سفرنامه (۲)


مسعود نقره کار


• به دریاچه، به موجِ آرامِ آب و خزه های حاشیه اش که زیر سایه درخت ها بازیگوشی می کنند، خیره شده است، به بازیگوشی ای دلنشین زیرِ نگاه زیبای آسمان آبی و رنگ طلائی نور خورشیدی که قصدِ غروب دارد.
غروبی زیرِ نگاهِ چشم هایی رنگین به رنگِ سبز، آبی، طلائی. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱٣ تير ۱٣۹۷ -  ۴ ژوئيه ۲۰۱٨


 به دریاچه، به موجِ آرامِ آب و خزه های حاشیه اش که زیرسایه درخت ها بازیگوشی می کنند، خیره شده است، به بازیگوشی ای دلنشین زیرِنگاه زیبای آسمان آبی و رنگ طلائی نورخورشیدی که قصدِ غروب دارد.
غروبی زیرِنگاهِ چشم هایی رنگین به رنگِ سبز، آبی، طلائی.
می پرسد:
" کجائی؟ "
می گوید:
"ماتِ چشم های تو"
"چشم های آن تمساح را می بینی؟"
" زیبا نیست اما"
"چرا فقط چشم هایشان را ازآب بیرون می آورند؟"
" زیباترین عضو بدن شان است"
" ازنگاه کی؟"
" از نگاه خودشان شاید"
" برای فریبِ طعمه نیست؟ "
" نه، چشم آینه و لودهنده‍ی فریب است."
می خندد و سینه بر نرده چوبیِ حاشیه دریاچه می چسباند. به بازی موج ها چشم می دوزد.
" آب زیبائی وزندگی ست، مگه نه؟"
" گاهی اما ویرانگرِزیبائی و زندگی نیز هست "
چشم های آبی، لبریز راز و طنازی و اغواگری، به چشم هائی قهوه ای دوخته می شود.
"آب رنگ عشق است، رنگ عشق آبی ست، وعشق ویرانگرنیست"
" رنگ عشق بی رنگی ست، مثلِ رنگ آب"
چشم به آسمان آبی می دوزد.
" آبی آسمان هم ویرانگراست؟"
" گاهی، اما نه باندازه‍ی آبی چشم های تو"
به خزه ها و درخت ها خیره می شود.
چشم ها از خزه ها ودرخت ها بر می دارد. سبز، سرریزِ مهربانی و عشق، رقصان میان ِ رنگ های شفق، به افق خیره می شوند.
"عشق رنگین کمانی ست، مگه نه؟"