فاجعه ایران و اندیشه بر راهی دیگر


محمدرضا نیکفر


• چپ ایران دیگر پشتیبانی چندانی در طبقه متوسط ندارد. باید این واقعیت را بپذیرد به این صورت که دیگر سیاست خود را در افق دید این طبقه تعریف نکند. ارتباط با طبقه متوسط تنها از طریق جنبش‌های فراگیر اجتماعی (زنان، جوانان ...) میسر است که اتفاقا این استعداد را دارند که پذیرای نقد رادیکال نظام تبعیض شوند. این یک حلقه پیوند مهم و حوزه اساسی کنش‌گری چپ است. کنش‌گری در این حوزه نیازی به عقل حکومتی ندارد و اتفاقا باید به صورت رادیکال علیه حکومتگری باشد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۴ فروردين ۱٣۹۷ -  ۲۴ مارس ۲۰۱٨


اختصاصی اخبار روز

مقاله «آیا "راهی دیگر" ممکن است؟» واکنش‌هایی انتقادی برانگیخته که همه در یک نکته مشترک هستند: در این "راه دیگر" مسئله قدرت سیاسی چه می‌شود؟
بهزاد کریمی در نوشته‌ای با عنوان «جامعه‌محوری از سیاست‌ورزی می‌گذرد!» می‌نویسد که تز محوری مقاله «آیا "راهی دیگر" ممکن است؟» این است که «دیدگاه چپ ایران طی تاریخی صد ساله، جامعه محوری را به سود دولت محوری فدا کرده و "از ابتدا دولت محور بوده است". و این از نظر من، تزی است احتمالاً موجب بدآموزی و لذا درخور نقد.»

بهزاد کریمی در نقد این بدآموزی می‌نویسد:
«او [نیکفر] چیزی از دولت جایگزین حکومت تبعیض ورز به ما نمی گوید که می دانیم ابزار عملی ما است برای شکل دادن به جامعه ای دور از انواع تبعیضات. اگر برافکندن تبعیض، فقط با سیاست ورزی مبارزه جویانه علیه قدرت و عملاً برای رسیدن به قدرت ممکن می شود، پرسش اینجاست که چرا نوشته او در این باره ساکت مانده است؟ او که خود "واسطه" را نمایندگی مواعید دمکراتیک و فراگیر معرفی می کند و چپ را دعوت به تمرکز بر آن، چرا پیشتر نمی رود تا بگوید چنین انجامی، بی توسل به ابزاری با نام "واسطه" دولت دمکراتیک عملاً ناممکن است؟»

فراز نوشته بهزاد کریمی جایی است که می‌نویسد: «پرسش اینجاست که توانمند کردن جامعه از کدام جایگاه می خواهد صورت گیرد و به چه طریق؟ به کمک حزب سیاسی پوشش دهنده مبارزه جامعه با قدرت یا به صرف عملکردهای مستقل از هم مدنی؟ با داشتن داعیه سیاسی در عین دفاع از مطالبه محوری یا فقط مطالبه محوری؟ البته تاکید خود نیکفر نیز بر گره خوردگی انواع سنگرهای اجتماعی- سیاسی است در روند مبارزاتی با یکدیگر. و نتیجه منطقی چنین تاکیدی برای حزب چپ، فقط این باید باشد که جامعه محوری در رابطه ای درونزاست با مبارزه علیه قدرت مستقر و برای نیل به موقعیت جایگزین. حزب، با برنامه و سیاست در جامعه جا می افتد و امر قدرت را در مرکز سیاست می نشاند»
بنابر این مسئله این است: آیا امر قدرت در مرکز سیاست است؟

منظور از قدرت در نوشته کریمی و دیگر منتقدان روشن است: نظر به دولت دارند. پس موضوع اختلاف امر دولت است، موضوع اختلاف سیاست دولت‌محور است که منتقدان مدافع آن‌اند و نمی‌توانند هیچ بدیلی برای آن متصور شوند.
این نوشته مختصر و شتابزده بر روی این نکته متمرکز می‌ماند، اما آن را به این موضوع می‌کشاند که موضوع اصلی اختلاف طبقه متوسط است.


دولت و انقلاب

یک مشکل اساسی در گروه‌های چپ وضعیتی است که می‌توانیم بر آن تعلیق نظری نام نهیم. هم تفکر سنتی‌شان را حفظ کرده‌اند، هم از آن بریده‌اند. در واقع آن را معلق کرده‌اند. اتفاقا این حالت تعلیق بیشتر از هر چیز در بحث قدرت سیاسی نمود دارد.

در "منشور" پیشنهادی برای کنگره وحدت، در دیگر اسناد آماده شده برای این کنگره، در بحث‌هایی که می‌کنند و در نوشته‌هایی چون نوشته بهزاد کریمی یک مفهوم غایب است: انقلاب. شما چگونه می‌توانید به عنوان چپ دولت را مسئله اصلی سیاست بدانید، اما بدون مفهوم و فکر انقلاب؟ مشکلتان با واژه انقلاب چیست؟ مگر انقلاب، مفهوم مرکزی تفکر چپ نبوده است؟ مگر هر کاری که می‌شد معطوف به هدف انقلاب نبود؟ چگونه می‌توانید این مفهوم را کنار بگذارید و باز بگویید که موضوع اصلی سیاست موضوع قدرت است؟ اگر کسی به عنوان چپ مفهوم انقلاب را کنار بگذارد در عین حال مسئله اصلی سیاست را دولت بداند، هیچ تفاوتی با یک سیاستمدار بورژوایی ندارد.

مسئله‌ای که چپ با آن مواجه است این است: چگونه می‌تواند بدون مفهوم انقلاب سر کند، بی آنکه به سیاست‌ورزی بورژوایی بگرود؟

انقلاب مفهوم تنظیم‌گر در اندیشه سیاسی ما بوده است، به این معنا که بقیه مفهوم‌ها را تعریف می‌کرده است: اصلاح، ارتجاع، پیشرفت، دولت، پراتیک... وقتی مفهوم مرکزی بحران‌زده شود، بقیه مفهوم‌ها را دچار ابهام می‌کند. (تئوری این موضوع را در این نوشته می‌یابید:تاریخ‌ مفهوم‌ها) mrnikfar.com
عوامل مختلفی در بحران‌زدگی مفهوم و اندیشه انقلاب دخالت دارند که از دیدگاه مارکسیستی در میان آنها از همه مهمتر ابهام در وقوع آن چیزی است که اصل پنداشته می‌شود: انقلاب اجتماعی. این انقلابی است بنابر تعریف در صورت‌بندی اقتصادی−اجتماعی که انقلاب سیاسی اصالت دارد اگر نمود آن و تسهیل کننده آن باشد.

اکنون می‌دانیم که به وساطت دولت نمی‌توان انقلاب اجتماعی را پیش برد. درست همین امر باعث شده که آرمان دولت انقلابی به عنوان راهگشای ورود به سوسیالیسم در فکر چپ رنگ بازد. اما کسب قدرت مرکزی و تشکیل دولت انقلابی همواره هدف سامان‌بخش به کنش سوسیالیستی نبوده است. جنبش مدرن سوسیالیستی − به عنوان محصول روشنگری و اندیشه انقلابی متبلور در ایده‌های برابری، همبستگی و آزادی − در مرحله‌های آغازین خود معطوف به تواناسازی جامعه، به ویژه طبقه کارگر بود. اینکه چه شد که قدرت دولتی در کانون اندیشه چپ قرار گرفت، یعنی گرانیگاه اندیشه از جامعه منتقل شد به دولت، به تحولات اواخر قرن نوزدهم و قرن بیستم برمی‌گردد، تحولاتی که صحنه سیاست را به عرصه مصاف دولت‌ها و درگیری دولت و جامعه تبدیل می‌کند و همپای آن به غلبه ایدئولوژی ناسیونالیسم راه می‌برد که دولت‌گرایی پیوسته به آن است. لنینیسم بازتاب طبیعی این وضعیت بود. خوانش مارکس در موقعیت هرمنوتیکی‌ای صورت گرفت که نمونه الگوساز آن را در آثاری چون "دولت و انقلاب" لنین می‌بینیم. همبسته با این خوانش رنگ باختن نقد اقتصاد سیاسی و جایگزینی آن با نقد سیاسی بود. انقلاب اجتماعی اصالت خود را از دست داد. در اواخر قرن بیستم بحران رخ نمود. سوسیالیسم دولت‌محور ورشکسته شد و در بلوک شوروی فروپاشید. پیش از آن اکثر دولت‌های انقلابی جهان سوم یکی پس از دیگری نقاب از چهره برگرفته و ماهیت استبدادی و فاسد خود را آشکار کرده بودند.

مفهوم انقلاب نه تنها از زاویه انقلاب اجتماعی، بلکه از زاویه انقلاب سیاسی هم دچار بحران شد. رونق گرایش به انقلاب سیاسی در دوران رژیم‌های پوشالی به عنوان رژیم‌هایی بی‌ریشه یا دارای پایه‌ای ضعیف در جامعه بود. وضعیت این رژیم‌ها اجازه می‌داد که قدرت دوگانه شکل گیرد یعنی حالتی پدید آید که اکثریت اهالی در برابر یک اقلیت قرار گیرد. اکنون وضع حتا در کشورهای عقب‌مانده به لحاظ رشد اقتصادی-اجتماعی دگرگون شده است. تنوع منافع به تنوع دیدگاه‌ها و شکل‌های حضور سیاسی راه می‌برد و برآمد حالت قدرت دوگانه را از قاعده به استثنا تبدیل می‌کند. مهمترین عامل در تغییر این وضعیت خودآگاهی قشر میانی است که برخلاف تئوری کلاسیک نه تنها زوال یابنده نیست بلکه ثبات و حتا رشد دارد و نه تنها نوسان نمی‌زند و گیج و ویج نیست، بلکه دقیقا مواظب است که منفعتش در چیست. انقلاب رسانه‌ای بیش از همه به این طبقه خدمت رسانده است.


ضرورت وجود نیروی چپ

این وضعیتی است که چپ در آن بایستی به بازاندیشی روآورد. نخستین مسئله‌ای که بایستی با آن مواجه شود این است که آیا وجودش همچنان موضوعیت دارد. پاسخ به این پرسش اساسی در موقعیت ایران چنین می‌تواند باشد: موضوعیت دارد، چون به نیرویی نیاز هست که گفتمان عدالت را در عرصه سیاسی پیش براند و از زاویه‌ای ضدسودپرستی طبقه توانگر، دولت و ایدئولوژی ناسیونالیستی برنامه‌های توسعه و زیست‌محیطی و منطقه‌ای را نقد کند. به نیرویی نیاز هست که طرف زحمتکشان را بگیرد و ارزشی را که آنان می‌آفرینند در کانون ارزش‌گذاری‌های اقتصادی و اجتماعی و اخلاقی قرار دهد. نیرویی لازم است که بگوید علم دستاورد تاریخی همگان در بعد جهانی است و هر چه از آن برآید به همگان تعلق دارد. نیرویی لازم است که هر چهار موضوع همبسته بهره‌کشی، تبعیض، خشونت و تخریب محیط زیست را در کانون توجه قرار دهد، آنها را به موضوع جدل تبدیل کند و در قبال هر چهار موضوع موضع انتقادی رادیکالی داشته باشد، رادیکال به اعتبار تلاش برای بازنمایی و زدن ریشه آنها. ایران − هم به اعتبار انتگراسیونی که در آن در قالب صورت‌بندی سرمایه‌داری صورت گرفته و هم به این اعتبار که این نظم بخش‌های بزرگی از اهالی را به صورت کامل یا به صورت بخشی در حاشیه قرار می‌دهد − به نیرویی نیاز دارد که هم علیه بهره‌کشی سرمایه‌دارانه بجنگد و هم محرومیتی را در کانون رزم سیاسی قرار دهد که انسان‌ها را حتا از قرار گرفتن در موقعیت فروش نیروی کار خویش و تن دادن به بهره‌کشی سرمایه‌دارانه باز می‌دارد. به نیرویی نیاز هست که به قول مارکس یک «طبقه عمومی» را تشخیص دهد و در جهت آگاهی و تشکل آن بکوشد، طبقه‌ای که بیشترین محرومیت‌ها و رنج‌ها در درون آن انباشته می‌شوند. چنین نیرویی در سنت اندیشه و مبارزه سیاسی چپ خوانده می‌شود. ما به وجود چپ نیاز داریم.

چپ بودن یعنی قرار گرفتن در جایگاه برآوردن نیازهای اساسی‌ای که در بالا برشمردیم. افزون بر وظایف اساسی بلافصل سیاسی و اجتماعی، وظایفی دیگری نیز وجود دارند که انجام آنها از زمان طرح مسائل مرتبط به آنها عمدتا بر عهده اندیشه و منش موسوم به چپ بوده است. در زمره این وظایف اساسی هستند: نقد از خودبیگانگی، نقد فتیشیسم کالایی، نقد دین و کلا نقد ایدئولوژی، ترویج منش ارج‌شناسی متقابل، ترویج اخلاق و سبک زندگی بدیلی که در آن شادی و همبستگی درآمیخته شوند و خیر همگانی ارزش برین و تبدیل جهان به خانه دلپذیر همه انسان‌ها به هدف نهایی تبدیل شود.

موضع چپ دفاع از "آزادی اجتماعی" است که به توصیف آکسل هونت، فیلسوف سوسیالیست معاصر، آزادی بر بنیاد همبستگی و ارج‌شناسی متقابل است. شرط تحقق آن طبعاً تحقق آزادی منفی است، یعنی آزادی از قید و بندها و تحمیل‌ها از راه برقراری یک نظام قانونی لیبرال؛ اما چپ، بنابر تعریف، آرمان آزادی را برآورده نمی‌بیند نه در منفیتی لیبرالی (آزادی از چیزی) و نه در آزادی مثبتی که به خود خواهی و کالاپرستی راه برد، یعنی آزادی را در مفهوم مثبت آن (آزادی برای چیزی) در انتخاب خودخواهانه خود به صورت انتخاب بیشترین کالاها و امکانات برای خود بجوید. آزادی نهایی در محو کار مزدوری و اختصاص ارزش‌های آفریده توسط همگان به همگان است.


بحران نظری کنونی

آیا می‌توان به بحران تئوری انقلاب اذعان کرد، در مورد مفهوم انقلاب و جایگاه آن در اندیشه سیاسی تجدیدنظر کرد و همچنان چپ ماند؟ آیا ایده سوسیالیسم بر روی مفهوم انقلاب در معنای قرن بیستمی آن سوار است؟
توصیفی که در بالا از ضرورت وجود نیروی چپ شد، بدون نیاز به مفهوم سیاسی رایج انقلاب صورت گرفت. انگیزه اصیل، عدالت و به شرحی که آمد آزادی اجتماعی است، نه صرفاً انقلاب سیاسی و ایده کسب قدرت به صورت تشکیل دولت انقلابی. کنار گذاشتن مفهوم سیاسی رایج انقلاب به عنوان مفهوم مرکزی اندیشه بحران‌زده، بازگشت به ایده انقلاب اجتماعی است که مستلزم نقد اقتصاد سیاسی و نقد همه‌جانبه صورت‌بندی جهانی سرمایه‌داری در مرحله کنونی آن است.

ما به نوعی به تئوری سوسیالیسم در مرحله شکل‌گیری و استوار شدن آن برمی‌گردیم. سوسیالیسم آغازین − سوسیالیسمی که به مارکس و انگلیس محدود نمی‌شود و میان مارکس و انگلس با دیگران آن مرزی که بعدا دیگران را زیر عنوان "سوسیالیست‌های تخیلی" کنار گذاشت و چپ را از این منبع برای گرفتن الهام و آموزش محروم کرد − با یک وظیفه مشخص می‌شد: تواناسازی طبقه کارگر برای متشکل شدن و پیشبرد یک مبارزه آگاهانه. نقشه راه همه سوسیالیست‌ها مبتنی بر این بود که طبقه کارگر به عنوان طبقه اصلی جامعه اکثریت اهالی را گرد برنامه خویش جمع کند و دگرگون‌سازی سوسیالیستی جامعه را بیاغازد. سوسیالیسم از نظر همه، از جمله مارکس و انگلس، انتخاب آگاهانه و آزادانه نظم نوین سوسیالیستی به دنبال بحران‌زدگی و فلج شدنِ صورت‌بندی سرمایه‌داری بود.

اکنون وضعیت به مراتب پیچیده‌تر از روزگاری شده است که "مانیفست" در آن نوشته شد. در مانیفست به مفهوم انقلاب عمدتا به صورت صفت، یعنی "انقلابی"، برمی‌خوریم که به اعتبار نقش دگرگون‌ساز بورژوازی به این طبقه هم اطلاق می‌شود. انقلابی اصیل اما طبقه کارگر است چون می‌تواند گسستی رادیکال را از شیوه تولید سرمایه‌داری پیش برد. این گسست رادیکال، که پس از طی مجموعه‌ای از بحران‌ها و جنگ‌های آشکار یا پنهان داخلی صورت می‌گیرد، در مانیفست «انقلاب کمونیستی» نام دارد که انقلاب اکثریت است. پساتر به جای انقلاب کمونیستی انقلاب سوسیالیستی نشست که در لنینیسم و ایدئولوژی رسمی احزاب کمونیست تازه نقطه شروع بنای سوسیالیسم با هدایت دولت انقلابی دانسته می‌شد. با مجموعه‌ای از انتقال‌های معناشناسانه (semantic transitions) حزب و دولت به جای طبقه کارگر نشستند. به این ترتیب آرمان سوسیالیستی تبدیل به آرمان کسب قدرت شد. این با خود مرامی دیگر ‌آورد. حزب تواناساز طبقه کارگر یک چیز است حزب کسب قدرت یک چیز دیگر.
اگر انتقال‌های معناشناسانه از فکر انقلابی مانیفست به انقلابی‌گری معطوف به کسب قدرت دولتی قرن بیستم را به عقب برگردانیم، ضمن فهم وضیعتی که جامعه‌گرایی را به دولت‌گرایی تبدیل کرد (فهم، نه سرکوفت و سرزنش و انتقاد از موضع سبکباران ساحل‌ها)، می‌توانیم همچنان از سند انقلابی مانیفست و فراخوان آن برای پیشروی به سوی یک گسست رادیکال از سرمایه‌داری بیاموزیم و الهام بگیریم. می‌توان انقلابی بود، اما این درک ساده را کنار گذشت که امکان آن وجود دارد به گونه‌ای قدرت را به دست گرفت و در یک کشور منفرد گسست کمونیستی از سرمایه‌داری را به انجام رساند. پس از شکل‌گیری بلوک شرق و برآمد جنبش‌های استقلال، ایده "راه رشد غیرسرمایه‌داری" وضع شد برای موجه جلوه‌ دادن این ساده‌نگری. آن موقع هم این فکر موجه نبود تا چه برسد به امروز که بلوک شرقی در کار نیست و کشورهای فقیر التماس و اصرار می‌کنند که مقصد صدور سرمایه باشند.
تفاوت زمانه را با زمانه نوشتن مانیفست و مهمتر از آن "کاپیتال" با نظر به دو نکته روشن می‌کنیم که در ادامه بحث به آنها نیاز داریم. در همان ابتدای کاپیتال مدام از "جهان کالاها" (Warenwelt) سخن می‌رود. درک کاپیتال در این باره در مجموع در توصیف این جهان ساده است؛ پنداری آن را چون انباشتگی کالاها در یک انبار عظیم می‌بیند. اما کاپیتال با طرح موضوع فتیشیسم همزمان به ما نشان داده که چگونه موضوع را پیچیده‌تر در نظر گیریم. آن انبار کالاها، چونان یک بتخانه بزرگ است. ما فقط کالا را مصرف یا مبادله نمی‌کنیم، آن را همچنین می‌پرستیم. الله و دیگر خدایان هم بت‌هایی هستند در این بت‌خانه بزرگ، با فراز و فرودی تا حد چشمگیری تابع اقتصاد سیاسی. وضعیت بسیار پیچیده‌تر از دوران مارکس است. مارکس در کالا بنابر برداشت رایج دو بُعد مصرفی و مبادله‌ای می‌دید. با خوانشی بهتر می‌توان بُعد سوم بت‌وارگی را هم به آنها اضافه کنیم. بُعدی که خوب دیده نشده و در واقع آن است که بُعد بت‌وارگی را ممکن می‌کند، وجه نمادین یا معناشناسنه کالاهاست. کالاها معنا دارند، حرف می‌زنند، ما را به خود می‌خوانند، به یکدیگر اشاره می‌کنند، دسته‌ای را از درون خود بیرون می‌رانند، طرح ورود دسته‌ای تازه را می‌ریزند، تقسیم طبقاتی و نسلی دارند، اجتماع و مراکز قدرت خود را دارند و همه اینها با پویشی که تمامی کنترل آن در اتاق‌های فرمان سرمایه‌داران و متخصصان طراح و تبلیغ نیست.

اما از ادامه این بحث مهم می‌پرهیزیم با گفتن اینکه انقلاب اصلی، در هم شکستن بت‌خانه و بت‌های درون آن است و این کار با درهم شکستن ماشین دولتی، به آن شیوه‌ای که انقلابیان قرن بیست می‌پنداشتند، میسر نمی‌شود. کالاها حرف می‌زنند، از این ور دیوار برلین، و مردم آن طرف را به شورش فرا می‌خوانند. انقلابی دیگر درمی‌گیرد، انقلاب فروپاشی سوسیالیسم دولتی.

۴۰ سال پیش نمی‌توانستیم مدعی شویم، اما اکنون می‌توانیم با صراحت بگوییم که دین چیره در ایران فتیشیسم کالایی است. اسلام هم زیر سلطه این فتیشیسم است پویش آن تابع اقتصاد سیاسی شده است. فتیشیسم کالایی اگر زودتر بر ایران چیره شده بود، انقلاب درنمی‌گرفت.

نکته دیگر لازم برای بحث ما در اشاره به "کاپیتال"، موضوع انباشت آغازین سرمایه‌ است. انباشت سرمایه مدام صورت می‌گیرد، چیزی که در اصطلاح رایج و همه‌فهم "سرمایه‌گذاری" بازتاب دارد. اما سرمایه‌داری از جایی و در زمانی آغاز می‌شود. این آغاز را کاپیتال در زمانه خود یک‌باره و همچون یک اتفاق کیفی یگانه می‌بیند. سرمایه‌گذاری‌های بعدی انباشت کمی هستند. پایان روند هم یک اتفاق کیفی است: بحران نهایی. پس سرمایه‌داری روندی است میان دو رخداد کیفی انباشت آغازین و بحران نهایی. اما واقعیت این است که ما نه با یک انباشت آغازین، بلکه با موج‌های پیاپی انباشت مواجه هستیم که برانگیزاننده آنها هم تحول در فناوری و روند تولید است و هم دگرگونی‌های سیاسی و اجتماعی که نیروهای انباشت‌گر جدید و هچنین لایه‌های کارگری و میانی جدیدی را وارد روند تولید و توزیع و آموزش و مدیریت می‌کنند. بر این قرار بافت اجتماعی پیچیده و فراهم آمده از لایه‌های بس مختلفی می‌شود. طبقه‌کارگر هم چندلایه می‌شود، لایه‌های مختلف رفتارهای طبقاتی مختلفی دارند. خلاصه این که افزون بر سرمایه‌گذاری‌ها و سرمایه‌فزایی‌های معمولی انباشت‌های میانی‌ای وجود دارد که کیفیت‌آفرین هستند و ترکیب طبقاتی و حتا سبک زندگی را دگرگون می‌کنند.

در غرب، جنگ‌های جهانی به دوره‌های جدید انباشت راه برده‌اند. انباشت‌های پیاپی را در دوران پس از جنگ دوم در آن دیار در شکل تحولات تکنولوژیک و راه‌بری آنها به تولید سرمایه‌دارانه می‌بینیم (مثلا در این دوره اخیر در قالب Start-up ها و موفقیت چشمگیر برخی از آنها با نظر به سرمشق‌هایی چون مایکروسفت و اپل و فیس‌بوک)، در جایی چون ایران بیشتر از طریق تحولات سیاسی. انقلاب بهمن و به قدرت رسیدن ملایان خود شاخص یک انباشت آغازین است؛ با آن، فصل دیگری در سرمایه‌داری ایرانی آغاز می‌شود. بورژوازی اسلامی استحکام می‌یابد و در این مرحله لایه‌های تازه‌ای به طبقه کارگر ایرانی افزوده می‌شوند. همزمان قشر میانی تازه‌ای شکل می‌گیرد. در ادامه برآمد موج بزرگ با "انقلاب اسلامی‌"، موج‌های کوچکتری در دوره "سازندگی" رفسنجانی، دوره اصلاحات، دوره احمدی‌نژاد و دوره روحانی داریم. هر دوره‌ای نوکیسه‌های خود را دارد.

این قشربندی پیچیده در ترکیب با تکه‌پارگی جامعه ایران، خودآگاهی طبقاتی در میان قشرهای امتیازور، برخورداری رژیم از یک پایه اجتماعی که آن را متمایز از یک رژیم پوشالی می‌کند، رفتن ما به سوی حالتی را نامحتمل می‌کند که امکان شکل‌گیری قدرت دوگانه (اکثریت مردم در برابر دولت اقلیت) در آن فراهم باشد. انقلاب در چشم‌انداز نیست، اما بحران‌های پیاپی هست.

بنابر این توضیح، چپ با انقلاب در سطح نظری مشکل دارد، در سطح عملی هم واقعیت به گونه‌ای نیست که به ایده‌های قرن بیستمی درباره انقلاب بسنده کند یا گمان کند که می‌تواند آنها را راهنمای عمل قرار دهد.

خطوط کلی وضعیت از این قرار است:
۱. در ایران انقلاب نامحتمل است. محتمل، دست به دست گشتن قدرت با درگیری‌های جناحی است، روندی که در آن دخالت خارجی به اشکال مختلف صورت می‌گیرد و بعید نیست که به دخالت آشکار نظامی راه برد.
۲. از نظر اجتماعی هر چه پیش آید، تغییراتی در نظام امتیازوری است. هیچ کدام از نیروهای دارای توان مفروض قدرت‌گیری (اصول‌گرایان، نظامیان، اصلاح‌طلبان، ملی‌گرایان، سلطنت‌طلبان، مجاهدین... یا ترکیب لرزانی از این و آن دسته) نیروی آزادی‌ اجتماعی نیستند. ممکن است در شرایطی آزادی فردی داده شود، اما در زمینه عدالت اجتماعی عقب‌گرد صورت می‌گیرد یا در بهترین حالت چیزی تغییر نمی‌کند.
۳. چپ در این شرایط امکان تأثیرگذاری بسیار محدودی بر توازن قوا در بالا دارد. با شرکت در بندوبست‌های سیاسی تنها آبروی خود را می‌برد و خود را از این چه هست ناتوان‌تر می‌کند.

آنچه چپ ایران درنیافته، تغییراتی در طبقه متوسط متجدد است. در انقلاب دوبُنی بهمن به دلیل آنکه آگاهی طبقاتی چندان رشد نیافته نبود، و طبقه متجدد ضمن حفظ تجدد خود خواهان گسترش پهنه مشارکت بود، برای گروه‌های چپ هم کف می‌زد و نیرودهنده به آنها بود. چپ ایران عملا خرده‌بورژوایی بود. اکنون وضع فرق کرده است. طبقه متوسط متجدد از انقلاب پشیمان است، حتا فکر می‌کند برای شرکت در انقلاب فریب گروه‌ها و روشنفکران چپ را خورده بود. طبقه میانی به راست گرویده و حتا حفظ نظام امتیازوری فعلی را بر وضعیتی که شعارهای چپ آن را به لرزه درآورد ترجیح می‌دهد. جهانی شدن، فتیشیسم در میان طبقه متوسط را تقویت کرده است؛ آرمان آن دیگر کمتر آزادی و مشارکت سیاسی است، و بیشتر جهانی سرشار از کالا و امکان مصرف را ایده‌آل می‌بیند. فتیشیسم کالایی در ترکیب با فتیشیسم دینی سنتی چنان فضا را پر کرده که جای چندانی برای اندیشه و منش انتقادی عدالت‌جویانه چپ نمانده است. این را باید به عنوان واقعیت بپذیریم، واقعیتی که به سادگی بر ما آشکار می‌شود با بررسی انتقادی رسانه‌ها، بررسی انتقادی حوزه‌های تلاقی جریان چپ با طبقه‌ متوسط (از همه مهمتر دانشگاه)، بررسی انتقادی سبک‌های زندگی و حتا گوش کردن ساده به اینکه ایرانیان میانه‌حال در محافل و مجالسشان از چه حرف می‌زنند.

دوره علاقه طبقه متوسط ایرانی به چپ با انقلاب به پایان رسید. فضای سیاسی باز هم که شود، چپ، اگر خوب کار کند، پشتیبانی اندکی در میان طبقه متوسط خواهد یافت.

همه کسانی که از بازی در صحنه مرکزی سیاست حرف می‌زنند و تصور می‌کنند که می‌توانند تأثیری بگذارند، چشمشان به طبقه متوسط است. اگر در میان چپ کسانی همچنان کنش‌گری سیاسی‌شان این جهت و مضمون را دارد، بهتر آن است که با خود صادق باشند و در طیف سیاسی جای دقیق‌تری را برای خود برگزینند. این مسئله‌ای است که در برابر چپ متشکل قرار دارد. در مقاله "راهی دیگر" تلاش شد بدیلی برای سردرگمی طبقاتی و سیاسی برنموده شود. بر این پایه در نمونه کنگره وحدت فداییان می‌توان گفت که دو راه در برابر کنگره قرار دارد: یا اراده به سمت‌گیری چپ تقویت شود، یا وضعیت معلق موجود حفظ شود. پیوستن به تشکلی چون "اتحاد جمهوری‌خواهان" و تقویت آن به مراتب بهتر از حالت تعلیق است. هم چپ متشکل سبکبارتر می‌شود، هم جبهه لیبرالی، که ارج خود را دارد، تقویت می‌شود.


جمع‌بند

بر خلاف آنچه در مقاله انتقادی بهزاد کریمی و دیگر منتقدانی که پای مقاله "راه دیگر" کامنت نوشته‌اند آمده است، دعوت به اندیشیدن به راهی دیگر، فراخوان به ترک مبارزه سیاسی و بسنده کردن به کار اجتماعی نیست. مقاله "راهی دیگر" فقط می‌خواست بگوید که دادن اعلامیه سیاسی برای اعلام موجودیت و شرکت در بند و بست‌های سیاسی برای آلترناتیوسازی، در بهترین حالت کنش‌هایی کم‌مایه هستند. چپ متشکل بهتر است از برنامه‌نویسی و اعلامیه‌نویسی با یک عقل حکومتی دست بردارد‌، منتقد کلیت نظام امتیازوری باشد، منتقد همه جناح‌های در قدرت و جناح‌های نامزد کننده خود برای قدرت‌گیری باشد و آگاهانه و مصمم راهی را برانگیزد که شاخص راه دیگر سوسیالیستی بوده است: جامعه‌گرایی و کنش سیاسی بر بنیاد جامعه.

چپ ایران دیگر پشتیبانی چندانی در طبقه متوسط ندارد. باید این واقعیت را بپذیرد به این صورت که دیگر سیاست خود را در افق دید این طبقه تعریف نکند. ارتباط با طبقه متوسط تنها از طریق جنبش‌های فراگیر اجتماعی (زنان، جوانان ...) میسر است که اتفاقا این استعداد را دارند که پذیرای نقد رادیکال نظام تبعیض شوند. این یک حلقه پیوند مهم و حوزه اساسی کنش‌گری چپ است. کنش‌گری در این حوزه نیازی به عقل حکومتی ندارد و اتفاقا باید به صورت رادیکال علیه حکومتگری باشد. این آن سیاست‌ورزی شایسته برای چپ در پهنه جنبش‌های اجتماعی است.

اما نفی تبعیض هنوز نفی مستقیم بهره‌کشی نیست. درآمدن از افق درک خرده‌بورژوایی فهم این نکته است که در پس برخی انتقادها از تبعیض خواست گشایش فضا برای "سرمایه‌گذاری" یعنی دادن فرصت Start up و شروع موج جدیدی از انباشت سرمایه نهفته است. چپ قرار نیست در خدمت چنین سیاست‌هایی زیر عنوان "توسعه"، "پیشرفت" یا هر چیز دیگر باشد. از زاویه چپ معیار اصلی برای نگاه مثبت به یک برنامه پیشرفت این است که تا چه حد به آزادی اجتماعی و مبارزه برای آن میدان می‌دهد. شیوه نقد چپ بر تبعیض کشاندن آن به نقد کلیت نظام امتیازوری است. از طریق این نقد بهره‌کشی و تبعیض با هم مورد انتقاد قرار می‌گیرند.

عدالت از ارزش‌های ثابت خطّه فرهنگی ماست. واقعیت ظلم و تبعیض این ارزش را زنده نگه می‌دارد. چه این سازمان‌های موجود چپ باشند چه نباشند، باز یک جریان چپ در ایران وجود خواهد داشت، چنانکه اکنون وجود دارد اگر چه ضعیف شده است و ضعف آن نه با ابعاد ظلم و تبعیض در ایران می‌خواند نه صرفاً با سرکوب و پیگرد توضیح‌پذیر است. گرایش عمومی به راست، که در میان چپ متشکل هم مشهود است، این وضعیت را باعث شده است.

بیانی از فاجعه در ایران این است: غلبه گرایش راست، غلبه خودخواهی و فردگرایی و فتیشیسم به صورت تسخیر فرهنگ عمومی و فضای رسانه‌ای، درست در زمانی که محرومان زیر فشار خردکننده ظلم و تبعیض هستند و فریاد عدالت‌خواهی بلند است. چپ در این وضعیت چه می‌خواهد کند؟

چپ ایران سه رکن دارد: کنش‌گران منفرد و محافلی که در کف جامعه به فعالیت مشغولند، کارگران فرهنگ و چپ متشکل در گروه‌های سیاسی. دو دسته اول وظیفه خود را دریافته‌اند و کار خود را پیش می‌برند. اتفاقا در حال حاضر، ضعیف‌ترین و کم‌تأثیرترین و همهنگام پرمدعاترین بخش چپ، بخش گرو‌ه‌های سیاسی آن است. بادا که این بخش هم فاجعه را دریابد و راهی دیگر را برگزیند.