سفسطه یا یک گزاره علمی؟!


تقی روزبه


• این ادعا که «رژیمی که به اصلاح تن نمی دهد به رفتن هم تن نمی دهد. اگر ما قدرت برداشتن رژیم را داریم پس توان اصلاح آن را هم داریم. و اگر توان اصلاح را هم نداریم پس به اتکای کدام قدرت می خواهیم رژیم را برداریم؟» یک گزاره مغالطه آمیز است: از طریق قیاس و نتیجه گیری بین دو مقوله بالکل متضاد با دو رابطه کیفا متفاوت یعنی مبارزه درون سیستمی و اصلاح یک سیستم و مشخصا یک سیستم به بن بست رسیده، با مبارزه علیه کلیت سیستم و درهم شکستن آن می پردازد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲۴ فروردين ۱٣۹۷ -  ۱٣ آوريل ۲۰۱٨


فرخ نگهدار با الهام از مصطفی تاج زاده که این روزها سخت در تکاپوی نجات گفتمان نخ نما و بی اعتبارشده اصلاح طلبان توسط جامعه بویژه نسل های جدید است، در توئیتی می نویسد:
«اصلاح پذیری حکومت ها به قدرت مردم است نه ماهیت نظام ها، رژیمی که به اصلاح تن نمی دهد به رفتن هم تن نمی دهد. اگر ما قدرت برداشتن رژیم را داریم پس توان اصلاح آن را هم داریم. و اگر توان اصلاح را هم نداریم پس به اتکای کدام قدرت می خواهیم رژیم را برداریم؟!».
گزاره فوق در ماهیت خویش یک سفسطه و گزاره کاذبی بیش نیست. حکمی است کلی و تعمیم داده شده بدون توجه به شرایط و ماهیت نظام ها و ماهیت قدرت و توازن قوا و بی ارتباط با واقعیت های سیرتحولات تاریخی. بیان ذهنیتی است گسیخته از حقیقت زندگی. و البته در کنه خود و تحلیل نهائی گزاره ای است برای تطهیر قدرت سرکوبگر و مشرف به مردم.
در مورد عَلم کردن چنین سفسطه ای در آستانه چلهمین سالگرد انقلاب بهمن و خیرش دیماه و گستره اعتراضات چه می توان گفت؟ فرض کنیم که ما در نقطه صفر تجربه قرار داریم و چنین گزاره ای دارای وجه شبه علمی و قابل بررسی می بود. در آن صورت این ادعا می بایست در مسیر آزمون و خطا و تجربه و پراتیک اجتماعی صحت و سقمش مورد تأیید یا تکذیب قرار می گرفت. بگذریم از این که تجربیات تاریخی و بطوراخص وقوع خود انقلاب بهمن و سرنگونی نظام سلطنت بدلیل رفرم ناپذیری اش هم، از همان ابتدا، حکم بر نادرستی چنین ادعائی می کرد. اما امروزه، که ما نه در نقطه صفر که در وراء چهل سال آزمون و خطای چندین نسل و یک جامعه تباه شده و نیمه جان شده قرار داریم، یاوه بودن آن حتی با استناد به برهان خلف، یعنی بررسی مقدمه از طریق ملاحظه نتیجه هم محرزشده است. از همین رو طرح و دفاع از آن چیزی بیش از ساده انگاری و یا خوش بینی مفرط می طلبد.

پیش فرض شبه فلسفی این انگاره آن است که گویا پیشرفت تاریخ تحولات بشری، همواره کمی، بدون گسست و رو بجلو بوده است. سرنگونی مستبدین و انقلاب ها نه بخشی از واقعیت های این تحول که اموری غیرواقع و تصنعی بوده اند، که البته حقیقت نداشته و در تباین کامل با سیر پیشرفت بشر بوده است. در اصل تحولات تاریخی بشر مدیون ترکیبی از اصلاح و انقلاب بوده است و طبعا تئوری هم باید توضیح دهنده رابطه آن ها و سهم و جایگاه هر کدامشان باشد. جدا از آن که خوشمان بیاید یا نه، تاریخ نشان می دهد هر زمان که جوامع دچاربن بست شده و مسیر تغییر تدریجی و آرام توسط نظام های حاکم و مستبد مسدود گشته است و حاکمان نخواسته اند و یا نتوانسته اند به خواست های مردم پاسخ بدهند؛ مردم علیه آن ها شوریده اند و چه بسا از طریق درهم شکستن ساختارهای قدرت مسلط و تغییر مناسبات حاکم توانسته اند راه پیشروی خود را بگشایند. مخالفت با انقلاب موضوع دیگری است و خارج از موضوع این بحث، اما شاید کمتر کسی در جهان پیدا شود که نداند که «انقلاب فرزند شکست رفرم و بن بست جامعه» است. این گزاره ای است که حتی بسیاری از بورژواها و صاحبان قدرت هم به صحت آن باور دارند و برهمین اساس برای ممانعت از وقوع آن برنامه ریزی می کنند. با این همه تاج زاده و فرخ نگهدار با قرار دادن یک گزاره کاذب و تهی از معنا در مقابل آن، تلاش می کنند که خلاف آن را به اثبات رسانند.

اما اگر بپذیریم که واژه ها فی نفسه و قائم به ذات واجد معنا نیستند، و بدون پیوندشان با روندهای عینی و جاریِ سبز زندگی و پراتیک اجتماعی به یاوه و مهمل تبدیل می شوند، و اگر به جادو و فیتیش واژگان و اصالت معنا قائل نباشیم؛ آن گاه معلوم می شود که ما با یگ گزاره کاذب و حقیقت نما مواجهیم تا یک گزاره علمی و قابل آزمون و خطا.
آن چه که به کلمات بارمعنائی می دهند در پیوند متقابل و فعال عین و ذهن تولید می شوند و در همین رابطه است که انسان به شیوه عملی و از طریق به آزمون و خطا نهادن داوری ها و فرضیه های اولیه می آموزد و نظرات و تصورات نادرست را کنارمی زند و نظرات و فرضیه های بالنسبه درست تر و نزدیک تر به حقیقت و لاجرم قانع کننده تری را جایگزین آن ها می کند. بدین سان صحت و درجه علمی بودن یک گزاره (مرتبط با جامعه) مشروط به احراز درستی آن در پراتیک و آزمون اجتماعی است و گرنه به یک عبارت مهمل و جادوئی تبدیل می شود.

اکثریت جامعه و مردم ایران پس از انقلاب بهمن- با غفلت از ظهورهیولای جدیدی که از دل انقلاب با کسب هژمونی توسط نیرو و نهادی ارتجاعی و قرون وسطائی، پیشاپیش معیوب و از درون شکست خورده بود- در آغاز با داوری خوش بینانه و نوعی همذات انگاری با رژیم جدید به همزیستی و تعامل پرداختند. اما همین ها در کشاکش یک تجربه طولانی و دردناک رفته رفته پی به اشتباه مهلک خود برده، برخی کند و برخی سریعتر، از متن تجربه زیسته خود به این آگاهی نائل آمدند که ژیم جدید برآمده از دل انقلاب نه فقط به لحاظ منافع و هویت تاریخی بشدت ماهیت ارتجاعی و واپسگرا دارد بلکه فاقد ظرفیت لازم برای تغییر مثبت و رو به جلو است و مهم تر از آن، با فهم این حقیقت تلخ که جامعه تحت حاکمیت ولایت فقیه و مطلقه در حوزه ها و شاخص های بلندمدت و کلان حیاتی با رشد منفی و سیر نزولی و فروپاشی مواجه است که نتیجه اش فقر و تباهی روزافزون جامعه بخصوص نسل های آینده ساز و رسیدن به بن بست و گرفتارشدن در چنبره بحران های سترگ و پایان ناپذیراست. آن ها اکنون بیلان منفی خروجی چهل سال تجربه نظام را در تمامی شاخص های کلان سیاسی و اقتصادی و دپیلماسی و جنگ و تحریم و سرکوب و آسیب ها و فروپاشی اجتماعی و شکاف طبقاتی، فقر و بیکاری و گرانی و انواع تبعیض های گوناگون اجتماعی و بحران های زیست محیطی و تحریم ها و تنش ها و جنگ های پایان ناپذیر و... در پیشاروی خود دارند و با گوشت و پوست خود و بسی ژرف تر از آمارهای رسمی احساس کرده اند. دست یافتن به چنین آگاهی شهودی البته با پرداخت هزینه های سنگین و آزمون و خطاهای متوالی و دخیل بستن به همه جناح های رژیم بدست آمده است.
حال در چنین شرایطی امثال تاج زاده ها و فرخ نگهدارها با بافتن این نوع یاوه ها، از مردم به تنگ آمده از شرایط زیستی حاکم برخود و بدون داشتن هیچ افقی هم برای خروج از آن، می خواهند که به آگاهی خود پشت بکنند و آن ها را خیال واهی یا القاء دشمنان بپندارند؟! با علم کردن این نوع گزاره های کاذب می کوشند که افق رهائی را نه در ورای سیستم که هم چنان در درون آن جستجو کنند.

اما علاوه بر سفسطه های فوق، فرخ نگهدار و تاج زاده درک بالکل نادرستی از مقوله قدرت هم دارند. وقتی می گویند «اصلاح پذیری نظام به قدرت مردم است و نه ماهیت نظام ها» با گسیختن رابطه متقابل و متضاد قدرت سلب شده مردم و انباشت آن در نهادها و ساختارهای قدرت – و نادیده گرفتن رابطه دیالتیک خلع یدشدگان و خلع یدکنندگان- بدون در نظرگرفتن وضعیت خلع یدشدگی مردم و طرح آن به شکل انتزاعی، به شکلی هدفمند به نتیجه گیری های یک سویه و نادرستی رهنمون می شوند. این درست است که در نهایت منشأ اصلی قدرت خود جامعه است. اما این تنها نیمی از حقیقت است و نباید فراموش کرد که مردم در شرایط ناآگاهی و ضعف چه بسا قدرت خود را به حاکمان تفویض کنند و این حاکمان بویژه در نظام های مستبد و مطلقه قدرت جداشده را در انواع نهادهای گوناگون اعم از نظامی و امنیتی و سرکوب و یا سیاسی و فرهنگی و اقتصادی و یا ایدئولوژیکی و گفتمان های مبتنی بر ستایش نظم مستقر ساختاربندی کنند و با قدرتی بیگانه شده و مشرف بر زندگی مردم، جامعه و طبقات فرودست را تحت کنترل خود بگیرند و آن را در خدمت منافع خویش و طبقات فرادست بکار بندند. بنابراین اگر مردم بدان دلیل خلع ید می شوند و فاقد قدرت، که قدرت اجتماعی خویش را به سیستم و نهادهای آن تفویض می کنند (ازجمله از طریق دادن رأی و واگذارکردن حق تصمیم گیری خویش به دشمنان و کسانی که آن ها را صغیر و فاقد شعور لازم می دانند)؛ لاجرم شروع فرایند معکوس و اعاده قدرت از کف رفته، می تواند تنها با امتناء از دادن حق تصمیم گیری خود به رژیم و «نامشروع» و بی اعتباراعلام کردن اقتدار آن، و در راستای حرکت کردن به سمت شکل دادن قطبی مستقل از سیستم، و در یک عبارت آغازکردن فرایند پس گرفتن قدرت تصاحب شده در تمامی حوزه های زیست اجتماعی ممکن است. این مهم بویژه در شرایط حاد و بحرانی از طریق در هم شکستن نهادها و ساختارهای قدرت مسلط و مشرف برخود ممکن است. تنها با بهم زدن فرایند معادله کنونی رابطه مردم با قدرت است که می توان قدرت اجتماعی از کف رفته را مجددا به کنترل خود درآورد و از آن هم چون اهرمی برای پیشروی سود جست. وقتی از بن بست صحبت می شود یعنی رابطه کنونی با رژیم که منجربه خلع ید مردم از یک سو و همه توان کردن رژیم از سوی دیگر است باید به پایان برسد و رابطه ای از نوع دیگر ابداع شود.

این ادعا که «رژیمی که به اصلاح تن نمی دهد به رفتن هم تن نمی دهد. اگر ما قدرت برداشتن رژیم را داریم پس توان اصلاح آن را هم داریم. و اگر توان اصلاح را هم نداریم پس به اتکای کدام قدرت می خواهیم رژیم را برداریم؟» هم چنین یک گزاره مغالطه آمیز هم هست: از طریق قیاس و نتیجه گیری بین دو مقوله بالکل متضاد با دو رابطه کیفا متفاوت یعنی مبارزه درون سیستمی و اصلاح یک سیستم و مشخصا یک سیستم به بن بست رسیده، با مبارزه علیه کلیت سیستم و درهم شکستن آن می پردازد. یعنی گزاره مزبور آن ها را دو لحظه یک فرایند واحد و مشابه در نظر می گیرد که قیاسی است نادرست و مع الفارق. در حالی که آن ها دو فرایند کیفیتا متفاوت هستند، بگذریم از این که در حکومت اسلامی حتی معنای متعارف اصلاح طلبی هم بالکل مسخ و بی معنا شده است. در اولی کنشگری با باور پیشینی و فراتجربی به اصلاح پذیری نظام همراه است، توسط مردمان خلع ید شده. بدیهی است که حضور و کنشکری در این سیکل معیوب به معنی تداوم فرایند خلع قدرت شدن است؛ و حال آن که دومی مستلزم آغاز فرایند دیگری دال بر بی اعتبار اعلام کردن قدرت مستقر و بازپس گیری قدرت از کف رفته است. باین ترتیب حداقل در نظام های استبدادی و مطلقه ای که حاضر به تغییر نیستند و اصلاح طلبی در آن بی معنا شده است، مردمی که خلع ید شده اند تا زمانی که دل به معجزه سیستم داشته و به سازوکارهای سیستم دخیل بسته باشند، تفنگشان باصطلاح خالی است و دودی از آن بر نمی خیزد. در برابرآن کنش معطوف به تغییر رژیم و انقلاب نه فقط محصول به بن بست رسیدن جامعه است بلکه با هدف سلب قدرت از مستبدین و درهم شکستن مناسبات و نهادهای قدرت، پاسخی به آن بن بست است. به اندازه ای که مردم در صدد بهم زدن مناسبات موجود و برقراری فرایند سلب قدرت از سلب کنندگان قدرت برآیند، بهمان اندازه دارای توان تغییر می گردند. تصادفی نیست که در نظام های استبدادی مطلقه و اصلاح ناپذیر، حتی انجام رفرم های حداقلی هم عموما با انقلاب ولو حداقلی و درهم شکستن مناسبات و نهادهای مسلط قدرت مشروط می شود. خلاصه آن که، سوای هر ارزش داوری، کنش معطوف به انقلاب محصول به بن بست رسیدن و سترونی اصلاحات است و پاسخی به آن بن بست! اگر اولی خلع ید شده است و لاجرم ابژه، دومی برای خلع ید از خلع یدکنندگان قدرت مبارزه می کند و لاجرم سوژه!