•
رضا آب دهاناش را قورت داد و رفت و روی یکی از صندلیهای نارنجی میدان دراز کشید. دمپاییهایش را درآورد و زیر سرش گذاشت و خوابید. خوابِ خواب که نه. بیدارْخواب بود که مادرش گفت: «رضا، ننه جون. هنوز خوابیدی؟ پاشو مادر. پاشو اشکنه درست کردم.»
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۱۱ مرداد ۱٣۹۷ -
۲ اوت ۲۰۱٨
برای چشمهای «مانی قاسمی» که این روزها خسته و نگرانِ «مادر» است.
امیر خوشسرور
«لعنت به این شانس.»
رضا این را گفت و رفت زیر درخت چنار آنور خیابان ایستاد و سطل آشغال بزرگ کنار دکه روزنامهفروشی را نگاه کرد. چند دقیقهای آنجا منتظر ماند تا آن دختر چشم آبیِ قد بلند مجلهاش را انتخاب کند و برود... که نمیرفت. معدهاش میسوخت. از صبح چیز دندانگیری نخورده بود و این سطل آشغال، امید آخرش بود.
رضا با خودش فکر میکرد سطل آشغالی که سمت راستاش ساندویچفروشی و سمت چپاش روزنامهفروشی باشد حتماً پُروپیمان است، که نفهمید کِی و از کجا سر و کله این مردک عوضی پیدا شد و تا کمر رفت تو آشغالها.
رضا کمرش را به تنه درخت چنار چسبانده بود و به سوزش معدهاش فکر میکرد، و اینکه چرا دستْدستْ کرده و همان اول به طرف سطل آشغال نرفته بود که با صدای دادوبیداد به خودش آمد. همان مردک عوضی بود. مرد به آشغالها و دیوارههای سطل مشت میکوبید و به زمین و زمان بدوبیراه میگفت. چند تا از مغازهدارها بیرون آمده بودند و نگاه میکردند و هر کس چیزی میگفت.
- یارو حسابی قاطی کردهها.
- نه بابا. اُسکول شده.
- رد داده طرف.
- نمیدونم چرا اینها رو جمعشون نمیکنند آخه؟
- ای بابا. دلت خوشه تو هم.
مرد چیزی را در دست چپاش گرفته بود و با مشت بهاش میکوبید. رضا، بیحال فقط نگاه میکرد و کمرش را با تنه درخت میخاراند که دست چپ مرد بالا آمد. گربه بود؛ یک گربه خاکستری با رگههای مشکیِ روی پوستش.
روزنامهفروش سرش را از سوراخ دکهاش بیرون آورد و گفت: «برو گمشو اونور آشغال.»
گربه به چشمهای مرد خیره شده بود. مرد یک ضربه دیگر به او زد. دختر چشم آبیِ قد بلند گفت: «الهی بمیرم. گناه داره. نزنش آقا.» و معده رضا بیشتر سوخت. روزنامهفروش گفت: «مگه با تو نیستم؟ گمشو اونور دیگه.»
مرد، بیاعتنا سر گربه را نوازش کرد، بوسیدش و بغلاش کرد. و دوباره تا کمر رفت تو سطل آشغال. گربه همانجا، تو بغل مرد آرام بود. مرد کیسهاش را جلو آورد و چند تا قوطی خالی پپسی و کوکا را در آن جا داد. چند تا قوطی آب معدنی هم بود و یک شلوار پارچهایِ سیاه پاره پوره.
مغازهدارها رفتند و دختر جوان کیف پولش را در آورد و رضا از درخت چنار فاصله گرفت و مرد یک ساندویچ نیمهتمام را گاز زد و کیسه مشکیاش را روی دوشاش انداخت و با گربهاش رفت.
رضا هم باید میرفت. اما کجا؟ نمیدانست. پیادهرو سمت راست خیابان شیرمرد را گرفت و بالا رفت. سر چهارراه اول، سمت چپ میدان ٨۵ بود. رفت آنجا و روی یکی از صندلیها نشست. فواره کوچک میدان هنوز روشن بود و چند زن و مرد مُسن دور آن نشسته بودند و با زبانی غیر از زبان رضا، با صدای بلند حرف میزدند. رضا میدانست که این محله ارمنینشین است. چند هفته پیش که به همینجا آمده بود میدان شلوغ بود. وسط میدان صندلیهایی با روکش مخمل قرمز چیده بودند و زنها و مردها و بچههای زیادی نشسته بودند. چند مرد با ریشهای بلند و ردای مشکی و صلیبهای طلاییای که به گردنشان آویزان کرده بودند اینطرف و آنطرف میرفتند و همه با هم با یک زبان خاص صحبت میکردند.
رضا همان شب از یکی از همان مردهای ریش بلند و ردا مشکی یک پرس چلو کباب درست و حسابی با دوغ و سبزی خوردن گرفت و گفت: «خدا بیامرزه آقا. قبول باشه.»
مرد ریش بلند و ردا مشکی گفت: «خدا برکت بده.» و رفت.
رضا آن شب را همانجا خوابید. امشب هم باید همان کار را میکرد. تا جنوب اسلامشهر؛ نصیر آباد خیلی راه بود و او حوصلهاش را نداشت. از یکی پرسید: «آقا، ساعت چنده؟»
پیرمرد گفت: «هشت، یه رُب کم.»
رضا آب دهاناش را قورت داد و رفت و روی یکی از صندلیهای نارنجی میدان دراز کشید. دمپاییهایش را درآورد و زیر سرش گذاشت و خوابید. خوابِ خواب که نه. بیدارْخواب بود که مادرش گفت: «رضا، ننه جون. هنوز خوابیدی؟ پاشو مادر. پاشو اشکنه درست کردم.»
رضا غلت زد و آرام آمد روی شانه چپاش. بالای سرش یک زن مو طلاییِ مُسن ایستاده بود. رضا ترسید و بلند شد و خودش را گوشهای از صندلی جمع کرد.
- بله خانم؟ چی شده؟
- چرا اینجا خوابیدی آیدین؟
- آیدین؟ من که آیدین نیستم.
- آیدین. مامان جون مگه صد دفعه بهت نگفتم بیخبر از خونه نیا بیرون؟
- خانم اشتباه گرفتین. من آیدین نیستم.
چهره زن تغییر کرد. داد زد: «این مسخرهبازیها یعنی چی آیدین؟ من آیدین نیستم یعنی چی؟ ها؟»
رضا خشکاش زده بود. نمیدانست باید چه بگوید. زیر لب گفت: «شاید دیوونهست؟!»
زن داد زد: «چی داری با خودت میگی؟ اون از بابات، این هم از تو. خسته شدم به خدا.»
چند تا زن و مرد مُسن که دور فواره نشسته بودند توجهشان جلب شده بود و آنها را نگاه میکردند. یکی از زنها گفت: «چی شده خانم؟»
- چی بگم والله؟ از دست این بچه خسته شدم به خدا. از خونه میآد بیرون به هیچ کی هم نمیگه.
و رو کرد به رضا و گفت: «مُردم از نگرانی. میفهمی؟»
یکی از مردها گفت: «پسر جون چرا این کارها رو میکنی؟»
یکی از زنها گفت: «مادرت گناه داره پسرم.»
رضا سرش را بالا آورد، منْمنْ کرد و از همان زن پرسید: «خانم ساعت چنده؟»
یکی از مردها جواب داد: «ده، یک رُب کم.»
رضا گفت: «ده؟»
زن مو طلایی گفت: «بله. ده! تا این وقت شب تو کوچهْ خیابون وِل میگردی.»
- خانم به خدا من آیدین شما نیستم. اسم من رضاست.
زن موطلایی سرش را تکان داد و رو کرد به مردها و زنها گفت: «میبینید تو خدا؟! من با این بچه زبون نفهم چی کار کنم؟»
یکی از زنها پرسید: «مشکلی داره خانم؟»
زن مو طلایی جواب داد: «نه به جون خودش. چه مشکلی؟!»
- نه! منظورم اینه خدای نکرده مریضی، چیزی؟
زن به رضا نگاه کرد و با مهربانی گفت: «میبینی آیدین جون؟ میبینی مامان، مردم در موردت چی میگن؟ پاشو قربونت برم. پاشو مامان جون. بیا بریم شام بخوریم.»
چشمهای رضا برق زد. «شام؟»
- آره مامان. پاشو بریم همون رستورانی که دوست داری. پیتزا میخوری؟
دهان رضا آب افتاد و معدهاش سوخت. چند ساعت پیش و سطل آشغال کنار دکه روزنامهفروشی از خاطرش گذشت و آن مردک عوضی و نگاه معصومانه گربه به رضا. مردد بود. برود یا نه؟ نمیدانست. زن مو طلایی گفت: «چرا خل و چل بازی در میآری؟ اگه نمیآی من برم؟»
رضا گفت: «ببخشید خانم.» و بلند شد.
زن لبخند زد و دستاش را به طرف رضا گرفت. «بیا عزیزم. بیا.» و رضا رفت و زن دستاش را روی شانهاش گذاشت.
زن گفت: «کجا میری؟ بیا تو ماشین آیدین.»
زن دزدگیر را زد و سوار شد. رضا کنار ماشین ایستاده بود. زن با کلافهگی گفت: «پس چرا سوار نمیشی آخه؟ الان رستوران میبنده خُب.»
رضا سوار شد و ماشین حرکت کرد. زن گفت: «چرا اینقدر من رو اذیت میکنی آیدین؟ مگه من مادرت نیستم؟ تا الان چیزی خواستی که بهت نداده باشم؟ ها؟ خُب پسر خوبی باش دیگه. باشه مامان؟»
رضا بیرون را نگاه میکرد. زن با صدای بلند گفت: «وقتی دارم باهات حرف میزنم من رو نگاه کن. فهمیدی؟»
- چشم.
- آفرین! وقتی هم ازت سوال میکنم جواب میدی؟
- بله.
- آفرین پسر گُلم. آفرین.
زن با سرعت میدان ٨۵ را رد کرد و وارد میدان ٨۶ شد که به یکباره ترمز کرد و گفت: «وای خدای من. از دست تو آیدین. با این لباسها میخوای بیای رستوران؟» و رضا به شلوار پاره و دمپاییهایش نگاه کرد.
زن با عصبانیت گفت: «شلوارت رو چی کار کردی آخه؟ این رو که هفته پیش برات خریده بودم.»
رضا با تعجب گفت: «هفته پیش؟»
- حالا ده روز پیش، یک ماه پیش. چه فرقی میکنه؟
- ولی...
- ولی نداره. یه شلوار که برای یه ماه نیست مامان جون. حالا عیب نداره. الان میریم خونه یه لباس خوب بپوش. اون شلوار طوسیات رو امروز شستم. اون تیشرت آلبالویی هم خیلی بهت میآد. اونها رو بپوش.
- خونه؟
- آره عزیزم.
زن با سرعت دور زد و رفت تو کوچه اول و روبهروی یک آپارتمان پنج طبقه نگه داشت.
- یالا پسر. زود باش. داره دیر میشه.
- ولی...
- وای آیدین. بسه دیگه. اعصابم رو خُرد کردی.
زن با تحکم دست آیدین را کشید و با سرعت داخل آپارتمان شد و در آسانسور را باز کرد و رضا را هُل داد تو و دکمه طبقه سه را فشار داد. آسانسور که ایستاد، زن گفت: «برو بیرون. زود باش.»
رضا ترسیده بود. زن در آپارتمان را باز کرد و رضا را به داخل کشید. همهجا روشن بود. زن گفت: «لباسهات رو روی تخت گذاشتم. زود باش. چرا ماتت برده پس؟» و رضا را به داخل یک اتاق بزرگ هدایت کرد. در اتاق همهچیز بود؛ تختخواب، آباژور، تلویزیون، میز مطالعه، کتابخانه، توپ، پلیاستیشن و... روی دیوار روبهرو چند قاب عکس قرار داشت. رضا به طرف آنها رفت. نگاهشان کرد.
- این منم.
- نه! این من نیستم.
- چرا، خودتی. خودِ خودت.
- نه!
- آره!
رضا با صدای زن به خودش آمد: «پوشیدی آیدین؟»
رضا به سرعت به طرف تخت رفت و لباسها را برداشت. لباسها را ورانداز کرد. اندازهاش بودند. زن به اتاق آمد و گفت: «اِ... تو که هنوز لباس نپوشیدی.» و خواست تیشرت رنگُرو رفته رضا را از تناش درآورد. رضا خودش را عقب کشید. زن گفت: «چرا اینجوری میکنی آیدین؟»
رضا گفت: «شما برید بیرون خانم. من خودم میپوشم.»
زن گفت: «وا...» و از اتاق بیرون رفت. رضا در اتاق را بست و لباسها را پوشید. جوراباش را عوض کرد. زن گفت: «اون ادکلن بنفشَ رو بزن. باشه؟» رضا در آینه خودش را نگاه کرد. همهچیز عجیب بود و هیچچیز باورش نمیشد.
رضا که از اتاق بیرون آمد، زن روی کاناپه سفید روبهروی پنجره نشسته بود و به آرامی قهوه میخورد. «اومدی؟ زود باش. میبندنها.»
- چشم.
- آفرین پسر خوبم. موهات رو هم شونه کن. و هر دو حرکت کردند.
زن با سرعت میدان ٨۶ را به سمت خیابان شهید ثانی بالا رفت و سر چهارراه اول، داخل خیابان سمنگان پیچید و سرعتاش را زیاد کرد... رسیدند. سمت راست خیابان سمنگان، نرسیده به گلستان رستوران لیانا قرار داست. رضا آنجا را میشناخت. چند دفعه از آنجا گذشته بود و آدمها را نگاه کرده بود و حسابی بو کرده بود. زن ماشین را پارک کرد و گفت: «بُدو مامان. زود باش. الان غذاشون تموم میشه.»
زن موطلایی و رضا وارد رستوران شدند و روی میز دوم، سمت راست زیر اسپیلت نشستند. رضا فقط نگاه میکرد. دیوارهای رستوران با نقاشیهای مختلف تزیین شده بود و نور ملایم و موزیک آرام و شمعهای روشن روی میزها رضا را به هیجان آورده بود. پیشخدمت رو به زن گفت: «سلام. شب بخیر. خیلی خوش آمدید. شما میز رزرو کرده بودید؟»
زن با عصبانیت گفت: «بله. درست همینجایی که نشستیم رو.»
پیشخدمت گفت: «ولی فکر میکنم یه اشتیاهی شده خانم.»
- نه هیچ اشتباهی نشده آقا. برو به رئیسات بگو بیاد. اونوقت میفهمی.
پیشخدمت رفت و پس از چند دقیقه با یک مرد چاق و قد بلند برگشت.
مرد گفت: «سلام خانم رسولی. خیلی خوش اومدین. در خدمتام.» و دو تا منو را جلوی رضا و زن گذاشت.
- سلام آقای مزدک. ممنون. فکر میکنم مشکلی پیش اومده یا...
- نه. نه. به هیچ عنوان. همکارم تازه اومدن شما رو نمیشناختن. من در خدمتتون هستم.
- خواهش میکنم. آیدین جان، شما سفارش بده.
رضا منو را نگاه کرد. «کباب ندارن خانم؟» زن خندید. دستهایش را با عصبانیت تکان داد و گفت: «شوخی میکنی، نه؟ اینجا فستفودِ عزیزم. کباب ندارن.» و رو کرد به آقای مزدک و گفت: «ببخشید. شما تشریف ببرید. صداتون میکنم.»
آقای مزدک که رفت زن به رضا نگاه کرد و گفت: «آیدین جون، میخوای امشب استیک بخوریم. میگم آبدارش کنن. همونجوری که دوست داری. خوبه مامان؟»
رضا با نفس عمیقی کشید و با منْمنْ گفت: «خیلی خوبه خانم.»
زن گفت: «این خانم چیه امروز افتاده تو دهن تو؟ من مادرتام آیدین. میفهمی؟»
رضا به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: «بله خانم... نه. بله ما... ما... ن.»
زن دستش را تکان داد و آقای مزدک را صدا کرد. «لطفاً دو تا استیک. هر دو تا آبدار باشن.»
- نوشیدنی؟
- آب. دو تا آب. لطفاً
- امر دیگهای ندارین؟
- نه. ممنون.
رضا دلش نوشابه میخواست اما زن اخم کرده بود و در موبایلش دنبال چیزی میگشت.
- آیدین. اینجا رو نگاه کن.
زن موبایل را به طرف آیدین گرفت و با هیجان ادامه داد: «یادت میآد پسرم؟ آره؟ رفته بودیم رامسر. تو کلبهها. وای چقدر خوش گذشت. چه مِهای بود؟»
- خانم...
- تمومش کن آیدین.
- خانم... خانم یه لحظه من رو نگاه کنید.
- اینطوری صدام نکن آیدین. من مادرتام. مادر. میفهمی؟
- نه... بله... اما...
زن با عصبانیت گفت: «اما چی آیدین؟»
آیدین اطرافاش را نگاه کرد و گفت: «من نمیدونم شما دارین درباره چی حرف میزنین.»
زن سرش را بالا آورد و به رضا نگاه کرد... و چشمهایش خیس شد. «واقعاً سخت بود وقتی مُردی عزیزم. یادته؟ چند ماه پیش. یه ماشین بهت زد. فکر میکردم هیچوقت دیگه نمیبینمت آیدین. اسمات آیدینه دیگه. درسته؟»
رضا به زن خیره شده بود، ترسیده بود... ایستاد، پاهایش میلرزید.
زن با مهربانی دستش را به طرف رضا دراز کرد، لبخند زد و گفت: «نترس عزیزم. مامان اینجاست.»
- قبول کن رضا. قبول کن ننه جون...
رضا روی صندلیاش نشست و به دست زن نگاه کرد. گیج بود. گُر گرفته بود. تَناش خیس عرق بود... و لبخند زد.
- برای همه چیز متأسفم مامان. نمیخواستم اذیتت کنم... مامان؟
- جووووون مامان؟
- من خیلی گرسنمه.
- منم خیلی گرسنمه... پسرم.
و هر دو خندیدند. آنقدر بلند که همه نگاهشان کردند و چشمهای هر دوشان خیس شد.
|