجبورم دوباره بروم، چاره ای ندارم. حالا، گردباد روپوشهای قرمز با بلوز سفید براق و دستمال گردنهای آبی خالدار در میدان می چرخد. بچه ها از شاخه های درختها بالا می روند. تو از من جدا می شوی، و می روی سراغ بازی، اینجا خانه ی توست. دوستان کوبایی خاویرا را دعوت کرده اند، او از مکزیک به اینجا می آید که یک ماه تعطیلی را با تو بگذراند. چهره ات از شادی دیدن خاویرا می درخشد. فاصله ی زمانی و جغرافیائی نمی تواند شعله ی محبت شما را خاموش کند. یک لحظه آفتاب بر ما می تابد: دختر کوچولو چرا ماندن در اینجا غیرممکن است؟ چرا اینجا نمانم؟ مادری در کنار بچه اش و آرامشی که با رفع نیازهای روزانه ی کودک حاصل می شود.

امشب، دریا. و وقتی در دریا به طرف افق شنا می کنم در مقابلم فقط آبست، آبهای کبود، آبهای گرم و شور. و بعد، وقتی در آفتاب ساحل روی شنها دراز کشیده ام و ماسه ها به تنم چسبیده است، هنگامی که باد شمال می وزد و دریا را به تلاطم درمی آورد، وقتی کف سفید امواج بر این آبی تیره ی درخشان می دود، منهم لحظاتی، در زمان می دوم، به جلو و به عقب. از خود می پرسم سرچشمه ی این جادو کجاست، بزرگی و کرامت این مردم، این انقلاب. چه چیزی در خون اینهاست، که غرب را خشمگین می کند و به بحران می کشد. این چیزی که ترا در خود می پیچد، بدون هیچ خشونتی با خود می برد و ترا عاشق این جزیره می کند.
موج بلندی ذرات آب را بر ساحل مالِکون (Malecon) می پاشد، گردش در اطراف باهیا (Bahïa)، و من.

به این ترتیب، کم کم از سفری به سفر دیگر، از هتل ریویرا (Riviera) به آپارتمان میرامار. هاوانا آغوش به روی من می گشاید و من از خنده های کامیلا سرشار می شوم. جزیره ی نخلها، دخترها واقعاً ملکه ی جزیره ی نخلها هستند. محبتهای خوانا و ماری آن، بازی و دعوا با پپیتو و پابلو، توجه محبت آمیز رفقا و همسایه ها... کامیلا در گرمای یک کانون گرم و بزرگ خانوادگی رشد می کند.

شب، باد می وزد و هوا خنک می شود، سه تخت کوچک زیر یک پشه بند سفید. هاله ای رقیق و اسرارآمیز در خواب مراقب بچه هاست.
روزها خیلی سریع می گذرد، ساعتها سپری می شود بی این که متوجه بشویم، روزمرّگی همه چیز را در خود می کشد؛ بچه ها باید غذا بخورند. ماری آن و من مترصد فرصتی هستیم تا درباره ی گذشته حرف بزنیم. دو بار به خیابان بیلبائو (Bilbao) نزدیک شدیم؛ سیمون سرِ قرار، و تخم مرغهای نیمروی میگوئل در مزرعه ... می توانستیم مدت طولانیتری با مرور این خاطرات خود را گرم کنیم، اما، پابلو دوباره گوش درد گرفته و گریه می کند، کامیلا می خواهد بعد از ظهر همراه او برویم تا وقتی دکتر دندانش را می کشد تنها نباشد. و ما همچنان دنبال فرصت حرف زدن با هم می گردیم. خودمان را دلداری می دهیم که هنگام دیدار در پاریس این فرصت را پیدا خواهیم کرد. آری دوست من، در دیدار بعدی حتماً این کار را می کنیم.
شنبه ی پنجم اکتبر ماری آن باز هم برای مدتی در ابهام می ماند.



لورا آلنده (Laura Allende)، مادربزرگ کامیلا و خواهر رئیس جمهور مقتول بشدت بیمار و در بیمارستان هاوانا بستری است. سه روز از جراحی مجددش می گذرد و حالش بد است، خیلی بد. ناله و شکایتی ندارد، به هیچوجه نمی خواهد مزاحم اطرافیانش باشد. در اینجا بستگان بیمار می توانند بطور مرتب و نوبتی کنار بیمار بمانند. من ساعات شب را انتخاب کردم. شب، ملاقات کمتر است و فضا آرامتر. "لوریتا" روی تخت سفید خوابیده است، چند ستاره از پنجره پیداست، ابرها خیلی سریع حرکت می کنند. همیشه در ماه مارس، در هاوانا باد می آید.
از تنها بودن با هم احساس خوبی داریم. بعد از کمی سکوت، بدون هیچ برنامه ریزی و خیلی طبیعی سئوال پیش آمد.

ـ لوریتا، لطفاً بگو شنبه پنجم اکتبر تو کجا بودی؟
به من نگاه کرد، و با حرکتی نامحسوس گفت نه. بعد قطرات اشک. و سکوت.
فکر کردم خوابش برده است، حتماً خسته است، نباید پافشاری کنم.
چشمهایش، چشمهای قشنگ عسلی اش را باز می کند، انگار آنجا نیست، دور است، خیلی دور، پهلوی میگوئل. مدتی به سقف خیره می شود، و سرانجام نگاهش به من برمی گردد. من کنار تخت نشسته ام، نزدیک او.

ـ چرا؟
از من می پرسد چرا اینقدر خودم را اذیت می کنم؟
ـ نمی دانم... احتیاج دارم که بیشتر بدانم، ما فراموش نمی کنیم، پس چرا سکوت کنیم؟ برعکس، این که احساس و عشقمان را با دیگرانی که دوستشان داشته ایم در میان بگذاریم، خیلی خوب است. البته برخوردهای هر یک از ما با این مسئله متفاوت است. اگر نمی توانی، اگر نمی خواهی... فردا، پس فردا... وقت زیاد داریم، عجله ای در کار نیست.

لوریتا شروع کرد به حرف زدن و، بدون این که متوجه باشیم، کم کم سفیدی لخت و مات اتاق بیمارستان محو شد، تصورات ذهنیمان جان گرفت و خود را در سانتیاگو یافتیم.



قسمت های قبلی کتاب را در صفحه ی «پاورقی» اخبار روز در نشانی زیر بخوانید:

www.akhbar-rooz.com