رزا لوکزامبورگ: نقد نظریه‌ی انباشت مارکس
کمال خسروی


• به‌نظر رزا لوکزامبورگ تئوری بازتولید ساده، نه تنها به‌هیچ وجه ویژگیِ جامعه‌ی سرمایه‌داری نیست، بلکه ویژگیِ هیچ جامعه‌ی دیگری هم نیست. در جوامع ماقبل‌سرمایه‌داری هم می‌بایست در هر دوره بیشتر از سطح دوره‌ی گذشته تولید شود. حتی در جامعه‌ی سوسیالیستی هم درهر دوره‌ی کار، ناگزیریم بیش از حدِ احتیاجِ بلاواسطه، تولید کنیم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۵ شهريور ۱٣۹۷ -  ۲۷ اوت ۲۰۱٨



           

             درس‌گفتاری پیرامون «انباشت سرمایه»ی رزا لوکزامبورگ – بخش نخست


توضیح: نوشته‌ی زیر متن درس‌گفتاری است که سی سال پیش و در جریان یک دوره‌ی مطالعه‌ی کاپیتال، پس از پایان جلد دوم و به اقتضای جایگاه بحث «انباشت» و «بخش‌های تولید»، پیرامون کتاب «انباشت سرمایه»ی رزا لوکزامبورگ ایراد شده است. بنابراین در این درس‌گفتار، آشنایی شنوندگان با این دو مبحث در کاپیتال جلد نخست و جلد دوم مفروض بوده است. تبدیل لحن و زبان گفتاری و تنظیم آن برای نوشته‌ی پیش رو، حاصل کار و کوشش رفیق ارجمند مریم فرهمند است؛ با سپاس فراوان از او نیز. این درس‌گفتار در دو بخش انتشار می‌یابد. (ک.خ. – شهریور 1397)


ما امروز، بعد از پایان جلد دوم کاپیتال و مبحث «بخش‌های تولید»، و بعد از بحث انباشت در پایان جلد اول کاپیتال، نقد رزا لوکزامبورگ به تئوری انباشت مارکس را بررسی می‌کنیم و به همین مناسبت به‌نحوی تفصیلی، مروری دوباره بر این دو مبحث خواهیم داشت.

رزا لوکزامبورگ از طریق نقد تئوری انباشتِ مارکس، که در کتاب «انباشت سرمایه» تدوین شده، نظریه‌ی امپریالیسم خود را ارائه می‌کند.

مایلم بحث را به این ترتیب پیش ببرم: 1) اشاره‌ای مختصر ‌به جایگاه «نقد»، 2) نقد رزا لوکزامبورگ به مارکس، 3) بررسی‌ رزا لوکزامبورگ از نمایش تاریخیِ بحران‌های سرمایه‌داری؛ یعنی پاسخ مسئله‌ی انباشت و بحران نزد اقتصاددانان پیش و پس از مارکس، 4) راه حل و پاسخِ خودِ رزا لوکزامبورگ به مبحث انباشت و بحران، 5) پاسخ رُسدُلسکی در کتاب «پیدایش و ساختمان کاپیتال مارکس» به نقد رزا لوکزامبورگ، 6) جستجوی زمینه‌های نقد رزا در کتابِ کاپیتال، تا ببینیم آیا ردِ پایی برای چنین نقدی در روشِ کاپیتال می‌یابیم یا نه؟ 7) بررسی تئوریِ امپریالیسم رزا لوکزامبورگ در پیوند با انتقاد او به مارکس و 8) نهایتاً، آزمایش یا چالشی خواهیم داشت با خودِ تئوریِ رزا لوکزامبورگ.

جایگاه نقد رزا

نکته‌ی اول مربوط است به جایگاه نقد؛ در دهه‌ی 60 و 70 اتفاقات زیادی در جنبش کارگری و کمونیستی افتاده‌است، رشد تئوری اجتماعی، پیداییِ تئوری‌ها و دیدگاه‌های مختلفی در زمینه‌ی مسائل اقتصادی و سیاسی، دگرگون‌شدنِ خودِ چهره‌ی دنیا ظرف قرن بیستم، به‌وجود‌آمدنِ نوع خاصی از جوامع از 1917 به بعد در دنیا و تغییراتی که، هم در سازمان‌یابیِ جوامع رخ داده و هم، در ژئوپلیتیک جهان به‌وجود آمده‌است. شکست‌هایی که جنبش‌ کارگری و کمونیستی ظرف این 80 سال متحمل شده و تغییر چهره‌ی دنیا، به معنی اوج‌گیری و شکوفایی سرمایه‌داری، در دو دوره‌ی بعد از جنگ اول و دوم جهانی و به این ترتیب رشد و شکوفایی سرمایه‌داری، از یک طرف به اقتصاددانانی که با توجیه مناسبات تولید سرمایه‌داری از این تئوری و نوع سازمان‌یابیِ جامعه دفاع می‌کردند این امکان را داد که مارکسیسم را زیر سوال ببرند و شکست آن را اعلام کنند. از طرف دیگر، تئوری‌پردازان منتقد، منشاء بازنگری‌ به آثار مارکس شوند، چراکه شاهدِ ناهماهنگی‌هایی بین تئوری مارکس و جوامعی که به‌اصطلاح بر مبنای تئوری او ساخته شدند، بودند. ابتکار این بازنگری با نظریه‌پردازهای مختلفی در رده‌های مختلف ــ در تمامی سطوح از بالاترین رده‌ی نظریه‌پردازها تا کسانی که حداقل آشنایی‌ را با آثار مارکس دارند ــ بود و یکی از اساسی‌ترین آثار مارکس یعنی کاپیتال، سوژه‌ی انتقاد واقع شد.

اما، نقد رزا لوکزامبورگ در اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیستم صورت گرفت، یعنی زمانی که تئوری مارکس و جنبش‌های کارگری پرتوان به پیش می‌رفتند و برجسته‌ترین و رادیکا‌ل‌ترین جنبش‌های انقلابی در سراسر جهان تحت تأثیر تئوری او بودند. در یک دوره‌ی تاریخی‌ بعد از کمون پاریس و شکست آن، آنارشیست‌ها دیگر به لحاظ نظری و تشکیلاتی قدرتمند نیستند، جنبش‌های کارگری درحال شکل‌گیری‌‌اند، جنبش‌های پوپولیستی در کشورهایی مثل شوروی درحالِ شکست‌اند و جنبش‌هایی که به اسم مارکسیسم تبلیغ می‌کنند، پیشتاز نظری و عملیِ هر جنبشی در حیطه‌های مختلف هستند. از طرف دیگر، می‌بینیم وقتی در آلمان کوچک‌ترین نشانه‌هایی در نقد دستگاه فکری مارکس به‌صورت جنینی در تفکر شخصی مانند برنشتاین بروز می‌کند، با چه انتقاد سخت و شدیدی از طرف مارکسیست‌های آلمانی، کائوتسکی، رزا لوکزامبورگ، پانه‌کوک (که تقریباً نیمه مارکسیست است) و لنین، مواجه می‌شود.

در نتیجه، این نقد که خواهیم دید با چه قدرتِ تئوریک و چه لحن تندی مارکس را به مصاف می‌طلبد، از سوی زنی 26 ساله، آن‌هم در اوایل قرن بیستم صورت می‌گیرد. در اینجا می‌بایست به دو نکته توجه داشته‌باشیم که اولاً این نقد را یک زن مطرح کرده که در آن دوره بسیار پراهمیت بود، و دوم، این‌که رزا از خانواده‌ای یهودی منشاء گرفته بود و این در دوره‌ای است که عامل سرکوب، نقش پررنگی در عرصه‌ی فعالیت‌های اجتماعی ایفا می‌کند. بنابراین، توجه به جایگاه نقد و وضعیت خودِ رزا لوکزامبورگ بی‌اندازه اهمیت دارد.

در ادامه‌ی مقدمه درباره‌ی جایگاه بحث رزا لوکزامبورگ، نباید وضعیت بین‌المللی را هم نادیده گرفت. نقد رزا لوکزامبورگ مقارن است با دهه‌ی آخر قرن نوزدهم، یعنی در شرایطی که گسترده‌ترین تهاجمات استعمار برای تصاحب کشورهای نیم‌کره‌ی جنوبی یعنی آسیا، آفریقا و امریکای لاتین رخ می‌دهد. در پایان خواهیم دید که چه ارتباطی بین این شرایط جهانی و تئوری امپریالیسم رزا لوکزامبورگ وجود دارد.

نقد رزا لوکزامبورگ

بپردازیم به خودِ نقد: لوکزامبورگ با این بحث شروع می‌کند: 1) اگر درتولید، سطح بارآوری ثابت بماند، فقط یک تکرارِ تولید صورت گرفته‌است، یا بازتولید به‌معنی بوجودآوردنِ شرایط اصلی و ابتداییِ تولید برای سطح جدیدی از تولید نیست. (بعداً بیشتر توضیح خواهم داد) 2) در تمامی شیوه‌های تولید ماقبلِ سرمایه‌داری، انقطاع در پروسه‌ی تولید، یا بواسطه‌ی عاملی طبیعی، یا سیاسی صورت می‌گیرد؛ به این معنی که در شیوه‌های تولیدِ کمونی، برده‌داری یا فئودالی (این اسامی‌ای است که رزا لوکزامبورگ به‌کار می‌برد)، بارشِ باران، سیل، زلزله و وضعیت‌هایی از این دست، تولید طبیعی را به مخاطره می‌اندازد، یا آن تولید به علت شرایط سیاسی مانند جنگ‌ها، قیام‌ها، تصاحب سرزمین‌ها از طریق سرزمین‌های مجاور یا حمله‌ی اقوام دچار انقطاع می‌شود. 3) در شرایط تولید سرمایه‌داری محرک و عامل تولید، تولید ارزش اضافی است؛ و انقطاع در توسعه‌ی تولید، در خودِ روابط تولید نهفته است، یعنی، عدم تحقق ارزش اضافی. به این ترتیب توجه داشته‌باشید که در سرمایه‌داری، هم عامل تولید و بازتولید، و هم عامل اختلال در پروسه‌ی تولید و بازتولید، در خودِ مناسبات تولید نهفته‌است. رزا لوکزامبورگ در اینجا اصطلاحی را طرح می‌کند که باید آنرا بخاطر بسپاریم. او از اصطلاح تقاضای موثر استفاده می‌کند. (effective demand-zahlungsfähige Nachfrage)(در انگلیسی یعنی تقاضایی که کارکرد و وجود واقعی دارد. و در آلمانی یعنی تقاضایی قابل پرداخت، که هم وجود دارد و هم قدرت پرداخت دارد) او می‌گوید اگر تقاضای موثر، در بازار برای تولید سرمایه‌داری وجود نداشته‌باشد، باعث انقطاع در این پروسه می‌شود و تولید را دچار اختلال و بحران می‌کند. در شیوه‌های تولید ماقبل سرمایه‌داری، انگیزه‌ی تولید، مصرف است؛ یعنی تولید، به‌خاطرِ مصرف صورت می‌گیرد، درحالی که در شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری، تولید به‌خاطر تولیدِ ارزش اضافی است. اما رزا لوکزامبورگ در اینجا نکته‌ای را توضیح می‌دهد که باید به آن توجه داشت: وقتی که می‌گوییم در شیوه‌های ماقبل سرمایه‌داری تولید به‌خاطر مصرف صورت می‌گیرد، نباید فکر کنید که تولید همواره و همیشه در همان سطح گذشته صورت می‌گیرد و گسترش پیدا نمی‌کند. اگر قرار بود که تولید در همان سطح گذشته‌ی خود تکرار می‌شد، در آن‌صورت ساختنِ دیوار چین، به‌وجودآمدنِ شهرهای قرون وسطی، ساختن جاده‌‌های نظامی رُم، ساختن اهرام مصر و پیداییِ هنر و علوم در یونان امکان‌پذیر نمی‌بود. یعنی می‌بایست جامعه بیش از حد نیاز خود نسبت به دوره‌ی گذشته تولید می‌کرد تا بتواند این خرج‌های عظیم صورت بگیرد، تا بتواند پدیده‌هایی را که نیروی کار زیادی در آن صرف شده و ثروت زیادی در آن ریخته شده، بیشتر تولید کند. اهمیت این نکته در اینجاست که رزا لوکزامبورگ می‌خواهد کم کم نتیجه بگیرد که بازتولید ساده در هیچ دوره‌ای ممکن نبوده و نیست. پس، معیار برای تشخیص بازتولید ساده، به هیچ وجه، تولید در سطح گذشته نیست، بلکه معیارِ تشخیص، مصرفِ اضافه تولید است.

ببینیم در سرمایه‌داری وضع چطور است: در سرمایه‌داری، سرمایه‌دار آقای کارخانه است: یعنی، او در این حیطه تصمیم‌گیرنده است، اختیار در دست اوست و هرقدر که مایل است، تولید می‌کند، اما در بازار که می‌بایست این ارزش متحقق شود، هرج و مرج حاکم است و اختیار در دست سرمایه‌دار نیست. پس، یک تناقض بوجود می‌آید: تناقض بین تولید خصوصی و مصرفِ بی‌برنامه. رزا لوکزامبورگ می‌گوید این شرایط بیان‌کننده‌ی تضاد درونی بین مصرف و تولید خصوصی و پیوند متقابل اجتماعی آنهاست؛ این شرایط بیان‌کننده‌ی تضادِ عامِ تولید سرمایه‌داری‌ است، که بازتولید سرمایه‌داری، تنها آن را فعال می‌کند. پس نکته اینجاست که بحران‌ها، ناشی از بحران‌های بازتولید نیستند، بلکه ریشه و علت بحران آن تضادی است که در تولید سرمایه‌داری نهفته است و بازتولید، فقط و فقط این تضاد را فعال می‌کند. ما در اینجا اولین نشانه‌های تضاد را ملاحظه کنیم، به این معنی که سرمایه‌دار هرقدر که خواست، تولید می‌کند و تولیداتش را به بازار می‌فرستد. رزا می‌گوید، اینجاست که، مشکلِ پیوندِ متقابل اجتماعی ظهور می‌کند. ببینیم این پیوندِ متقابل اجتماعی یعنی چه؟ وقتی سرمایه‌دار کالایش را به بازار می‌فرستد، باید آن را بفروشد، پس این، اولین مشکلی است که برای فروشنده به مثابه سرمایه‌دار ایجاد می‌شود. یعنی باید تقاضای کافی برای این کالاها بیابد تا بتواند ارزش‌شان را متحقق کند. اما سرمایه‌دارانِ دیگری که می‌خرند، یا خودِ سرمایه‌دار اولی بعد از فروش، که قصدِ خرید دارد، باید بتواند کالاهای مورد نیازش را به نسبتی مناسب در بازار پیدار کند. رزا معتقد است، مارکس در جلد اول کاپیتال ، با دقت و توجه کمتری به این مسئله می‌پردازد که آیا سرمایه‌دار اساساً در بازار شرایط عینیِ بازتولید را پیدا می‌کند یا نه؟ مارکس می‌گفت: بازتولیدی که صورت گرفته، هم در شکل سرمایه‌‌ موجود است و هم نیروی کار در ارتش ذخیره‌ی کار موجود است. یعنی درست است که می‌گفت سرمایه و نیروی کار وجود دارند، اما اینجا تأکیدی روی این نکته نداشت که آیا این دو عامل، به همان نسبتی که سرمایه‌دار برای بازتولید به آن احتیاج دارد، در بازار هم موجود است یا نه؟ ممکن است در بازار سرمایه‌ی ثابتی یا شرایط عینی تولیدی که سرمایه‌دار برای بازتولید به آن نیاز دارد زیاد باشد، اما کارگر متخصص به‌حد کافی موجود نباشد، یا برعکس، به‌فرض اگر بارآوری در اثر انقلابِ تکنولوژیک صدبرابر شده‌باشد، سرمایه‌دار کارگرانش را اخراج می‌کند و تعداد کارگران را به یک دهم تقلیل می‌دهد. اگر قبلاً 100 کارگر در اختیار خود داشت، در اثر پیشرفت تکنیک می‌تواند با 10 کارگر کار کند و اگر قبلاً کارگران می‌توانستند مثلاً 5 رادیو تولید کنند، حالا 5000 تا تولید می‌کنند. اما برای تولید این تعداد رادیو، به‌همان اندازه‌ هم به مواد اولیه احتیاج است. اگر انقلاب تکنولوژیک ظرف یک سال صورت بگیرد، لزوماً در عرض همان یک‌سال، منابع لازم برای تأمین سرمایه‌ی ثابت یعنی محمول کار، سرمایه‌ی گردان و سرمایه‌ی استوار، به همان اندازه انکشاف نیافته، یا معادن جدیدی کشف نشده، یا سرزمین جدیدی فتح نشده. به این ترتیب یکی دیگر از نیازهای تحقق ارزش به‌طور متقابل این است که سرمایه‌دار بتواند شرایط عینی تولید در بازار را به تناسبی که احتیاج دارد، پیدا کند.

به‌دنبال این مسئله، رزا لوکزامبورگ به نقد تئوریِ ارزشِ آدام اسمیت می‌پردازد. (این بحث را قبلاً در درس‌گفتار مربوط به بخش آخر جلد دوم کاپیتال داشتیم و دیدیم اِشکال تئوری ارزشِ اسمیت چیست؟ همین‌طور به دستاورد مارکس در رابطه با این‌که او ارزشِ سرمایه‌ی ثابت را وارد ارزشِ کالا می‌کند، پرداختیم.) من در اینجا فقط اشاره‌ای به نقد نظر اسمیت خواهم داشت، تا 1ـ تداوم در بحثِ لوکزامبورگ حفظ شود و 2ـ بر پایه‌ی نظریه‌ای که در این بحث از طرف رزا طرح می‌شود تاکید کنیم: رزا معتقد است این دستاوردِ مارکس درباره‌ی عنصر ارزشیِ سرمایه‌ی ثابت، مزاحم خودِ او در تئوری بازتولید می‌شود. اگر به‌یاد داشته‌باشید، به نظر آدام اسمیت، ارزش یک کالا (البته خودِ اسمیت می‌گوید قیمت یک کالا) مجموعه‌ای از سه نوع درآمد است: بهره، سود و دستمزد. مارکس در نقد خود به آدام اسمیت که در پایان بخش هفتم جلد 1 و بخش دوم و مقداری هم در بخش سوم جلد 3 کاپیتال آورده‌است، روشن می‌کند که به ارزش کالا، نه تنها ارزشِ محمول کار، بلکه جزء ارزشیِ سرمایه‌ی استوار، یعنی عنصر دیگری به نام سرمایه‌ی ثابت هم، منتقل می‌شود. علت اشتباه و نادیده گرفتن این عنصر از جانب آدام اسمیت به‌طور خلاصه اینها بودند: 1ـ او متوجه سرشت دوگانه‌ی کار نمی‌شود؛ یعنی وی به این نکته‌ی مهم توجه ندارد ‌که کار، ضمن این‌که ارزش را اضافه می‌کند، ارزش موجود را هم منتقل می‌کند، 2ـ او راز و سرشت کار مجرد اجتماعی را نمی‌تواند درک کند و به این دلیل، همواره در توضیحِ نقشِ ابزار تولید در ساخت و بافتِ کالاها دچار ابهام و سرگردانی است. آنچه از ابزار تولید به کالا منتقل می‌شود، درواقع فقط یک جزء ارزشی است که نماینده‌ی کار مجرد است و از آنجایی که آدام اسمیت خودِ این کار مجرد را نمی‌فهمد، نمی‌تواند جزء ارزشیِ سرمایه‌ی استواری که واردِ عنصر کالا شده‌است، توضیح دهد. رزا هم به این نتایج اشاره می‌کند: عدم فهم سرمایه‌ی بارآور، یا تفاوت درآمد و سرمایه. آدام اسمیت تفاوت درآمد و سرمایه را در دورپیمایی سرمایه می‌بیند؛ یعنی در دورپیمایی است که سرمایه برای کسی پول ـ سرمایه است و برای طرف مقابلش کالا ـ سرمایه. موضوعی که رزا در این نتیجه‌گیریِ انتقادی به اسمیت، اشاره‌ای به آن ندارد، این نکته است که به‌واقع این تفاوت در حیطه‌ی مبادله‌ی سرمایه با نیروی کار وجود دارد، یعنی، چیزی که برای سرمایه‌دار، سرمایه (ی متغیر) است، برای کارگر درآمد (مزد) است. رزا لوکزامبورگ دراینجا بیش‌تر اصرار دارد که نشان دهد در ارزش کالا، انگشت گذاشتن بر نقش سرمایه‌ی ثابت چه اهمیتی دارد و با این تأکید بگوید، اگرچه از این‌طریق، بنیاد کاملاً دقیق، درست و وارسته‌ای برای تئوری شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری (یعنی چگونه سرمایه‌داری تولید می‌کند) گذاشته شده‌است، و اگر این دستاورد نبود آن‌وقت توضیحِ تولید سرمایه‌داری هم ممکن نبود، اما ضمناً مزاحمی است برای خودِ مارکس در توضیح تئوری بازتولید. (به توضیح این نکته برمی‌گردیم). همین‌جا اضافه می‌کنم که، کشف عنصر ارزشیِ سرمایه‌ی ثابت در کالا، کشف مارکس نیست؛ پیش از مارکس، سیسموندی در بحث با ریکاردو به این نتیجه رسیده بود. و باز قبل از مارکس، رُد برِتوس آنرا کشف کرده بود، اما مارکس آنرا در قالب تئوریک نظام‌واری ارائه می‌کند و بنیاد تحلیل تولید سرمایه‌داری را بر آن می‌گذارد. به این خاطر، جزء ارزشیِ سرمایه‌ی ثابت در کالا به این شیوه‌ی وارسته‌ی تئوریک، کار و کشف مارکس است.

رزا لوکزامبورگ می‌گوید کاملاً درست است که ما ارزش کالا را با c+v+m (یعنی ارزش سرمایه‌ی ثابت + سرمایه‌ی متغیر+ ارزش اضافی) توضیح دهیم. این تعریف هم برای کالای منفرد، و هم برای کل سرمایه‌ی اجتماعی صادق است. درستیِ این تئوری هم، خود را در شکل واقعی‌اش، اثبات می‌کند؛ ما وقتی به کالاهایی که در جهان سرمایه‌داری وجود دارند، نگاه کنیم، می‌بینیم که این کالاها یک کالبد مادی‌ دارند(سرمایه‌ی ثابت)، از طرفی کارگران(سرمایه‌ی متغیر) مزدی دریافت می‌کنند تا تولید کنند، و از طرف دیگر در شکل مشخص خود، سودی (ارزش اضافی)به سرمایه‌داران می‌رسد که درواقع منشاء این سود، ارزش اضافی است. یعنی، در شکل واقعی هم، این سه جزء ارزشی، هم در تک کالا و هم درکل سرمایه‌ی اجتماعی، قابل تشخیص است. اما اگر ما بخواهیم براساس این فرمول، بازتولید در جامعه‌ی سرمایه‌داری را هم توضیح دهیم، دیگر کفایت نمی‌کند.

رزا لوکزامبورگ معتقد است که تئوری بازتولید ساده، نه تنها به‌هیچ وجه ویژگیِ جامعه‌ی سرمایه‌داری نیست، بلکه ویژگیِ هیچ جامعه‌ی دیگری هم نیست. در جوامع ماقبل‌سرمایه‌داری هم می‌بایست در هر دوره بیشتر از سطح دوره‌ی گذشته تولید شود. حتی در جامعه‌ی سوسیالیستی هم درهر دوره‌ی کار، ناگزیریم بیش از حدِ احتیاجِ بلاواسطه، تولید کنیم. او سه دلیل را در این مورد ذکر می‌کند: 1ـ برای حفظ کسانی که کار نمی‌کنند مثل بچه‌ها، معلولین، افراد بازنشسته و سالمندان، 2ـ برای پس‌انداز، جهت مقابله با سوانح طبیعی‌ مانند سیل و زلزله و… و 3ـ برای جبران اضافه جمعیت. پس در نتیجه، نیاز به تولید بیشتر از سطح دوره‌ی قبلی به‌هیچ وجه نه تنها مختص جوامع سرمایه‌داری نیست، بلکه در جوامع ماقبل و مابعد سرمایه‌داری هم وجود داشته و خواهد داشت. رزا لوکزامبورگ می‌گوید اما، عامل مشخصه و ویژگی جامعه‌ی سرمایه‌داری، در این است که رابطه‌ی بین v و m، هم به‌لحاظ کمّی و هم به‌لحاظ کیفی با شیوه‌های دیگر تولید متفاوت است؛ به‌لحاظ کیفی متفاوت است، به دلیل این‌که ارزش اضافی در شکل ارزش وجود دارد؛ یعنی در شکل نماینده‌ی کار مجرد، و نه مانند اشکال ماقبل و مابعد سرمایه‌داری در شکل نماینده‌ی کار مشخص. به‌لحاظ کمّی متفاوت است، چراکه سرمایه‌دار سعی می‌کند دائماً نسبتِ m به v را به نفع خود تغییر بدهد: یعنی دائماً از سهم سرمایه‌ی متغیر کم می‌شود و سهم ارزش اضافی، افزایش می‌یابد تا سود بیش‌تری بدست آید. پس تفاوت سرمایه‌داری با شیوه‌های دیگر تولید، در تفاوت کمی و کیفیِ رابطه‌ی بین v و m است، و نه در اینکه اصولاً باید mی وجود داشته‌باشد یا نه؛ در همه‌ی اشکال تولید، این وضعیت وجود دارد که مقداری اضافه، تولید می‌شود.

حتی تقسیم کلِ تولیدِ اجتماعی به دو بخش هم، به‌هیچ وجه ویژگی سرمایه‌داری نیست؛ در تمامی شیوه‌های تولید گذشته، جوامع مجبور بودند، هم وسایل تولید خود را، تولید کنند و هم وسایل مصرف خود را. همین‌طور هم باید در جوامع مابعد سرمایه‌داری وسایل تولید را تولید کرد تا وسایل مصرف را، با آن وسایلِ تولید، تولید کرد.

گفتیم از نظر رزا لوکزامبورگ بازتولید ساده در هیچ شیوه‌ی تولیدی ممکن نیست. او می‌گوید: «بازتولید ساده نه تنها برای تولید سرمایه‌داری، بلکه همچنین برای فرآیند تمدن، بکلی افسانه است.»

پیش از این‌که ما به بازتولید گسترده و راستای اساسی نقد رزا به تئوریِ بازتولید مارکس بپردازیم، نگاهی می‌کنیم به نقش پول در بازتولید ساده، یعنی آن‌گونه که مارکس نقش پول را در تولیدی که هدفش مصرف است، می‌بیند: قبلاً دیدیم که پول در بازتولید ساده، درواقع هیچ نقشی، یا فقط نقشی خنثی دارد؛ یعنی پول، کارِ گردش یا مبادله‌ی بین بخش 1 و 2 را امکان‌پذیر می‌کند. همان مقدار پول اولیه‌ای که در دست سرمایه‌دار بخش 2 یا بخش 1 به‌صورت پول ـ مایه در کنار سرمایه‌ی بارآور وجود دارد، کافی است تا مبادله بین این دو بخش را انجام دهد و بعد در همان سطح و مقدار، دوباره در جای خود باقی بماند. فرض کرده بودیم که بخش 2 مثلاً با 500 تومان پولِ اضافه، مبادله را شروع می‌کرد و بعد از انجام کل مبادلات، این پول دوباره به بخش 2 برمی‌گشت، و در نتیجه همان 500 تومان باقی می‌ماند و در تولید بعدی هم باز می‌توانست همین نقش را بازی کند. به این ترتیب (رزا هم همین را می‌گوید) در اقتصادی که بر تولید کالایی ساده استوار است، تولید کالایی تعمیم‌یافته‌ای مانند تولید سرمایه‌داری وجود ندارد و بازتولیدی گسترده به معنی انباشت در آنها صورت نمی‌گیرد، پول نقشی کاملاً خنثی دارد و در واقع فقط واسطه‌ی مبادله است. حتی در جوامعی که در آن‌ها برنامه تنظیم‌کننده‌ی روابط بین بخش‌های اقتصادی است، باز هم پول نقشی ندارد و برنامه، هم تعیین‌کننده‌ی مقیاس تولید و هم چگونگیِ مبادله بین این دو بخشِ‌ تولید خواهد بود. مارکس هم می‌گوید حداکثر می‌توان ورقه‌هایی کاغذی درست کرد که نماینده‌ی مقدار کار باشند. این ورقه‌ها، دیگر نماینده‌ی پول به مثابه شکل معادل عام، یا عام‌ترین و انتزاعی‌ترین بیان ارزش نیستند و فقط نشان‌دهنده‌ی کارِ انجام‌شده هستند و در نتیجه، نماینده‌ی میزان برداشتِ هر فرد از کلِ محصولِ اجتماعی است. اما در سرمایه‌داری این وضع کمی متفاوت می‌شود، چون پول فقط واسطه‌ی گردش نیست، بلکه نقش معادل عام یا انتزاعی‌ترین نماینده‌ی ارزش را هم ایفا می‌کند و اگر فرض کنیم که پول در جامعه‌ی سرمایه‌داری، طلا باشد، یا فرض کنیم نماینده‌ی طلا، اعتبارات، باشد، (فرض بر این است که بهرحال کاغذهای اسکناس یا اعتبارات هم نماینده‌ی مقدار معینی طلا هستند) طلا هم می‌بایست در جامعه تولید شود. در نتیجه، مشکلی جدی پیش می‌آید: به این معنی که بخش تولیدکننده‌ی طلا از یک طرف وسایل تولید را از جامعه می‌گیرد تا طلا تولید کند و از طرف دیگر، سرمایه‌ی متغیر، یعنی نیروی کارِ جامعه را هم بکار می‌گیرد، اما آنچه تولید می‌کند نه وسایل مصرف است و نه وسایل تولید، بلکه پول است. رزا می‌گوید مارکس، تولید طلا را در بخش 1، یعنی تولیدِ لوازمِ تولید جای می‌دهد، مثل معادن یا تولید فلزات. درست است که اگر طلا به مثابه فلز بکار رود، جزو بخش 1 قرار می‌گیرد، اما وقتی که نقش پول را بازی می‌کند، آنگاه بیان انتزاعی ارزش است، و در این صورت نه جزء وسایل و ابزار تولید است و نه جزء وسایل مصرف؛ مثلاً تولید آهن کاملاً با تولید طلا فرق دارد، یعنی مقداری از ابزار و وسایل تولید و نیروی کار جامعه به مصرف می‌رسد، اما این آهن دوباره، به عنوان وسیله‌ی تولید، در بخش 2 مورد استفاده قرار می‌گیرد تا مثلاً یخچال از آن ساخته شود. به این ترتیب، می‌بینیم زمینه‌ها یا مقدماتی در درک رزا لوکزامبورگ فراهم می‌شود که برای اولین بار، تولید طلا را به مثابه یک بخشِ مجزای اقتصادی جدا می‌کند و بعدها نظریه‌پردازهای دیگری آن را بخش 3 می‌نامند؛ بخش 1، تولیدِ لوازمِ تولید، بخش 2، تولید لوازم معیشت و بخش 3، تولید طلا. رزا لوکزامبورگ در این کتاب بحث بیشتری درباره‌ی تولید طلا و نتایج احتمالی‌ای که می‌توان از این استدلال‌ گرفت، ارائه نمی‌کند. ما هم به این مبحث خاتمه می‌دهیم، چون از طرفی مسئله‌ی بخش 3، ارتباطی با تئوری انباشت رزا لوکزامبورگ ندارد، و از طرف دیگر، تئوری‌ای که بعدها بارانُفسکی و بوُرتکِویچ با استفاده از زمینه‌های بحث رزا لوکزامبورگ، بخش 3 را می‌سازند، باز هم به بحث اصلی رزا مربوط نمی‌شود. اهمیتِ این بخش‌بندیِ جدید مربوط به مبحث تئوری «تبدیل» است که ما درجلد 3 کاپیتال در «تبدیل ارزش به قیمت» دوباره به آن بازمی‌گردیم.

تنها تأکیدی که مایلم داشته‌باشم این است که پس در اقتصاد ساده‌ی کالایی یا اقتصاد مبتنی بر برنامه، پول نقش تعیین‌کننده‌ای ایفا نمی‌کند و تنها وسیله‌ی گردش است.

معضل بازتولید گسترده

بپردازیم به مشکلی که در بازتولید گسترده وجود دارد و راستای اصلیِ نقد رزا لوکزامبورگ به مارکس است. او می‌گوید، مارکس در بازتولید ساده ــ اگرچه رزا لوکزامبورگ آنرا برای کل تمدن بشری یک افسانه می‌داند ــ این‌گونه استدلال کرد که، در اقتصاد طبیعی یا اقتصاد کالاییِ ساده، مبادله با مقدار معینی پول که در دستِ یک بخش‌ قرار دارد، می‌تواند بین دو بخش اجتماعی انجام شود و به این ترتیب با خنثی تلقی‌کردنِ نقش پول، بازتولید ساده را توضیح دهد. حالا ببینیم آیا این توضیح برای بازتولید گسترده، هم ممکن و هم کافیست؟ مارکس همان الگوی دوبخشی را برای بازتولید گسترده هم بکار می‌گیرد.

رزا لوکزامبورگ می‌گوید اولین مشکلی که پیش می‌آید همانطور که قبلاً به آن اشاره داشتیم، این است که سرمایه‌دار باید بتواند شرایط ابژکتیو و سوبژکتیو، یعنی نیروی کار لازم،برای بازتولید را به مقدار متناسب در بازار بیابد و این اصلاً روشن نیست که بتواند. خودِ مارکس هم معتقد است که تولید، تولیدی است خصوصی، و مصرف، مصرفی است بی‌برنامه، و بر بازار هرج و مرج حاکم است. چرا این بحث اینجا، اهمیت پیدا می‌کند؟ برای این‌که در مرحله‌ی بازتولید گسترده، سال به‌سال، و دوره به دوره، تولیدات در مقیاس و سطحِ به‌مراتب بزرگ‌تری انجام می‌شود و در نتیجه، همواره به مقدار بیشتری از شرایط عینی و شرایط ذهنیِ تولید نیازمند است؛ نیاز به‌وجودِ تناسب معینی بین این دو عامل. یعنی چشم‌اندازِ این‌که این تناسب و این مقدار، برای سرمایه‌دار در بازار مهیا باشد، تیره است. ببینیم مشکل کجاست؟ رزا می‌گوید، مارکس بازتولید ساده را با وجودِ مقداری پولِ پیش توضیح می‌داد: او در مثال خود می‌گفت کل ارزشی که در بخش 1 تولید شده، 2000تاست، یعنی مقداری که می‌بایست مبادله شود 2000تا مبلغ ثابت بود، 4000تا، به عنوان وسایل تولید، نزد بخش 1 محفوظ می‌ماند. 500تا پول پیشی که نزد بخش 2 بود، با دوبار رفت و برگشت، قادر می‌شد که این مبادله را انجام دهد. اما در بازتولید گسترده، این 2000تا، دائماً زیادتر می‌شود، یعنی 3000، 4000 و 5000 و… اگر این پولِ پیش ثابت مانده‌باشد، یا باید رفت و برگشت‌های بزرگ و بسیار وسیعی داشته‌باشد، یا تعداد این رفت و برگشت‌ها را زیاد کند، تا اساساً بتواند این مبادله انجام بگیرد. واضح است که در این صورت، تولید اجتماعی دچار اختلال می‌شود و نمی‌تواند صورت بگیرد؛ یعنی، درواقع باید دائماً بخش‌های مختلف تولید، دوران طولانی‌ای منتظر بمانند، تا این 500تا چندین بار دست به دست بشود تا بتوانند مبادله‌شان را انجام دهند. هرچه بازتولید گسترده‌تر شود، دائماً این مشکل بیشتر می‌شود، چراکه سرعتِ گردشِ پول هم، حد معینی دارد. فرضاً اگر پول بتواند در روز یکبار رفت و برگشت کند، بعد از ده سال ناچار است در یک‌روز 500 بار رفت و برگشت داشته‌باشد و این، امکان‌پذیر نیست. پس توضیح بازتولید گسترده با یک پول‌ـمایه‌ی ثابت ممکن نیست.

رزا لوکزامبورگ در اینجا وارد بحثی می‌شود که، کشف عنصر ارزشیِ سرمایه‌ی ثابت را ـ که کشف مهمی برای تولید سرمایه‌داری بود ــ مزاحمِ تئوری بازتولیدِ مارکس تلقی می‌کند.

سوال می‌کنیم: چگونه ممکن است بازتولید گسترده صورت بگیرد؟ یکی از عمده‌ترین و درعین‌حال، واقعی‌ترین دلیل، افزایش بارآوری است؛ (یعنی، هرچه بارآوری بالاتر می‌رود، تولیدات هم، وسیع‌تر می‌شوند) برای تولید وسیع‌تر، درست است که مقدار ارزشِ نوآفریده تغییر نمی‌کند، اما مجموع ارزشِ کالاهای تولیدشده به‌خاطر سرمایه‌ی ثابت، به مقدار بسیار زیادی گسترش پیدا می‌کند. ببینیم این حرف به چه معناست؟ فرض کنیم کارگری با یک چرخ خیاطی، روزانه یک دست لباس تولید می‌کند. این یک دست لباس عبارتست از ارزش مقداری پارچه + ارزش مقداری نخ + جزء ارزشی که از چرخ خیاطی به لباس منتقل می‌شود + ارزشی که کارگر خیاط (یعنی ارزش نیروی کار خیاط که سرمایه‌ی متغیر است، به‌علاوه‌ی مقداری ارزش اضافی) تولید می‌کند. فرض بگیریم که ارزش این یک‌دست لباس 100 تومان باشد؛ 50 تومان ارزش سرمایه‌ی ثابت + 25 تومان ارزش نیروی کار + 25 تومان ارزش اضافی. پس ارزش نوـ تولیدشده 50 تومان است. در اثر انقلاب تکنولوژی در ماشین چرخ خیاطی، بارآوری بالا می‌رود و همین یک کارگر خیاط با صرف 8 ساعت کار، می‌تواند 50 دست لباس تولید کند، درست است که ارزشِ نوـ تولیدشده باز هم 50 تومان است؛ چون باز هم ناشی از همان 8 ساعت کار است، اما ارزش 50 دست لباس، 100 تومان نیست، چراکه در هرکدام از این لباس‌ها 50 تومان ارزش سرمایه‌ی ثابت هم مصرف می‌شود. پس به این ترتیب، درست است که با افزایش بارآوری، مقدار ارزشِ نوـ تولیدشده تغییر نمی‌کند، اما کلِ ارزشِ بوجودآمده، به مراتب بزرگ‌تر از قبل می‌شود.

سوال می‌کنیم: پس چگونه ممکن است در بازتولید گسترده‌، که باعث می‌شود ارزشِ قابل مبادله‌‌ای، به مقدار به مراتب بزرگ‌تری بوجود بیاید، بتواند با یک مقدار پول ثابتی که به عنوان پول‌ـ مایه کنار گذاشته شده، مبادله شود؟ رزا لوکزامبورگ به این نتیجه می‌رسد که، همان ارزش سرمایه‌ی ثابتی که اتفاقاً کشف مارکس بود، در تئوری بازتولید مزاحمش می‌شود.

نکته‌ی دیگر این‌که، افزایش بارآوری و افزایش جمعیت، باعث می‌شود که سرمایه‌دار در بازتولید گسترده دائماً مقدار نیروی کار بیش‌تری را به خدمت بگیرد. البته انقلابات تکنولوژیک، جابه‌جا در دوره‌هایی کارگران را بیرون می‌ریزد و در دوره‌های رونق دوباره آنها را به کار جذب می‌کند. ولی در نگاه به یک پروسه‌ی طولانی تاریخی، می‌بینیم که افزایش جمعیت در دنیا، نشان دهنده‌ی این است که دائماً لزوم به صرف سرمایه‌ی متغیر بیشتر، باعثِ جذبِ بخش اضافه شده‌ی نیروی کار هم می‌شود و برای پرداخت این مزد به سرمایه‌ی متغیرِ یا نیروی کار جدید، باز به پول بیشتری احتیاج است. پس در گسترش دائمی تولید، سرمایه‌دار هم به کارگر بیشتری نیاز پیدا می‌کند، و در نتیجه، باز به پول بیشتری نیاز خواهد داشت؛ پس، مقدار معین و ثابتی از پول که به صورت پول‌ـ مایه کنار گذاشته شده، نمی‌تواند مسئله‌ی تولید اجتماعی و در نتیجه بازتولید اجتماعی را توضیح دهد.

اما مارکس هم به این موضوع آگاه است که این حجمِ عظیم ارزش، به وسیله‌ی مقدار معین و ثابتی از پولِ پیش، قابل گردش نیست؛ و این مشکلی است در توضیح بازتولید گسترده؛ در نتیجه در بخش 3 جلد 2 سعی می‌کند که به انحاء مختلف این مشکل را حل کند؛ او از خود سوال می‌کند پول لازم و پولِ اضافه بر مقدار موجود برای این‌که بازتولید صورت بگیرد، از کجا می‌آید؟

قبل از بررسیِ جواب‌های مارکس، صورت مسئله را یک بار دیگر تکرار می‌کنم تا مطمئن باشیم که بحث مارکس روشن است.

دقت داشته باشید که نیاز اساسی به چنین پولی برای انباشت در بخش 1 است. چرا؟ بخاطر این‌که اِشکال، زمانی پیش می‌آید که بخش 1 مقداری از لوازم تولیدیِ تولید شده را، نمی‌خواهد به بخش 2 بفروشد، بلکه می‌خواهد در بخش خود انباشت کند. ولی برای این‌که بتواند این انباشت صورت بگیرد، لازم است که بین خودِ سرمایه‌دارانِ بخش 1، مبادله‌ای صورت بگیرد. چون لوازمِ تولیدِ تولید‌شده برای خودِ آن سرمایه‌دار، لزوماً قابل استفاده نیست. (قبلا گفتیم که یکی آهن تولید می‌کند، یکی مس، یکی پیچ و غیره) پس گفتیم که اول باید بین خودِ این سرمایه‌دارانِ بخش 1، مبادله انجام شود و از آنجایی که در شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری، مبادله‌ی پایاپای هم وجود ندارد، می‌بایست اول کالاها تبدیل به معادل عام یعنی پول شوند و آنگاه سرمایه‌دار می‌تواند مقدار متناسبی از لوازم تولید را که برای کارخانه‌ی خود نیاز دارد، بخرد. وقتی این بازتولید دائماً گسترش پیدا می‌کند، طبیعتاً مقدار ثابتی از پول نمی‌تواند این گردش را عملی کند، مگر این‌که این پول با سرعت سرسا‌م‌آوری به‌گردش بیفتد، هرچند که واقفیم که سرعت گردش پول هم محدود است. پس، وقتی مارکس، سوال می‌کند که این پول برای بازتولید از کجا می‌آید؟ منظورش آن پولی است که برای مبادله، بین سرمایه‌دارانِ بخش 1 برای انباشتِ ابزار تولید مورد نیاز است.

پاسخ مارکس، به این سوال. اولین جوابِ مارکس بررسیِ این وضعیت است: یکی از تولیدکنندگانِ بخشِ 1 طلا تولید می‌کند و سرمایه‌داری که با طلا مبادله می‌کند، این مشکل را پیدا نمی‌کند که کالایی را که در مبادله می‌گیرد، به دردش خواهد خورد یا نه؛ حتماً به دردش می‌خورد، چراکه پول به دست می‌آورد. خودِ مارکس می‌گوید، نتیجه‌ی این حرف، این می‌شود که کل تولید اجتماعی در دست تولیدکنندگان طلا قرار می‌گیرد، و واضح است که همه‌ی سرمایه‌داران تولیدات خود را به تولیدکنندگانِ طلا می‌فروشند تا بتوانند پول بگیرند. و نتیجه می‌گیرد که ما برای حل مسئله‌ی بازتولید، به درنظرگرفتنِ این‌چنین مفروضات پوچی احتیاج نداریم. پس اولین راه حل، یعنی تولید طلا در بخش 1، از نظر خودِ مارکس هم، راه حلی است پوچ.

مارکس می‌گوید این مشکل کاملاً ظاهری است و دست و پاگیر ما نیست. ممکن است که یکی از سرمایه‌داران بخش 1، به سرمایه‌دار دیگری از همین بخش بفروشد و بعد این پروسه همین‌طور ادامه داشته‌باشد تا بالاخره دَوَرانِ کالاها صورت بگیرد. (A1 به A2، A2 به A3 و به همین ترتیب تا الی‌غیرالنهایه.) رزا لوکزامبورگ می‌گوید این یک توهم محض است؛ چون مارکس، به اسمیت گفته‌بود این‌گونه منتقل‌کردنِ الی‌غیرالنهایه، یعنی رهاکردنِ سوال، درست از همان جایی که باید به آن پاسخ داد. پس باید به‌طور جدی بررسی کرد که این پول از کجا می‌آید؟ مارکس می‌بیند که این راه‌حل هم ناموفق است، چراکه در تحلیل نهایی باز باید ثابت کرد که آن آخرین سرمایه‌دار، پول را از کجا آورده است؟

تلاش دیگر مارکس: می‌توان خودِ بخشِ 1 را به دو قسمت تقسیم کرد: یک بخش شامل لوازمی برای تولیدِ لوازمِ تولید و بخشِ دیگر برای تولیدِ لوازمِ معیشت؛ یعنی یک بخش لوازمی تولید کند که به درد بخش خودش بخورد و بخش دیگر (ازبخش 1) لوازمی تولید کند که به درد بخش 2 بخورد. رزا لوکزامبورگ می‌گوید چنین چیزی فقط زمانی درست می‌بود که می‌توانستیم تولید بخشِ 1 را براساس یک برنامه تنظیم کنیم، درحالی‌که می‌دانیم در بازار هرج و مرجِ تولید وجود دارد و چنین برنامه‌ریزی‌ای برای تولید اجتماعی در سرمایه‌داری محال است. پس به این ترتیب این جواب هم کافی نیست.

رزا لوکزامبورگ می‌گوید، مارکس ناامید برمی‌گردد و می‌رود سراغ بخشِ 2. او می‌گوید اصلاً این پول از بخش 2 می‌آید: به این معنی که بخش 2 مقداری پول به بخش 1 می‌دهد تا این دَوَران صورت بگیرد. رزا می‌گوید این اصلاً منطقی نیست، به خاطر این‌که اگر بخش 2 به سرمایه‌داران بخش 1 پول بدهد، آنوقت سرمایه‌داران بخش 1 بجای این‌که از بخش 2 خرید کنند، با این پول مبادله‌ می‌کنند تا بتوانند برای خودشان انباشت کنند، در آن‌صورت، کلی کالاهای مصرفیِ بخش 2 روی دست سرمایه‌داران این بخش می‌ماند، مضافاً براین، مارکس در سطح بازتولید گسترده بحث می‌کند. با این راه حل در بخش 2، دیگر حتی بازتولید ساده هم ممکن نیست. به‌علاوه بخش 2 این پول را از کجا می‌آورد؟ اگر قرار است پولی که در جامعه وجود دارد، مقدار ثابتی باشد و مارکس هم موکداً جامعه‌ی سرمایه‌داران را به مثابه طبقه‌ی سرمایه‌داران در نظر می‌گیرد، پس چیزی بیرون از این طبقه، به نام سرمایه‌دار، وجود ندارد. یعنی جامعه به دو بخش تقسیم شده، یک بخش شامل سرمایه‌داران می‌شود که همه‌ی پولِ موجود در دست‌شان، مقدار ثابتی است. بخش دیگر شامل کارگران می‌شود که پولی ندارند و همواره منتظر دستمزدشان هستند. پس، بخش 2 این پول را از کجا می‌آورد؟ در نتیجه می‌بینیم، اگر قرار باشد این پول از بخش 2 تأمین شود، نه تنها بازتولید گسترده صورت نمی‌گیرد، بلکه سرریز تولید هم وجود خواهد داشت و رزا لوکزامبورگ می‌گوید جای تعجب است که وقتی مارکس سرریز تولید در بخش 2 را مشاهده می‌کند، فکر می‌کند که تئوری بحران را کشف کرده. پس این راه حل هم متأسفانه موفق نیست.

راه حل دیگر مارکس این است، که تولیدکننده‌ی طلا به بخش 1 نفروشد، بلکه به بخش 2 بفروشد. چون بخش 2 به یک مقدار طلا نیاز دارد تا بتواند به عنوان وسیله‌ی تولید از این طلا استفاده کند. بخش 2 می‌تواند با بخشی از این مقدار طلا (طلا خود پول است) از بخش 1 خریداری کند و به این ترتیب مشکل دَوَران در بخش 1 را حل کند. رزا لوکزامبورگ می‌گوید اولاً، این همان راه حل پوچ است (که خودِ مارکس هم گفته بود)، ثانیاً اگر قرار باشد بخش 2، طلا را به مثابه ابزار تولید بگیرد، پس باید آنرا مصرف ‌کند و دیگر نمی‌تواند به بخش 1 بدهد، و در اینجا، طلا به مثابه وسیله‌ و ابزار تولید عمل می‌کند و نه به مثابه پول. پس باید پرسید که بالاخره این طلا، پول است یا وسیله‌ی تولید؟ اگر اولی ست که دیگر نمی‌تواند دومی باشد؛ رزا می‌گوید این هم حواله‌دادن به همان راه حل پوچ است.

رزا می‌گوید مارکس اندکی ناامید، می‌بیند که در پروسه‌ی تولید راه حلی وجود ندارد و به طرف حل مسئله در محیط دَوَران می‌رود و می‌گوید: اینطور نیست که در تمامی حوزه‌های تولید اجتماعی، همه‌ی سرمایه‌داران با هم و در یک‌زمان تولید را تمام می‌کنند، و همگی همزمان با هم، به ابزار و وسایل تولید نیاز پیدا می‌کنند و کسی وجود ندارد که این ابزار را به آنها بفروشد، یا پول لازم وجود ندارد، بلکه واگرد ـ دوره‌ها در سرمایه‌داری متفاوتند. درنتیجه اختلافی که در واگرد ـ دوره‌های سرمایه‌داران مختلف وجود دارد، باعث می‌شود که این پول لازم تهیه شود و کمک کند به تحقق دَوَران.

رزا لوکزامبورگ می‌گوید: اول این‌که، بحث در مورد بازتولید گسترده است و به محیط دَوَران ربطی ندارد، دوم این‌که، اگر می‌شد این مسئله را از طریق دَوَران توضیح داد که اقتصاد بورژوایی به‌خوبی آنرا توضیح داده‌است. مارکس، خود به اقتصاد بورژوایی ایراد می‌گیرد که در دَوَران، ارزشی زاده نمی‌شود. مگر نه این‌که شما سوالتان این بود که پولِ اضافه از کجا می‌آید؟ بعد شما می‌خواهید این پول اضافه را از دَوَران بیرون بکشید؟ مگر از دَوَران ارزشی نو زاده می‌شود؟ پس به این ترتیب، متاسفانه این راه حل هم موفق نیست.

رزا می‌گوید، مارکس بالاخره به این نتیجه می‌رسد که اصلاً مشکلی وجود ندارد. او می‌پرسد، مگر پول چیست؟ پول هم نوعی کالاست، معادل عام است و طبیعتاً این معادل عام مثل بقیه‌ی کالاها تولید می‌شود، همان طوری‌که در زمانی می‌توانسته، پوستِ گاو نقش معادل را ایفا کند، یا یک موقعی فلزاتی مانند نقره این نقش را بازی می‌کردند، طلا هم یک نوع کالاست، تولید می‌شود و نقش خود در مبادله را ایفا می‌کند. رزا می‌گوید، با عرض معذرت اولاً، ما نمی‌توانیم در جامعه‌ی سرمایه‌داری، دوباره به دوره‌ی مبادله‌ی پایاپای، و اقتصاد طبیعی پرتاب شویم. پول در سرمایه‌داری، واسطه‌ی گردش نیست، و خودِ شما می‌گویید معادل عامِ ارزش است. به این ترتیب باید بتوانید توضیح دهید که این پول از کجا می‌آید؟ و گفتنِ این‌که اصلاً مسئله‌ای وجود ندارد، فقط پشت کردن به مسئله و فرارکردن از توضیح مسئله است؛ شما یک بن‌بست دارید که نمی‌توانید آنرا حل کنید. ثانیاً اگر پول فقط یک نوع کالاست و تنها به عنوان وسیله‌ی گردش عمل می‌کند، پس ما که به نقطه‌ی اولمان، به بازتولید ساده برگشته‌ایم. مشکل این بود که مسئله‌ی پول در بازتولید گسترده را توضیح دهیم. در اینجا، رزا لوکزامبورگ می‌گوید جلد دوم کاپیتال در بن‌بست کامل به پایان می‌رسد.

پاسخ رزا لوکزامبورگ: او می‌گوید، ببینیم این مشکل از کجا ناشی است؟ زمانی که هم بازتولید ساده و هم سرمایه‌دار منفرد مورد نظر ما بود، ظاهراً مشکلی نبود. می‌گفتیم: فرض بگیریم سرمایه‌داری 500 واحد پول دارد. از 500 واحد، 400تای آنرا لوازم تولید می‌خرید و 100تای آنرا نیروی کار. تولید صورت می‌گیرد و محصولی بوجود می‌آید به ارزش 600 واحد. بسیار خوب. سوال می‌کنیم که چطور ممکن است که 500 واحد به بازار ریخته‌شود، ولی بعد از تولید بتواند 600 واحد در بازار حل شود؟ رزا می‌گوید: مارکس در این حالت سوال را به درستی طرح می‌کرد و نمی‌پرسید پول لازم برای تحقق این 600 واحد از کجا می‌آید، بلکه می‌پرسید تقاضای موثر برای تحقق آن از کجا می‌آید؟ یعنی وقتی سوال کنیم که تقاضایی به اندازه‌ی 600 واحد ارزشی کالا در بازار از کجا می‌آید، آنوقت جوابی روشن برایش داریم: برای 400 واحد آن، سرمایه‌داران تقاضای خریدِ دوباره‌ی ابزار تولید را دارند، 100 واحد آن را کارگران تقاضا می‌کنند، چون کارگران 100 تومان پول در اختیار دارند، و 100 واحد بقیه را هم خودِ سرمایه‌داران بابت مصرف شخصی خود تقاضا می‌کنند. پس سوال به درستی طرح شده‌بود که تقاضای موثر برای تحقق ارزش اضافی از کجا می‌آید و پاسخ هم به درستی داده شده ‌بود و جواب این بود: از خودِ طبقه‌ی سرمایه‌دار.

رزا می‌پرسد: چرا مارکس اینجا هم همان سوال را طرح نمی‌کند؟ یعنی چرا نمی‌پرسد تقاضای موثر برای اضافه تولیدی که در بازتولید گسترده بوجود آمده است، از کجا می‌آید و جواب نمی‌دهد: از طبقه‌ی سرمایه‌دار. رزا می‌گوید: اما این نمی‌تواند جواب مارکس باشد، چراکه دچار پارادُکس خواهد شد. چون اگر قرار باشد فقط خودِ طبقه‌ی سرمایه‌دار، متقاضی اضافه‌تولید باشد، آنوقت برای انباشت به این نتیجه می‌رسیم که انگار سرمایه‌داران مایلند دائماً هرچه بیشتر تولید کنند و نفروشند، چون خودشان از پیش می‌دانند کسی جز خودشان متقاضی آن اضافه‌تولید نیست. پس سرمایه‌داران «تفریح‌»شان در این است که سالانه بیشتر از سال قبل تولید کنند و بعد، چون کسی آن اضافه تولید را نمی‌خرد، خودشان دوباره به مثابه‌ی متقاضی عمل کنند و لوازم و ابزارکار و نیروی کار را بخرند و باز بیشتر تولید کنند و… پس طرح این سوال در بازتولید گسترده، اگرچه سوال درستی است، اما نمی‌تواند پاسخ مارکس باشد. سوال می‌کنیم: چرا‌ مارکس باید با این جواب دچار پارادُکس شود؟ رزا می‌گوید، به‌خاطر این‌که اِشکال مارکس در این است که تئوری بازتولید را در جامعه‌ای مرکب از دو طبقه توضیح می‌دهد، جامعه‌ای که فقط از سرمایه‌داران و کارگران تشکیل شده. در نتیجه توضیح انباشت سرمایه‌داری در جامعه‌ای مرکب از دو طبقه امکان‌ناپذیر است.

پس رزا لوکزامبورگ معتقد است که طرح این سوال (که این پول از کجا می‌آید) اصلاً غلط است، بلکه باید پرسید که تقاضای موثر از کجا می‌آید؟ ولی مارکس نمی‌تواند این سوال را طرح کند، چون دچار تناقض می‌شود؛ چراکه می‌خواهد در جامعه‌ای این مسئله را توضیح دهد که خود قبلاً آنرا فقط به دوطبقه تقسیم کرده است. در اینجا، رزا باز تکرار می‌کند که پس مارکس در توضیح بازتولید گسترده دچار پارادُکس و بن‌بست در جلد دوم می‌شود. این نتیجه‌ای است که رزا لوکزامبورگ می‌گیرد و بر اساس آن، تئوری خود را بنیاد می‌گذارد.

رزا لوکزامبورگ در ادامه توضیح می‌دهد که جلد دوم را خودِ مارکس تدوین نکرده و انگلس آن را از روی دست‌نوشته‌های مارکس جمع‌آوری کرده است. هم نوشته‌های خودِ انگلس و هم نامه‌های به‌جامانده از مارکس، گواهی هستند که هردو از بخش انباشت راضی نبودند؛ یعنی بخش انباشت گسترده برای کل سرمایه‌ی اجتماعی و مبادله بین بخش‌های اجتماعی، به‌طرز رضایت‌بخشی نوشته نشده است. رزا معتقد است که ما باید در یک نقد مارکسیستیِ تئوری مارکس، بتوانیم برای این بن‌بست‌ها راه حلی بیابیم و ثابت کنیم که چگونه با پرهیز از اشتباه مارکس، می‌توانیم تئوری مارکسیستی را گسترش دهیم.

نمایش تاریخی مسئله

رزا لوکزامبورگ از اینجا به بعد سعی می‌کند با بحثی زیر عنوانِ نمایش تاریخیِ مسئله به اقتصاددانان دیگری که پاسخی به مسئله‌ی انباشت در سرمایه‌داری داده‌اند، بپردازد؛ چه کسانی که مقدم بر مارکس و غیرمارکسیست‌ بوده‌اند و چه مارکسیست‌ها یا غیرمارکسیست‌هایی که بعد از او آمده‌اند. او در سه دوره‌ی تاریخی مسئله‌ی انباشت را بررسی می‌کند: دو دوره مقدم به مارکس و یک دوره‌ی بعد از مارکس. دوره‌های انتخاب‌شده، دوره‌هایی هستند که در آنها بحران‌های سرمایه‌داری بروز کرده‌اند، چراکه مقارنِ با این بحران‌هاست که همواره مسئله‌ی توضیح انباشت سرمایه‌داری مطرح شده‌ و به تبع آن، اقتصاددانانی برای پاسخ‌گویی به این بحران‌ها سربرآورده‌اند، چه موافق و چه مخالف سرمایه‌داری.

دوره اول به اوایل قرن 19 حدود سال‌های 1815 تا 1820 مربوط می‌شود که مقارن است با اولین و مهم‌ترین بحران‌های سرمایه‌داری. علت این بحران‌ها در وهله‌ی اول بسته‌شدنِ بازارهای اروپایی از طرف ناپلئون به روی کالاهای انگلیسی است. ناپلئون با تصویب یک قانون، ورود کالاهای انگلیسی را به اروپا ممنوع می‌کند. به این ترتیب بحران سختی در انگلستان رخ می‌دهد که یکی از برجسته‌ترین ویژگی‌هایش سرریز تولید، رکود و تورم بسیار بالایی است. رزا می‌گوید برای اولین بار «نظم الهی» خدشه برمی‌دارد. سرمایه‌داری‌ای که تصور می‌شد مثل ساعت و بطور منظم کار می‌کند، دچار آن چنان اغتشاشی می‌شود که پاسخ‌گوییِ اقتصاددانان به بحران را طلب می‌کند. از طرف دیگر بدبختیِ کسانی که بار این بحران‌ها بر دوش‌شان است و زیر آوار آن خرد می‌شوند، باعث می‌شوند که بعضی از نظریه‌پردازان به طرف نقد سرمایه‌داری کشانده شوند.

در فرانسه، سیسموندی و در انگلستان، اوئن نقد به مناسباتِ تولید سرمایه‌داری را از زاویه‌ی مسئله‌ی انباشت شروع کردند. پس از آن اقتصاددانان مدافع سرمایه‌داری به این ناقدین پاسخ دادند. ما در اینجا بحث‌های سیسموندی را به‌عنوان ناقد، و پاسخ‌هایی که به او داده شده را در یک بررسی کوتاه و اشاره‌وار مطرح می‌کنیم: سیسموندی از زاویه‌ی توضیح ارزش کالا در آغاز هوادار آدام اسمیت بود. یعنی او هم معتقد بود که ارزش کالا یا «قیمت» کالا از v+m تشکیل می‌شود و به همین دلیل بحران‌ها را ناشی از عدم تناسب در توزیع درآمدها می‌دانست، چون می‌دید که این اضافه تولید نمی‌تواند مصرف شود، چراکه کارگران پولِ خرید این اضافه را ندارند. در نتیجه می‌گفت که از آنجایی که درآمدها به‌طور نامتناسب تقسیم شده‌اند، یعنی اضافه تولیدِ هرساله به تناسب بین کارگران و سرمایه‌داران تقسیم نشده است، بحران به‌وجود می‌آید. پس، بهتر است سرمایه‌داران توزیع درآمد را بطور متناسبی تقسیم کنند. راه حلِ دیگرِ‌ سیسموندی برای بحران انباشت این بود که بهتر است اصلاً انباشتی صورت نگیرد؛ او معتقد بود که انباشت می‌بایست فقط تا آن حد در جامعه صورت بگیرد که قادر باشد اضافه جمعیت را جبران کند.

رزا لوکزامبورگ می‌گوید به این ترتیب، نقد سیسموندی به جامعه‌ی سرمایه‌داری، نقدی خرده‌بورژوایی است، چراکه اساساً با گسترش سرمایه‌داری، گسترش تولید و بارآوری نیروی کار و گسترش تکنیک مخالفت می‌کند و ما می‌دانیم تمامی این‌ها، دستاوردهای انباشت سرمایه‌داری هستند. او همین‌جا اشاره‌ای به منتقدین ذوق‌زده‌‌ی سیسموندی، مثلاً لنین، دارد، که بی‌جهت فکر می‌کنند اِشکال سیسموندی در این است که قیمت کالاها را v+m می‌داند و با واردکردنِ c، یعنی جزء ارزشیِ سرمایه‌ی ثابت به ارزش کالا، می‌توانند مسئله را توضیح دهند. ما دیدیم که واردکردن این جزء ارزشی، نه تنها به هیچ وجه مسئله‌ی بازتولید گسترده را توضیح نمی‌دهد، بلکه به نحوی پرده‌ای از ابهام بر توضیحِ مسئله می‌کشد. به این ترتیب نقد رزا به کسانی مثل لنین این است که در بهترین شکلش، آن‌ها همان جوابی را تکرار می‌کنند که مارکس در وارسته‌ترین و کامل‌ترین شکلِ خود به مسئله‌ی بازتولید گسترده داده بود.

در مقابل، مدافعین سرمایه‌داری سعی می‌کنند در چند بخش به سیسموندی پاسخ دهند: ژان باتیست سه در فرانسه، مک کالاک شاگرد مورد علاقه‌ی ریکاردو، ریکاردو و مالتوس. البته مالتوس، با نوعِ جوابی که می‌دهد، به نحوی حتی در کنار سیسموندی قرار می‌گیرد. یعنی، به جایگاه مالتوس در این بحث می‌توان این‌گونه نگاه کرد که او، ضمن این که با ژان باتیست سه، ریکاردو و مک کالاک مخالفت می‌کند، درعین‌حال، از سرمایه‌داری دفاع می‌کند.

یک یک این جواب‌ها را بسیار کوتاه بررسی می‌کنیم: مک کالاک می‌گوید اصلاً مشکلی وجود ندارد، عرضه و تقاضا در جامعه‌ی سرمایه‌داری همیشه یکدیگر را جبران می‌کنند و همواره به تعادل می‌رسند. پس به این ترتیب، هرچقدر انباشت بیشتری صورت بگیرد، یعنی هرچه عرضه به بازار بیشتر شود، نقطه‌ی متقابل خود را در تقاضا پیدا می‌کند و به این ترتیب مشکلی پیش نمی‌آید. رزا لوکزامبورگ می‌گوید این باز پرتاب کردنِ ما به دوران مبادله‌ی پایاپای است. کالاها می‌بایست در جامعه‌ی سرمایه‌داری، ابتدا به شکل معادلِ عام بدل شوند تا بتواند مبادله صورت بگیرد، پس این‌که ما بگوییم عرضه و تقاضا پاسخ‌گویند، باز جواب این مسئله نیست.

مک کالاک می‌گوید بخشی از تولیدِ اضافه‌ را کارگران در حد مزدشان مصرف می‌کنند و بخش دیگرش را سرمایه‌داران خرجِ زندگی تجملی خود می‌کنند؛ یعنی با آن اضافه، کالاهای تجملی می‌خرند و از این طریق مشکل را حل می‌کنند. رزا می‌گوید مسئله کالاهای تجملی نیست، بلکه سوال اینست که انباشت چگونه می‌تواند صورت بگیرد؟ اضافه تولید اصلاً قرار نیست مصرف شود و قرار است انباشت شود. یعنی، چگونه این اضافه تولید، در شکل مناسبِ ابزار تولید می‌تواند انباشت شود؟ سیسموندی به‌جای پاسخی اصولی، دچار اخلاق‌گرایی خرده‌بورژوایی می‌شود و نصیحت‌های اخلاقی به سرمایه‌داران را آغاز می‌کند. مثلا چرا کارگران فقیرند در حالی که سرمایه‌داران از زندگی پرتجملی برخوردارند؟ چرا در گوشه‌ای از جامعه ثروت و در گوشه‌ا‌ی دیگر فقر جمع می‌شود؟ به این ترتیب سیسموندی با این عکس‌العملِ اخلاق‌گرایانه نشان می‌دهد که نمی‌فهمد که مشکل اینجا نیست و چرا مک کالاک قادر نیست بحث اساسیِ انباشت سرمایه‌داری را توضیح دهد. تازه، سرآخر سیسموندی در جواب به مک کالاک می‌گوید، زندگی‌ِ تجملی هم حد فیزیکی دارد. یعنی باز هم اضافه‌ای باقی می‌ماند. طبیعی است که این جواب سیسموندی برای رزا، جواب درستی به این مشکل تلقی نمی‌شود.

ریکاردو که جواب شاگردش مک کالاک را ابلهانه ارزیابی می‌کند، سعی می‌کند با سیسموندی استادانه وارد بحث شود: او می‌گوید افزایش بارآوری باعث افزایش اشتغال می‌شود و به این ترتیب کارگران به علت افزایش تعدادشان، مجموعاً مزد بیشتری می‌گیرند و می‌توانند این اضافه تولید را متحقق کنند. رزا می‌گوید مسئله اصلاً این نیست. ما گفتیم سهمی را که سرمایه‌ی متغیر از جامعه برمی‌دارد کنار می‌گذاریم. بحث بر سر ارزش اضافی است و تعداد زیادِ کارگران اصلاً در این سطح، وارد محاسبه‌ی ما نمی‌شود. پس بازهم جوابی به این مسئله داده نشده است.

ریکاردو در آغاز می‌پذیرد که نتوانسته پاسخ سیسموندی را بدهد. اما از آنجایی که ریکاردو، خود یکی از مهم‌ترین سرمایه‌داران و درعین‌حال یکی از برجسته‌ترین اقتصاددانان هوادار سرمایه‌داری بوده است، می‌بیند که به این ترتیب ناچار است با گسترش بیشتر تولید مخالفت نماید و از طرفِ دیگر از طرف محیط سرمایه‌داران زمانِ خود مورد این اتهام قرار می‌گیرد که با گسترش تولید و پیشرفت تمدن مخالف است. پس چاره‌ای ندارد و نمی‌تواند نظر سیسموندی را بپذیرد و باید برای پاسخ به مسئله تلاشی دوباره را آغاز کند و به قول رزا این بار پاسخی ابلهانه‌تر از شاگردش می‌یابد: به این معنی که می‌گوید اصلاً مشکلی وجود ندارد؛ جامعه‌ای را فرض بگیریم که فقط دو بخش تولیدی دارد، بخشی گندم و بخشی پارچه تولید می‌کند. سال اول 1000 کیلو گندم و 1000 متر پارچه تولید می‌شود و این‌دو محصول با هم مبادله می‌شوند. در سال بعد انباشت صورت می‌گیرد: در بخش اول 1100 کیلو گندم و در بخش دوم 1100 متر پارچه تولید می‌شود و باز هم با هم مبادله می‌شوند. رزا لوکزامبورگ می‌گوید این‌که دیگر بازگشت به اقتصاد ساده‌ی کالایی است و از ابتدایی‌ترین شکل سرمایه‌داری نیز به دور است. پس کماکان همان سوال طرح است: تقاضای موثر برای اضافه‌تولید از کجا می‌آید؟ و پول لازم برای گردشِ اضافه‌تولید و تبدیل آن به شکل مناسب برای انباشت در بخش 1، چگونه تهیه می‌شود؟

در این بحث سیسموندی متوجه می‌شود که باید در کالاها به نقش ارزشیِ سرمایه‌ی ثابت توجه کند و شاید برای اولین بار نقش تعیین‌کننده‌ی این جزء را می‌بیند و از پیروی از آدام اسمیت دست برمی‌دارد، اما کماکان در چارچوب نقدی خرده بورژوایی به تولید سرمایه‌داری باقی می‌ماند.

در فرانسه هموطن سیسموندی، ژان باتیست سه، به قول رزا، این شاهزاده‌ی علم اقتصاد، به مبارزه طلبیده می‌شود و می‌بایست جواب سیسموندی را بدهد. رزا می‌گوید: اما پاسخ او بسیار ساده و تکراری‌ است و تکرار همان بحث اسمیت و ریکاردو است. به‌نظر رزا لوکزامبورگ اِشکال عمده‌ی تمامیِ نظریه‌پردازان این است که برای توضیح انباشت، از بحران شروع می‌کنند، درحالی که ما برای توضیح بحران‌ها باید با تحلیل انباشت آغاز کنیم: یعنی باید ببینیم انباشت چگونه در جامعه‌ی سرمایه‌داری ممکن است، تا بعد به این نتیجه برسیم که اختلالاتی که ممکن است در انباشت صورت بگیرد، منجر به بحران می‌شود. او می‌گوید، سیسموندی با اعتراف به بحران، می‌گوید نباید انباشتی صورت بگیرد، چون به نظر او انباشت، مسبب بحران است؛ پس سیسموندی برای توضیح بحران، منکر انباشت می‌شود. ژان باتیست سه هم برای توضیح انباشت، اساساً منکر وجود بحران می‌شود و می‌گوید عرضه و تقاضا یکدیگر را جبران می‌کنند و هر تولیدی مصرفِ خود را به وجود می‌آورد و به این دلیل اصلاً بحرانی بوجود نمی‌آید.

رزا می‌گوید البته سیسموندی گناهی ندارد که نقدش به جامعه‌ی سرمایه‌داری، نقدی واپسگرایانه و ارتجاعی است. خود سیسموندی به‌نظر من در جمله‌ی بسیار جالبی (که می‌توانیم از آن استفاده‌های مفیدی ببریم) می‌گوید ما در عصری زندگی می‌کنیم که توانِ دیدنِ شرایط را در زمان حال نداریم، چه برسد به آینده. رزا می‌گوید سیسموندی به‌جای این‌که بگوید بحران‌های سرمایه‌داری را می‌توان در جامعه‌ی مابعدسرمایه‌داری حل کرد، سعی می‌کند این بحران‌ها را با بازگشت به جوامع ماقبل سرمایه‌داری، یعنی بازگشت به تولید ساده‌ی کالایی، تولید خُرد و زمانی که انباشت نبود یا کم بود، توضیح دهد. به این خاطر او معتقد است که هرچند نقد سیسموندی از این زاویه ارتجاعی است، اما او گناهی ندارد چون این حرف را در 1820 می‌زند و این زمانی است که سرمایه‌داری تازه درحال شکوفایی و گسترش ابعاد خود است و بعید به نظر می‌رسد که کسی بتواند مرگ پدیده‌ای را که تازه در حال رشد است، پیشگویی کند.

مالتوس با سیسموندی از این زاویه موافق است که به‌هرحال می‌بایست عاملی برای نقدکردنِ این اضافه وجود داشته باشد، اما مخالف جامعه‌ی سرمایه‌داری نیست. او می‌گوید در جامعه‌ی سرمایه‌داری فقط دو طبقه وجود ندارد، بلکه مجموعه‌ای از انگل‌های اجتماعی مانند روحانیون، رباخواران، ارتش و کسانی که کارهای خدماتی انجام می‌دهند نیز وجود دارند که جزء هیچ کدام از آن دو طبقه نیستند. انگل‌ها اضافه تولید را مصرف می‌کنند و به این ترتیب، از این‌که می‌بایست این افراد به عنوان انگل اجتماعی همیشه وجود داشته ‌باشند دفاع می‌کند، تا بتواند جامعه‌ی سرمایه‌داری به کارش ادامه دهد. رزا لوکزامبورگ می‌گوید این راه حل هم پوچ است.

دراینجا مایلم برای روشنی بیشتر بر سر نتیجه‌ی این استدلال کمی مکث کنم، چون بعداً به دردمان خواهد خورد؛ یعنی چرا توضیح مسئله، از طریق اقشار یا گروه‌هایی که جزء دو طبقه‌ی سرمایه‌دار و کارگر نیستند، غیرممکن است. سوال می‌کنیم: این افراد این پول‌ها را از کجا می‌آورند که بتوانند اضافه‌تولید را بخرند؟ بخاطر این‌که ما می‌دانیم پولی که در جامعه وجود دارد یا در دست سرمایه‌داران است یا به صورت مزد در اختیار کارگران است. حالا این به اصطلاح انگل‌های اجتماعی، که نه وارد فرایند تولید می‌شوند که مزد بگیرند، و از طرف دیگر سرمایه‌دار هم نیستند که صاحب پول باشند، پس بالاخره پول‌شان از کجا می‌آید؟ به این ترتیب اکتفا کردن به « انگل‌»‌های اجتماعی نمی‌تواند حلال این مشکل باشد.

دقت و توجه به این توضیحات، حائز اهمیت است، چراکه همین استدلال از طرفی نزد بعضی دیگر از اقتصاددانان به شیوه‌های دیگری طرح می‌شود، و به‌نظر من، از طرف دیگر، به نحوی خودِ رزا لوکزامبورگ هم سرانجام به همین راه حل می‌رسد، راه حلی که در اینجا خودِ او به‌درستی می‌گوید راه حل پوچی است.

تا اینجا دور اول نمایش تاریخی انباشت در اوایل قرن نوزدهم به پایان می‌رسد.

این بحث اما، یک بار دیگر در اروپا، با ظهور بحران‌هایی که به‌مراتب عظیم‌تر و مهم‌ترند، دوباره باز می‌شود: بحران‌‌های 1837 تا 1839 و بحران 1858 که ‌عنوانِ اولین بحران جهانی سرمایه‌داری را به‌خود می‌گیرد. رزا می‌گوید شرایط نسبت به سال‌های 1815 تغییر کرده است. در این دوران ما می‌توانیم از طرفی خیزش‌های مختلف پرولتاریا در صنایع مختلف را ببینیم، از جمله جنبش بافندگان لیون. از طرف دیگر شاهد قدرت‌گیری نهضت چارتیست‌ها در انگلیس، که نهضتی است سندیکایی با هویتی کارگری که تقاضاهای خاص خود را دارد. یا دیگر انجمن‌ها و مکتب‌هایی که در فرانسه پا گرفته‌اند و خود را سوسیالیست می‌نامند. در چنین وضعیتی، دوباره بحث بر سر نقد سرمایه‌داری از زاویه‌‍‌ی مسئله‌ی بحران‌ها و انباشت در این جوامع مطرح می‌شود.

حمله به سرمایه‌داری را این‌دفعه، رُد برِتوس، با کتاب «خواست طبقه‌ی کارگر چیست؟» شروع می‌کند و جمله‌ی اول کتاب، اینست: «طبقات کارگر چه می‌خواهند؟ آیا آنچه آن‌ها می‌خواهند، گورِ تمدنِ مدرن خواهد بود؟» یعنی این بار بحث بر سر بحران انباشت با چنین قدرت و تیغ تیز حمله به سرمایه‌داری درمی‌گیرد و دیگر نگاه احساساتی و لطافت و نصیحت‌های اخلاقی‌ای که در تئوری سیسموندی وجود داشت، که می‌گفت بهتر است انباشت صورت نگیرد وسرمایه‌داران تولیدشان را مصرف کنند یا بهتر است سرمایه‌داران توزیع درآمدها را متناسب کنند تا کارگران با مزد بیشتر، قدرت خرید بیشتری داشته‌باشند، وجود ندارد. این‌بار، بحث با حمله‌ای از طرف کسانی که خود را بیان‌کننده‌ی منافع طبقه‌ی کارگر می‌د‌انند، شروع می‌شود. در اینجا رزا لوکزامبورگ به داستانی اشاره می‌کند که پروفسوری آلمانی به نام دیل (Diehl)، در مقاله‌ای، مدعی است که مارکس، تئوری ارزشِ رُد برِتوس را دزدیده است. در اینجا، رزا این آقا را بیشتر به باد تمسخر می‌گیرد و از آن می‌گذرد، ولی می‌گوید که بعداً به این نکته در جایی دیگر خواهد پرداخت و واقعاً هم در شکل بسیار مفصلی به نقد «دزدیِ تئوریِ ارزش رُد برِتوس، توسط مارکس» می‌پردازد. انگارکه رزا مایل بوده است فقط در اعتراض مختصری بگوید که این بازی‌ها‌ را چقدر مضحک می‌داند، که مدعی‌اند رُدبرِتوس، بنیان‌گذار سوسیالیسم علمی است.

قبل از پرداختن به نظر و نقدِ رُد برِتوس درباره‌ی سرمایه‌داری، ببینیم اولین جوابی که از طرف فردی به نام کیرشمَن به او داده شد، چگونه است؟ کیرشمَن، هوادار پروپاقرصِ ریکاردو بود و به نحوی همان جواب ریکاردو، و ژان باتیست سه را به مسئله داد و بویژه به‌همان شکل مسخره‌ی مک کالاک؛ او می‌گوید علت بحران‌ها کماکان توزیع نامناسب درآمدهاست و معتقد است اگر این اضافه را افراد جامعه مصرف کنند، آنوقت هیچ مشکلی بوجود نمی‌آید. اِشکال کار این است که تعداد کارگرانِ ما زیاد و تعداد سرمایه‌داران ما محدود است و اضافه‌ای که بدست می‌آید، حتی اگر نصف به نصف قسمت شود، نصف آن به خیلِ عظیم کارگران می‌رسد و نصف دیگرش به تعداد اندکی سرمایه‌دار. سرمایه‌داران هم نمی‌توانند این مقدار از پول را خرج کنند و در نتیجه بحران به‌وجود می‌آید. توصیه و راه حل او اینست که بهتر است که سرمایه‌داران بیشتر خرج کنند تا بحرانی بوجود نیاید. وقتی از او سوال می‌شود پس چرا با این‌که سرمایه‌داران این‌قدر تجملی و در رفاه زندگی می‌کنند، دوباره بحران بوجود آمده است؟ می‌گوید: پس باید در رفاه بیشتری از قبل زندگی کنند. یا این‌که اگر نمی‌توانند تمام پول‌شان را خرج کنند، مقداری از آنرا در اختیار کارگران برای خرج کردن، بگذارند.

می‌بینیم که پاسخ اساسی‌ای که عمدتاً تمامی نظریه‌پردازان اقتصاد سیاسی به مسئله‌ی انباشت می‌دهند، کمابیش یکسان است. اینجا رزا لوکزامبورگ اشاره‌ی کوتاهی(که بعداً بیشتر توضیح می‌دهد) دارد به این‌که، همه‌ی کسانی که سعی کرده‌اند بازتولید را توضیح دهند، در اولین قدم، فرضی را گذاشته‌اند که دیگر نمی‌توانند بحث خود را ادامه دهند؛ آن‌ها جامعه را مرکب از دو طبقه می‌دانند؛ چه اقتصاددانان کلاسیک، چه مارکس و چه مابعد مارکس، و راه را، به‌روی حلِ مسئله بسته‌اند و این کاری است اشتباه. رزا لوکزامبورگ درباره‌ی پاسخی که کیرشمَن به رُدبرِتوس می‌دهد، می‌گوید: «این استدلال، هرچند مبتدی است، اما به‌وضوح مفهوم بنیادیِ نظر کیرشمِن و کابوس همه‌ی تئوری‌های اقتصاد سیاسی را نشان می‌دهد. در جامعه‌ای که فقط شامل کارگران و سرمایه‌داران است، انباشت غیرممکن خواهد بود.»

نقد رُد برِتوس به جامعه‌ی سرمایه‌داری را از زبان رزا لوکزامبورگ نقل می‌کنم: رُد برِتوس تئوری ارزشِ عجیب و غریبی دارد که بنای همه‌ی بحث‌هایش را هم بر همین اساس می‌گذارد: او اول ارزش مبادله‌ای نیروی کار را از عرضه و تقاضا نتیجه می‌گیرد و بعد ارزش را از ارزشِ مبادله‌ای نتیجه می‌گیرد. رُد برِتوس معتقد است که تولید سرمایه‌داری باعث شده‌است سرمایه‌داران روز بروز غنی‌تر و کارگران روزبروز فقیرتر شوند. راه حل او این است؛ می‌گوید: شاید راه حلی وجود داشته باشد و آن راه حل را در قیام کارگران می‌بیند. بعد، از خود می‌پرسد اگر کارگران قیام کنند و دیگر حاضر به کارکردن برای سرمایه‌داران نباشند، پس خرج زندگی‌شان را از کجا بیاورند؟‌ چون کسی نیست، مزدشان را بدهد. آن‌وقت راه حل کارگران این خواهد بود که پول‌های سرمایه‌داران را مصادره کنند. اما این کار نقضِ قانون است و با نقض قانون ما به دوران بربریت، سرف‌داری و برده‌داری برمی‌گردیم. مگر این‌که کارگران بخواهند دوباره تبدیل به کسانی بشوند که روی زمین ارباب کار می‌کنند، و ارباب مجبور است زندگی‌شان را تأمین کند. رزا لوکزامبورگ می‌گوید خدا را شکر که کارگرانِ پروس به نصیحتِ رُد برِتوس گوش نکردند و قیام نکردند. البته رزا، عمدتاً با دید تمسخرآمیزی از رُد برِتوس حرف می‌زند، ولی معتقد است در دیدگاه او، نکات مثبت و درستی هم وجود دارد که آنها را برجسته می‌کند: 1ـ رزا معتقد است رُد برِتوس بحران پولی را علت بحران سرمایه‌داری نمی‌داند، بلکه برعکس، بحران سرمایه‌داری را علت بحران پولی می‌داند؛ یعنی رزا لوکزامبورگ معتقد است که رُد برِتوس هم، این نظر را قبول دارد که عدم وجود پول، باعث بحران در سرمایه‌داری نیست، بلکه خودِ تولید سرمایه‌داری چنان بحران‌زا است و آنچنان تضادهایی را با خود حمل می‌کند که بحران‌های پولی را هم بوجود می‌آورد. 2ـ رُد برِتوس معتقد است که همواره بحران‌ها بعد از یک دوره‌ی بارآوری و رونق فرامی‌رسند و به این ترتیب نطفه‌های این تفکرِ سیکل‌های رونق ـ رکود ـ بحران را هم به نحوی می‌بیند. 3ـ او به نقش تجارت خارجی در رابطه با بحران‌ها توجه می‌کند؛ یعنی می‌بیند که بحران‌ها قاعدتاً زمانی رخ می‌دهند که امکان تجارت خارجی محدود می‌شود. بخاطر بیاوریم که بحران اول، زمانی رخ داد که بازارها بر روی کالاهای انگلستان بسته شد. یا همین بحران‌های عظیم (دراین‌باره بعدا بیشتر مکث می‌کنیم) زمانی رخ می‌دهند که مواد لازم برای تولید سرمایه‌داری از امریکا و افریقا به اروپا نمی‌رسند. رزا لوکزامبورگ می‌گوید که رُد برِتوس دراین زمینه دیدی تیزبینانه دارد. 4ـ از آنجایی که او به نقش تجارت خارجی در رابطه با مسئله‌ی بحران‌ها توجه دارد، معتقد است که سرمایه‌داری احتیاج دارد که دائماً بازارهای جدیدی را فتح کند. رزا می‌گوید به این ترتیب رُد برِتوس مبّلغ شرمگین استعمار می‌شود.

نتیجه‌ای که رزا لوکزامبورگ از بررسیِ دور دوم بحث درباره‌ی مسئله‌ی انباشت می‌گیرد، این است که کیرشمَن و سیسموندی، وجودِ انباشت را قبول می‌کردند، اما از توضیحش عاجز بودند. درحالی‌که رُد برِتوس، منکر انباشت است، ولی خواهانِ گسترشِ تولید است و معتقد است که می‌توان ثروت را، بدون این‌که انباشتی صورت بگیرد، افزایش داد.

کمال خسروی

خرداد 1367

منبع: naghd.com