سفرنامه (۱)


مسعود نقره کار


• شیده ازدشتی زیبا که تک درختی پُرگل را درآغوش گرفته، عکس می گیرد.
" نیگا کن، وای ی ی ی، چقدر زیباست "
قطارسرعت می گیرد، تک درخت پُرگل عشوه گرانه سربرشانه‍ی دشت خوابانده است. درخت انگارچشم های اش را بسته است.
"ازعروس شهرهای جهان خجالت می کشد"
" آبِ حیات نوشیده این عروس"
من این چشم ها را پُر اشک ندیده بودم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲۶ خرداد ۱٣۹۷ -  ۱۶ ژوئن ۲۰۱٨


 
شیده ازدشتی زیبا که تک درختی پُرگل را درآغوش گرفته، عکس می گیرد.
" نیگا کن، وای ی ی ی، چقدر زیباست "
قطارسرعت می گیرد، تک درخت پُرگل عشوه گرانه سربرشانه‍ی دشت خوابانده است. درخت انگارچشم های اش را بسته است.
"ازعروس شهرهای جهان خجالت می کشد"
" آبِ حیات نوشیده این عروس"
من این چشم ها را پُر اشک ندیده بودم
" کدام چشم ها" ؟
چشم های مهدی خانبابا تهرانی را.
چیزی نمی گوید.
نور فلاش دوربین اش روی صورتم پخش می شود.
"ما را چه شده است؟ دیر فهمیدیم یا دیر فهمیدنمان؟"
فقط نگاهم می کند. چقدرشکسته شده است. شانه های اش را می بوسم. دوری ای که ده ساله شده بود.
هنوزچشم های اش پُراست اززلال زندگی و مهر.
" من تازگی ها رفقای قدیمی رو که می بینم دگرگون میشم"
صلابت صدا دست نخورده اما بیماری امان اش را بریده است.
" دیر فهمیدیم یا دیرفهمیده شدیم"
: اصراردکتراشراقی و فرستادنِ آرمین برای تهیه ناهار نمی گذارد با تنی رنجور بساطِ باقالی پلوی معروف به راه کند . با این حال اما آرام نمی گیرد
"چائی، شیرینی، میوه ، شراب ؟"
و بالاخره می نشیند. کتاب " زنگی های گود قدرت" را ورق می زند
در نگاه به او به سال ها قبل برمی گردم:
به روزی که پارتیِ ام شد تا دکتربیات- استاد بیهوشی – من را برای کار در بیمارستان بپذیرد. با من آمد، می خواست خودش معرف من به دکتر بیات باشد. راه طولانی ای را رانندگی کرد تا به قول خودش کاری برای " داش مسعود" کرده باشد. همان روزهائی که فرهاد سمناررا از دست داده بودیم، واندوه او هردَم با مهدی بود، با پایبندی به دوستی و رفاقت.
و به روزی که مجمع عمومی کانون نویسندگان ایران درتبعید در فرانکفورت برپا شد، وخشمی که او به هنگام اتهام زدن چند تن از اعضای کانون به پرویز اوصیاء نشان داد. بلند شد
": من این جلسه رو ترک می کنم. اینجا دیوونه خونه ست نه مجمع عمومی کانون نویسندگان"
و اوصیاء رنگ پریده و عصبانی که با فشاردست روی سینه اش می خواست درد قلب اش را جمع و جور کند، نگذاشت برود.
قطار آرام می گیرد. حتی درعروس شهرهای جهان کَل کَل کردن های سیاسی و فرهنگی، و دعواها و اختلاف های مان نا آرامی به رُخم می کشد.
شیده می گوید:
" رسیدیم، کجائی تو؟"
"غوطه در اشکِ شوقِ دیدار دوست و رفیقی قدیمی، یا گیجِ بانگِ اندوهِ یادآوریِ آمال ها و آرمان هائی که عمری به رنج به دنبال شان دویدیم، اما هردَم ازما دورتر شده
" و فاصله هایمان هم بیشترکرده است ؟