منطق سرمایه داری در هشت پرده-امیر شیبانی


اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۶ اسفند ۱٣۹۶ -  ۷ مارس ۲۰۱٨


ترجمه از سایت چپ آنتی کاپیتالیست https://www.gaucheanticapitaliste.org/ که در واقع خلاصه ای از مفاهیم پایه منتشر شده در سایت tantquil.net   را بصورت مقاله ای تحت عنوان "منطق سرمایه داری در هشت پرده" بازنشر کرده است.

ثروت چگونه تولید می شود؟ چگونه در دست عده ای اقلیت متمرکز می شود؟ چرا فرار به جلو در سرمایه داری اجتناب ناپذیر است؟ اگر تنها درکی ناشفاف از این مفاهیم دارید اکنون وقت آن رسیده که با آنها آشنا شوید.

ارزش

تحلیلگران اقتصادی اغلب درباره ی "ارزش تولید شده"، "قیمت" و "هزینه ی کار" صحبت می کنند اما زیاد صحبتی از "ارزش" نیست. در حالیکه این مفهوم ارزش بسیار در سرمایه داری و بحرانی که با آن روبروست حائز اهمیت است.
اگر زیاد خریدار صحبت های رسانه هایی مانند BFMTV باشیم، با خود خواهیم گفت اینکه یک کالای بخصوص ارزشی معین دارد و ما حاضریم قیمت آن را بپردازیم به این دلیل است که به آن نیاز داریم. در هر صورت این نظری است که کاپیتالیست ها طرفدار آن هستند. از دید آنها اگر کسی در یک بیابان از شدت تشنگی در حال مرگ باشد و شخصی صاحب آب باشد شخص تشنه حاضر است بهای سنگینی بابت آبی که می خرد بپردازد.
این نظر که نامش " مطلوبیت حاشیه ای" یا Marginal utility است از نظر تئوریک صحیح است اما عملا هیچ گاه اتفاق نمی افتد. بطور عمومی هرگاه ما احساس تشنگی می کنیم مشکل ما در واقع انتخاب بین انواع نوشیدنی ها یعنی Cacolac, Vichy Célestin   یا Sélecto است.

ارزش یک قوطی نوشیدنی

قطعا دسترسی آسان بر روی قیمتی که برای Cocolac می پردازیم تاثیر دارد: این نوشیدنی در یک مغازه ی کوچک شبانه گرانتر از فروشگاه های بزرگ خواهد بود اما همیشه در همان حدود قیمت باقی خواهد ماند. شاید تفاوت قیمت اندکی بسته به فاکتورهای مختلف وجود داشته باشد اما قیمت آن کالا همیشه حول یک محور می چرخد. این محور همان "ارزش" آن کالا می باشد. در واقع قیمت فرم خاصی از ارزش است و در حقیقت ارزش به یورو یا دلار تبدیل شده است.
حال ببینیم این "ارزش" چیست؟ قطعا اگر یک کالا به قدری می ارزد دلیلش این است که ما سودی از استفاده از آن می بریم. اما این "مطلوبیت استفاده" پارامتری قابل شمارش و کمی نیست و هیچ اهمیتی برای کاپیتالیست ندارد.
در حقیقت سخت است بگوییم ارزش نوشیدن یک نوشیدنی لذیذ با طعم شکلات در یک شب تابستانی چقدر است و اصولا کارفرمای تولید کننده محصول نیز اهمیتی به این موضوع نمی دهد. تولید Cacolac یا هر نوشیدنی دیگر فرقی برای او ندارد مادامی که بتواند سود لازم را از آن ببرد. برای سرمایه دار تنها این "ارزش تبادل" است که وجود دارد. طبیعتا ما تنها زمانی که می خواهیم قوطی نوشیدنی را بخریم یا بفروشیم به ارزش آن فکر می کنیم. اما با وجود سیستم سرمایه داری این اطمینان وجود دارد که در هر موقعی می توان قوطی نوشیدنی را فروخت. حتی اگر نخواهیم نوشیدنی را بفروشیم می دانیم قیمت آن چقدر است. "ارزش" دائمی می شود. دیگر سخن از "ارزش تبادل" نیست بلکه "ارزش" مطرح است. ارزش از خرید و فروش مستقل می شود.
همچنین وجود این "ارزش" است که به ما اجازه می دهد کالاهایی متفاوت مانند یک کیلو برنج، یک آیپد ایر و یک لیتر آب لوله را تحت یک عنوان " کالا" نام بریم زیرا مقدار "ارزش" موجود در این اقلام است که اجازه می دهد آنها را با هم مقایسه کنیم.
اما اگر نه مطلوبیت، نه در دسترس بودن و نه چگونگی عرضه و تقاضا است که این ارزش را تعیین می کند پس این ارزش از کجا می آید؟
کاپیتالیست ها می توانند بگویند که اگر این کالا این مقدار می ارزد به این دلیل است که برای آنها فلان مقدار هزینه ی تولید داشته و اگر آنرا ارزانتر بفروشند ضرر خواهند کرد. اما بیایید آنچه که برای کارفرما "هزینه" ی یک کالا را تشکیل می دهد بهتر بررسی کنیم:
کار: که کارفرما در برابر نیروی کاری کارگر آنرا از کارگران می خرد.
بازده سرمایه: سهم کار کارگران که کارفرما آنرا نپرداخته و برای سود خود به خودش اختصاص داده است.
مواد اولیه: که دارای ارزش هستند زیرا تعدادی افراد لازم بوده اند تا نیروی کار خود را بفروشند تا این مواد اولیه تولید شوند. بدون کار معدنچی که آهن و ذغال سنگ را استخراج می کند فولادی وجود نخواهد داشت همچنین بدون وجود آهنگر زیرا یکی را به کمک دیگری ذوب می کند.
ماشین و برق: که همچنین دارای "ارزش" هستند زیرا لازم بوده که کارگران نیروی کار خود را برای تولید آنها بفروشند.
مشاهده می کنیم که برای صاحب سرمایه "قیمت" تولید در واقع حاصل جمع دستمزدهایی است که برای تولید مواد فوق پرداخته که باید به آنها "بازده سرمایه" را نیز اضاف کرد که کارفرمایان سود خود را هم ببرند.
در حقیقت برای تولید مواد اولیه و ماشین آلات لازم است کار انجام شود و همچنین کاری که از این مواد استفاده می کند تا آنها را تبدیل به کالای نهایی کند. همه ی این کارها هستند که در مجموع به قوطی نوشیدنی Cacolac ارزش می دهند. بطور خلاصه، همه اینها گفته شد برای تائید این نکته مهم که: هر ارزشی از کار می آید.

نیروی کار

برای سرمایه داری که بر اساس سود کمپانی خود فکر می کند، "قیمت" قوطی نوشیدنی که می خواهد بفروشد برای او بشرح زیر است:
قیمت مواد اولیه و برق
دستمزدها
پولی که لازم می داند برای خود نگاه دارد یا خرج سرمایه گذاری در شرکت خود کند.
قیمت ماشین آلات
در سیستم سرمایه داری این کار است که به کالاهای تولیدی ارزش می دهد. اما این کار خود مانند یک کالا عمل می کند. نیروی کار کارگران در بازاری به نام بازار کار خرید و فروش می شود. در این بازار نسبتا آزاد، سرمایه دار می کوشد کمترین بها را بابت نیروی کار بپردازد در برابر کارگری که تنها کار خود را برای فروش دارد. اگر اینگونه به قضیه نگاه کنیم می بینیم که تفاوت چندانی بین نیروی کار و دیگر محصولاتی که مثلا در فروشگاه لیدل (LiDL) بفروش می رسند نیست اما کار یک کالای خیلی ویژه است: تنها کالایی است که امکان تولید "ارزش" را دارد.
وقتی ریموند (نام انتخابی) کارفرما از کارگرانش بهره کشی می کند او "کار" آنها را خریداری نمی کند بلکه "نیروی کار" آنان را می خرد. پس او دقیقا کاری را که میشلین (نام انتخابی کارگر) انجام می دهد نمی خرد بلکه توانایی های ماهیچه های او و هوش او را برای مدت زمانی مشخص می خرد. این کالا که نیروی کار انسانی نام دارد توسط ریموند خریداری شده تنها با این هدف که به قصد تولید اشیا یا خدماتی مشخص از آن استفاده شود.
در واقع وقتی کارفرما حقوق کارگر خود را پرداخت می کند او قیمت نیروی کار را می پردازد و نه کاری را که شخص به عنوان کارگر انجام داده است. قیمت این نیروی کار مانند قیمت هر کالای دیگری که بر اساس مقدار کار مورد نیاز برای تولید و نگهداری اش محاسبه می شود تعیین شده است.
دستمزدی که کارفرما به میشلین می دهد مطابق نیاز میشلین برای توانایی انجام دادن کار است و به اندازه ای که بتواند فردا هم مجددا سر کار حاضر شود. بنابراین این قیمت نیروی کار که BFM بیزنس ترجیح می دهد نام "قیمت کار" بر روی آن بگذارد تا حدودی طبق ارزش نیازهای اولیه ی زندگی برای ادامه ی حیات میشلین و خانه اش تعیین می شود. تا حدی نیز بر اساس هزینه های لازم برای تربیت فرزندان از تولد تا زمان قادر بودن به کار می باشد.
اما فهم اینکه دقیقا چه چیزی نیاز است تا نیروی کار بازتولید شود بر اساس دوره ها و مکان های گوناگون مقوله پیچیده، مبهم و متفاوتی است. ریموند همیشه تلاش می کند به میشلین بقبولاند که او نیاز به دستمزدی اینچنین زیاد ندارد. در مقابل میشلین و همکارانش در کارخانه Cacolac تلاش می کنند پولی حداکثری دریافت کنند.
بنابراین مبارزات کارگران برای به دست آوردن افزایش دستمزد نیز در تعیین قیمت این نیروی کار تاثیر گذار است. اگر کارکنان کارخانه بسته بندی به مدت ده سال مبارزه کنند و کنوانسیون های جمعی داشته باشند که اجازه ی داشتن بیمه ی کارخانه و تراز حقوقی مناسب به آنها می دهند، قیمت نیروی کار در بخش بسته بندی بیشتر از به عنوان مثال بخش نساجی خواهد بود.
پس نیروی کار متناسب با کار انجام شده پرداخت نمی شود. نیروی کار متناسب با ارزش لازم برای اینکه طبقه کارگر به حیات خود ادامه داده و کارگران کوچک جدید تولید کنند و بر اساس تناسب قدرت در مبارزات طبقاتی تعیین خواهد شد.
اینچنین است که در مقایسه با ماشین، کارفرما صاحب همیشگی ما نیست و کارگران حداقل بصورت فرمالیته آزاد هستند. اگر کارفرما صاحب ما می بود، با او بود که تولید و نگهداری ما را بعهده بگیرد همانطور که با ماشین های خود چنین می کند. اما اکنون با ماست که این کار را در خانه ی خود انجام دهیم و این در موارد بسیاری به گردن کار مجانی زنان است.

دستمزد

من کار می کنم و رئیس حقوق من را می دهد. اما سود چگونه بوجود می آید؟ اگر کارفرما قیمت واقعی کار من را پرداخت کند سودی باقی نمی ماند و اگر کمتر پرداخت کند از من بهره کشی کرده. پس ماجرا چیست؟
کارفرمایان هیچگاه عنوان نمی کنند که هزینه کار ما را می پردازند. چیزی که آنها می خرند نیروی کار ماست.
به معنای دقیق تر، آنها برای مدتی معین نیروی کار را اجاره می کنند: سی و پنج ساعت مثلا. آنگاه کاری که ما در این مدت با این نیروی کارمان می کنیم در مالکیت آنهاست. داستان این است.
خرید نیروی کار ما توسط کارفرما بر چه اساسی محاسبه می شود؟
مانند هر کالای دیگری: هزینه های نگهداری و بازتولید. یک ماشین فرزکاری برای مثال، باید آنرا تولید کرد، قطعاتش را سالانه تعویض کرد و به فرض اینکه مثلا ده سال عمر داشته باشد باید بعد از ده سال آن را تعویض کرد. برای ما نیز اینگونه است: ما هزینه ای برای آموزش، نگهداری و بازتولید داریم که صرف مان می شود. همه ی اینها یک میانگین بدست می دهد و بر اساس این محاسبه ما حقوق دریافت می کنیم یا بطور دقیق تر بر اساس پایین ترین محدوده ی قیمت از این میانگین محاسبه شده حقوق دریافت می کنیم. این اصل " حداقل حقوق" می باشد.
پس حقوق به اشکال مختلف تغییر می کند: بر اساس درجه ی مهارت (در واقع هزینه ی صرف شده برای آموزش نیروی کار)، بر اساس تجربه و توانایی های حمل و نقل. مثال: بخش هایی که کارکنان کمتری در برابر تقاضا دارند میانگین حقوقی بیشتری دارند.
اما صاحب کار چگونه بهره وری خود را تنظیم کند و بازده سرمایه چه می شود؟

کار خانگی

در محدوده ی عمومی، نیروی کار با حقوق معاوضه می شود. در بخش خصوصی کار خانگی با هیچ معاوضه می شود. در حالیکه این کار خانگی برای نگهداری کارکنان زن و مرد از خود ضروری است یعنی برای بازتولید نیروی کار. بله، در واقع بعد از کار نیز ما کار می کنیم: خرید، مراقبت از فرزندان، بهداشت آنها، غذای آنها، استرحت شان و کارهای خانه و غیره. با این وجود، این زمان کار مجانی بطور غیر عادلانه ای تقسبم شده است. بر اساس اعداد موسسه ملی آمار و محاسبات اقتصادی ( Insee) در بین زوج های عادی، زمان کار خانگی زنان بیشتر از 72درصد مردان است یعنی 206 دقیقه در برابر 120 دقیقه. با این حال زمان کار حرفه ای مردان تنها 27 درصد بیشتر از زنان است و آنان 21 درصد زمان آزاد بیشتری دارند. این بی عدالتی با رسیدن فرزند اول و دوم بیشتر هم می شود و بیشتر زنان هستند که کار خود را رها کرده یا مرخصی می گیرند تا به امور خانه برسند. کاپیتالیسم از این تفکیک جنسیتی کار در خانه بهره می برد بدین گونه که نیروی کاری ارزان، غیرمستقل تر از نظر مالی و با تمایل اعتراضی کمتر برایش فراهم می شود. نیروی کاری که حاضر است برای نگهداشت "کار و خانواده" انعطاف بیشتری نشان دهد. پس جای تعجب نیست که بخش های کاری متزلزل تر همان بخش هایی هستند که زنان بیشتری در خود دارند. این تفکیک جنسیتی کار در خانه به دولت این اجازه را می دهد که در بخش هایی مانند مهدکودک های عمومی، عذاخوری ها و سالمندان صرفه جویی مالی کند.
برای بازتعدیل وظایف در بخش خصوصی و دولتی راه حلی جز تقسیم کار خانه نیست.

سود

قانون پول تنها چیزی است که کاپیتالیسم می شناسد. اما چگونه این پول را بدست می آورند؟ بهره کشی سرمایه داری چگونه عمل می کند؟
همانطور که گفته شد کاپیتالیست ها نه کار ما بلکه نیروی کار ما را می خرند یعنی آن را برای مدتی اجاره می کنند. در این مدت ما برای رئیس، روسا، سهامداران، کل کارخانه، تعاونی ها و غیره کار می کنیم. صاحب سرمایه برای بازتولید نیاز به سود دارد.
این همان ارزش تولید شده از کار کارگران است که به آنها باز نمی گردد بلکه نصیب سرمایه دار می شود.
دومینیک و کار اضافی
مثال دومینیک را می زنیم. دومینیک در یک کارخانه ساعت سازی لوکس کار می کند. برای ساده سازی اینطور فرض می کنیم که کارخانه ای قدیمی است و کار بصورت دستی در کلیت آن انجام می شود. در واقع اغلب در صنعت لوکس اینگونه است.
صبح زود موقعی که دومینیک سر کار می رود با دوستانش انبوهی از مواد خام را دارند که قیمت آنها 1000 یورو است. در پایان روز این مواد اولیه به 10 عدد ساعت زیبای لوکس تبدیل شده که آماده اند روی دست افراد موفق برق بزنند.
هریک از این ساعت های زیبا را ریچارد که صاحب کارخانه است به مبلغ 1100 یورو به یک خرده فروش می فروشد. خلاصه برای 10 عدد ساعت ریچارد 11000 یورو دریافت می کند. اینگونه:
1000 یورو بابت هزینه مواد اولیه
1500 یورو بابت پرداخت به حقوق بگیران
6000 یورو بابت بازپرداخت وامی که از بانک جهت خریداری ماشین ها گرفته شده.
کل: 7500 یورو در کل که 3500 یورو باقی می ماند. این مبلغ بین ریچارد و صاحب زمین کارخانه ای که ریچارد اجاره کرده تقسیم می شود. به چه حقی؟ حق مالکیت خصوصی. اینگونه است.
با این حال این 3500 یورو از کار می آید، از کار دومینیک و همکارانش: آنها هستند که با تبدیل مواد اولیه این ثروت را تولید کرده اند. آنها هستند که کار کرده و ماشین ها را بکار گرفته اند اما در انتهای کار میوه ی کار آنان توسط ریچارد و صاحب ملک تصاحب شده است. این دو سود حاصل از کار کراگران را استخراج کرده اند.
بخشی از کار که سود را باعث می شود "کار اضافی" نامیده می شود یعنی کاری که کارگر مازاد بر معادل حقوق دریافتی اش انجام می دهد. بدین صورت است که از ما بهره کشی می شود. درصد "کار اضافی" نسبت به کار کل "نرخ بهره کشی" نامیده می شود.
دو نوع سود داریم: سود مطلق و سود نسبی.
باز می گردیم به دومینیک در کارخانه ساعت سازی لوکس. ساعات کاری روزانه دومینیک 8 ساعت است. از این هشت ساعت، کار لازم برای تولید ارزش مورد نیاز برای پرداخت حقوق دومینیک مثلا یک ساعت است. در 7 ساعت باقیمانده، ارزش حاصل از کار دومینیک به کارفرما می رسد.
یک روش بسیار ساده برای افزایش سود شامل این است که ساعات کاری را بدون افزایش حقوق افزایش دهیم. اگر دومینیک بجای 8 ساعت 10 ساعت کار کند و همان حقوق را بگیرد سود 30 درصد افزایش می یابد.
این همان سود مطلق است. این اساس بهره کشی است و بطور تاریخی اولین حالت از سود نیز می باشد. اینچنین، افزایش پیوسته ی ساعات روزانه کار به سرمایه داران قرن نوزدهم این امکان را می داد تا به حداکثر سرمایه برسند.
اما نمی توان ساعات کاری روزانه را از حدی بیشتر افزایش داد. باید بتوان استراحت کرد، غذا خورد و غیره. یک حد بیولوژیک وجود دارد. به این حد بیولوژیک یک بعد اجتماعی نیز اضافه می شود یعنی مبارزه؛ یعنی این مسئله که ساعات کاری مان چهارده ساعت باشد را بپذیریم یا نه. از این رو راه حل مورد نظر کاپیتالیست ها این است که ما را وادار کنند شدیدتر کار کنیم. به جای تولید 100 عدد ساعت لوکس در هشت ساعت دومینیک 150 عدد تولید می کند. این سود سود نسبی نامیده می شود.
برای مثال تیلوریسم که روشی از مدیریت علمی کار است و توسط فردریک تیلور پایه گذاری شد در این دورنما جا می گیرد. بدین صورت که رفتارهای کارگران را زمان گیری می کنیم و آنان را ترغیب می کنیم با سرعت بیشتری کار کنند. ریتم کار را بالا می بریم و امتیاز تولید (آکورد) تعریف می شود.

کاهش تمایلی نرخ بهره
Tendancy of the rate of the profit to fall

هدف ریچارد سود بردن است. سرمایه گذاری ریچارد در سال اول 100 میلیون یورو است. این 100 میلیون بصورت زیر تقسیم می شود:
15 میلیون برای حقوق ها، 15 میلیون برای اجاره ملک کارخانه، 10 میلیون برای مواد اولیه، 60 میلیون برای خرید و نگهداری ماشین ها. ماشین ها در واقع 500 میلیون قیمت داشته اند، ریچارد یک وام 10 ساله گرفته که با سودی که سالانه در کنار هزینه نگهداری از ماشین ها پرداخت می کند سالانه 60 میلیون پول بابت ماشین برای او هزینه می تراشد.
کارگران یک بسته ساعت لوکس زیبا تولید می کنند. سال اول ریچارد 110 میلیون یورو در می آورد: او 10 درصد سود کرده است. سال بعد تمام 110 میلیون یورو را در کارش سرمایه گذاری می کند. نگران او نباشید او با پول کارخانه و هزینه هایی که به اسم کارخانه فاکتور می کند و از روی مالیات کم می کند زندگی اش را هم می چرخاند. او از این پس سرمایه ای 110 میلیونی دارد. برای حفظ نرخ سوددهی اش بر روی 10 درصد، او باید 11 میلیون بدست بیاورد یعنی 1 میلیون بیشتر از سال قبل. مشکلات شروع می شوند و هرسال بدتر است. سال سوم اگر نرخ سوددهی اش را حفظ کرده باشد سرمایه ی او 121 میلیون خواهد بود یعنی اگر می خواهد که نرخ سوددهی 10 درصدی اش را حفظ کند باید 12.1 میلیون پول در بیاورد و به همین ترتیب سال چهارم ...
پس اگر 100 میلیون سرمایه گذاری کند و 10 میلیون از آن در بیاورد ( همان 10 درصد معروف) این یک سرمایه سودده است. اما فرض کنیم که نرخ سوددهی نزول کند درحالی که به مرور زمان مبلغ سرمایه گذاری شده به 1 میلیارد یورو برسد. اگر 1 درصد از یک میلیارد را ببرد می شود 10 میلیون.
پس ریچارد ناراضی می شود زیرا پولی که از 1 میلیارد سرمایه گذاری بر روی ماشین و تجهیزات مختلف بدست می آورد بیشتر از چیزی نیست که با سرمایه گذاری اولش یعنی 100 میلیون یورو بدست می آورد.
نتیجه گیری: برای حفظ سرمایه اش ریچارد باید بطور مداوم نرخ سوددهی اش را حفظ کند: این قانون شماره یک سرمایه داری است: فرار به جلو.

چگونه این روند قابل مهار است؟

حال راه کار هایی که به ریچارد اجازه می دهند که سود خود را افزایش دهد می بینیم.
1-افزایش بهره وری یا پروداکتیویتی: وقتی او می خواهد ماشین هایش را نو کند ماشین های جدید کالاهای بیشتری تولید خواهند کرد درحالی که هزینه خریدشان تقریبا همان هزینه ی ماشین های کهنه با بهره وری پایین تر خواهد بود. چیزی که او را مجبور می کند:
2-تولید بیشتر: این نیز تا حدی ممکن است. این حد را گستره ی بازار تعیین می کند. بعد از مدتی معین پولدارها دیگر نیازی به خرید ساعت های لوکس بیشتر نخواهند داشت. این حد می تواند به کمک ترغیب مصرف بی رویه توسط ثروتمندان و تشویق آنها از طریق تبلیغات به داشتن کلکسیون های ساعت عقب زده شود. می توان همچنین مصرف گرایی فقرا را با پیشنهاد اعتبارات (credit) ترغیب کرد. در نهایت اینگونه القا می شود که انگار اگر در پنجاه سالگی یک ساعت رولکس نداریم زندگی را باخته ایم. این شیوه تنها تاریخ انقضا این فرایند را به عقب می اندازد. فقرا نیز تنها دو مچ دست دارند همچنین توان بازپرداخت اعتبارات نیز کاهش می یابد.
3-نوآوری: مثلا تولید ساعت های لوکسی که زیر عمق زیادی از آب می روند برای ترغیب مشتری به خرید آنان و کارهایی از این قبیل برای جلو زدن از رقبا. مشکل اما آنجاست که رقبا نیز به چنین نوآوری هایی رو می آورند و باز می رسیم به همان چرخه ی قبلی.
4-کاستن از حقوق کارکنان: که در واقع این مضحکه را به انتها می رساند. این کاهش حقوق را نیز به شیوه های مختلف می توان انجام داد:
1-افزایش ریتم کاری
2-افزایش تعداد ساعات کاری بدون افزایش حقوق
3-اخراج بخشی از کارگران بدون کاستن از حجم کار برای دیگران
4-اخراج مسن تر هایی که مستحق دریافت "پاداش سود کارشان در گذشته" اند و جایگزینی شان با جوانان و نیروی پاره وقت
این روند چیزی را به یادتان نمی اندازد؟ طبیعی است، سرمایده داران کل این تاکتیک ها را بکار می بندند. آیا کارساز است؟ بله، برای مدتی کوتاه کارساز است.
به همین دلیل است که مارکس نام این پدیده را کاهش تمایلی نرخ سوددهی می گذارد. در واقع، سرمایه می تواند کند شود تا جایی که این تمایل کاهشی ناپدید شود زیرا حدی هم وجود دارد: کاهش حقوق برای مثال در نهایت بر روی مصرف تاثیر می گذارد. اعتبار دهی (برای خرید محصولات توسط حقوق بگیران) می تواند قدری رکود در خرید را جبران کند اما نه تا بی نهایت و همه ی اینها بدون احتساب مقاومت کارگران و مبارزه طبقاتی.
نهایتا نرخ بهره سرمایه رفته رفته کم می شود و کاپیتالست ها دیگر نمی دانند کجا باید حجم زیاد پول هایشان را به گونه ای که سودده باشد سرمایه گذاری کنند و این نامش "بحران اقتصادی" است.

بحران

مفهوم بحران می تواند در دو دوره ی تاریخی تعریف شود.
دوره ی اول شامل قبل از سرمایه داری است یعنی کل تاریخ بشر تا قبل از قرن نوزدهم میلادی. در این دوره، مشخصه ی بحران بر مبنای "کاهش تولید ارزش استفاده" یعنی کالاهایی که نیاز انسان را برطرف می کرد بود. در جامعه ی قبل سرمایه داری کشاورزی اساس تولید است. به این شکل هرگونه بلایای طبیعی و اجتماعی یعنی جنگ، سیل و خشکسالی باعث تخریب مواد اولیه ی تولید یعنی تولید کنندگان و ابزار تولید می شد. این ویرانی ها باعث کاهش جمعیت و گرسنگی می شدند.
دوره ی دوم شامل دوره ی سرمایه داری است. در این دوره مشخصه ی بحران "افزایش تولید ارزش تبادل" است یعنی کالاهایی که با هدف تبادل پول تولید می شوند.
در اقتصاد سرمایه داری دیگر تخریب مواد اولیه یک علت نیست بلکه یک معلول است. در این حالت، توسعه ی جهانی وسایل تولید منجر به شرایطی می شود که در آن حجم زیادی از کالا بگونه ای که فروش شان سودده باشد قابل فروش نیستند. یک نوع کاهش در مصرف به ازای پول بوجود می آید که باعث کاهش تولید، کاهش استفاده از نیروی کار و وسایل تولید می شود و در نتیجه بیکاری و فقر و دوباره یک فرایند جدید کاهش مصرف پدید می آید.

بازسازی یا Restructuration

سال های دهه ی 1970 پایان دورانی بود که برخی آن را "سی سال طلایی" می نامیدند. تعداد زیادی مبارزات کارگری در سراسر جهان بوجود آمد و زمان آن رسیده که سرمایه داری برای حفظ حیات خود دست به ضد حمله بزند. این ضد حمله همان بازسازی نام دارد که در واقع یک ضد-انقلاب کاپیتالیستی است.
بازی اول شامل کار بیشتر، طولانی تر و شدیدتر است با حقوقی کمتر. حقوق مستقیم کمتر در پایان ماه و مخصوصا حقوق غیرمستقیم کمتر یعنی حقوق اجتماعی نظیر بازنشستگی، بیمه درمانی و حقوق بیکاری کمتر.
به موازات این بخش مهمی از دستگاه های تولیدی به کشورهایی منتقل شده اند که در آنها کارگران حقوق خیلی کمتری می گیرند. اگر تئوری تیلوریسم یعنی مدیریت علمی کار (کار بیشتر و مفیدتر) را هم به این اضاف کنیم ( برای مثال ایجاد امتیاز دهی در کار به ازای کار بیشتر، تعیین اهداف روزانه کاری) به فرمولی می رسیم که کاپیتالیست ها به کمک آن توانسته اند مشکل کاهش بهره مالی را حل کنند.
این بازسازی به کمک آنچه که نامش را "پولی سازی اقتصاد" می گذاریم تحمیل شده است.
ابتدا حرکت اول: سرمایه هایی که جایی در اقتصاد "واقعی" یعنی مثلا در کارخانجات تولیدی ندارند به سمت بخش هایی رفته اند که راندمان بیشتری دارند یعنی تولیدات پولی.
حرکت دوم: چرا پول راندمان بهتری را ممکن می کند؟ خوب می دانیم که بصورت معجزه آسا و سریع باعث بهریتن راندمان ها نمی شود اما سیالیت بیشتر سرمایه ها را میسر می کند. این سرمایه ها به کمک بازارهای مالی بدون وقفه در جاهای مختلف ساکن و مجددا سیال می شوند. من زمانی که بازار سهام پررونق است یک بسته ی سهام خریداری می کنم و هنگامی که کوچکترین شایعه و شبهه ای بوجود آید پولم را بیرون می شکم و در جایی دیگر می گذارم.
حرکت سوم: پس هنگامی که یک کسب و کار بزرگ داریم چه کنیم که سرمایه گذاری را جذب کنیم؟ می دانیم که دوران سرمایه داری قدیمی تمام شده و باید پول را در جایی دیگر یعنی در بازرهای مالی سراغ کنیم. پس به آنجا برویم.
اما برای رقابتی ماندن، سودده و پررونق به نظر آمدن نیاز داریم تدابیر ناگوار بازسازی یعنی جابجایی کارخانه به کشورهای ارزانتر، اخراج پرسنل و غیره را بکار بندیم. تاریخ سال های 1980 پراست از سرمایه دارانی که شرکت هایی را خریداری می کردند و پس از اخراج های گسترده آنها را مجددا بفروش می رساندند ( نمونه ی برنارد تاپی در فرانسه).
در مجموع با گسترش بازارهای مالی، فرم خاصی از مدیریت جمعی مبارزات طبقاتی توسط سرمایه بوجود آمده است و کل آن در مسیر فرار به جلو به گونه ای هرچه تندتر قرار دارد. یعنی تنها راه تجدید کلاشانه بهره مالی با حملاتی همچنان گسترده.
پس بازار مالی و پول یک "پارازیت" اقتصادی بر روی یک پیکره ی سالم نیست بلکه خود روشی است که سرمایه داری به کمک آن خود را از بحران رهانیده.
مشکل این است که اگر کاپیتالیست ها به هر دری می زنند تا با هزینه کمتری تولید کنند لازم است که تولیداتشان را نیز بفروشند. اما کارگران کشورهای مرکز سرمایه که بازار اصلی هستند و خواهند بود چگونه این کالاها را بخرند در حالی که حقوق کمتری می گیرند؟ قطعا با زیر قرض رفتن.
این است راه حل سحرآمیز: دولت ها مالیات کمتری به سرمایه می بندند و اجازه می دهند که سرمایه بیشتر تجمیع شود. کارگران با وجودی که دریافتی کمتری دارند مصرف می کنند و بدهی اقتصادی سر به فلک می زند.