شُهرت
داستانک


مسعود نقره کار


• چشم های آبی درشت‌ اش را که شراب پرده ی توری سرخگونی روی آن کشیده، به چشم های مرد می دوزد.
شمرده وآرام می گوید:
" من اینم عزیزم، همین‌ام"
" به همین سادگی وراحتی؟"
" آره عزیزم، به همین سادگی و راحتی" ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۵ فروردين ۱٣۹۷ -  ۴ آوريل ۲۰۱٨


 
چشم های آبی درشت‌اش را که شراب پرده ی توری سرخگونی روی آن کشیده، به چشم های مرد می دوزد.
شمرده وآرام می گوید:
" من اینم عزیزم، همین‌ام"
" به همین سادگی وراحتی؟"
" آره عزیزم، به همین سادگی و راحتی"
مرد به موج زیبائی و خونسردی و بی وفائی و بی رحمی خیره شده است.
"چرا ماتت برده؟ آره، من همینم، دروغ نمیگم."
لیوان شراب‌اش را تکان می دهد، رقصِ موجِ شراب را دوست دارد.
با شرابِ رقصان سخن می گوید:
" اگه بخاطر شهرت‌ات نبود حتی ..."
مرد هنوزماتِ آبیِ پوشیده بر پرده توریِ سرخگون است.
" حتی نگاهم نمی کردی، هان؟"
" شاید"
بلند می شود و به طرف دستشوئی می رود.
برمی گردد.
مرد رفته است. کنار لیوان شرابِ زن اسکناسی صد دلاری گذاشته است.
زن باقی مانده ی شراب‌اش را می نوشد.
لرزش دست ها و تپش قلب اش اما بیشتر و شدیدتر می شوند.