خوش رقصی


علی اصغر راشدان


• حاجی داستان سرائی کرد و خالی بندی تحویل نوعروس جوان هجده ساله داد. عروس شانه به شانه شد، آه و ناله کرد و خمیازه های دنبال دارکشید، سرآخر سر کنار گوش حاجی گذاشت و پچپچه کرد:
« خوابم را حرام کردی، مرا تیری در پهلو به که پیری!...بگذار بخوابم، حرامی، اینک خروسها میخوانند... ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱۱ مرداد ۱٣۹۷ -  ۲ اوت ۲۰۱٨


 
 

      واماراویان شیرین سخن وطوطیان شکرشکن آورده اندکه حاجی الحجاج عروس هجده ساله ی تازه ای اختیارکرد، عروس نگو، پنجه آفتاب، یاقمرشب چهارده بگو. به گفته ی سعدی زنده یاد، حاجی شب زفاف، به عوض انجام وظایف محوله، به تعریف وتمجیدازخودپرداخت:
« تاهنوهم هیچ جوان پریال وکوپالی دل وجگرهماوردی ومقابله بامن راندارد. آهوی وحشی رادرچراگاه، همزمان که گوشش رامیخارد، باتیردلدوزکمانم، پاوگوشش رابه هم میدوزم...وغیرهم وغیره ... »
حاجی داستان سرائی کردوخالی بندی تحویل نوعروس جوان هجده ساله داد. عروس شانه به شانه شد، آه وناله کردوخمیازه های دنبال دارکشید، سرآخرسرکنار گوش حاجی گذاشت وپچپچه کرد:
« خوابم راحرام کردی، مراتیری درپهلوبه که پیری!...بگذاربخوابم، حرامی، اینک خروسهامیخوانند...
    صبح روزبعد، نوعروس سرروی زانونهادوبه اجاق کوروبخت سیاه خودزارزد. بقچه وباروبندیل می بست که برگرددلای دست مادرش. حاجی الحجاج ازحمام محل بازگشت، سروصورت نوعروس رانوازش کرد. تانیمه روزنازش راکشیدتاازخرشیطان پیاده اش کندوازرفتن بازش دارد. نوعروس پوزخندزدوگفت:
« دست ازپاخطانکردن که حمام رفتن ندارد! »
حاجی الحجاج گفت« این رازورمزراتنهامن بدانم تازه عروسم، اگرصبح حجله وشب زفاف حمام محل نمیرفتم، انگشت نمامی شدم، جائی لب ترکنی، مایه ریشخندزن ومردوپیروجوان میشویم جفتمان، قرص قمرم!...»
تازه عروس هجده ساله نازوعشوه آمد، سقلمه به آنجای حاجی کوفت وگفت:
« توکه آردت رابیخته والکت راآویخته بودی، چراهوای دخترهجده ساله کردی، کوفت گرفته؟ »
«ازخودت بپرس که اینهمه قشنگی راازکجاآوردی؟ سینه چاکت شدم! به تلافی این ضعف، هرآرزوئی داری، عملی میکنم. تمام ثروتی رایک عمرکاسبی کرده وگردآورده ام، زیرپات میریزم وفدای نازت می کنم، سرتاقدمت رازیرسکه هام غرقه می کنم. تمام هستیم فدای یک تارگیس شبق گونت...»
« این هم مثل تعریف داستانهای توخالی شب زفات است، جمع کن دکان ودستگاهت را، پیرازکارافتاده عنتر!...»
« نازنینکم، ازشیرمرغ تاجان آدمیزاد، توطبق میگذارم وتقدیمت میکنم. توتنهادرباره رازشب زفاف مان جائی لب ترنکن...»
« من دوست دارم حاجیه خانوم شوم، همین هفته بایدببریم مکه، چندوچون هم بیاروی، همین الان میروم خانه مادرم، رازشب زفافت هم بانقاره سربازارجارزده میشود...»

    وبازنقل است ازراویان شیرین سخن وطوطیان شکرشکن که ماهی چندپایان نیافته، کاروان مفصل حاجی الجاج راهی زیارت خانه خداشد. هودجی ازحریروبردیمانی وکنیزکانی حریرپوش، برای تازه عروسش درقلب کاروان راه انداخت.
   حاجی الجاج چندین صندوق لبریزازسکه وچندین بارشترازشمش های طلابارزده بودتادرممالک عثمانی به طورقاچاق آب ومطاع نایاب دروطن، خریداری وقاچاقی واردوچندلاپهنادربازارقاچاقچیان چپاولگر، رتق وفتق کند. بعدبرای گمراه کردن عوام الناس، سروصورت وریشی هم به طلاجات بارگاه خداوندگاربمالدومتبرک کند، مشام جان راهم بابوی عرق وسط پاوزیربغل وکف پای اعراب وآفریقائیان معطرنماید. تازه عروسش راهم درفیض تمام این نعمات بیکران غوطه ورگرداند...

    تمامی امورحج وزیارت بارگاه طلائی باریتعالا، همراخریدبسیاری کالای قاچاق به خیروخوشی وشادکامی صورت عمل به خودگرفت. زیارت گنبدبارگاه خداوندی وحاجیه خانم شدن هم به منزله ماه عسل نوعروس پنجه آفتاب، محسوب داشته شد.
زنگ کاروان راهی وطن گوش صحراراکرکرده بود. عصرگاهی کنارواهه ای اطراق کردندکه شبانگاه بمانند، خستگی راه ازتن بدرکنند، سیورساتی بیارایند، شب رابخوابندوصبح راهی راه شوند.
درمیان بزم وشادخواری غروبگاهی، حرامیانی، باچهره های پوشیده وشمشیرهای آخته، به کاروان زدند. هریک جان خودبرداشت وبه صحرای بیکران زد. سرآخرمجلس بزم وشادخواری ماندوحاجی الحجاج ونوعروس جوان قرص قمرش.
سردسته ی حرامیان حاجی الحجاج راعریان وپیرهن حریربلندنوعروس راروی تنش پوشاند. تن بلوری نوعروس جلوی نگاه حاجی وسردسته ی حرامیان چون قمرشب چهارده می درخشید...
سردسته حرامیان بانوک شمشیردایره ای روی زمین خاکی رسم کرد، نیش شمیشرراروی شاه رگ حاجی الحجاج گذاشت وگفت:
« درتمام مدتی که بااین ماه پاره، جلوی چشمت جماع میکنم، بایددرون دایره برقصی، پاازدایره بیرون بگذاری، یارانم شقه شقه ات میکنند...»
   حاجی الحجاج تمامی مدت تازه عروسش رازیردست وبال جوان یال ازکوپال دررفته سردسته حرامیان تماشاکردودرون دایره رقصید...»
   کارتازه عروس باسردسته حرامیان تمام که شد، دستهارابه کمرزدوفاتحانه به حاجی الحجاج نزدیک شدویک سیلی آبدارروی بناگوشش کوبیدکه برق ازچشمش پراند...
حاجی کف دست روگوشش که زنگ زنگ میکرد، گرفت واشک درچشم گفت:
« این چه جورسیلی زدن بود؟ پرده گوشم راپاره کردی، بیرحم ظالم بلا!»
« آن چه جوررقصیدن بود، به کمرت بزند، زیارت بارگاه خدا! »
« مگرندیدی؟ باشمشیرتهدیدبه رقصیدنم کرد!»
« رقصیدن اجباری، باخوش رقصی باتمام وجودفرق دارد. توازته دل وانگارتوعروسی خود، خوش رقصی می کردی، مرتیکه ی جاکش!..»
تازه عروس جوان قشنگ، رواسب سردسته جوان حرامیان پریدوتوصحرای بیکران گم شدند....