"حق تعیین سرنوشت" (۳)


بهزاد کریمی


• تعیین موضع برای چپ در قبال پروبلماتیک ناسیونالیسم و تبیین نسبت خویش با هر مورد مشخص آن، از آن رو بغرنج است که احساس مسئولیت وی در قبال کشورش منطقاً نباید از سوگیری وی به سود ناسیونالیسم خودی در برابر ناسیونالیسم دیگر بگذرد. چپ هر کشوری، دوستدار مردمان خویش است اما مقدمتاً به عنوان یک واقعیت از همه بشریت و بخشی جدا ناپذیر از جهان و نیز هم سرنوشت با آن و نه که از جنس بالا بردن ‌دیوار خودی علیه غیر خودی! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ٣۰ آذر ۱٣۹۶ -  ۲۱ دسامبر ۲۰۱۷


۶. مواجهه چپ با "مسئله ملی" بر بستر تاریخ
۶-۱. بنیاد نظری نگاه مارکسیستی به "مسئله"

بینش مارکسیستی پیرامون "مسئله ملی" به ایجاز چنین است:
دریچه ورود درست به "مسئله ملی" و قطب نما در این زمینه، فهم صحیح موقعیت تاریخی بورژوازی است. ناسیونالیسم شرطی جهت ایجاد، تداوم و ثبات حاکمیت سرمایه داری است که در آغاز خود سنگری به شمار می رود برای درهم شکستن نظام فئودالی و لذا دارای جنبه مترقی؛ در دوره بعدی ‌اش اما - مرحله استقرار و تثبیت – ابزاری ساختاری و ایدئولوژیک به منظور تامین و تضمین سلطه استثمار بر توده زحمت. پیدایش ناسیونالیسم در معنی دولت – ملت، بستر اعمال سلطه ناسیونالیستی بر ملت دیگر هم هست که این نیز خود، اساساً ریشه در حفظ نابرابری‌ها برای بهره کشی دارد. بنیان برخورد با "مسئله ملی"، مبارزه طبقاتی است و حل آن نیز تاثیر پذیر از همین. از این روست که رفع بنیادین اش را هم می باید در از میان برخاستن دولت – ملت جست و در تهی شدن از علت وجودی خودش دانست. آلترناتیو استراتژیک نهاد دولت – ملت، جامعه سوسیالیستی رها از استثمار است که پرولتاریای جهانی طی یک نبرد جمعی علیه بورژوازی جهانی و قرار دادن محو روندی دولت در دستور کار خود، مستقرش خواهد کرد تا در بستر و فرجام آن، نظام انترناسیونالیستی جهانی را جایگزین ساختار سیاسی بین المللی مبتنی بر دولت – ملت‌ کند. مارکسیسم، جهان را بری از ناسیونالیسم می خواهد و تحقق "حق تعیین سرنوشت" را در راستای سوسیالیسم می داند.
این ها، خطوط کلی بینش مارکسیستی است نسبت به مسئله ملی و عصاره مواجهه آن با ناسیونالیسم. بینشی که در نیمه قرن نوزده میلادی، با نگاهی کمونیستی و متاثر از تجربیات و تحولات ناسیونالیستی انقلابات ۱٨۴٨ اروپا عرضه شد. این نگاه علیرغم از سر گذراندن تفاسیر متعدد و متنوع طی یک قرن و نیم گذشته - چه در نظر و چه درعمل- و نیز تکمله ها و تصحیحاتی که طی زمان بر خود دیده، در اساس خود همچنان پابرجا مانده است.

۶-۲. تا سالهای پایانی دهه واپسین قرن نوزدهم

بنیانگذاران گفتمان انترناسیونالیسم پرولتری، وقوع انقلابات سوسیالیستی را نه فقط دوردست نمی دانستند بلکه متاثر از پدیده کمون پاریس، آنها را در چشم انداز هم می خواستند. مارکس و انگلس رسالت تاریخی بورژوازی و عمده ظرفیت آن را در مجموع رو به پایان ارزیابی می کردند و لذا ناسیونالیسمهای تازه پا در این قاره را عموماً پدیده هایی می دیدند از نوع دولت – ملت متاخر و از همین جا هم بود که رویکرد در قبال چالش های مشخص ناسیونالیستی را با مصالح آنی و آتی جنبش کمونیستی محک می زدند. آنها برای استعمار اروپایی در شرق نیز دو وجه و جنبه همزمان قایل بودند؛ غارتگری منابع بکر و دست نخورده بومیان و استثمار و سرکوب آنان، و در همان حال اما وارد کردن این مستعمرات ولو به زوردر گردونه تمدن، ترقی و پیشرفت. خود آنان و ادامه دهندگانشان و مشخصاً کائوتسکی نظریه پرداز سوسیال دمکراسی، مبارزات ملی در این مستعمرات را اساساً از زاویه اعمال نیروی فشار مضاعف علیه بورژوازی کشورهای متروپل و یاری رسانی به نبرد پرولتاریای پیشتاز(غربی) مد نظر قرار می دادند. تاکید آنان این بود که سرنوشت بشریت را مبارزه انترناسیونالیستی طبقه کارگر چونان طبقه پیشتاز است که رقم خواهد زد و نه ناسیونالیسم اعم از جاافتاده یا نوپدیدش.
این درست است که مارکس و انگلس در برخورد با مسئله ملی برخی ورودهای مشخص در "مسئله ملی" لهستان، ایرلند و چک و مجار و نیز "مسئله یهود" داشتهاند، اما عمر مبارزاتی آن ها در این باره بیشتر در سطح تئوری و گفتمان سازی گذشت تا تعیین موضع برنامهای. با این همه، آن ها با بررسی ناسیونالیسم های مطرح در آن زمان از منظر دیدگاه و نظریه پرولتری، بر پایه ویژگی معین آنان برخی ها را اساساً واپسگرایانه می دانستند ( ناسیونالیسم یهودی)، بعضی را ترقیخواهانه ( ملی گرایی های ایرلندی ها) و جنبش ملی لهستان را هم در حوالی دهه ۶۰ مثبت و بعدتر اما بخاطر هژمونی یابی اشرافیت لهستان بر آن، دارای خصلت ارتجاعی. آبشخور برخورد مشخص با هر مورد ناسیونالیستی از سوی مارکسیسم هم، از همین جاست. در مجموع می توان چنین گفت که نگاه مارکس و انگلس به مسئله ملی تا زمانی که حیات داشتهاند و نیز پیروانشان در همان دوره، پایه در تزهایی داشته است که سال ۱٨۴٨ در "مانیفست حزب کمونیست" فرموله شده بود: "تجزیه ملی و اختلافات منافع خلق های مختلف از همین حالا بطور روزافزونی محو می شود" و " تسلط پرولتاریا این محو شدن آنها را بیش از پیش تسریع خواهد کرد".
اکنون از فراز تاریخ یک سده و نیمه اندی در باره این نگاه چه باید گفت؟ به باور من از یکسو افق نمایی درخشان انترناسیونالیستی آن بوده است برای تعالی بشریت و از دیگر سو اما مستعد کردن فضای فکری برای برخورد اراده گرایانه در قبال "مسئله ملی" زیرا که سرمایه داری و ناسیونالیسم تبعی آن بطور کلی در آستانه انقراض دیده می شد. این البته حقیقت دارد که مارکس مبتنی بر نگاه علمی، به منطق انکشاف هر سیستم تا آخرین ظرفیتهایش وفادار بود اما بیزاری و خشم از نظام مبتنی بر بهره کشی سرمایه داری، او و همفکرانش را وا می داشت تا تحقق آرزوی مرگ سرمایه داری را در دو قدمی خود تصور کنند! مارکس و انگلس و به طریق اولی پیروان آنان، سرمایه داری را گرفتار بحران های فزاینده مرگبار و جامعه بورژوایی را شتابان در جهت پولاریزاسیون انفجاری از درون و نتیجتاً این نظام را نزدیک به انقراض می دیدند! با چنین نگاهی، طبیعی بوده که ناسیونالیسم پدیدهای ارزیابی شود رو به پایان و منطق ناظر بر آن، منطقاً نیز اثر گذار بر پراتیک چپ در قبال ناسیونالیسم.

٣-۶. برخورد مشخص تر با مسئله و مباحثات حاد در این زمینه

ردپای نگاه مبنی بر برخورد مشخص با ناسیونالیسم در وضوحی بیشتر به عنوان یک "مسئله" را می توان طی دهه پایانی سده نوزدهم و دو دهه نخست سده بیست در مباحث برنامه ‌ای "انترناسیونال دوم" ردگیری کرد. نوع برخورد سوسیال دمکراسی با تحولات سه امپراتوری تزاری، هابسبورگ و عثمانی درگیر چالش حاد مسئله ملی و از نقطه نظر زاویه ورودش به موضوع، بسیار قابل توجه، غنی و پر از ایده است. صف بندی ها میان مارکسیست ‌ها هم عمدتاً بر سر نوع نسبتی بوده است که می بایستی بین افق انترناسیونالیستی و هر مورد مشخص ناسیونالیستی تعیین و تنظیم می شد. به دیگر سخن، چگونگی راه حل در قبال مسئله ملی در عین وفادار ماندن به آرمان سوسیالیستی که بنا به آن نظام جهانی می باید بر انترناسیونالیسم متکی باشد و نه واحدهای ملی. نیز اینکه، حل مسئله ملی را چگونه می توان و باید در خدمت منافع و مصالح پرولتاریا کانالیزه کرد؟ بر متن همین مباحث هم بود که شکاف در صفوف سوسیال دمکراسی سر برآورد و از جمله موجب پیدایش جریان های ناسیونال سوسیال گردید. پرسش گرهی این شد که: اصلاً آیا ناسیونالیسم می تواند در خدمت سوسیالیسم باشد یا که سوسیالیسم را این خطر تهدید می کند که عملاً کمر بسته خدمت به ناسیونالیسم شود؟ تصادفی نبود که پلخانف هشدار گونه این پرسش در برابر سوسیال دمکراسی روسیه قرار داد که: نکند "سوسیالیسم در خدمت ناسیونالیسم؟"!
نکته این است که گرچه سوسیال دمکراسی حل عملی مسئله ملی را در چارچوب دمکراتیزاسیون می دید اما چون آن را به "مصالح پرولتاریا" مشروط می نمود و در پارادیم پرولتری قرار می داد با تناقض مواجه می شد. سوسیال دمکراسی، با مترقی ارزیابی کردن جنبش ملی لهستان در استقلال خواهی اش از روسیه تزاری، آن را به این دلیل در سمت منافع پرولتاریای رو به رشد می دانست که تضعیف کننده تزاریسم - این دژ ارتجاع مستبد در اروپا- بود و می توانست به شفافیت یابی مبارزه طبقاتی چه در لهستان و چه در خود روسیه کمک کند. کنشگران همین جنبش مارکسیستی اما، مبارزه ملیون چک و مجار برای استقلال از امپراتوری هابسبورگ وین را همزمان واکنشی واپسگرایانه به شمار می آوردند زیرا هم تحریکات استبداد شرقی تزار علیه امپراتوری اتریش- مجار را در پشت این حرکت ملی می دیدند و هم اینکه وجود خود آن را موجبی برای تجزیه جنبش کارگری جوان در خود اروپای مرکزی تشخیص می دادند. "بین الملل دوم" نسبت به مبارزات ناسیونالیسم ارامنه و بلغارها علیه نظام فرتوت عثمانی نیز نگاه جانبدارانه‌ای داشت زیرا آنها را برای دمکراتیزه تر شدن اروپا مفید می دید.
بنابراین، این برداشت پشتوانه کافی تاریخی دارد که چگونگی رابطه ناسیونالیسم و انترناسیونالیسم نزد سوسیال دمکراسی، در تحلیل نهایی ذیل موضوع رابطه دمکراسی بورژوایی و دمکراسی سوسیالیستی قرار می گرفته است!

۶-۴. تجزیه برنامهای پیرامون مسئله ملی در سوسیال دمکراسی

طی سال های پایانی قرن نوزدهم و دو دهه نخستین سده بیست بود که مباحث حول "مسئله ملی" از سطح نظری و گفتمانی فراتر رفت و با بالا آمدن تا سقف برنامه‌ای، غنای کیفیتاً نوینی یافت. بیشترین سهم در این زمینه را هم از یکسو مارکسیست‌ های روسیه همچون لنین و استالین داشتند و از سوی دیگر سوسیال دمکرات های اتریشی مانند اشپرینگر و بائر. این نیز به این دلیل که سوسیال دمکرات های این امپراتوری ها بیش از سوسیالیستهای هر جغرافیای دیگری درگیر "مسئله" بودهاند. مارکسیست‌های روسیه، "مسئله ملی" را در کشوری می باید پاسخ می دادند که به زندان ملل شناخته می شد.
واقع بینانه ترین برخورد با "مسئله ملی" میان مارکسیستها به لنین تعلق داشت. چه در پابرجایی اش بر "حق تعیین سرنوشت" و چه تبیین روندهای ناسیونالیستی در جهان زمانه خود.
او بر پایه بینش بنیادین نوع مارکسی، در چندین نوشته تز گونه یا جدلی پیرامون "مسئله ملی"، آن را زیرمقوله و اصل "حق تعیین سرنوشت" فرموله کرد. اصلی که نخستین بار طی کنفرانس "بین الملل سوسیالیست‌ها" برگزار شده به سال ۱٨۹۶ در لندن جزو مصوبات این نشست ثبت شد. لنین بر این تاکید داشت که هر ملتی باید آزاد باشد تا اختیار خویش در دست گیرد و آزادی هم، مشخصاً در معنی سیاسی آن. تصریح بر این نکته به ویژه از این نظر اهمیت داشت که در آن زمان از یک سو سوسیال دمکراسی اتریش بر "خودمختاری ملی فرهنگی"، و از سوی دیگر نیز بوندیستهای یهودی روسیه – لهستان- پری بالتیک بر "ملت فرهنگی" و "کادت"های مشروطه طلب روسی بر "خودمختاری فرهنگی" تاکید کرده و آن را یگانه راه حل دمکراتیک مسئله می دانستند. اینان هر مطالبه فراتر از این را اقدامی منجر و مبنی بر تجزیه ساختارهای بزرگ به قطعات کوچک به شمار می آوردند. موضع تئوریک بلشویکها در این زمینه را لنین نمایندگی می کرد و اما منشویکهای متهم به انحلال طلبی از سوی بلشویکها، در دهه دوم قرن بیست، بیشتر موضعی بینابین میان حق تعیین سرنوشت و خودمختاری فرهنگی داشتند. لنین می گفت این که ملتی بخواهد همچنان در کادر الحاقی موجود بماند تا در چارچوب همین احقاق حق، مطالبه خود را پیش ببرد و یا که با در پیش گرفتن جدایی از نظم مبتنی بر سلطه بخواهد اعلام استقلال از آن کند امری است منحصراً متعلق به خود این ملت. او بر همین پایه، در چالش بین ناسیونالیسم حاکم و محکوم، پرولتاریای جغرافیای مسلط و حزب نماینده آن را موظف به حمایت از حق دمکراتیک طرف مغلوب در انتخاب کردن نوع سرنوشت خود می شناخت.
در همان حال اما لنین دفاع از این حق پرنسیپال را از درست و مصلحت بودن نوع تحقق آن در هر مورد مشخص متفاوت می دانست. اولی را در زمره حقی دمکراتیک قرار می داد و غیر مشروط به اراده دیگری و مشخصاً هم ناشی از پایبندی سوسیال دمکراسی به اصولیت دمکراتیسم. برای دومی اما جنبه برنامه‌ای قایل می شد و همین جا هم آن را تابع مصالح پرولتاریا می کرد! یعنی فقط آن برنامه در قبال "مسئله" را می پذیرفت که مانع از زیان دیدن وحدت پرولتری شود. برنامه ای که به انترناسیونالیسم پرولتری اسیب نرساند. لنین هم در وفاداری اش به مارکسیسم، نوع تحقق حق دمکراتیک ملی را در خدمت رشد اگاهی طبقاتی و همبستگی انترناسیونالیستی زحمتکشان متعلق به ملیت های متفاوت می خواست و به همین هم وابسته اش می کرد.
نکته این جاست که جناح بلشویک ‌سوسیال دمکراسی روسیه، فرمولاسیون پایهای "حق تعیین سرنوشت" در مواجهه مارکسیستی با مسئله ملی را امری فرا روسیه و عام می دانست اما با این تاکید که در هر مورد مشخصی می باید به اقتضای مصالح پرولتاریا جهتگیری کرد. مرتبط با "مسئله ملی" هم بود که لنین تصویری از جهان زمان خود به دست داد و بر سه روند ناسیونالیستی همزمان تاکید کرد. اولی ناسیونالیسم غربی که از مدتی پیش به بلوغ تاریخی خود رسیده و در چهره بورژوازی مسلط عملکردی دارد علیه مصالح پرولتاریا و کل بشریت. دومی اما روندی تازه نفس و رو به رشد و لذا به لحاظ عینی دارای جنبه رهایبخش و مقابله جویانه با سلطه طلبی سرمایه داری متعرض خارجی که می بایست مورد حمایت قاطع پرولتاریای انقلابی جهان قرار می گرفت. در این رابطه هم بود که او از ناسیونالیسم بیدار شده در چین، ایران، ترکیه و خود درون امپراتوری تزاری سخن می گفت. سومی نیز، متعلق به بخش‌ های عقب مانده کره زمین که به گفته لنین هنوز در مرحله جنینی هویت یابی ملی اند و در آینده قطعاً با گذر از قومیت به ملت، در سیمای ملی سربرخواهند آورد. مخاطب اصلی لنین در این بحث جدلی هم بیشتر روزا لوگزامبورگ مارکسیست بود که با متهم کردن بلشویسم به تناقض و عدم صراحت مشخص برنامهای، خود اما پدیده ناسیونالیسم را بگونه اراده گرایانه در کلیتش متعلق به گذشته سپری شده می دانست و به تبع از آن هم نظر چندان مثبتی نسبت به استقلال طلبی ها نداشت. اما سیر رویدادهای یک سده بعد از مباحثات آن زمان، درستی تقسیم بندی جهان بر پایه حد رشد ناسیونالیسم توسط لنین را اثبات کرد. این نیز البته به جای خود جالب است هرگاه در نظر گیریم که در مبحثی دیگر و مشخصاً حول دمکراسی و بویژه موضوع "سانترالیسم دمکراتیک" حزبی، برعکس این هشدارهای دمکراتیک و واقع بینانه روزا لوگزامبورگ بود که بر حق بودن های خود در قبال ارادهگرایی های لنین را نشان دادند.

۶-۵. انقلاب اکتبر و استالین در آیینه "مسئله ملی"!

اما آنچه به نگاه لنین و بلشویک‌ ها در قبال "مسئله ملی" اعتبار دو چندان بخشید، عمل بلافاصله آنان بود به هر آن چیزی که پیش از رسیدن به حاکمیت اکتبری در همین زمینه تئوریزه کرده و با دادن جنبه و وجهه برنامه ‌ای به آن، انجام شان را در برابر ملل اسیر متعهد شده بودند. بلشویسم تا به قدرت رسید منشور آزادی ملل صادر نمود، از جدایی لهستان و فنلاند از روسیه بزرگی که اکنون دیگر آن را زیر نگین خود داشت حمایت به عمل آورد و همه امتیازات تزاریسم در قبال ملل شرق را ملغی اعلام کرد. و این، در شرایطی بود که از یک سو سرمایه داری امپریالیستی در پی جنگ جهانی خانمانسوزی سودای باز تقسیم جهان در سر می پروراند و از سوی دیگر "انترناسیونالیسم دوم" در وجه غالب خود از ناسیونالیسم جنگی دنباله روی کرده بود!
این از مشخصه‎های آغازین انقلاب اکتبر بود که هم انرژی تبعیض ستیزی در کل امپراتوری فروپاشیده را آزاد کرد و هم رادیکال ترین نیروهای تبعیض ستیز را به حکومت رساند. رهبری انقلاب اکتبر، با گشودن درب زندان ملل، دست به آزادسازی ملی زد و حتی با زمینه سازی های مساعد توانست از ملتهای جنینی ملت هم بسازد. اما همانگونه که در ادامه به آن اشاراتی خواهم داشت، اتحاد شوروی زاییده اکتبر، در سامانه تازه خود نوع نوینی از قیودات و برتری جویی ملی را هم باز آفرید! مواجهه "سوسیالیسم" مستقر با "مسئله ملی" در شرایط استقرار خود، روند متناقض و خود ویژه‌ ای طی کرد که یک بررسی تفصیلی را نیاز دارد.
بین آن چه که مرتبط با این "مسئله" طی حیات اتحاد شوروی گذشت با مفاد دست نوشته ای از استالین تحت عنوان "مارکسیسم و مسئله ملی" در پیش از انقلاب اکتبر، یک رابطه تنگاتنگ و منطقی برقرار است! این نوشته، چه در زمان تحریرش و چه برای چندین دهه بعد از آن اثری بود موجز و نافذ. استالین این نوشته‌ را سال ۱۹۱٣ در وین نوشت و چنان مورد تمجید لنین قرار گرفت که وی بعد خواندنش طی نامهای به ماکسیم گورگی، از نویسنده اثر به عنوان استعداد برجسته مارکسیستی یاد کرد. نویسنده اثر ضمن اینکه خود فرزندی از گرجستان بود و شاهد اعمال ستم ملی بر ملت خویش، آشنایی نزدیکی هم با حرکات و مطالبات ملی در امپراتوری تزار از جمله اوکرائین، پری بالتیک و بویژه دو سوی قفقاز (گرجستان، ارمنستان، اران آذربایجان، تاتارها، اینگوش، چچن و داغستان و ...) داشت. ضمن اینکه مباحث مربوط به این حوزه در سوسیال دمکراسی جهانی را هم از نزدیک پیگیری می کرده است. نوشته ژوزف استالین، مانیفست موثری بوده در نوع عمل حزب کمونیست شوروی بعد انقلاب اکتبر در عرصه "مسئله ملی"، آن هم به دست نخستین کمیساریای امور خلق‌ها که کسی نبود جز خود وی.
او در این اثر هفت فصلی اش با شروع از تعریف "ملت" و در ادامه "جنبش ملی"، درنگی دارد بر چگونگی "طرح مسئله" از موضع مارکسیستی، و آن گاه با نقد تز "خودمختاری ملی فرهنگی" نظریه پردازان اتریشی، محکوم کردن گرایش "تجزیه طلبی" ناسیونالیستهای یهودی متعلق به "بوند" و همچنین انتقاد از پارهای "انحرافات ناسیونالیستی" منعکس در مصوبات "کنفرانس انحلال طلبان قفقازیها" (منشویکها)، نوشته اش را با پرداختن به "مسئله ملی در روسیه" پایان می برد. مفاد این اثر که عمدتاً جنبه جدل نظری و گفتمان برنامهای هم دارد بر این چند پایه استوار است: ۱) تایید حق تعیین سرنوشت در مفهوم سیاسی آن، ۲) لزوم مشروط بودن نوع و شکل تحقق حق ملی به خصلت اجتماعی جنبش مربوطه و مشخصاً ماهیت رهبری آن، و ٣) ضرورت اجتناب سوسیال دمکراسی از فدرالیسم تشکیلاتی و رعایت اکید وفاداری به اصل وحدت کارگران علیرغم تعلقات ملی متنوع در حزب کارگری. در این میان اما نکته مهم، فهم اصل اختلاف نگاه اوست با نگرش طرف اصلی بحث یعنی اشپرینگر و بائر. گرچه موضوعات مشخص در این جدل متعددند اما چنین به نظر می رسد که اصل اختلاف بر سر این بوده است که یک طرف حل مسئله را روندی و در عدم جدایی می دیده ولی طرف دیگر(استالین) قاطع و صریح برگزینه ناسیونالیستی مقتضی وضع در یکی از دو شق جدایی و ادغام تاکید داشته - عمدتاً هم بر حسب دو عامل پایدار سرزمین و زبان- و نیز مشروط دانستن حقانیت هر ناسیونالیسمی با محتوی اجتماعی یا دستکم سمتگیری آن در این زمینه.

۶-۶. "سوسیالیسم" و دولت – ملت نوین!

اما نکته محوری در تجربه "سوسیالیسم عملاً موجود" و مشابه های بعدی آن در قبال "مسئله ملی" را در آن فرمولاسیونی باید جست که لنین عرضه داشت: تز انقلاب سوسیالیستی در کشوری منفرد! بنابراین سیر مقوله "حق تعیین سرنوشت" و نقد روند "مسئله ملی" در اتحاد شوروی را لازم است در پیوند دو رویکرد با همدیگر پیش برد: مواجهه با ناسیونالیسم در خدمت رهبری پرولتاریا و این نیز در کادر حاکمیت اراده گرایانه و آمرانه ساختمان سوسیالیسم در تک حلقه ضعیف سرمایه داری!
پیش از انقلاب اکتبر و تحقق تز لنین مبنی بر امکان انقلاب سوسیالیستی در یک کشور و آن هم در "ضعیف ترین حلقه امپریالیستی" (روسیه تزاری) که خلاف تئوری‌های گذر از سرمایه داری به سوسیالیسم عرضه شده توسط مارکس و انگلس بود، آن چه در بخش پیشرفته جهان سرمایه داری به مثابه آلترناتیو در برابر ناسیونالیسم تعریف می شد عبارت بود از آرمان انترناسیونالیسم پرولتری. با اعلام اتحاد شوروی سوسیالیستی اما، در عمل دولت – ملت تازه ای تاسیس یافت متشکل از "ملت‌های متحد" ولو با مشخصاتی نوین و در چهره شورایی! به دیگر سخن اگر تا پیش از آن، افق این بوده که با انجام انقلاب سوسیالیستی در چند کشور پیشرفته جهان سرمایه داری، این آلترناتیو انترناسیونالیستی است که در برابر نظام کهنه مبتنی بر دولت – ملت سر بر خواهد آورد تا طی یک روند رقابتی نظم کهنه را منزوی و منقرض کند، با انقلاب اکتبر و محصول ساختاری آن عملاً وضعی متفاوت از هر آنچه که قبلاً تصور می شد شکل گرفت. سیستم جهانی دولت – ملت با باقی ماندن بر جای خویش، این دولت - ملت تازه را هم طی زمان واداشت تا نه در برون از این نظم کهن بلکه درون آن و منطبق با الزامات همین نظم جهانی جا بیفتد! نخستین سنگ پایه های "میهن" سوسیالیستی هم در جریان جنگ جهان سرمایه داری غرب علیه شوروی جوان بود که در قامت ناسیونالیسم دفاعی ریخته شد! مقتضی نیازهای این تک "میهن سوسیالیستی" هم بود که انترناسیونالیسم پرولتری نظراً و عملاً در جهت تحکیم اقتدار مسکو تعبیر و تفسیر شد و نتیجتاً نیز در نوع تازهای از ناسیونالیسم استحاله یافت!
در واقع این فقط اتکاء بر دیکتاتوری پرولتاریا و آمریت در ساختن امر "سوسیالیسم" نبود که منجر به پیدایی دولتی متمرکز با مرکزیت مسکو شد، بلکه باز تولید نوعی از امپراتوری نوین در شوروی را می باید نتیجه منطقی تز اراده گرایانهای هم دانست که "انقلاب سوسیالیستی در تک حلقه ضعیف سرمایه داری" را پی گرفت و به اجرا گذاشت! مرکزگرایی بی حد، برپایی مرزهایی با ارتفاع بیشتر، تولید میهن پرستی پرشور، تبلیغ مداوم دشمنان تهدید کننده موجودیت کشور و دیگر نمودهای این چنینی پیامد تحقق آن تز بودند. این تجلیات ولو زیر نام میهن سوسالیستی را هم در تحلیل نهایی با چیزی جز نوع تازهای از ناسیونالیسم نمی توان تبیین کرد. پس این "میهن" نبود که در سوسیالیسم ذوب شد بلکه همانا سوسیالیسم اراده گرایانه در تک حلقه بود که در نوع تازهای از میهن تحلیل رفت!
بروز تقابل های ناگزیر و گاه تا سر حد جنگ بین دولتهای دارای همین نظام مشابه بعدی را نیز در تحلیل نهایی فقط می توان در کادر تقابل های ناسیونالیستی و هویت های ملی توضیح داد! اختلافات بین چین و شوروی، میان مجارستان، یوگسلاوی و چکسلواکی با شوروی، چین با ویتنام و... اگرچه حاوی جهات و اختلافات مسلکی بین رهبران آنها بوده اما جملگی آن ها نهایتاً جنبه ملی داشته اند. تازه خود سوسیالیزاسیون در هر کدام از اینان نیز با سوسیالیسم ملی سرزمینی آنان بود که تعریف می شد!
آنچه که شوروی طی یک فراگرد دو سه دهه ای پشت سر گذاشت و بر متن آن دولت – ملت نوینی شکل گرفت، به یک اعتبار تکرار در شکلی گسترده و سطح بالای رعایت الزامات ناشی از تحمیل واقعیت جهان موجود بود بر بینش مارکسی در سی و پنج سال قبل از آن و طی جریان گذار از انترناسیونال اول به دوم بود! می دانیم که از اصلی ترین وجوه ممیزه انترناسیونال دوم با بین الملل اول، امر سازماندهی این تشکل کمونیستی شد در گذر از سامان یابی صرف بر پایه انترناسیونالیسم به نهادی متشکل از جریانهای سوسیال دمکرات دارای تعلق به کشورها! و نیز حتماً تجربه بین الملل دوم و بدل شدنش به گفته لنین به "انترناسیونال دو و نیم" بر اثر عملکرد منافع ملی کشورها در جهان آستانه جنگ دولت – ملتهای متروپل را هم در نظر داریم! هم چنین ادامه این روند واقعی را در شکل تبدیل ناگزیر کمینترن به کمینفرم و یک دهه بعدتر حتی فقط یک " نشست اسناد جنبش کمونیستی" غیر الزام آور! این روند حدوداً صد ساله در جنبش کمونیستی، پیش از همه بازتاب دهنده و بیانگر واقعیت ها و الزامات جهان مبتنی بر دولت– ملت هاست! همه این تجلیات، رساننده این معنی کلیدی که ناسیونالیسم را اراده گرایانه و بیرون از سیر تاریخی آن نمی توان دور زد!

۶-۷. آزاد سازی ملی و اسارت ملی!

روند مواجهه با "مسئله ملی" در اتحاد شوروی و ایضاً بعد جنگ جهانی دوم در دیگر کشورهای سوسیالیستی نوپدید، روندی بوده آشکارا متناقض و شاخص تر از همه آن ها البته در خود شوروی. نظام نوین، از یکسو به بروز هویت ملی و شکوفایی فرهنگی در میان ملتهای تحت ستم تزاریسم را وسیعاً میدان داد و حتی در مناطقی از این سرزمین پهناور با رشد دادن جهشی هویت های ملی که به تازگی داشتند پا می گرفتند بلوغ ملی مردمان آنها را تسریع نیز کرد. دهه های نخستین این نظام، دوره درخشش استعدادهای ملی سیاسی، فرهنگی و هنری متنوع در سراسر این سرزمین "سوسیالیستی" بود. و این برخورد مبتنی بر آزاد سازی ملی در درون شوروی جوان، وجه مکمل مواجهه دمکراتیک آن با "حق تعیین سرنوشت" که فنلاند و لهستان را استقلال داد. این دو وجه یک جا، تجلی عملی تحلیل و رویکردی بود که لنین پیش از "اکتبر" آن را در دو روند ناسیونالیسم تازه نفس و ناسیونالیسم رو به بیداری فرموله کرد. انقلاب اکتبر در زمینه ایجاد حس آزادی ملی و شکوفایی فرهنگ در این سرزمین پهناور بعد سقوط تزاریسم، خدمت ماندگار بزرگی انجام داد و این نقش آفرینی آن از یاد نخواهد رفت.
از سوی دیگر اما از آنجا که هر چیزی و در هر جای شوروی می بایست در کادر منویات مرکز سوسیالیستی پیش می رفت، همه امور "جمهوری"ها تحت کنترل مسکو قرار گرفت. این، رهبری در مسکو بود که بین جمهوری ها و در موارد نه چندان اندکی حتی بی توجه به تمایلات و تعلقات ملی و تاریخی مردمان محل، در شکل آمرانه ای دست به تعیین و ترسیم مرز می زد. به عنوان نمونه حاتم بخشی استالین فرمانروا در اهداء بخارا و سمرقند تاجیکی به ازبکستان و یا سه دهه بعد از آن ملحق کردن کریمه عمدتاً روس نشین توسط خروشچف اکرائینی الاصل دبیر کل حزب کمونیست به جمهوری اکرائین! مسکو، فقط آن ناسیونالیسمی در جمهوری ها را تحمل می نمود که با اراده سوسیالیستی مرکزیت زاویه ای پیدا نکند، یعنی تهی از استقلال نظر و عمل باشد! کار اعمال آمریت های مرکزگرایانه حتی بجایی رسید که هنوز دهه دوم انقلاب به پایان نرسیده بود که با فرمان "مرکز"، همه جمهوریها در "کشور شوراها" جز دو جمهوری گرجستان و ارمنستان موظف به تغییر رسم الخط قدیمی خود و تطبیق دادن میراث فرهنگی - زبانی خویش با رسم الخط سیرلیک روسی شدند! این را نیز بهیچوجه نباید فراموش کرد که در زمره طعمههای قتل عام استالینی طی دوره ۱۹٣۷-۱۹٣٨، یکی هم بیشترینه ملی گراهای مترقی جمهوریهای آسیای میانه و ماوراء قفقاز بوده اند! و حقیقت تلخ این که جای این چهرههای اصیل عموماً فرهنگی را متدرجاً بوروکرات هایی گرفتند که تنها هنرشان سبقت جستن از همدیگر در سرسپردگی و چاپلوسی بیشتر بوده است! و باز تصادفی نیست که خلاف دهه های نخستین بعد اکتبر شاهد سیر نزولی خلاقیت های فرهنگ ملی در این جمهوری ها شدیم و در آنها دیگر خبری شنیده نشد از آن شکوفایی استعدادهایی چون آرام خاچاطوریان ها و اوزیر حاجی بیگ اوفها و ...!   
رفتارهای اقتدار منشانه مسکو گرچه طی زمان با تمرکز گرایی فزون تر در نظام شوروی تشدید بیشتری می یافت، واقعیت اما آن است که از همان آغاز خود وجود داشته و عمل می کرده است. جالب است گفته شود که در همان چند سال نخست بعد اکتبر مرکزگرایی کمونیستی آن اندازه شور شد که لنین در همان قید حیات خود ناچار از تذکر دادن نسبت به رفتارهای شبه "ولیکا روسی" ( روس کبیر یا همان شوینیسم روسی) در کسانی چون استالین و اورژنیکیدزه شد! دریغ اما که موضوع، بسی فراتر از تذکرات اخلاقی و رفتاری بود! مشکل در اساس خود، اصولا از آن نگاهی بر می خاسته که "ناسیونالیسم" را در خدمت پرولتاریا محدود و محصور می کرده و اعمال چنین آمریتی هم، ریشه در آن رویکردی که اصالت ناسیونالیسم را در خدمتگزاری اش به سوسیالیسم می دیده و حقانیت می داد! تقیدی که، نتیجه آن نمی توانسته چیزی جز به بند کشیدن رشد طبیعی ملی ملتهای غیر روس باشد.
بدین ترتیب بود که در نظام شوروی از یک طرف آزاد سازی ملی صورت گرفت و از طرف دیگر اسارت ملی باز تولید گردید. نتیجه بیداری و رهایی ملی اولیه ولی بلافاصله هم وابستگی بعدی سریع آن به اراده مسکو روسیه، طبیعتاً شکل گیری انباشت حس ملی بود طی زمان در اعماق و وجدان جوامع غیر روسی. انباشتی که در سربزنگاه اوج بحران درون سیستمی آن، فروپاشی انفجاری ساختاری را باعث شد. واقعیت این است که امر فروپاشی به اصطلاح "ناگهانی" دولت - ملت نوین هفتاد ساله "شورایی" برپا شده بر ویرانه دولت – ملت تزاریسم روس در شکل و شمایل گریز از مرکز نوع ناسیونالیستی فوق شتابناک اواخر دهه هشتاد سده بیست، کاملاً منطق خاص خود را داشت! منطقی حاکی از روند انباشت پتانسیل واکنشی ناسیونالیستی علیه تمرکز گرایی اقتدارگرایانه و تحمیلی. روندی منجر به این نقطه عبرت تاریخی که در راس غلیان های ناسیونالیستی همه جمهوریهای سابق "سوییت"، درست آنانی سوار بر این ملی گرایی های متعصبانه شدند که تا دیروز در پولیت بورو و دستگاه آپارت شوروی سوسیالیستی کنار همدیگر "سرود انترناسیونال" می خواندند! آنانی که چسبیده به قدرت وقت طی دوره پیشا فروپاشی، ندای "نه خدا، نه شاه، نه میهن" سر می دادند اما تا "اتحاد" از هم گسیخت و دقیق تر پاشانیده شد، یک شبه هر کدام بدل به سلطانی شدند در "میهن" دگر باره سر برآورده خود و همه شان نیز ریاکارانه متکی بر "خدا"ی کلیسا یا مسجد! در مواردی هم حتی همین "برادر"های "انترناسیونالیست"، رهبرانی شدند برای ناسیونالیسم های جنگی در برابر یکدیگر!   

٨-۶. چه استنتاج نظری و برنامهای از این تحولات؟

بازتاب نظری و سیاسی اولیه فروپاشی شوروی در نگاه مسلط بر چپ جهانی پیرامون مسئله ملی، متاسفانه و بیش و پیش از همه جایگزینی رویکرد انترناسیونالیستی پیشین شد با نگاه ناسیونالیستی! و قبل از همه هم البته در خود شوروی فرو پاشیده که سریعاً بدل به میدانی گردید برای مرزکشیهای ملی و رقابتها و تخاصمات حاد ناسیونالیستی. با رو آمدن عمیق ترین و گسترده ترین بحران در جهان کمونیستی، در بسیاری از کشورها و نزد خیلی از کمونیست های سابق، نفی گرایی نسبت به هر آنچه سوسیالیسم و انترناسیونالیسم نام داشت بر نقد آن ها پیشی گرفت و یک واگشت آشکار به سوی ناسیونالیسم رخ داد. پیش بسیاری از لنینیستهای سابق، حرکت از منافع ملی سکه رایج روز شد و تفکر ناسیونالیستی و از جمله در صفوف چپ ایران رونق عجیبی گرفت! بخشی از چپ اندیش های ما به "ناسیونالیسم ایرانی" پیوستند و بخشی نیز که متعلق به مردمان تحت تبعیض ملی در ایران بودند با روآوردن به "ناسیونالیسم منطقهای"، برای عرق ملی گرایی خود عرق ریختند. خلاء ایدئولوژیک در هر دو آنان را ناسیونالیسم پر کرد! حتی از سوی اولی ها موضوعات جا افتاده ای چون "حق تعیین سرنوشت" و "ستم ملی" نه تنها مقولاتی معرفی شدند کاملاً وارداتی به ایران، بلکه اولی را ساخته و پرداخته لنینیسم تبیین کردند! از سوی دیگر هم، بخشی از چپ "ارتدوکس" بود که در برابر این موج تعرضی ناسیونالیستی، با گزینش منش فرو رفتن در لاک دفاعی کمونیستی، متعصبانه بر همان تعبیر و نگاهی ماند که جریان زندگی درس آموز آشکارا بازبینی نقادانه گذشته را در دستور کار قرار داده بود. از واقعه فروپاشی شوروی اکنون بیش از ربع قرن فاصله گرفته ایم، اما آیا جا ندارد از خود بپرسیم که چپ ایران طی این فرصت زمانی تا چه میزان توانسته در نوع نگاه و مواجهه خود با "مسئله ملی" به بازنگری منتقدانه و استنتاج خلاقانه از چنین نقدی نزدیک شود؟
افقی که چپ سوسیالیستی به عنوان آلترناتیو در برابر پدیده ناسیونالیسم گشود هیچ بدیل دیگری ندارد. این چپ با همین افق گشایی بود که توانست مناسبات مبتنی بر انترناسیونالیسم و همه بشری را در برابر دیدگان بشریت بنشاند. این نه تنها پشیمانی ندارد که جای غرور است. ارزشی کماکان معتبر برای امروز و حتی بسی بیشتر از دیروز. جا دارد تا این را با صدایی بلندتر از دیروز تکرار کرد و گفت که "مرز" به عنوان مقوله ای تاریخی، از مدت ها پیش سدی است در برابر توسعه همبسته و انسانی جهان ما. جهانگرایی پیشروانه چپ، افتخار تاریخی اوست و هم از این رو نیاز است تا تصریح دو چندان کرد بر اینکه چپ اگر ناسیونالیست شود به تعویض شناسنامه می رسد! پس عمل و فکر چپ در زمینه "مسئله ملی" را با ماندن بر سنت درخشان آن باید نقد کرد و همواره هم بر این تاکید داشت که چپ در آزاد سازی ملی و رهایی از ستم ملی در جهان سهم بزرگی داشته است: چه در گفتمان سازی حقوقی در این زمینه و چه در پراتیک سیاسی و برنامهای. "حق تعیین سرنوشت"، این اصل دمکراتیک در مناسبات جمع های انسانی، پرورده شدن و جا افتادنش را بیش از هر جریان دیگری مدیون اندیشه و کنشگری های چپ سوسیالیستی است.
نخستین نقد به نگاه پیشین آن خواهد بود که بر واقع بینی لنین در تبیین واقعیتهای متنوع ناسیونالیستی پابرجا ماند و بر همین پایه، بر همزمانی دو روند ناسیونالیسم و بین المللی شدن تاکید کرد. طبعاً نیز بر متن جهانی شدن در زمانه ای که رو به جهانی شدن باز هم بیشتر دارد. دومین نقد هم اینکه، از مشروط کردن ناسیونالیسم به قید "مصالح پرولتاریا" فاصله گرفت و آن را با الزام دمکراسی و آزادی عموم بشری سنجید! و این در عمل، یعنی عدم مخالفت با سیر طبیعی ناسیونالیسم و امکان دادن به تکمیل هویت یابی ملی در هر جایی که هنوز هم "مسئله" است. ناسیونالیسم تا بگونه طبیعی سیر تاریخی خود پایان نبرد نمی تواند فراگرد فرارویی درونزای خویش به همبستگی جهانی را طی کند. این، آموزه تجربه بزرگ بشریت و جنبش چپ است.
آرمان نیک و انسانی انترناسیونالیسم عموم بشری را دیگر نمی توان با حلقه وصل کننده پرولتاریای صنعتی تبیین کرد. چالش امروز، نوع مواجهه فرا طبقه واحده است با گلوبالیزاسیون و برای اکثریت بسیار بزرگی از بشریت مطرح در این پرسش که، جهانی شدن تحت چه نوع از مدیریت و با چه چشم انداز اجتماعی پیش برود؟ مسئله ناسیونالیسم نیز می باید که بر این بستر و در این پارادیم پی گرفته شود. واقعیت آنست که ساختار سیاسی جهان ما هنوز هم مبتنی است بر دولت – ملت اما با این تاکید که گلوبالیزاسیون در آن همانا با شتاب گیری در مسیر سر برآوردن انواع اتحادها و کمرنگ شدن مرزها ولی نه لزوماً سد مصنوعی آن و یا که طبعاً حذف اراده گرایانه حصارها پیش می رود. ناسیونالیسم را با هیچ تحمیلی و از هیچ نوع آن نمی توان از میان برداشت. ناسیونالیسم فقط و فقط در حس خود بودگی و آزادی است که خواهد توانست با نیاز بشر برای همبستگی بیشتر، همراه شده و گره بخورد. ناسیونالیسم تنها مبتنی بر توسعه دمکراتیک و تعالی فرهنگی مردمانش است که متقاعد می شود به متحول شدن در راستای همبستگی فراملی و نایل آمدن به اینکه جز فرهنگ و زبان خود که بخشی از ثروت عموم بشری است، نیاز دارد به کوشد برای رهانیدن خود از خصوصیات دولت – ملت.
آری! ناسیونالیسم همانگونه به انترناسیونالیسم گذر خواهد کرد که سرمایه داری به سوسیالیسم! به گونه روندی و مطلقاً مشارکتی، آگاهانه و طی همه مسیر مبتنی بر آزادی و دمکراسی.
چپ ایستا بر سر آزادی، باورمند به هم پیوندی سوسیالیسم با دمکراسی و نیز فهم سوسیالیسم چونان روندی طولانی در تعمیق و ارتقای کیفی دمکراسی، فرزند نقد است و نه میراث خوار نفی. چنین چپی طرفدار هرچه متحد تر شدن هاست و نه که تجزیه. اما او نه تنها منکر حق هویت خواهی نمی شود و آن را به چیز دیگری مشروط نمی کند، بلکه مدافع بی چون و چرای حق دمکراتیک انتخاب ملی باقی می ماند. این چپ می داند که تمکین به "ملی گرایی" از هر نوع اش و در غلتیدن به آن چیزی نیست جز فاصله گرفتن از آرمان و اقدام سوسیالیستی. چنین چپی، نه خود را محبوس هیچ ناسیونالیسمی می دارد و نه به هیچ ناسیونالیسمی باج می دهد. این چپ از جایگاه پایبندی به دمکراتیسم، حاضر نمی شود تحت هیچ توجیه و بهانهای از حق ناسیونالیسم مغلوب برای رسیدن به حقوق خود دست کشد. برای این چپ، یاری رسانی ها به ناسیونالیسم جهت گذار از خود به سوی همبستگی بشری، در واقع تجلی دفاع پیگیرانه اوست از حق حیات و حس آزاد شدگی انسان.
جهتگیری چپ طی تاریخ خود و از همان آغاز در قبال بروزات این مسئله تاریخی همواره در تقاطع دو چالش قرار داشته است. از یکسو تبیین "مسئله" از منظر پیشرفت همه بشریت در سمت دمکراسی و عدالت و در همان حال و از سوی دیگر همانا اتخاذ موضع تبعیض ستیز نسبت به تبعیضات ناسیونالیستی مشخص و موجود یا در کشور خویش و یا در جهان. چپ دمکرات با درس آموزی از تجربه عام بشری و پراتیک غنی یک سده و نیم گذشته خود با همه فراز و فرودهای آن، می تواند و لازم است که این نسبت را بدرستی برقرار کند؛ یعنی همواره در خدمت دمکراتیسم.
تعیین موضع برای چپ در قبال پروبلماتیک ناسیونالیسم و تبیین نسبت خویش با هر مورد مشخص آن، از آن رو بغرنج است که احساس مسئولیت وی در قبال کشورش منطقاً نباید از سوگیری وی به سود ناسیونالیسم خودی در برابر ناسیونالیسم دیگر بگذرد. چپ هر کشوری، دوستدار مردمان خویش است اما مقدمتاً به عنوان یک واقعیت از همه بشریت و بخشی جدا ناپذیر از جهان و نیز هم سرنوشت با آن و نه که از جنس بالا بردن ‌دیوار خودی علیه غیر خودی! افق فکری و آرمانی‌‌ چپ، فراتر از مرز‌های ملی و ورای نوستالوژی ‌های زادگاهی اوست‌.
امیدوارم بخش پایانی این نوشته را که یک نگاه کلی خواهد بود به "مسئله ملی" در ایران امروز، در آینده نزدیک تقدیم خوانندگان بکنم. گرچه، چنین نگاهی برای خوانندگانی که نوشتههای پیشین من در این زمینه را دیده اند، منطقاً نباید چیز چندان تازه ای جلوه کند.