پاره‌ای از رمان منتشر شده‌ی «کرانه‌های مه‌آلود»


دکتر اسعد رشیدی


• دریا آرام، آسمان صاف و بی‌لک بنظر می‌رسید. موجها با خود کفی سفید را می‌آوردند و به دیواره‌های بلند ساحل می‌کوفتند و هماندم برمی‌گشتند و دوباره آرام می‌گرفتند. بطها هیاهوکنان بروی موجها می‌لغزیدند، بلند می‌شدند و جیغ و دادکشان چرخی می‌زدند و دوباره بالهایشان را می‌گشودند، منقارهایشان در دریا فرو می‌بردند، ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱٨ اسفند ۱٣۹۶ -  ۹ مارس ۲۰۱٨


 دریا آرام، آسمان صاف و بی‌لک بنظر می‌رسید. موجها با خود کفی سفید را می‌آوردند و به دیواره‌های بلند ساحل می‌کوفتند و هماندم برمی‌گشتند و دوباره آرام می‌گرفتند. بطها هیاهوکنان بروی موجها می‌لغزیدند، بلند می‌شدند و جیغ و دادکشان چرخی می‌زدند و دوباره بالهایشان را می‌گشودند، منقارهایشان در دریا فرو می‌بردند، دنبال هم می‌ پریدند، دایره‌ای کوچک در آسمان رسم می‌کردند، پراکنده می‌شدند و می‌رفتند بطرف کشتی بزرگی که لم داده بود بر دریای ساکت و باوقاری که به آرامی به خواب می‌رفت. بدنه‌ی کشتی را با رنگ قهوه‌ای تیره‌ای بزک کرده بودند و هرازگاهی با گذر کشتی بزرگی، لرزش خفیفی تنه‌ی سنگینش را تکان می‌داد.
کشتی را دور زدند و از پله‌های چوبی بالا رفتند و وارد سالن کوچکی شدند که چند صندلی پلاستیکی سفید رنگی دور چهار میز برنگ صورتی چیده شده بود. جوانی با موهای کوتاه و پوستی سبزه که پیراهن یقه بازی به تن داشت پشت پیشخوان ایستاه بود و با دستمال لیوانها و پیکهای کوچک مشروب را تمیز می‌کرد و با شتاب در گنجه‌ی پشت سرش قرارمی‌داد. طرف راست سالن به راهروی بطول دو تا سه‌ متر باز می‌شد که مهمانها را به عرشه کشتی هدایت می‌کرد. روی عرشه‌ی کشتی و به فاصله‌ی اندکی میزهای سفید رنگی با رومیزی پلاستیکی به رنگ روشن آبی پهن شده بود و درکنار هر میز، چهار صندلی بچشم می‌خورد.
دو گارسون مرد در کنار پله‌ها با شلوار مشکی و پیراهنهای سفید یقه باز ایستاده بودند و تخمه آفتابگردان می‌شکستند و پوستش را توی دریا تُف می‌کردند. نسیمی خُنک می‌وزید. آفتاب کشان کشان و با بی‌میلی ازآسمان دور می‌شد. یکی از میزهای لب عرشه را انتخاب کردند. سامان با بی‌حوصلگی دستمالش را از جیب درآورد، خم‌شد و گرد و غبار صندلی‌هارا گرفت و روبروی بهرام نشست:
ـ سر دردت تمام شد یا هنوز درد داری؟
ـ کمی بهترم.
سامان پاهایش را زیر میز دراز کرد و پُک عمیقی به سیگارش زد و گفت:
ـ همین جا، درست یکماه پیش، هوا شرجی بود... و اشاره کرد به یکی از گارسونها که سلانه سلانه می‌آمد به طرفشان. گارسون لبخندی زد و دندانهای طلایش نمایان شد و دست سامان را فشرد و گفت:
ـ چطوری سامان معلم؟
سامان دو لیوان آبجو با نخود پخته سفارش داد. سیگاری گیراند و دودش را در سینه فروداد و نگاه کرد به افق که رنگ سرخ تیره‌ای داشت.
ـ لنا را همین جا دیدم، روی همین عرشه. همراه چند نفر از همکاران روس‌اش سفر می کرد. تو ساحل زاغولبا آفتاب گرفته و برای دیدن شهر آمده بودند اینجا. من مثل همیشه بعد از کار روی عرشه لبی تر می‌کردم.
ـ همین را فائل و با سر اشاره کرد به گارسونی که با سینی آبجو و بشقاب نخود پخته به میز نزدیک می شد و گفت:
ـ برامان شراب آورد
رافائل سینه‌ی پُرمویش از زیر پیراهن سفیدش بیرون زده بود. چشمهای قهوه‌ای تیره و دماغ تیزش در صورت کوچک و استخوانیش خودنمائی می‌کرد. سینی را روی میز گذاشت و رفت بسوی دو زن مرد روس که عرق‌ریزان دور میزی نشسته بودند و از توی کیسه‌ی نایلونی ‌قطعه‌ای نان سیاه همراه با بطری عرق را بیرون می‌کشیدند تا روی میز پهن کنند.
سامان دو انگشت اشاره و شست را با تأنی در نمکدان فرو کرد و نمک را دورادور لبه‌ لیوان آبجو پاشید و جرعه‌ی نوشید و روکرد به بهرام و گفت:
ـ داشتم می‌گفتم و لیوان را روی میز گذاشت
ـ بله داشتم می‌گفتم که همین جا روی همین میز نشسته بودم. اوقاتم تلخ بود، نمی‌دانم چه علتی داشت. نم‌نم آبجوی تگری را توی دهانم می‌ریختم که با صدای بلند خنده‌های چند مردو زنی بخود آمدم و سرم را چرخاندم بطرف سه زن و دو مرد که پله‌ها را بالا آمده بودند و تلو‌تلوخوران رسیده بودند روی عرشه. تابستان بود، هوا دِم‌کرده و شرجی بود. نه نسیمی و نه نرمه بادی ‌قصد وزیدن داشت، گرمای خفه‌کننده‌ای همه را بیزار کرده بود. سه مرد و دو زن همین‌جا روبروی من روی زمین نشستند و شروع کردن به روسی آواز خواندن. گارسونها جمع‌شده بودند و دست می‌زدند. من مات و مبهوت به این گروه کوچک شاد و دلخوش زلزده بودم. لحظه‌ای تصمیم گرفتم دل به دریا بزنم و بروم پهلو دستشان بشینم و منم دِم بگیرم با آواز شادشان که عرشه را برداشته بود. تو همین فکر بودم که لنا از گروه دوستانش جدا شد و چرخی زد و آمد طرف من. لبخندی که تا آنموقع بر لبهای هیچ زنی ندیده بودم، کُنچ لبهایش سبز شده بود و دندانهای سفیدش را نمایان می‌کرد. از جا بلند شدم. پاهایم انگار به زمین چسپیده بودند. شُر شُر عرق از سرو رویم می‌ریخت. تلاش کردم دکمه‌های پیراهن آبی رنگ‌و رورفته‌ام را باز کنم تا جای خالی دو دکمه‌ای که از مدتها پیش افتاده بود را بپوشانم. لنا با قدمهای آهسته و نُک پا جلو می‌آمد، انگار نه بر زمین که بر ابرها می‌لغزید. درست مثل بالرینها و سعی می‌کرد تعادلش را نگهدارد. به گروه آوازخوانان، چند جوان دیگر اضافه شده بودند. رافائل با لیوانهای خالی آبجو از کنار جمعیت می‌گذشت و دقایقی چند با سینی که بر سر دست گرفته بود، بروی عرشه باز می‌گشت. لنا درست همین جا که تو نشسته‌ای و پشت به دریا روبرویم ایستاد و دستهایش را دراز کرد طرف من و گفت:
ـ من لنا هستم، ممکنه بپرسم چرا اینطور کِز کرده و غمگین اینجا نشسته‌اید؟ چرا به ما نمی‌پیوندید؟
زبانم بند آمده بود، انگار لال شده بودم. واژه‌ها تو گلوم ماسیده بودند. احساس‌کردم تمام تنم خیس شده. باور نمی‌کنی که حتی قادر به ادای واژه‌ای هم نبودم، چه برسد به اینکه ازش تشکر کنم. چشمهای آبی‌اش برق می‌زد و دسته‌ی موهای شرابی رنگش روی شانه‌های لختس پریشان شده بود. از جایم بلند شدم و زورکی لبخندی زدم و خواهش کردم که روی صندلی خالی روبرویم قدری بشیند. با دستپاچگی استکانی عرق برایش ریختم که ننوشید و پیک عرق خودم را توی دهانم ریختم و لیوان آبجو را به دنبالش فرستادم که تو حلقم پرید و به سرفه افتادم. احساس کردم که صورتم سیاه و کبود شده و کم مونده بود که با سر بخورم زمین. لنا با دیدن حماقتی که ازم سرزده بود تبسمی روی لبهایش ظاهر شد، اما هماندم دیدم که ناگهان چهره‌اش درهم رفت و با شتاب از جا بلند شد و میز را دور زد و با دست راستش چندین‌ بار، ابتدا آرام و بعد با عجله و تند روی پشتم کوبید. چشمهایم را که گشودم همه چیز بخیرو خوشی گذشته بود. این‌بار من بودم که تته‌پته‌کنان از لنا تشکر‌می‌کردم.
ـ آه... چه جالب ایرانی هستید! من لنا هستم، مسکو زندگی می‌کنم و تو کارخانه‌ی کاغذسازی کار می‌کنم. و با دست اشاره کرد به چند مرد و زنی که روی عرشه چمباتمه زده بودند و گفت:
اینها را که می‌بینید همکارام هستند، با هم برای تعطیلات تابستانی اینجا اومدیم. چار روز دیگه بر‌می‌گردیم مسکو.
یکی از مردها گیتاری روی رانهایش گذاشته بود. لحظه‌ای سکوت روی عرشه پرکشید و سپس نغمه‌ی آرامی بگوش رسید. جمعیت ساکت بود و نرمه بادی می‌وزید و گیسوان لنا را آشفته می‌کرد.
سامان سیگاری آتش زد. ته‌مانده‌ی آبجو را به لبهایش نزدیک کرد. را فائل را دید که خم‌شده بود روی میله‌های کناره‌ عرشه و پوست تخمه‌ی آفتاب‌گردان را توی دریا تف می‌کرد. و پی داستانش را گرفت و گفت:
ـ تمام... رفیق عزیز من که باشی، اینطوری شد که به لنا دلباختم و سرش را بالا گفت، ابروهای کمانی و پُرپشتش قدری بالا جهید و چشمهای درشت تیره‌ی قهوه‌ای رنگش را دوخت به دریا که پهلو به پهلو می‌شد.
ـ هر روز بعد از کار می‌رفتم ساحل زغولبا. همشون تو هتلی کمی دورتر از دریا زندگی می‌کردند. روز سوم نرفتم سرکار. صبح زود بلند شدم و رفتم هتل و لنا را برداشتم و تمام شهر را زیرپا گذاشتیم و کمی خرت و پرت گرفتیم، غروب لنا و همکارانش را رساندم ایستگاه قطار.
کمی مکث کرد، آهی کشید و دنباله‌ی حرفش را گرفت و گفت:
ـ میدونی هیچوقت یادم نمیره که چطور لنا از پنجره‌ی کثیف و گردگرفته‌ی قطار بهم نگاه می‌کرد... آنقدر بغل ریلهای ایستادم تا قطار به نقطه‌ای کوچک و سیاهی تبدیل شد و از جلو چشمم محو گردید.
باران ریزی شروع‌کرده بود به باریدن. موجها کش‌و قوس می‌آمدند، می‌خوردند به بدنه‌ی کشتی و دوباره آرام می‌گرفتند. عرشه خالی شده بود و رافائل و همکارنش دیده نمی شدند. سامان پوست سفید آخرین دانه‌ی نخودی که روی بشقاب مانده بود را کند و به لیوان خالی آبجو نگاه کرد و با تُرشرویی آنرا سرجایش گذاشت. نگاهش را دوخت به بهرام و لبهایش تکانی خورد و گفت:
ـ حالا سه ماه از رفتن لنا گذشته... در عرض این چند ماه چقدر نامه براش نوشتم خدا می‌داند و بعضی وقتها هم تلفنی با هاش حرف می‌زنم؛ اما چه فایده که نمی‌تونم گورم را از این شهر گُم‌کنم. دارم خفه می‌شم. تو بودی چکار می‌کردی، ها...؟ اگر دل به دریا می‌زدم و همه چی را رها می‌کردم و می‌رفتم پی‌کار وزندگیم، رفقا چی می‌گفتن، نمی گفتن یارو جا زد، بزدل و رذل از کار درآمد. و بدنبال زنها آواره‌ی روسیه شد!
سرش را میان دودست گرفته بود، بالا تنه‌اش تکان می‌خورد، انگار گریه می‌کرد.
آخرین دسته‌ی بطها قیژوواژکنان از فراز کشتی دور می‌شدند. آسمان نیمه ابری، دلتنگ و اخمو بروی دریا خم‌شده بود. چراغهای ساحل تک و توکی سوسو می‌زدند و بعد از لحظه‌هایی تمام درازنای ساحل را روشن کردند. باد موجهای پراکنده و بی‌تاب را به بدنه‌ی کشتی می‌کوبید و روی عرشه از رفتن بازمی‌ماند. باران ریزی روی موجها ضرب گرفته بود. باد باران را چون پرده‌ی نازکی همه جا کشیده بود و ‌قطرات سبک و سمجش در طول ساحل پرت و پلا می‌شد. ساحل در مه فرو رفته بود. ماشینها با شتاب می‌گذشتند و پرتو نور ضعیف چراغهایشان منتشر می‌شد.
سامان از جایش بلند شد و روبروی بهرام ایستاد. دستهایش را در جیب شلوارش فرو کرد، روی میز خم‌شد و پاکت سیگارش را برداشت و بی‌آنکه کلامی بگوید خیره شد به دریا که خاموش و رام تا افق گسترده شده بود.