نگاهی به روشنفکران بلندپرواز و روشنفکران میانی - مسعود میرراشد
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۵ شهريور ۱٣۹۷ -
۲۷ اوت ۲۰۱٨
سالها و یا بهتر بگویم نزدیک به دو دهه از دوست فرهیخته جمشید طاهری پور خبری نداشتم تا اینکه چند روز پیش یک دوست مشترک، نسخهای از نوشته او با عنوان وقتی که دوست نارواست را برایم آورد که با مسرت مطالعه نمودم و در جریان گفتگویی قرار گرفتم که در یکی از رسانههای فارسی درباره تفاوتهای روشنفکران انجام گرفت.
هدف این نوشته جانبداری از این یا آن سوی گفتگو نیست چرا که به گمان من بنیانهای فکری هر دو سوی تفاوت چندانی با هم ندارند و با عینک درک اقتصادی صنعتی به مسایل می نگرند. اختلافات بر سر مسایل روبنایی است و در حقیقت با درختی رو به رو هستیم که بر شاخههای آن دو گونه را پیوند زده اند.
از سوی دیگر برای ورود به این بحث پیشزمینه هایی لازم است که متأسفانه وجود ندارند. به زبان دیگر زبان مشترک وجود ندارد پس هرگونه گفتگو در این مورد بیهوده است و از همین روی تنها به چند مورد اشاره میکنم.
نکته اول تقسیمبندی صورت گرفته است که روشنفکران را به دو گروه روشنفکر بلند پرواز و میانی قسمت میکند.
علوم اجتماعی مملو از اینگونه تقسیم بندیهاست که در موارد بسیاری بیشتر به عنوان نشانه گذاری برای سهولت بحث به کار گرفته میشوند و نه اینکه گویا بازتابانده واقعیتها باشند؛ اما متأسفانه در این مورد حتا به همین کار هم نمیآید. من به دو مورد اشاره میکنم که در گفتگو نیز بر آنان تأکید شده بود. هابرماس که بر بنده حق استادی دارند پدربزرگ روشنفکران بلندپرواز آلمان خوانده میشود و این در حالی است که او همواره جنبشهای اجتماعی را تا به سرحد تقدس ستوده ولی آنگاه که جنبش به حرکت درمی آید, هراسان از آن فاصله میگیرد و حتا در سرنوشت سازترین و مهمترین دوران زندگی خود از این هم فراتر رفته و جنبشهای اواخر دهه شصت میلادی را فاشیسم سرخ میخواند و آنگاه که جنبش به پایان میرسد اندک اندک از این نگرش فاصله گرفته و ارزیابی دیگری ارایه می کند. پس اگر پدربزرگ بلند پروازان آلمان چنین رویکردی دارد فرزندان و نوادگان چه گونه خواهند بود . هدف من در این نوشته ارزشگذاری این یا آن نگرش، رویکرد و یا سیاست نیست بل تنها نمایاندن این نکته است که تقسیمبندی یاد شده ارزش چندانی ندارد و نه تنها بازگوینده واقعیتها نیست بل حتا به کار نشانه گذاری برای سهولت بحث هم نمی آید. به ویژه اینکه جنبش سبز به عنوان نماد و پژواک دگریسی امروزین در عرصه روشنفکری ایران و میدان بروز روشنفکران میانی خوانده میشود.
اگر درست است که روشنفکران میانی امتداد روشنفکران بلندپرواز نیستند بل از آنها بریده و در رابطه آنان با یگدیکر انقطاعی وجود دارد و جنبش سبز میدان تاخت و تاز و نمود روشنفکران میانی بوده پس چه گونه است که رهبری آن در دست روشنفکر بلندپروازی به نام میرحسین موسوی بوده است؟
جالبتر اینکه معمولن در جنبشهای اجتماعی بازیگردانان اصلی جنبش تفاوت چندانی با هم ندارند و برخلاف تشکلهای سیاسی رهبران آن در یک رده قرار می گیرند. این در حالی است که تشکل سیاسی چنین ویژگی ای نداشته و از یک سلسله مراتب جزبی برخوردار است در حالی که در جنبش سبز نفوذ و جایگاه میرجسین موسوی چنان بوده که بیشتر یاد آور حزبیت است تا جنبش.
آیا همین یک نکته کافی نیست که دریابیم تقسیمبندی فوق اعتباری ندارد؟
و یا شاید مساله چیز دیگریست و هدف انقراض یک گونه از روشنفکران بلند پرواز است تا میدان برای گونه دیگری از آنان خالی شود تا بتوانند با خیالی آسوده تر لالایی های شیرین برای انسانها بحوانند و چشم اندازی روشن از آینده انسانی ارایه دهند؟
بنده سرو کاری با تلویزیون ندارم ولی میدانم که برنامههای تلویزیونی در کشورهای صنعتی مملو از همین داستان پردازیهاست. اینکه انسانها کهکشانها را به تسخیر خود در میآورند. چنین و چنان میکنند و غیره که درواقع سرگرمی ای بیش نیست. اگر در روم باستان با نبرد گلادیاتورها نابسامانی ها مخفی میگشت شاید این هم شیوه وارثان آنان است.
نکته دوم نقش و جایگاه روشنفکرانی ست که می کوشند در ورای تصویرهای کوچک نقش بزرگ را ببینند.
روزگاری پلاتون به درستی برخی را به ریشخند گرفته بود که اینان رموز کوچک را نیاموخته در پی دست یابی به راز بزرگ هستند. به راستی که این شیوه خرد نیست اما تفاوت است بین این با آنانی که به رازهای کوچک یسنده نکرده و می کوشند از دل آنان راز بزرگ را نیز دربیابند و بنمایانند.
این نکته به ویژه زمانی اهمیت سرنوشت ساز مییابد که حتا در همان گفتگو به مشکلات زیست محیطی اشاره میشود . سوگند که اگر در دیروز وجود روشنفکران بلند پروازی که به تصویر بزرگ می پردازند چندان اهمیتی نداشت ولی امروز در عِصر جهانی شدن و در زمانی که تمدن کنونی کاروان زندگی انسانی را به لبه پرتگاه کشانده حضور آنان اهمیتی سرنوشت ساز دارد.
اگر بپذیریم جهانی شدن نه نتیجه سیاستهای این یا آن جریان سیاسی راست و یا چپ بل در گوهر جهان کنونی نهفته و گرمایش زمین، فرسایش خاک درد ویژه این یا آن کشور نیست و اصولن چیزی به اسم حفره اوزون آمریکایی یا روسی و یا ایرانی نداریم و اگر بپذیریم مشکلات جهانی نیازمند پاسخهای جهانی هستند و باز هم اگر قبول کنیم حل هر مشکلی در گرو پرداحتن به مسایل دیگریست پس همه این پدیده ها در پیوند با هم قرار میگیرند و به عنوان یک تصویر بزرگ دیده می شوند.
به عنوان نمونه برای جلوگیری از گرمایش زمین لازم است که این یا آن توافقنامه جهانی امضا شود ولی کافی نیست چون به قول بزرگ زن سده گذشته ایندیرا گاندی؛ فقر بدترین آلودگی محیط زیست است.
انسانها در دوران نیازمندی و احتیاج دست به هر کاری میزنند و از سر فقر و بیچارگی جنگلها را به نابودی میکشند و این خود دهها و صدها مشکل دیگر به وجود میآورد که البته این فقط یک نمونه است که میتوان صدها مورد دیگر نیز اضافه نمود. اگر در گذشته و یا در دوران دادخواهی جهانی و در دل جنبشهای کارگری، بود و نبود روشنفکران بلند پرواز اهمیت چندانی نداشت اما امروز که هستن و نیستن و زیستن، بنیادی ترین گوهر دوران کنونی است و از آن جایی که مسایل کره آبی رنگ در هم تنیده است؛ حضورشان امری سرنوشت ساز به شمار میرود تا در ورای رازهای کوچک، راز بزرگ را نشان دهند. البته و صد البته هیچ ضرورتی ندارد که حتمن راه حلهای درستی ارایه دهند چون شناخت بیماری نیمی از درمان است وقتی در همان گفتگو با حرارت از مشکلات زیست محیطی میگویند باید بلندپروازان بپرسند نقش جنون رشد که کشور ما را از چپ و راست و میانه و ملی و غیره فرا گرفته چه سهمی در پیدایی وضع موجود داشته و دارد؟
ریشههای نابسامانی در کجا نهفته؟
آیا بیکفایتی و مدیریت نادرست تنها پاسخ است؟
یا این که در ورای این نقشهای کوچک تصویر بزرگی وجود دارد؟
اینکه نقش تمدن در آن تا چه اندازه است؟
و از همه مهمتر این که آیا سطح رفاه جهان غرب میتواند عمومیت یابد؟
و یا چین و هند هم میتوانند به آن دست یابند؟
اگر پاسخ منفی باشد که بی گمان چنین است پس این همه هیاهو برای چیست؟
تا آن جایی که من میدانم نخستین کسی که به این پرسش پاسخ منفی داد مهاتما گاندی بود که در جواب آنانی که از او پرسیدند، آیا هند پس از استقلایل به رفاه بریتانیا خواهد رسید گفت: بریتانیا برای رفاه خود نیمی از ذخایر کره زمین را به کار میگیرد پس هند نیازمند چند سیاره دیگر خواهد بود؟
البته چند دهه بعد درستی نگرش گاندی بر دیگران نیز آشکار گردید و در گزارشها و بررسی های گوناگون بازتاب یافت، مثل گزارش به پرزیدنت در دوران کارتر و یا گزارشها و بررسی مجلسهای آلمان و فرانسه و غیره.
البته بی گمان نسل نوین روشنفکران بلندپرواز که نه تنها در حال انقراض نیستند بل به ویژه در کشورهایی چون ایران به شدت در حال تولید مثل هستند به شما وعده پیروزیهای بزرگ خواهند داد و اینکه فن آوری حلال همه مشکلات خواهد بود و یا گویند هزار سال پیش بشر فکرش را هم نمیکرد که بتواند پرواز کند ولی الان به ماه رفته است و بعدش هم چنین و چنان خواهد شد. شاید هم میلیاردها نفر را به کرات دیگر ببرند و غیره.
آیا نباید روشنفکر بلندپرواز در این تصویر بزرگ؛ نقش برجسته سود را نشان دهد؟
و اما نکته آخر مربوط به بحثی است که در باره تفاوت روشنفکران بلند پرواز و روشنفکران میانی و در نتیجه تفاوت تعبیر و تغییر جریان یافت.
این مورد هیچ ربطی به بلند پروازی و این چیزها ندارد بل ناشی از پندار نادرست مارکس است که روزگاری ادعا میکرد فیلسوفان تنها به تعبیر جهان پرداختند و نه تغییر آن. متأسفانه بر اثر نفوذ خواب آور مارکس بر مارکسیسم و تبدیل آن به دین مارکسیسم جملات قصار این چنینی مثل اینکه گویا تاریخ تکرار نمیشود و اگر بشود بار اول تراژدی است و بار دوم کمدی خواهد بود، به آیههایی آسمانی بدل شدند که نه تنها به نگرش مارکسیستها راه یافتند بل ورد زبان اغلب روشنفکران گردیدند. تردید ندارم کمتر کسی به درستی و یا نادرستی آنان اندیشیده باشد و پذیرفتند همانگونه که یک آیه آسمانی پذیرفته میشود، که اگر جز این میبود باید میدیدند تاریخ انباشته از رویدادهایی ست که هر بار تکرار شدند و هر بار در شکلی بروز نمودند.
در مورد تعبیر و تغییر نیز چنین است تا جایی که میتوان گفت تعبیر نام دیگری برای تغییر است. چه کسی می تواند بپذیرد که به عنوان نمونه ارسطو که پندارهایش بیش از دو هزار سال حاکم بر اندیشه انسانی بوده ربطی به تغییر نداشته است و یا عیسی مسیح که حتا میخواست کار خدا رابه خدا و کار قیصر را به قیصر سپارد، نقشی در تغییر جهان نداشته است؟
پس چه گونه میتوان ادعای مارکس را پذیرفت وفراتر اینکه مبنای تفاوت روشنفکران بلند پرواز و روشنفکران میانی نهاد؟
در خاتمه تأکید مجدد بر این نکته ضروری ست که انقراض نسل روشنفکران بلند پرواز در حقیقت خالی ساختن میدان برای گونهای دیگر از روشنفکران بلندپرواز است که نارساییهای کوچک را ببینند و بر بستر آن تصویر بزرگ زیبایی از آینده و کاروان زندگی انسانی بر کره آبی رنگ ارایه دهند ، اما مشکل اینجاست که بی گمان اینان به چنگال شاهین زمان در خواهند آمد.
عقاب بر بلندترین درخت آشیان گیرد نه از آن روی که دوستدار بلندیهاست بل از آن جهت که بهتر به زمین چشم می دوزد. برگرفته از کتاب هستن و زیستن
مسعود میرراشد
|