سهم شیر
داستان کوتاهی از عزیز نسین


بهرام غفاری


• یکی بود یکی نبود، درجنگلی که با قانون مخصوص خودش اداره می شد، شیری زندگی میکرد. این شیر تمام حیوانات جنگل را به زیر سلطه خود کشیده و برای همه آنها از مورچه گرفته تا فیل، مالیات وضع کرده بود. حتی حیوانات درنده نیز اجبارا مالیات پرداخت می کردند. این مالیات سهم شیر نامیده می شد. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۲٣ شهريور ۱٣۹۷ -  ۱۴ سپتامبر ۲۰۱٨


 
 
ترجمه: بهرام غفاری


یکی بود یکی نبود، درجنگلی که با قانون مخصوص خودش اداره می شد، شیری زندگی میکرد. این شیر تمام حیوانات جنگل را به زیر سلطه خود کشیده و برای همه آنها از مورچه گرفته تا فیل، مالیات وضع کرده بود. حتی حیوانات درنده نیز اجبارا مالیات پرداخت می کردند. این مالیات سهم شیر نامیده می شد.
حیوانات جنگل از طلوع آفتاب تا غروب آن به هر دری می زدند، زحمت می کشیدند، تلاش می کردند، عرق می ریختند و بهترین قسمت شکارهای خود را جدا کرده و به اسم سهم شیرمالیات می دادند. خرس بهترین عسلها را خودش نخورده به شیر به عنوان مالیات می داد، گرگ جگر شکار خود آهو را به شیر تقدیم میکرد و روباه اگر مرغی را بدست می آورد لذیذترین قسمت آنرا مجبورا به شیر می داد.
شیر در قصر خود نشسته، می خورد و می نوشید و با شوخ ترین، رقاص ترین و بامزه ترین میمونها و عنتران، با هشیارترین و پرحرفترین طوطیان و ... به شادمانی و وقت گذرانی می پرداخت. هراز گاهی برای اینکه کاری کرده باشد و هم چنین زهر چشمی از دیگر حیوانات گرفته باشد در جنگل گشتی می زد. سری نشان داده و دم خود را تکان میداد. نعره هائی می کشید، یکی دو حیوان را خفه می کرد بعد دستی به سبیلهایش می کشید و دوباره برای خوشگذرانی به قصر خود برمی گشت.
سلطان جنگل، برای جلوگیری از خطر روزی که حیوانات جنگل به فکر چاره بیفتند و به پا خیزند، تدبیری اندیشیده بود و از انواع سگها برای قصر خود محافظینی انتخاب کرده بود.
او از مالیاتی که به نام سهم شیر از حیوانات دیگر می گرفت، اضافات آنرا به جلو سگهای محافظ پرتاب می کرد.
مدتی همه کارها به همین روال گذشت تا اینکه در یکی از جنگلهای همسایه قیامی رخ داد. این خبر را کبوتران به این جنگل رسانده و به این صورت حیوانات به ناحق بودن شیرپی برده بودند. آنها به فکر افتاده و قبل از همه بلبلان صدای خود را بلند کرده بودند.
بلبلان آواز سر داده و اعتراض می کردند : حق، عدالت، آزادی، برابری...! چرا ما باید سهم شیر پرداخت کنیم؟
سگهای ولگرد خبرچین که شکوائیه های بلبلان را شنیده بودند سریع دویده و خبر را به سگهای پا کوتاه داخل قصر رسانده بودند. سگهای پاکوتاه هم خبر را به سگهای شکاری و آنها هم خبر را به سگهای گرگی داده بودند. بدین گونه خبر به گوش شیر، سلطان جنگل رسیده بود.
شیر نگران اوضاع شده و درصدد سیاستی برآمده بود که بی سروصدا غائله را به راحتی جمع و جور کند. فکری به عقلش رسیده و توسط یکی از سگهایِ شکاریِ قلادهِ طلائیِ زیردستش، این خبر را به بلبلان فرستاده بود:
ای بلبلان، ای بنده گانم!
چنانکه شنیده ام اتحاد و برابریِ باثبات جنگلِ خوشبختی مان را افکار هرج و مرج طلبانه و خرابکارانه که از جنگلهای بیگانه به اینجا خزیده است، تهدید می کند. شماها هم به اسم آزادی شروع به آواز نموده اید. ای بنده گان خوش صدایم، ای بلبلانم! عقلتان را بکار گیرید! در روی شاخه های گل نشسته، به جای اینکه چهچه بزنید و ترانه و آواز سر دهید، چرا زبان به شکایت باز کرده و حیوانات را به اعتراض و قیام دعوت می کنید؟ همه تان به قصر من بیاید! با صدای خوشتان و آوازهای زیبایتان من را سرگرم کنید! هنر واقعی یعنی این! من نیز از سهم شیر به شماها قسمتی می دهم و شکمتان را سیر می کنم. اگر بلبلانی هستند که آزادی خواه اند و نمی خواهند به قصرمن بیایند آنها هم برای گلها آواز بخوانند. من هم از سهم مخصوص در نظر گرفته شده به امورات آنها نیز میرسم. اگر بر خلاف این تصمیماتم کسی بکوشد تا عملی انجام دهد، عدالت بر جایگاه خود خواهد نشست. این را بدانید که پنجه ام گریبانگیر همه شماهاست!
بعد از این خبر اکثر بلبلان پرواز کرده به قصر رفته بودند. سلطان جنگل آنها را در قفس طلائی جای داده و از سهم شیر هم به آنها غذا می داد. آنها هم از قفسهای طلائی شان آوازهای با نشاط می خواندند و دل سلطانشان را شاد می کردند.
در جنگل سروصدا خوابیده بود. بعد از همه این رویدادها تعدادی از بلبلان جنگل شروع به آواز کرده و پی در پی چهچه می زدند و می خواندند: که هیچ فرقی بین قفس ها نیست. چه از طلا باشد چه از آهن، قفس همان قفس است..
این بار نیز سگهای خبرچین برای نشان دادن خوش رقصیشان خبر را به شیر رسانده بودند.
شیر عصبانی و خمشگین شده بود: زبان سرخ، سر سبز دهد برباد. هرچه بر سر بلبل بیاید تقصیر زبانش است.
زبان درازان را زبان بریده خواهد شد!
بعد از این قانون جدید، هرجا بلبلی آوازه خوان و چهچه زن دیدند گرفته و زبانش را بریدند.
بلبلانی که زبانشان بریده شده بود با حرکات چشم و ابرو شروع به فهماندن حرفهایشان کرده بودند. حرکات چشم و ابرو هم ممنوع شده بود.
سلطان که فهمیده بود نمی تواند با درآوردن زبان بلبلان از حلقومشان راه بجائی برد دوباره قانون جدیدی وضع کرده و به کندن سر بلبلانی که با حرکات چشم وابرو می خواندند، اقدام کرده بود.
دیگر در جنگل کوچکترین صدائی نبود.
سگها در قبال کاری که برای سلطان انجام می دادند سهمی دریافت کرده و ارتقا پیدا می نمودند. به همین خاطر آنها باید کاری می کردند..
سگهای سلطان شروع به گشت زنی در جنگل می کردند ولی در جنگل چیزی برای گزارش نبود، اما حتما چیزی هست و آنها می بایستی باخبر میشدند که آیا هنوز بلبلان هرج و مرج طلب و خرابکاری در آنجا وجود دارند یا نه؟ به همین خاطر سگها در چهار طرف جنگل به گشت زنی پرداختند.
یک سگ شکاری با سگی پاکوتاه در پایان گشت زنی خود بلبلی را نشسته بر روی شاخه ای گل دیده بودند. بلبل بیچاره نه آواز می خواند نه چشم و ابروی خود را حرکت می داد. از درد و اندوه به سینه اش خار فرو میکرد، خونش به روی گلها می چکید و از چشمانش قطرات کوچک اشک سرازیر می شد.
آنها بفکر حیله ای افتادند تا این بلبل را به حرف آورده و سخن او را به سلطان گزارش داده و از آن سود برند.
سگ پاکوتاه گفت: برادرم بلبل، چرا ما تلاش بکنیم و جان بکنیم ولی شیر بهترین ها را بخورد؟ آیا این بی عدالتی و ناحقی نیست؟
بلبل فریب و حیله سگان را نخورد اما این دوسگ آنقدر آه و ناله کردند و زوزه کشیدند که در آخر بلبل نتوانست جلو خود را بگیرد و تنها یک کلمه ناغافل از دهانش خارج شده بود:
ـ درسته! ...
ـ چی؟ درسته؟
سگها سریع دویده و به سلطان جنگل گزارش بلبل را داده بودند.
شیر دستور داده بود که بلبل را بگیرند و گفته بود هر کس بلبل را پیش او بیاورد او را رئیس محافظین قصر خواهد کرد.
دوتا از سگها دویده و خودشان را به بلبل رسانده بودند.
سگ شکاری زوزه کشان گفته بود:
برادرم بلبل، شب و روز بخاطر اینکه جنگل را آگاه کنی آواز میخوانی و زبان می ریزی. معلومه که خیلی خسته ای، کمی همانجا بخواب و استراحت کن، ما از تو مواظبت می کنیم. کسی نمی تواند به تو آسیب برساند.   
بلبل بیچاره که روزها بود خواب نداشته است به این حرفها باور کرده بود. حیله سگ شکاری اثر خودش را کرده و بلبل چشمان خود را بسته و زود در آنجا بخواب رفته بود.
سگ پاکوتاه دیگر مهلت نداده و زود پریده و بال بلبل را به دهن گرفته بود. بلبل بهت زده، فهمیده بود که گول خورده است، اما دیگر دیر شده و ثمری نداشت بال بلبل در دهن سگه بود.
سگ پاکوتاه در حالیکه بلبل را در دهانش گرفته بود شروع بدویدن بطرف قصر کرد تا قبل از سگ شکاری به آنجا رسیده و مژده را داده و جایزه سلطان را از آن خود کند. سگ شکاری که از حسادت دیوانه شده بود دویده و خود را به سگ پاکوتاه رسانیده و حیله ای را بکار بسته و به سگه گفته بود:
ـ دوست عزیزم آهسته تا با همدیگر به قصر رسیده و این مژده را دوتائی به سلطان به دهیم.
سگ پاکوتاه تا کمی از سرعت خود کاسته بود سگ شکاری پریده و دم سگ اولی را با پنجه خود گرفته بود. بال بلبل در دهن سگ پاکوتاه و دم سگ پاکوتاه در پنجه سگ شکاری بود.
بلبل که این وضعییت را دیده بود شروع به سخن کرده و گفت:
برادران عزیزم، من را دستگیر کردید. کی می داند که سلطان برای قدرانی از زحمات شماها، چه جوایز با ارزشی به شما خواهد داد. بیاید برای تشکر از سلطان همگی باهم به جان سلطانمان دعا بکنیم و شیر عزیزمان را با دست زدن تشویق بکنیم...
سگها هر دو مانده بودند که چه بگویند، اما از اینکه دیگری خبر به قصر برساند که فلانی به جان سلطان دعاگو نشد و او را تشویق نکرد، نگران شدند و از ترس همدیگر مجبور به انجام گفته بلبل شدند.
سگ شکاری هنگام دست زدن برای سلطان دم سگ پاکوتاه را رها کرده بود و بلبل نیز هنگام دعاگوئی به جان شیر از دهن سگ پاچه گیر پرواز کرده و روی شاخه گلی نشسته و رهائی یافته و از آنجا برای اولین باردر تمامی عمرخود بجای آوازخوانی دشنامی داده بود:
ـ از این به بعد ... کسی که به حرف سگی اعتماد کند
سگ پاچه گیر که شکار خود را پرانده بود گفت:
ـ از این به بعد ... کسی که بیموقع دعا کند
سگ شکاری هم حرف آخر را زده و گفت:
ـ از این به بعد ... کسی که قبل از گرفتن جایزه از سلطان دست زده و او را تشویق کند.

عزیز نسین ۱۹۵٨
تاریخ ترجمه: تابستان سال ۲۰۱۷ ، مردادماه سال ۱٣۹۶