خواهر ها


علی اصغر راشدان


• خواهر بزرگ زنگ در را فشارداد، خواهر کوچک حیاط را گذشت و در را براش بازکرد. دو پله خشتی را با احتیاط پائین رفت، طول حیاط را گذشتند، دو نفری رفتند رو محوطه کوچک سقف زده ی کنار در آشپزخانه و در نیمه باز اطاق نشیمن. خواهر کوچک گفت: «هوای پائیزی ملس خوبیه، همین جا رو صندلیای کنار میز این تراس مانندمون می شینیم. نهارمی خوریم و چای می نوشیم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۷ ارديبهشت ۱٣۹۷ -  ۷ می ۲۰۱٨


 
      خواهربزرگ زنگ دررافشارداد، خواهرکوچک حیاط راگذشت ودررابراش بازکرد. دوپله خشتی رابااحتیاط پائین رفت، طول حیاط راگذشتند، دونفری رفتندرومحوطه کوچک سقف زده ی کناردرآشیزخانه ودرنیمه بازاطاق نشیمن. خواهرکوچک گفت:
« هوای پائیزی ملس خوبیه، همین جاروصندلیای کنارمیزاین تراس مانندمون می شینیم. نهارمی خوریم وچای می نوشیم. بعدشم تادلمون بخواداختلاط می کنیم ودرددلامونومی ریزیم بیرون. بهت تیلفون که زدم، گفتی میام، باورم نشد. گفتم بازمثل همیشه کم محلی می کنی، پشت گوش میندازی ونمیائی. خیلی عجیبه، چیجوری شدکه قدم رنجه کردی؟ خانوم معلم! »
« حالاچی واسه نهارم تهیه دیدی؟ »
« شوروای ماه! »
« بااون همه پافشاری، گفتم لابدواسه م سفره هفت رنگ چیدی. نگوواسه چی شونه خالی می کنم ونمیام، آدم یه نفروبااصرارتوخونه ش دعوت می کنه وشوروامیگذاره جلوش؟...»
حاجی ازتواطاق نشیمن باصدای بلندگفت« ملکه جونم یه شوروائی پخته که بوی خوشش تامسجدرفته، تومسجدم پیچیده، حاجیه خانوم! »
خواهربزرگ سرش رابه خواهرکوچک نزدیک کرد، آهسته گفت« کجای من حاجیه خانومه که خودم خبرندارم؟ صدامونوچیجوری شنفت؟ »
خواهرکوچک آهسته گفت « لای دراطاق نشیمن بازه، گوشای خیلی تیزیم داره. دوتاکاسه آش واسه ش برده م، یکی ونصفشو خورده، نصف کاسه شم گذاشته کنارتختش که بعدازخوابش بخوره. حالیش نیست سیری چیه، همیشه گشنه ست. اصلنم حرکت نمی کنه، همیشه روتخت خوابیده. »
خواهربزرگ پرسید« تواین هوای خوب وتمیزپائیزی، تماشای برگای رنگارنگ درختا، روحیه ادموخیلی تازه می کنه، واسه چی کمی حرکت نمی کنه ونمیره بیرون؟ روزی یکی دوساعت راه رفتن وحرکت کردن، به سلامتیش خیلی کمک می کنه. »
« دست رودلم نگذار، خواهر. اگه دردرددلمووازکنم، یه مثنوی ازش میادبیرون. »
« عین خیالت نباشه، من اومده م که تموم دردومرضتوواسه م بریزی بیرون. هرچی دل تنگت میخوادبگو، کوتاهی نکن. »
« میدونی که، بعدازاونهمه مدت عرق خوریای لاله زاری جوونیاش، سالای آزگارتریاک کشیده، استخوناش پوک شده. بعدازاون تصادف وحشتناکش باماشین، خونه نشین شده وافتاده رو تختخواب. منم شده م دست به سینه ش، بیست چارساعته می خرم، میارم، می پزم و میگذارم جلوش، تاخرخره ش میخوره، چنتاآروغ میزنه وبازمیگه گشنه م. می برمش حموم، می شورم وتروخشکش میکنم. »
« واسه چی نمیره خریدخونه شوبکنه؟ یه کم قدم بزنه وحداقل تامیدون تره باربره وبرگرده، واسه ش خوبه، به سلامتیشم کمک میکنه. »
« میگه ممکنه زمین بخورم، یابازماشین بهم بزنه، استخونام پوکه ودیگه خوب نمی شم، همه ش حرف مفته، پیزیش گشاده، خواهر. »
« عفت کلوم داشته باش، من یه معلم مدرسه م، مثلا. »
« چن دفه گفته م واسه م قمپزنیا؟ تووپنجتاخواهرای دیگه م رفتین دنبال تحصیل، چنتافوق دیپلم، این یکی لیسانس، اون یکی دکتراگرفته. من اصلابه خودم زحمت ندادم؛ دنبال درس وسوادنرفتم، الانم باپولای حاجی همه تونومی خرم وآزادمی کنم. دیگه واسه م چسی نیا. »
« بگذریم، این رشته سری درازداره، این قضیه علی چیه که این روزاتوشهرچوافتاده؟ »
« هیچ چی، علی، یه مدتی میومداینجا، خونه رو نظافت وخریدامومی کرد. هزارتاازگردوهامو توکیسه گونی ریخته وگوشه تراس گذاشته بودم که بعدازظهراآفتاب بخوره وخشک بشه وزمستون بدم حاجی بخوره، بلکه بتونه یه کم تکون بخوره. »
« خجالت بکش بی حیا، مثلامن خواهربزرگترتم!»
« بگذارحرفموبزنم، نپرتوحرفم. »
« خیلی خب، بنال، مواظب حرفات باش، من یه معلمم. »
« یه روزظهرخواستم باحاجی تواطاق نشیمن چرتی بزنم، عصرکه اومدم توتراس، کیسه هزارتائی گردوهام گم وگورشده بود. به نیروی انتظامی تیلفون زدم، رفتن کیسه گونی هزارتائی گردوهاموازخونه علی ومادرش بیرون کشیدن. بردنش زندون وشکنجه ش کردن. رفتم وگفتم گردوهاموپس بگیرین وبفرستین خونه م. ازش شکایت ندارم. آزادش کردن. بدبخت هیچ چی
نداشت. انگارخیلی خردوشیکسته شد. چن وقت بعدجوون بااون یال وکوپال، افتادومرد. کمی بعدشم، مادره ازغصه پسرش، دقمرگ شد...»
« ای روسیای روزگار! توپدرمونم که یه عمرباگذشت وبخشش زندگی کرد، تواین شهرکوچک بدنام کردی که!...»
حاجی دوباره ازاطاق نشیمن دادزد« ملکه جون، یه پیاله دیگه ازاون شوروای خوش طعمت واسه م بیار، بی زحمت! »
خواهرکوچک جواب داد« اون کاسه ست، پیاله نیست، حاجی! »
حاجی ازتواطاق گفت « هرچی توبگی، همونه ملکه جونم، ازهمون، یکی دیگه واسه م بیار. »
خواهرکوچک سرش رابردنزدیک خواهربزرگ، آهسته گفت« پریروزاستانبولی پلوپختم، تاخرخره ش خورد، یه بشقاب بزرگشم گفت بگذارتویخچال. دیروزدلمه پختم. گفت : دلمه نمی خوام، اون استانبولی پلوروواسه م بیار. تموم استانبولی پلورولمبوند. تصمیم گرفتم دلمه روبگذارم واسه امروز، چن مرتبه پرسیددلمه حاضره؟ گفتم نه حاجی، هنوزخیلی آب داره. همچین که آب دلمه تموم شدوروغنش دراومد، دادزد: بوی خوش دلمه ت داره دیوونه م می کنه، انگارحاضره، چنتادلمه واسه م بیار، فدای چشم وابروی ماهت شم، ملکه جونم! »
« چیجوری فهمید؟ لابدیواشکی اومده ونگاهش کرده. »
« لامصب مثل حیووناباشامه ش همه چی روبومی کشه ومی فهمه. خیلی خب، شوروای نهارو خوردیم، دیدی چیقدرخوشمزه بود؟ حالاچای واسه ت میارم. »
« چای تازه دم واسه م بیار، لب به چای مونده وکهنه جوشت نمیزنم. »
« باشه، ظرفارومی برم،تاچای دم بکشه، ظرفارومی شورم وچای تازه دم رومیارم. »
چای تازه دم رومیزکه گداشته شد، حاجی ازتواطاق صدازد« عجب بوی چای تازه دم خوش طعمی، یه لیوانم واسه من بیار، ملکه جونم! »
   چای تازه دم رانوشیدند. خواهربزرگ بلندشدوگفت « بایدبرم دیگه، تموم کارام مونده، امروز. »
حاجی ازتواطاق نشیمن دادزد« حاجیه خانوم، تانرفتی، اجازه بده خذمتت عرض کنم: ممکنه دفه دیگه که تشیف میاری، من ریغ رحمتوسر کشیده ومرده باشم، شوماروبه عنوان شاهدانتخاب می کنم: این ملکه خانوم، خواهرتون، سالای آزگاره منوشستشو داده، واسه م خوشمزه ترین قیمه، قورمه سبزی، دلمه وهمه جورخوراکا روپخته وتروخشکم کرده، همینجاوصیت می کنم: تموم پولاودلاراوسکه هاموبهش داده م، دوتا خونه وتجارتخونه موبه اسمش کرده م، بعدازمرگم، تمومش نوش جون وازشیرمادرحلال ترشه.....»