فرهنگ از نگــــاهی دیگر (۱)


ابراهیم هرندی


• جدا انگاری فرهنگ و طبیعت، ریشه ای دیرین در تاریخ اندیشه دارد. غربیان از دیرباز، فرهنگ و طبیعت را رویاروی یکدیگر می پنداشتند. در فرهنگ های شرقی نیز، جدال عقل و دل، نمادی از این چگونگی ست. در فلسفه غربی، برابر گذاری فرهنگ و طبیعت و کوشش در شناسایی اندازه اهمیت هر یک در شکل گیری انسان و جامعه، رشته ای بسیار کهن و دراز دامن است. نیز این پرسش که آیا انسان پدیده ای طبیعی ست یا فرهنگی، از دیرباز در گستره انسان شناسی ذهن انگیز بوده است. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱۷ فروردين ۱٣۹۷ -  ۶ آوريل ۲۰۱٨


 اگرچه انسان جاندارِ تازه واردی در گستره گیتی ست و از انسان کنونی با ریخت ِامروزی اش بیش از صد هزار سال نمی گذرد، اما این جاندار نیز چون دیگر جانورانِ جهان، برگی از درخت هستی ست که بسیاری از عضوها و ویژگی های عاطفی، رفتاری و کرداری خود را از جانوران پیش از خود، بویژه پستانداران وام گرفته است. از اینرو شناخت انسان و شیوه ی کارکرد ذهن او، با چشمداشت به دریای بیکران نمای داده ها و یافته های جانور شناسیِ پستانداران، شدنی ست. تا پیش از پیدایش نگرش برآیشیِ هستی، پژوهش های انسان شناسی در پسزمینه ای از پیش پنداره های افسانه ای و دینی شکل می گرفت، زیرا که فیلسوفان، انسان شناسان، رفتارکاوان و کردار پژوهان، پیوندی میان انسان و جهان جانوری نمی دیدند و انسان را تافته ای جدا بافته می پنداشتند و برآن بودند که انسان شاهکارِ آفرینش است و همه جهان و پدیدارهای آن برای رفاه و خوشی وی پدید آمده است.

بسیاری از اهل اندیشه در دروان باستان و روزگاری پس از آن که “قرون وسطا” نام گرفته است، برآن بودند که میوه ها و سبزیجات و گیاهان و جانوران، همه برای خوشداشت انسان و پروار کردن او در جهان پدید آمده اند.1 هم امروز نیز، بسیاری از ملاهای مسلمان، همچنان بازتاب دهنده ی این باور هستند که نه تنها گیاهان و جانوران، که “خداوند ِ تبارک”، کوه و دره و دشت را نیز برای رفاهِ ما آفریده است. برای نمونه، آیت الله کاشف الغطا که یکی از پرسشگرترین ملاها در زمان خود بود، پرسیده است که چرا گیاهانی مانندِ نخود و لوبیا، دانه هایی را می پرورند که هیچ سودی برای خودشان ندارد و فقط برای خوراک انسان مناسب است؟ این ملای نادان هرگز نمی توانست دریابد که نخود و لوبیا، دانه های خود را برای پراکندن و پاشیدن تخمه خود در جهان ببار می آورند و نه برای آن که انسان با آن ها آبگوشتِ نخود و لوبیا بپزد!2

پنداره ی پیوندِ بی گسست همه جانداران با یکدیگر، از زمان داروین آغاز شد. چارلز داروین نشان داد که همه گیاهان و جانورانِ کنونی، پایاندادِ زیندگان گذشته اند و همگی ریشه در نخستین تکیاخته ی آغازین هستی دارند که بیش از سه و نیم میلیارد سال پیش پدید آمد. پذیرش ِاین پنداره، پیامدهای بزرگی در پی داشت. نخست این که، همه زیندگان نیازهای اساسی همگونی دارند؛ نیاز به هوا، خوراک، نوشاک و زیستبومی سالم. برآیند این سخن آن است که اگر روزی زمین برای هریک از جاندارن کنونی زمینه زیستی مناسبی نباشد، برای هیچ یک نخواهد بود. یعنی اگر آلودگی آب و هوا بازتابی زیانمند بر یکی یا چند گیاه و جانور داشته باشد، این زیان با گردش در چرخه ی زیستی، همه زیندگان را آلوده و گرفتار خواهد کرد. پس همه جانداران، سرنوشتی پیوسته و وابسته بیکدیگر دارند و اگر یکی از آنان براثر ندانم – کاریِ انسان، از گستره هستی بدرشود، ای بسا که حلقه های زیستیِ پیوسته بخود را نیز، به لبه پرتگاه نیستی بکشاند. پیامد نیکوی دیگر آن است که، اگر پادزهری برای پستانداری سودمند افتد، انسان نیز می تواند از آن بهره جوید. این چگونگی سبب شده است که داروسازان بتوانند هر واکسن را نخست برروی پستاندارانی مانند موش، گربه، سگ و یا میمون آزمایش کنند و پس از وارسی همه زیان های آن برروی آن پستاندارانِ آزمایشگاهی، آن را برای فیزیولوژی انسان سازگار سازند.

جدا انگاری فرهنگ و طبیعت، ریشه ای دیرین در تاریخ اندیشه دارد. غربیان از دیرباز، فرهنگ و طبیعت را رویاروی یکدیگر می پنداشتند. در فرهنگ های شرقی نیز، جدال عقل و دل، نمادی از این چگونگی ست. در فلسفه غربی، برابر گذاری فرهنگ و طبیعت و کوشش در شناسایی اندازه اهمیت هر یک در شکل گیری انسان و جامعه، رشته ای بسیار کهن و دراز دامن است. نیز این پرسش که آیا انسان پدیده ای طبیعی ست یا فرهنگی، از دیرباز در گستره انسان شناسی ذهن انگیز بوده است. انقلاب صنعتی اروپا و دستاوردهای بسیار چشمگیر آن پس از سده نوزدهم میلادی، نقش فرهنگ در زندگی انسان را پُرنماتر نمود. یکی از پرسش های اساسی در آن روزگار این بود که چه چیزی انسان را در چنین جایگاهی نشانده است که اینگونه آسان برجهان و پدیده های آن چیره شده است و همه چیز آن را در راستای سود و رفاهِ خود سربراه و خمِش پذیر و ابزاری کرده است؟ پاسخ این پرسش همیشه؛ “فرهنگ” بود. مراد از فرهنگ، همه اُلگوهای رفتاری و کرداری مردم هر سرزمین است که زمینه ساز شیوه ی زیستی آنان و گونه ی بهره وری از زیستبومشان برای سازگاری با آن و ماندگاری در آن است. این الگوها را سنّت های اجتماعی، آموزش و پرورش، دادگستری، بهداشت و ادبیات، اندک، اندک در هر نوزاد نهادینه می کنند و ریشه های ارزشی آن ها را در نهادِ او می نشانند و می کارند. جامعه شناسان و انسان شناسان برآن اند که فرهنگ، تنها ویژگی انسان است که او را از دیگر جانوران جدا می کند و او را در جایگاهی “برتر و بهتر” از آن ها می نشاند.

پُرنما شدن ِ نقش فرهنگ با آغاز انقلاب صنعتی اروپا سبب شد که فرهنگ شناسی پس از سده هیجدهم میلادی گستره ی چنان فراگیری شود که از دل آن چند رشته آکادمیک مانند؛ جامعه شناسی، مردم شناسی، قوم شناسی و بوم شناسی پدید آید. نخستین جامعه شناسان اروپایی مانند؛ اگوست کنت، امیل دورکهایم، کارل مارکس، هربرت اسپنسر و مکس وبر، همگی انسان را برساخته ای اجتماعی می پنداشتند. دورکهایم برآن بود که نه تنها همه رفتارها و کردارهای انسان فرهنگی و اجتماعی ست، بلکه کنش ها و کوشش های فیزیولوژیک تن انسان نیز پیرو قراردادهای اجتماعی هستند. دورکهایم نمونه این چگونگی را گرسنه شدن انسان در زمانِ نهار و شام می دانست که هریک برساخته ای شرطی – اجتماعی ست و فیزیولوژی خوردن و نوشیدن را با زمانی ویژه پیوند داده است. آن که با ساعت از خواب بیدار می شود و بخواب می رود و نهار و شام می خورد، نیاز غریزی تن به خوراک و نوشاک را در چنبر قراردادهای اجتماعی می چپاند. نیز چنین است داستان به زنجیر کشیدن نیازهای جنسی در قاب ها و قالب های سنت های دینی، قومی و اجتماعی. جامعه شناسان برآن اند که دگرگونی آداب و رسوم و سنت های هر جامعه، نشان از اجتماعی بودن آن ها دارد. در جایی پدرسالاری بر جامعه حاکم است و در جایی دیگری مادر سالاری. یک جا تک همسری جرم است و یک جا چند همسری. رفتارها و کردارهای برخی از قبیله های کهن، هرآنچه را مردم در جاهای دیگری بسیار طبیعی می پندارند، به پرسش می گیرد. برای نمونه در فرهنگ های اینکا، و ازتک در آمریکای لاتین و اعراب پیش از اسلام و نیز بسیاری از قبائل آفریقایی، قربانی کردن نوزدان برای بیرون راندن نیروهای اهریمنی از زندگی، سنّتی نیکو پنداشته می شد. در هندوستان، سنت ساتی، زنان هندو را وادار می کند تا پس از مرگ شوهرانشان خود را در آتشی که پیکر بی جان او را می سوزاند، بیندازند. درآفریقا بسیاری از زنان، نوزادان خود را به خویشاوندان خود می سپارند و خود راهی کشور دیگری برای کارکردن می شوند و گاه هر چند سال یکبار به دیدن کودکان خود می روند. بسیاری از عشایر در خاورمیانه، در هنگام قشلاق سالیانه خود، سالمندان را همراه خود نمی برند و با دخیره چندی خوراک و نوشاک، آنان را تا زمان بازگشت تنها می گذارند و با این کار، آنان را بکام مرگ می فرستند. بسیاری از مسلمانان، حساس ترین یاخته های گزارشگر لذت جنسی را در نوزادان خود در کودکی با ختنه، می برند تا از زیاده روی آنان در کیفیدن از آمیزش جنسی جلوگیری کنند. کاهنان و مرتاضان، همه خواهش های دلخواه و شورآفرین و خویشخوشخواهانه را در خود سرکوب می کنند تا آتشِ سرکشِ شهوت را در نهادِ خود خاموش کنند و مهارِ هوای نفس را بدست خود گیرند. جامعه شناسان این همه را نشانه هایی از ساختار اجتماعی کُنش های فیزیولوژیک انسان می دانند و برآن اند که همه کردارهای درونی و برونی انسان، شالوده ای اجتماعی و فرهنگی دارد. هم نیز، رفتارهای زاد و رودی. کوشش در باروشدن و زایش به پیروی از آئینی ویژه و یا خودداری و پیشگیری از آن به پیروی از دین، آئین، سّنت و یا پیشنهاد حزب و حکومت.چنین است که جامعه شناسان و مردم شناسان، جهان را بازتاب بیرونی فرهنگ انسان می دانند. از این چشم اندار، انسان کنونی زاده تمدن خویش است. تمدنی که خود نمادِ فیزیکی فرهنگ اوست.

البته انسان شناسی، تنها شناسایی فرهنگ و بازتاب های آن بر ساختار شیوه نگرش انسان و رفتارها و کردارهای او نیست. بخش دیگری از این رشته، پرداختن به زمینه های غریزی کردارهای انسان و ریشه یابی آن ها در جهانِ جانوری ست. این رشته کردار شناسی زیستی، (Ethology) نام دارد که گستره بررسی و پژوهش در زمینه های زیستی و بیولوژیکِ رفتارها و کردارهای جانوران است. علومِ اجتماعی مانند؛ جامعه شناسی، مردم شناسی، انسان شناسی، زیستبوم شناسی و فرهنگ پژوهی، به بررسی و شناسایی جهان برون ذهنی انسان می پردازند. اما کردار شناسی زیستی و رشته دیگری بنام روانشناسی تطبیقی3، حوزه های بررسی انگیزه های درونی و ژنتیک رفتارها و کردارهای جانوران هستند. این دوشاخه از دانش، در ستیز و هماوردی با یکدیگر کار نمی کنند، بلکه کاربُری آن ها مانند دولبه یک قیچی ست.

پرداختن به کردارهای جانوران و کوشش در ریشه یابی آن ها، ریشه ای دیرین در تاریخ دانش انسان دارد. در روزگاران گذشته، پیامبران، فیلسوفان، افسونگران و دامداران، همگی نیم نگاهی به چیستی و چرایی رفتارها و کردارهای جانوران می انداختند تا شاید از آن ها در راستای کار خود سود جویند. پیامبران خوش می داشتند که بتوانند همه جنبندگان را به تور آئین خود بیندازند و پیروان بیشتری داشته باشند. اما چون این کار شدنی نبود، در زمان هر پیامبری، افسانه های زیادی درباره توانایی های پیامبران پیشین در فرمانروایی بر جانوران ساخته می شد. افسانه سخن گفتن سلیمان با جانوران و یا میزبانی کردن نهنگ از حضرت یونس و یا عصای موسی که در زمان نیاز، ماری بزرگ زهره – ترکان می شد، همه در راستای این آرمان ساخته شده اند تا توانایی های افسانه ای پیامبران را دامنه ای گسترده تر دهند. فیلسوفان نیز مقایسه کردارهای جانوران با انسان را زمینه مناسبی برای پاسخ یابی به پرسش های خود درباره چیستی گفتمان هایی چون؛ آگاهی، روان، هشیاری، اختیار، دادگری، مهربانی، ایثار، زبان، دل، دین، خشم و هر آنچه انسانی پنداشته می شود، می دانسته اند. دامداران، افسونگران، ماربازان، کبوتربازان و معرکه گیران نیز همیشه و در همه سرزمین ها، خود را دست اندرکارانِ گستره کردارشناسی عامیانه جانوران و خُبره کار در این حوزه می دانسته اند.

اما کردار شناسی زیستی بمعنای رشته ای آکادمیک و نهادینه، برآیندی از روزگار روشنگری ست. این رشته، در راستای این پرسش فراگیر در سده هیجدهم و نوزدهم میلادی شکل گرفت که؛ انسان چیست و چه چیزی او را از جانوران دیگر جدا کرده است و از ” بودنِ با طبیعت”، به “بودنِ در طبیعت” روانده است؟ این پرسش خود بازتاب دستاوردهای صنعتی و تکنولوژیک در آن سده هاست که به یکباره، توانایی انسان را در دستکاری طبیعت و مهارکردن آب و خاک و هوا، هزار چندان کرد. کردار شناسان زیستی برآن بودند که این سخن که؛ فرهنگمندی یا زبان و توانایی سخن گفتن و یا توانایی ابزارگری، انسان را از جانوران دیگری جدا می کند، نیم پاسخی بیش نیست زیرا که باز این پرسش پیش می آید که چرا تنها انسان به آن ویژگی دست یافته است؟ کردار شناسی زیستی، ریشه در دانش ِجانور شناسی دارد و نخستین راهیانِ این رشته، جانور شناسان نامداری چون نیکولاس تینبرجن، کانرد لورنِز، کارل وان فریش،4 همگی از جانورشناسان بزرگ روزگار خود بودند. این کسان برآن بودند که برای شناسایی رفتارهای و کردارهای انسان نمی توان تنها به راه ها و رسم ها و باورها و آئین های گروه های انسانی پرداخت، بلکه باید دامنه پژوهش برای شناسایی این رفتارها و کردارها را تا بررسی کُنش ها و واکنش های کرداری خویشاوندان زنده برآیشیِ انسان یعنی پستانداران گسترش داد. این گونه بود که کردار شناسانِ زیستی، اساس کار این رشته را کندوکاو در جهان جانوران برای ریشه یابی کردارهای انسان دانستند. در پی این چگونگی، روانشناسان تطبیقی نیز، شناسایی ژرفساخت روانی انسان را تنها با چشمداشت به برآیندهای رفتاری و کرداری جانوران شدنی دانستند و این گزاره فلسفیِ کهن را که ذهن انسان لوح پاک است، نادرست پنداشتند.

پیش از پیدایش این رشته ها، انسان شناسی در گستره فلسفه پژوهیده می شد. از روزگار باستان تا اوان سده نوزدهم میلادی، رده بندی پدیدارهای جهان با ساختاری هرمی پنداشته می شد. در این ساختار که پیشنهادِ ارسطو فیلسوف یونانی ست، انسان بر تارک هرمِ هستی جا دارد و ارزشمندتر از همه جانوران و گیاهان دیگر است. پس از او، جانوران خوشگوشتِ اهلی جا دارند و سپس میوه ها و سبزیجات و سپس تر گیاهان و جانورانی که سود چندانی برای انسان ندارند. این ساختار ذهنی رده بندی زیندگان را سردمداران کلیسا در قرون وسطا شکلی دینی دادند. در این بازسازی، خدا بجای انسان برتارکِ آن هرم نشست و پس از او چهار ابر فرشته برگزیده وی؛ جبرائیل، عزرائیل، میکائیل و اصرافیل. پس از آن ها، فرشتگان کوچکتر و سپس پیامبران وقدیسین و خورشید و ماه و ستارگان و شاه و درباریان و سپس تر عالمان و صنعتگران و نیکوکاران و مردم عادی و در رده های پس از آن جانوران و گیاهان و سنگ و خاک و کوه و دشت.در رده بندی دینی هرم هستی، از خدا تا خاک، نیمه بالایی آن هرم را تشکیل می دهند و نیمه زیرین آن جایگاه فرشتگانِ رانده و مانده و رسوا مانند؛ ابلیس و دیوان و ددان و جنیان و دوزخیان و اندرافتادگان به جایی که، “اسفل السافلین” خوانده می شود، هستند. اربابان کلیسا برآن بودند که این ساختار از آغاز آفرینش تا جاودان همگون خواهد ماند. البته آنان که در رده های زیرین هستند، می توانند با دست یازی به بالا دستی های خود، یعنی خدا و پیامبر و قدیسین و نیز نیایش و نیکوکاری، امیدوار باشند که در آن جهان، جایگاه بهتر و برتری بیابند. این چگونگی از چشم انداز دینی، “رستگاری” خوانده می شود.

ساختار دینیِ هرم هستی، خالی از آگاهی از گفتمانی بنام فرهنگ بود، زیرا که رفتارها و کردارهای انسان برآیندهایی از ذات او پنداشته می شدند. این نگرش را برای نخستین بار در سده نوزدهم میلادی، تئوری ژان ببَتیست لامارک به چالش کشید. تئوری لامارک، دو گزاره بسیار تازه داشت: نخست آن که هر بخش از کالبدِ جانوران را شیوه کاربردِ آن ها دگرگون می کند. دیگر آن که آن دگرگونی ها، از هرنسلی به نسل های بعدی سپرده می شود. لامارک، گردنِ زرافه را نمونه ی روشنی از این چگونگی می دانست و برآن بود که گردن کشیِ زرافه، در هر نسل برای خوردن برگهای بالایی درختان، اندک اندک گردن این جانور را به شکل امروزی اش در آورده است. اگرچه گزاره دوم این تئوری درست نیست و آموزه های هرنسل با او به گور می روند اما بهر رو، آغازِ نگرش تازه ای به رفتار و کردار جانوران در جهان بود زیرا که در پی یافتن دلایل مادی، زمینی و خِرَدپذیر آن رفتارها و کردارها بود و کارکرد آن ها را با چشمداشت به نقش و شیوه کاربردشان بررسی می کرد. نیز، برای نخستین بار، به نقش زیستبوم در شکل گیری کُنش های زیندگان اشاره می کرد. گرفتاری اساسی تئوری لامارک این بود که وی چیزی از شیوه سپارش آموزه هایی که امروزه ژنتیک خوانده می شود، از نسلی به نسل دیگر نمی دانست. این نکته تنها دلیل برتری تئوری برآیشی داروین بر لامارک است. البته دانش ژنتیک سال ها پس از مرگِ داروین پدید آمد، اما وی با تاکید بر مکانیزم گزینش خودبخودی طبیعی، چگونگیِ برآیشِ ویژگی های کالبدی و کرداری گیاهان و جانوران را نشان داد. این چگونگی را پژوهش های دانش ژنتیک، سال ها پس از آن تایید کرد.

کردارشناسان، چارلز داروین را نخستین کردار شناس مدرن می دانند. داروین در کتابی بنام؛ ” بیانِ عاطفه در انسان و جانوران”،5 کوشید تا اهمیت ریشه های غریزی بسیاری از رفتارهای عاطفی جانوران را پُرنما کند و به گستره آگاهی جانورشناسان بکشاند. کوششی که وانهادِ پایانیِ آن، دانش کردارشناسی بود.
از چشم انداز کردار شناسی، انسان جانداری از دسته میمون ها در رسته پستانداران است. دسته میمون ها شصت و پنج میلیون سال پیش از رسته پستانداران جدا شده است و شیوه زیستی دیگری در پیش گرفته است. ویژگی فیزیکی میمون ها که آن ها را از پستاندارانِ دیگر جدا می کند، این هاست؛ مغز بزرگ نسبت به حجم بدن، دستان ابزارگرِ و چندکاره، چشمان نزدیک بهم و سه سویه بین و دستگاه گوارشِ کُندکار. این ویژگی ها، زمینه ساز ساختار ذهنی و روانی ویژه ای شده اند که پستاندارانِ دیگر از ان ها بی بهره اند. مغز بزرگ، حافظه بزرگ و انبانی را ساخته است و دستان چابک و جلدکار، ابزارگری را ممکن کرده است. چشمان دوربین و سه بُعدی- نگر، با دیدی رنگی، بینایی میمون ها را بر دیگر حس های پنجگانه آن ها برتری داده است و شکار را آسان کرده است و به چیرگی بر جانوران دیگر راه برده است. ویژگی های دیگر پستانداران این است که زاد و رود می کنند6، و تا چندی پس از زایش، ناگزیر از پرستاری و نگهداری زادگان خویش اند. آن ها همچنین تنها آرواره پایینی شان تکان می خورد.

بسیاری از ویژگی های روانی انسان نیز، ریشه در رفتارها و کردارهای پایدارِ برآیشی پستانداران دارد. پستانداران جانورانی خونگرم، سرماگریز، زودرنج، گروه زی و آب وخاک پرست اند. آنان همچنین تاب چندانی برای درد کشیدن ندارند و دردِ هماره و بی گسست، آنان را زودتر از جانوران دیگر از پا در می آورد. انسان نیز همه این ویژگی ها را دارد. اما توانایی این را نیز دارد که در پرتو آموزش و پرورش، آگاهانه، دست از پرستش خاک و خون بردارد و با نگرشی جهانی، خود را شهروند جهان بداند. او همچنین می تواند تب و تاب ِ درد را با داروهای دردکاه، کنترل کند. یکی از کاستی های برآیشی انسان در این راستا، قبیله گرایی ست که ریشه در برآیش خوی گروه زیستی انسان دارد. این خو، هم زمینه زیستن انسان با دیگران (قبیله، قوم، وطن) را برایش فراهم می آورد و هم زمینه ستیز و کشُتن و کشُته شدن را. آزمایش های چندی نشان داده است که شیمایه بسیاری از بخش های مغز انسان، با پا گذاشتن او به جمع، به یکباره دگرگون می شود. تپش قلب، آهنگ خیزو ریزِ خون در رگ ها، فشار خون، دمای بدن، میزان نم ِ پوست، امواج مغناطیسی مغز و روندِ فرودم و بازدم، همه با پیوستن انسان به گروه ، یعنی پاگذاشتن به جایی که گروهی دیگر از انسان ها درآن جمع اند، دگرگون می شوند. البته اندازه این دگرگونی ها، پیوندی نزدیک با نوع و شکل و کارِ گروه و نیز جنس، سن، جایگاه فرد در رده بندی های اجتماعی، شخصیت، دانش و نیازهای وارد شونده دارد.

پستانداران جانوارنی گروه زی و اجتماعی هستند و زندگی گله ای دارند و زیستن و شکارکردن و گذرانِ زمان در کنار همدیگر را خوش می دارند. انسان نیز جانوری اجتماعی ست و دور بودن از دیگران برای او چنان آزار دهنده است که از دیرباز، گرفتن زندگی اجتماعی از بزه کاران با بازداشت و به زندان انداختن آن ها و تبعید، مجازات پنداشته می شده است. امروز نیز به زندان انداختن، بویژه در سلول انفرادی، در همه جای جهان پادافره ای گران پنداشته می شود.

مغز انسان در هنگام پیوستن وی به گروه دلخواهی که او آزادانه بدان می پیوندد، هورمون های “آکسی توسین”، و، “وسوپرسین”، در مغز می پراکند. این هورمون ها، انسان را آرام و رام و شادمان می کنند و بارِ سنگین هستی را از روی دوش اش برای چندی برمی دارند، آنچنان که وی گذرِ زمان را فراموش می کند. این هورمون ها با رفتارهایی که برمی انگیزند، پیوستن به دیگران و مهرورزیدن و کوشش در راستای کردارهای گروهی را در انسان ارجمند می کنند و چون چسبی هستند که فرد را به فرد و یا افرادِ دیگر در گروه، قبیله، قوم، سازمان، حزب، انجمن، گنگره، همایش، مجمع، مسجد و هر کانونی که منش ها و روش ها و هدف های گروهی دارد، پیوند می دهند و به او هویتی گروهی می بخشند7. گرایش قبیله ای، زمینه ساز گرایش های قومی، دینی، حزبی و آب و خاکی ست. ریشه بسیاری از جنگ ها را در این گرایش می توان پی جُست. این گرایش همچنین زمینه ساز همه ی دگرستیزی هاست که با نام خدا، دین، ناموس، ملت، انسانیت، اخلاق، کرامت انسانی، میهن پرستی، سنت گرایی، دیو ستیزی، پاکسازی و برچسب هایی از این دست، بسیارانی را بکام مرگ می فرستد.

ریزش هورمون های آکسی توسین در مغز انسان، عواطف مهر و دوستی او را برمی انگیزد و او را نسبت به عواطف دیگران نیز حساس تر می کند. پژوهش های چندی نیز، اشاره به بازتاب آن افزایش ِ کشش جنسی میان زن و مرد و نیز بالابردن در اعتماد به نفس ِ بیشتر و درگیر شدن در کارهای گروهی کرده اند.

یکی دیگر از ویژگی های رفتاری پستانداران، خوکردن و دلبستنِ به نزدیکان خود و نیز، نیازِ نوزادان آن ها به بودن با مادر و یا پرستار است. این نزدیکان که بسی بیش از بسیاری از زمان ها خویشاوندان هستند، هسته های خانواده و قبیله و قوم را تشکیل می دهند. اگر چه جوجه پرندگان نیز که جانورانی تخم گذارند، هنگامی که سراز تخم در می آورند، به هرکس که نزدیک آنان است دل می بندند، اما این دلبندی دیری نمی پاید و تا زمانی که پرنده توانایی پرواز ندارد، پا برجاست. اما دلبستن و رشته مهر و ماندگاری بنیاد کردن برای بسیاری از پستانداران از گونه دیگری ست. توله سگی که از 2 تا 6 هفتگی از مادر خود جدا می شود و بدست انسان پرورش می یابد، پرورندگان خود را پدر و یا مادر خود می پندارد و با دوری از آنان افسرده می شود. نیز بره هایی که از 4 تا 6 روزگی از مادر جدا می شوند، به نگهدارنده خود چنان خو می کنند که می خواهند شبانه روز در کنار آنان بسر برند و بخوابند.

پس آیا فرهنگ برساخته ای اجتماعی ست و یا بازتاب طبیعت انسان است و ریشه های ژنتیک دارد؟




یادداشت ها:

این بیت از نظامی گنجوی، گویای این باور قرون وسطایی ست؛

نروید بر زمین هرگز گیاهی
که ننوشته است بر برگش دوایی.
هم نیز این دوبیت از گلستان سعدی:
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آرید و به غفلت نخوری
همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار
شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری

۱. شیخ جعفر کاشف الغطاء از “اعزه علمای اعلام و جج اسلام” بود که دویست سال پیش در نجف می زیست. وی برآن بود که خداوند برای انسان، بقول امروزی ها، سنگ تمام گذاشته است و همه اسباب رفاه و آسایش وی را در جهان فراهم آورده است و آفریده است! این گونه پنداره های موهوم و قرون وسطایی را در آثار بسیاری از ملاهای امروزی از جمله مرتضی مطهری نیز می توان یافت.

۲. Comparative psychology

Karl Von Frirch, Konrad Lorenz & Nicholaas Tinbergen.۳

این سه در سال 1973 میلادی، برای پژوهش های ارزنده خود در رشته
کردار شناسی، برنده جایزه نوبل در رشته فیزیولوژی شدند

۴. The Expression of Emotions in Man and Animals.
darwin-online.org.uk

۵. البته تنها پستانداری که تخم می گذارد، تمساحی بنام پلاتی پوسِ اُردک منقار است که در استرالیا می زید. این تمساح، بازمانده دایناسورها در روزگار ماست. زینده ای که از دروان پیچ برآیشی گذر از تخم گذاری به پستانداری، گذر کرده است و خود را به این روزگار رسانده است.

۶. برای آگاهی بیشتر در اینباره، نگاه کنید به این مقاله در لینک زیر:
www.psychology.sunysb.edu