جهانوطنی و ابتذال شرهای جغرافیایی
دیوید هاروی، ترجمه: صالح نجفی
•
جهانوطنی برگشته است. این برای بعضیها خبر خوشی است. خبر بد این است که جهانوطنی آنقدر معناها و سایهروشنهای گوناگون به خود گرفته است که دیگر نمیتواند نقشی را که قرار بوده، به عنوان چشماندازی وحدتبخش برای دموکراسی و حکمرانی در جهانی بیشازپیش جهانیشده ایفا کند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۲۵ شهريور ۱٣۹۷ -
۱۶ سپتامبر ۲۰۱٨
«احیای علم جغرافیا.... باید آن وحدتی را برای معرفت پدید آورد که بدون آن هر کوششی برای تحصیل دانش در حد کارهای مقاطعهای خواهند ماند»
ایمانوئل کانت
«بدون شناخت جغرافی انسانهای بافرهنگ از عهده فهم یک روزنامه هم برنمیآیند»
جان لاک
جهانوطنی برگشته است. این برای بعضیها خبر خوشی است. خبر بد این است که جهانوطنی آنقدر معناها و سایهروشنهای گوناگون به خود گرفته است که دیگر نمیتواند نقشی را که قرار بوده، به عنوان چشماندازی وحدتبخش برای دموکراسی و حکمرانی در جهانی بیشازپیش جهانیشده ایفا کند.
بلافاصله به برخی تقسیمبندیهای کلی برمیخوریم. هستند کسانی چون مارتا نوسبام که با وفاداری و پایبندی به علقههای محلی بهطورکلی و بهطور مشخص با ناسیونالیسم مخالفاند و دیدگاه خود را بر پایه این مخالفت بنا نهادهاند. نوسبام، متاثر از رواقیان و کانت، معتقد است جهانوطنی قسمی خلقوخو، «عادت ذهنی» یا مجموعهای از پایبندیها به کل بشر به منزله پیکری واحد است که از طریق یک برنامه آموزشی متمایز ملکه ذهن آدمیان میشود، برنامهای که بر روی اشتراکها و مسئولیتهای شهروندی جهانگستر تأکید میگذارد. در برابر این دیدگاه، همه اقسام جورواجور جهانوطنیهای مبتنی بر هویتهای چندرگه قرار میگیرند که به صفات مختلفی متصفاند: «ریشهدار»، «منبعث از وضعیتهای خاص»، «بومی»، «مسیحی»، «بورژوایی»، «ناسازگار»، «واقعا موجود»، «پسا استعماری»، «فمینیستی»، «زیستمحیطی»، «سوسیالیستی» و غیره ذلک. در این دیدگاه، جهانوطنی تکثر مییابد و تابع ویژگیهای خاص گروههای گوناگون میشود؛ چراکه بر پایه این دیدگاه، وفاداری و پایبندی مجرد به مقوله انتزاعی «انسان» در عالم نظر، چه رسد به مقام عمل، قادر به تامین هیچ قسم تکیهگاه سیاسی در مواجهه با جریانهای نیرومند جهانگستری که دورتادور ما را احاطه کردهاند نیست.
پارهای از این «جریانهای ضد جهانوطنی» در واکنش به دعویهای نوسبام صورتبندی شدهاند. برای نمونه، نوسبام متهم شده است که صرفا در کار تدوین نوعی ایدئولوژی مناسب برای «دهکده جهانی» طبقه نوپای مدیران لیبرال است. به آسانی میتوان از یکی از عبارات مشهور «مانیفست کمونیسم» علیه او استفاده کرد: «بورژوازی با سوءاستفاده از بازار جهانی به تولید و مصرف تمام کشورها خصلت جهانوطنی داده است». و راستی هم مشکل میتوان بین استدلالهای او و برهانهایی فرق گذاشت که ریشه در فاعل اخلاقی نولیبرال آدام اسمیت دارند، فاعل مختاری که غرق در شادی سوار بر نیروهای بازار به هر آن کجا که ببرندش میرود، و از این بدتر، استدلالهای او مشابه آرای مندرج در ژئوپولیتیک جهانگستر منافع ملی و بینالمللی ایالات متحده آمریکاست. منتقدان او میگویند به هر روی در کلیگرایی و عامباوری اثیری و انتزاعی او عنصر سرکوبگر و ظالمانهای هست که در قلب گفتار هوادار جهانوطنی او جای دارد. آخر دیدگاه او چگونه میتواند با جهانی کنار آید، همدلی پیشکش، که بارزهاش تکثر فرهنگها، نهضتهای رهاییبخش ملی یا قومی و همه دیگر انواع تفاوتهاست؟ آنچه فنگ چیاه و بروس رابینز «سیاست جهانوطنی» (cosmopolitics) مینامند تلاشی است برای «بخشیدن سامان وجاهتی فکری به این فضای نوپای پویایی... که تاکنون هیچ قاموس تمایزگذار بسندهای برای توصیف آن پرورانده نشده است».
اینکه به چنین قاموس جدیدی نیاز هست عقیده بسیاری از صاحبنظران است، عقیدهای که شاید در آینده ما را به قلمرو فکری تازهای سوق دهد. اوضاع و احوال عینی و ملموسی که این نیاز را پدید آورده نیز از نظر بسیاری همان اوضاع و احوال «جهانگستری» (گلوبالیزاسیون) بوده است. همین نیروها بعضی دیگر از نظریهپردازان مانند ریدینگز و میوشی را بر آن داشته تا ساختارهای غالب معرفت را به کلی زیر سوال ببرند. مثلا ریدینگز به طرز قانعکنندهای استدلال میکند که دانشگاههای سنتی دیگر علت وجودی خود را از دست دادهاند. در اروپا آن نوع از دانشگاه که به دست ویلهلم فن هومبولت دو قرن پیش در برلین تأسیس شد به حفظ و تحکیم فرهنگهای ملی یاری میرساند. در ایالات متحده دانشگاه کمک میکرد به خلق سنت، تأسیس پارهای اسطورهها و تربیت «اتباعی جمهوریخواه» که قادر باشند عقل و احساس را به هم برآمیزند و در چارچوب نظامی از حکمرانی دموکراتیک مبتنی بر اجماع و وفاق عمومی دست به داوری بزنند. ولی جهانگستری (نه فقط در حوزههای اقتصادی که نیز در فرهنگ)، برآمدن قدرتهای فراملیتی و «توخالیشدن» نسبی دولتهای تکملیتی (مضمونهایی که جملگی در کار هلد تدقیق شدهاند) این نقش سنتی دانشگاه را سست گرداندهاند. بدین اعتبار است که ریدینگز میپرسد وقتی فرهنگی که بنا بوده دانشگاه از آن صیانت کند همچون همه چیزهای دیگر جهانگستر و فراملیتی میشود چه اتفاقی میافتد؟ همانطور که میوشی اشاره میکند چندفرهنگگرایی نوشداروی پس از مرگ سهراب است:
«تا بدانجا که مطالعات فرهنگی و جریانات چندفرهنگی برای دانشجویان و صاحبنظران دستاویزی برای همدستی با استعمار جدید به سبک موسسه «TNC» فراهم میآورند، کاری بهغیر از سرپوشنهادن دوباره بر روی خودفریبی لیبرالها نمیکنند. ما با تنسپردن به موج گفتار «پسااستعماری» یا حتی «پسامارکسیستی» به طور کامل همدست ایدئولوژی مستولی بر جهان امروز میشویم، که البته طبق معمول چنان مینماید که اصلا ایدئولوژی نیست».
بسندهکردن به اصلاح ساختارهای معرفت، به گفته ریدینگز، این خطر را دارد که «متوجه ابعاد وظیفهای که هماینک در علوم انسانی، علوم اجتماعی، علوم طبیعی به عهده داریم نشویم - یعنی وظیفه تجدید نظر اساسی در مقولاتی که بیش از 200 سال است بر حیات فکری ما سیطره داشتهاند».
نوسبام هم از ضرورت ایجاد ساختاری یکسره متفاوت در نظام تعلیم و تربیت داد سخن میدهد، ساختاری متناسب با تدبیر و تأمل سیاسی معقول در جهانی که بیش از پیش جهانی میشود. بر سر این نکته هم او و هم منتقدانش و نیز شماری دیگر از صاحبنظران نظیر هلد، ریدینگز، میوشی، برنان و چیاه جملگی همداستاناند. اماچه نوع از معرفت و چه نوع از ساختار آموزش؟ نوسبام شکوه میکند که «ملت ما به طور وحشتآوری درباره اکثر نقاط دیگر جهان جاهل و غافل است». ایالات متحده آمریکا قادر نیست به خود از منظر چشم دیگری نگاه کند و از همین روی به همان اندازه درباره خود نیز دچار جهل و غفلت است. او به طور مشخص اشاره میکند:
«برای به پیشبردن این قسم گفتوگوی جهانگستر، ما نه تنها باید از جغرافیا و محیط زیست سایر ملتها شناخت داشته باشیم -چیزی که هماینک تجدیدنظری گسترده در برنامههای درسی ما را لازم میآورد - بلکه همچنین باید چیزهای زیادی درباره مردمانشان بدانیم، به قسمی که به هنگام سخنگفتن با ایشان بتوانیم به سنتها و پایبندیهای آنان احترام بگذاریم. تعلیموتربیت جهانوطنی زمینه لازم را برای این قسم تدبیر و تامل فراهم خواهد ساخت». (تأکیدها از من)
این استناد به ضرورت فهم کافی و مقتضی از جغرافیا و مردمشناسی شاید قرینه احیای کلیتر علاقه و توجه به معارف جغرافیایی در عالم فکری ما در ازمنه اخیر باشد، و این احتمالا تصادفی نبوده است، لیکن در مورد نوسبام باید گفت او صرفا خط کانت را دنبال میکند (و از قرار معلوم بیآنکه حواسش باشد)، زیرا کانت معتقد بود دانش کافی در زمینه جغرافیا و مردمشناسی شرط لازم برای هر شناخت عملی درباره جهان ماست.
بنابراین در ادامه این مقاله نظری دقیقتر خواهم افکند بر جایگاه بالقوه دانش جغرافیایی و مردمشناختی در هر سامان فکری جدیدی که هم میخواهد با مسائل جهانگستر دستوپنجه نرم کند و هم قصد دارد شالودههای اخلاقی جهانوطنیتر را برای تأسیس دموکراسی جهانوطنی استوار سازد.
جغرافیای کانت
از کانت آغاز میکنم زیرا نمیتوان نقش الهامبخش او را در رهیافت زمانه ما به ایده جهانوطنی نادیده گرفت (حتی شنیدهام که میگویند اتحادیه اروپا تحقق رویای کانت است که به قسمی جمهوریخواهی جهانوطنی میاندیشید). میتوان از مشهورترین فراز رساله او در باب «صلح جاودان» شاهد آورد:
«مردمان کره ارض به درجات مختلف پای در اجتماعی جهانگیر نهادهاند و این اجتماع تا به حدی گسترش یافته و بالیده است که نقض قانونها در یک بخش از جهان در همه جا احساس میشود. بنابراین اندیشه قانونی جهانوطنی زاده خیال و مبالغه نیست؛ متمم لازم مجموعه قواعد نانوشته قانون سیاسی و بینالمللی است، متممی که این قانون را مبدل به قانونی جهانروا برای بشریت میسازد».
حال، جغرافیای کانت را پیش چشم مجسم سازید. کار او را در این زمینه کمتر کسی میشناسد. هرکجا از کانتشناسان درباره نوشته او در زمینه جغرافی پرسیدهام، پاسخی یکسان شنیدهام. «ربطی به فلسفهاش ندارد»، «نباید آن را جدی گرفت» یا «چیز جالب توجهی در آن پیدا نمیکنی». هیچ ویراست انگلیسی از آن منتشر نشده است (هرچند ترجمهای از آن به قلم بولین به عنوان پایاننامه کارشناسی ارشد موجود است، 1968) و نسخه فرانسوی آن نیز آخرالامر در 1999 به چاپ رسید. هیچ مطالعه جدی به زبان انگلیسی درباره جغرافیای کانت در دست نیست، به استثنای رساله می (1970) به انضمام اشاراتی پراکنده به نقش او در تاریخ اندیشه جغرافیایی در کار هارت شورن (1939)، تاثام (1957)، گلاکن (1967) و لیوینگستن (1992). مقدمه ترجمه فرانسوی مواد اولیهای برای بررسی و ارزیابی به دست میدهد.
از یک جهت، عدم علاقه به این اثر کانت قابل فهم است؛ زیرا محتوای جغرافیای کانت همه نشانههای سردرگمی و آشفتگی فکری و سیاسی را در خود دارد. همانطور که دروآ (1999) اشاره میکند خواندن این اثر «به راستی شوکآور است» زیرا به «آش شلهقلمکاری عجیبوغریب از اظهارنظرهایی نامتجانس، معارفی فاقد نظام و کنجکاویهایی ازهمگسیخته» میماند. بیگمان کانت میکوشد چرندیات بیپایه و اساس را از افسانههایی که پایه و اساسی در واقعیت دارند جدا کند اما باز هم آنچه بر جای میماند آمیزهای باورنکردنی از مطالبی است که بیشتر مایه خنده و سرگرمیاند تا پایه اعتبار و حجمیت علمی. اما کار او جنبه بدتری هم دارد. در حالی که بخش اعظم متن اختصاص به اطلاعات غالبا عجیبوغریبی در باب جغرافیای طبیعی دارد (که در واقع عنوان کلاسهای درس او بوده) گفتههای او درباره جایگاه «انسان» در درون نظام طبیعت به شدت مشوشاند. کانت بدون هیچ بررسی انتقادی به تکرار انواع و اقسام گفتههای تعصبآلود درباره عادات و رسوم اقوام و ملل مختلف میپردازد. چنین است که میخوانیم:
«در سرزمینهای حاره مردان از هر لحاظ سریعتر به بلوغ میرسند اما به درجه کمال مردان در مناطق معتدل دست نمییابند. بشریت به لطف نژاد سفید به اوج کمال خود میرسد. زردپوستان به حیث استعداد از سفیدپوستان فروترند. سیاهان از آنان فروتر و برخی مردان آمریکا از اینان هم فروتر». (نسخه فرانسوی، ص223)
«جمیع ساکنان سرزمینهای گرمسیر فوقالعاده تنبل و تنآسایند؛ ترسو هم هستند، همین دو خصلت را در مردمان سرزمینهای دوردست شمال نیز میبینیم. ترس خرافه میآورد و در سرزمینهای زیرسلطه شاهان به بردگی میکشد. مردمان شمال اسکاندیناوی، اهالی جزیره ساموآ، مردمان گرینلند و غیره به لحاظ کمدلی، تنبلی، خرافهپرستی و افراط در بادهگساری مانند مردم سرزمینهای گرمسیرند، اما غیرت آنها را ندارند زیرا اقلیم و آبوهوای سرزمینهای شمالی غریزه و شهوت جنسی را چندان تحریک نمیکند». (نقلشده در کتاب می، 1970، ص66)
«تعریق خیلی کم و تعریق خیلی زیاد خون را غلیظ و لزج میسازد... در سرزمینهای کوهستانی آدمیان با استقامت، سرحال، پرجرات و عاشق آزادی و میهنخویشاند. حیوانها و آدمیانی که به سرزمینی دیگر میکوچند به تدریج به واسطه تغییر محیط زیستشان تغییر میکنند... مردمان سرزمینهای شمال که به جنوب، به اسپانیا نقل مکان کردند فرزندانی به درشتاندامی و تنومندی خویش به جا نگذاشتهاند، اعقاب ایشان به لحاظ مزاجی شباهتی به نروژیها و دانمارکیها ندارند». (نقلشده در می، 1970، ص66)
زنان برمه لباسهای خلاف عفتی تن میکنند و فخر میفروشند که از مردان اروپایی باردار شدهاند، مردم قبایل هوتن توت [از بومیان جنوب آفریقا] کثیفاند و از راه دور بوی بدشان را میتوان شنید، اهالی جاوه جیببر و دودوزهباز و کاسهلیساند، گاهی لبریز از غیظ غضب و گاهی رنگباخته از ترس.... و به قول ونهگات، زندگی همین است.
البته میتوان چنین افکاری را صرفا تکرار حرفهای مونتسکیو و علمای دیگری چون بوفن [ریاضیدان ناتورالیست فرانسوی قرن 18] گرفت و گذشت (بگذریم از حرفهای بیسروته بازرگانان، مبلغان و دریانوردان). بسیاری از مدافعان پرشور عقل همگانی و حقوق همگانی در آن زمان به گفته دروآ (1999)، با شعف فراوان همهجور مطلب تعصبآلود از این قبیل را بر سر زبانها میانداختند و جوری جلوه میدادند که انگار برتریهای نژادی و تصفیههای قومی را میتوان به سادگی با اخلاق و حقوق همگانی سازگار کرد (گرچه کانت، به شهادت خودش، برخلاف مشی خویش استعمار را محکوم کرد). و البته همهجور بهانه و دستاویز دیگر میتوان دستوپا کرد: اطلاعات کانت در زمینه جغرافیا محدود بود، سلسله درسهای جغرافی او مقدماتی بود، بیشتر به قصد تدوین و طرح مسائل بود تا حل و فصل آنها، و کانت هرگز مطالب گردآمده را برای نشر بازنگری نکرد (متنی که به دست ما رسیده از گردآوری یادداشتهای کانت به ضمیمه یادداشتهای شاگردانش فراهم آمده است).
اما این واقعیت مسلم که جغرافیای کانت چنین آشفته و سردرگم است به هیچرو دلیل نمیشود که آن را نادیده بگیریم. راستش دقیقا همین ویژگیاش است که آن را اینقدر جذاب مینماید، خاصه وقتی آن را با جهانوطنی و اخلاق کلیگرای او مقایسه میکنیم که این همه دربارهاش داد سخن دادهاند. نادیدهگیری در قاموس کانت نمیگنجد و با اندیشه و عمل او نمیخواند. او چندی از مسیر مألوف خویش جدا شد تا از مقررات دانشگاه معافیت بگیرد و به تدریس جغرافیا مشغول شود: او 49 جلسه کلاس جغرافی برگزار کرد (این رقم را مقایسه کنید با 54 نوبتی که منطق و متافیزیک تدریس کرد - مهمترین کلاسهای درس او - و 46 و 28 باری که به ترتیب اخلاق و مردمشناسی درس داد). وانگهی کانت معتقد بود جغرافیا (به انضمام مردمشناسی) شروط امکان کل معرفت را تعیین میکند و معرفتی چنین جامع پیشنیاز لازم - یا به تعبیر خودش «پیشآموزش» ضروری - برای هر چیز دیگر است. بنابراین هرچند جغرافیا آشکارا در وضعی «ماقبل انتقادی» یا «ماقبل علمی» به سر میبرد، نقش تأسیسی آن ایجاب میکرد که مورد توجه دقیق قرار گیرد. به طور قطع یکی از هدفهای کانت این بود که جغرافیا را در وضعی انتقادیتر و علمیتر قرار دهد.
اینکه کانت در این راه ناکام ماند معنایی دارد. کانت بعدها به دلیل ناکامیاش اشاره کرد. او نمیتوانست آرای خود را در زمینه علل غایی در قلمرو معرفت جغرافیایی به کار اندازد. او (در فرازی که از نظر گلاکن (1967، 532) کلیدی است) مینویسد، «دقیقتر بگوییم، تشکل طبیعت هیچ مشابهتی با هیچ علیتی که برای ما معلوم و شناختهشده باشد ندارد» و هنگامی که او درصدد برآمد نظامی برای فهم موضوعات جغرافیایی بنیان گذارد احتمالا به عمق این مشکل بیش از پیش پی برد.
می (1970) معتقد است میتوان براساس مجموعه کامل نوشتههای کانت بعضی اصول معرفت جغرافیایی را بازسازی کرد. جغرافیا نه تنها پیشدرآمد بلکه همچنین قرار بود، به انضمام مردمشناسی (بنگرید به کانت، نسخه ویراسته 1974)، غایت تألیفی کل معرفت ما به جهان باشد (جهان به مثابه سطح کره خاکی که محل سکونت «انسان» به شمار میآید). تمایز میان جغرافیا و مردمشناسی عمدتا مبتنی است بر تمایز میان «معرفت بیرونی» به منزله دانشی ماخوذ از مشاهده جایگاه «انسان» در طبیعت و «معرفت درونیِ» ذهنها که کانون مطالعات مردمشناسی است. جغرافیا معرفت را از راه تألیف یا ترکیب (synthetically) به میانجی نظمبخشیدن به مکان در تقابل با تاریخ که امکان روایت را در زمان مهیا میکند سامان میدهد. جغرافیا صورتی از معرفت است که هم از تصادف و جزمیت نشان دارد و هم از کلیت و شمول عامی که میتوان از اصول و مبانی اولی استنباط کرد. بنابراین نظمبخشیدن به مکان، به نظر می، حقایق و قوانینی محلی و ناحیهای، در تقابل با حقایق کلی، به دست میدهد.
می به ما نمیگوید که کانت چگونه این قسم حقایق و قوانین محلی را به اصول کلی عقل مرتبط میساخت. ولی اگر تقریر او از کانت صحیح باشد، آنگاه معرفت جغرافیایی با اخلاق عام و اصول جهانوطنی کانت تعارض یا تباین بالقوه دارد. حتی اگر به تأسی از خود کانت بپذیریم که شمول عام اخلاق مصون از هرگونه گزندی از ناحیه علوم تجربی است، مسئله اطلاق این قسم اصول اخلاق به اوضاع تاریخی - جغرافیایی به قوت خود باقی است. وقتی آرمانهای هنجارگذار به منزله اصل عمل سیاسی در متن جهانی درج میشوند که در آن بعضی انسانها پستتر و فرومایهتر از دیگران قلمداد میشوند (دیگرانی که تنبل، بوگندو یا زشتاند)، چه اتفاقی میافتد؟ بعضی گفتههای سنگاندازانه کانت در باب اصول «صلح جاودان» دقیقا زمانی ظاهر میشوند که این قبیل موارد عملی در جغرافیا بروز مییابند. ولی کل مطلب در این دوراهی خلاصه میشود: یا هوتنتوتهای بوگندو و ساموراییهای تنآسا باید خودشان را اصلاح کنند تا صلاحیت آن را پیدا کنند که مشمول قوانین شامل و عام اخلاق شوند (و بدینسان همه تفاوتهای ناشی از جغرافیا را با خاک یکسان کنند) یا اصول کلی به صورت مجموعه قواعدی به شدت تبعیضآمیز عمل میکنند که نقاب خیر همگانی را بر چهره زده است.
تضاد میان شمول عام جهانوطنی و اخلاق کانت و ویژگیهای خاص ناجور و حذفنکردنی جغرافیای او مسئله مهمی است. اگر معرفت جغرافیایی (چنانکه کانت باور داشت) شروط امکان همه دیگر صورتهای معرفت به جهان را تعیین میکند، آنگاه اگر مبانی جغرافیای او تا بدین پایه ظنیاند بر چه اساس میتوانیم به جهانوطنی او اعتماد ورزیم؟ با اینهمه، از یک راه میتوان این را نقطه شروع ثمربخشی برای بحث به شمار آوریم. آخر، درست است که میتوان یکریز و پیدرپی از «مضرات چنددستگی و پایبندیهای شدید محلی برای حیات سیاسی ما» شکوه سرداد (نوسبام، 1977، ص8، به نقل از رواقیان)، این هم مهم است که تشخیص دهیم «هواهای نفسانی بشر» (که کانت آنها را ذاتا ستیزهجوی و مستعد شر میشمرد) در اغلب موارد در قالبی محلی و تفرقهزا جلوهگر میشوند. جنبه زیرین جهانوطنی کانت اذعان صریح اوست به این مهم که «همه چیز در کل از جهالت و نخوت کودکانه و اغلب بدخواهی و ویرانگری بچگانه ساخته شده است». (نقل شده در نوسبام، 1997، ص10) اگر این همان جهان واقعی جغرافیایی/مردمشناسانهای باشد که ما در آن سکنی داریم و جهانوطنی باید با آن درافتد و از پایش درآورد، آنگاه منظره فروریختن بمبهای نیروهای ناتو (به هدایت جمهوریخواهی جهانوطنی نوبنیادی که بارزه اتحادیه اروپای پشتگرم به ایالات متحده آمریکاست) بر سر شهرهای یوگسلاوی، آن هم زمانی که بر روی زمین در کوزوو جنگ و تجاوز و تصفیه قومی بیداد میکند، بیش از پیش در کانون دید قرار میگیرد. این قسم جهانوطنی که در زمانه ما رفتهرفته در جغرافیای جهانی روی مینمایاند به هیچ روی منظره زیبایی نیست.
همچنان که تنی چند از اصحاب قلم (مانند شاپیرو، 1998) گوشزد کردهاند، شکاف تکاندهندهای میان جغرافیای فلسفی کانت و جغرافیای عملی او وجود دارد. به زعم من، در بزنگاه بحرانخیز کنونی که کار کلیگرایی و جهانوطنی کانت گرفته است واجب است وسیلهای برای پلزدن بر روی این شکاف پیدا کنیم. وقتی میبینیم معرفت جغرافیایی عامه مردم (در تقابل با خرد آکادمیکی که در عالم سیاست دست از پا خطا نمیکند) هنوز از حد وضعیت بیسامان و تعصبآلودی که از کانت به یادگار مانده فراتر نرفته است، به واجببودن آن وظیفه بیش از پیش پی میبریم. راستش را بخواهید، تجربه تدریس در دانشگاههای نخبهپرور نشان میدهد که وضع عمومی دانش جغرافیایی (و محتویات تعصبآلود آن) به مراتب خرابتر از آن است که در جغرافیای کانت میبینیم. والایی دیدگاه کانت (و ما) در زمینه اخلاق میباید در کنار ابتذال معرفت (و پیشداوریهای) او (و ما) در زمینه مسائل جغرافیایی قرار گیرد تا حقیقت مطلب روشن شود.
خنده فوکو
فوکو در کتاب «نظم چیزها» تعریف میکند که چگونه هنگام خواندن سطرهایی از داستان کوتاه بورخس از خنده رودهبر شده است. داستان دایرهالمعارفی چینی را توصیف میکند که حیوانات را به طرز غریبی ردهبندی میکند: حیوانهای «مومیاییشده»، «مجنون»، «متعلق به امپراطور»، «رنگشده با قلمموی بس ظریفی از موی شتر» و قسعلیهذا. جای تاسف است که فوکو خندهاش را به جای جناب بسیار جدی کانت، خرج بورخس شوخطبع بذلهگو کرده است. چراکه جغرافیای کانت در بیمنطقی و غرابت روی همه داستانهای بورخس را سفید کرده.
داستان بورخس از وقفه و آشوبی در عالم معانی حکایت میکند که فوکو را به تامل در باب «کثرت معمایی» و بینظمی بنیادینی برمیانگیزد که زبان به سادگی تمام ممکن است بدان تن دردهد. فوکو مینویسد: «نوع بدتر بینظمی نسبت به ناسازبودن این است که چیزهایی را که هیچ تناسبی با هم ندارند به هم پیوند بزنیم؛ منظورم آن نوع از بینظمی است که در آن پارههایی از تعداد زیادی از نظمهای ممکن جدا از هم، بدون هیچ قانون یا قاعده هندسی، در بُعد امور بیقاعده (heteroclite) به تلألو میافتند».
این امر فوکو را به صورتبندی مفهوم «دگرجاها« [heterotopias یا «فضاهای خلافآمد و نابجا»] راه نمود: «نگرانکنندهاند، شاید از آن سبب که پنهانی پایههای زبان را سست میکنند، چراکه نامهای مشترک را تکهتکه میکنند یا به هم درمیپیچند، چراکه امکان نامیدن این و آن را از بین میبرند... دگرجاها (نظیر فضاهای خلافآمدی که جابهجا در کارهای بورخس یافت میشوند) رشته کلام را پاره میکنند، کلمات را از ادامه مسیر خود بازمیدارند، نفس امکان دستور زبان را از ریشه به پرسش میگیرند؛ اسطورههای ما را منسوخ میکنند و حالت تغزلی و غنایی جملههای ما را عقیم میسازند».
به موجب این تعریف، جغرافیای کانت کیفیت دگرجایی دارد. جهانوطنیای که طرحش در آن ناحیه افکنده شده از هم میپاشد و پاره پاره میشود. جغرافیا پایههای حس جهانوطنی را سست میگرداند.
فوکو بعدها کوشید برای مفهوم «دگرجا» مصادیق ملموستری پیدا کند و آن را از چارچوب اثرات زبان فراتر ببرد و وارد قلمرو رویههای مادی کند. در یک سخنرانی به سال 1967 در حضور جمعی از معماران (اندکی پس از انتشار نظم چیزها)، او به بازاندیشی در این مفهوم دست زد. سخنرانی او هرگز به قصد چاپ شدن بازنگری نشد (گرچه او کمی پیش از مرگش اجازه انتشار آن را داد). بدینسان، شباهت غریبی هست میان کار فوکو و جغرافیای انتشارنیافته کانت (که فوکو، در مقام یکی از مترجمان «انسانشناسی» کانت، بعید نیست از وجود آن مطلع بوده باشد).
اما شباهت در همین جا خاتمه مییابد. مقاله فوکو درباره دگرجاها (برخلاف جغرافیای کانت) - که شاگردانش آن را همچون گوهر کمیابی پنهان از درون معدن سرشار آثار او استخراج کردند - به وسیلهای مهم (خاصه در متن پستمدرنیسم) بدل شده است که با آن میتوان مسئله یوتوپیا را از نو زنده کرد و البته همزمان مختل کرد.
فوکو میخواست با توسل به دگرجاها (هتروتوپیا) از «ناکجایی» که یوتوپیایی «جاساز» (placeful) است به فضاها و ساحتهایی بگریزد که در آنها چیزها به شیوههایی «آنچنان متفاوت با یکدیگر قرار میگیرند، جای میگیرند و چیده میشوند که محال است بتوان... مکان هندسی مشترکی در زیر همه آنها تعریف کرد». البته این چالشی مستقیم بود با رویههای طراحی و برنامهریزی عقلانی دهه 1960 و آن قسم از یوتوپیاگرایی که در بخش بزرگی از جنبشهای 1968 موج میزد. هتروتوپیا یا دگرجا از قرار معلوم وسیلهای عالی و ممتاز بود برای گریختن از هنجارها و ساختارهایی که قوه تخیل آدمی (و از قضا مکتب ضداومانیسم خود فوکو) را زندانی کرده بودند. از طریق مطالعه تاریخ فضاهای گوناگون و برداشتی از ناهمگونی و عدم تجانس آنها، امکان شناسایی فضاهایی میسر میشد که در آنها تفاوت، غیریت و «دیگری» میتوانستند از قوه به فعل درآیند یا (در مورد معماران) در عمل ساخته شوند. هترینگتن (1997) مفوم هتروتوپیا را اینگونه خلاصه میکند:
«فضاهایی با نظمدهی دیگرگون: هتروتوپیا تکهای از عالم اجتماعی را به شیوهای متفاوت با فضای پیرامون خود سامان میدهد. آن نظمدهی دیگرگون بعضی فضاها را به منزله دیگری مشخص میسازد و به آنها رخصت میدهد تا شاهد مثالی از شیوهای دیگرگون یا بدیل برای رتقوفتق امور باشند».
این صورتبندی ظاهر جذابی دارد و به ما امکان میدهد تا به شاکلههای یوتوپیایی متکثری بیندیشیم که در گذر تاریخ به صورت شاکلههایی که با هم مانعهالجمع نیستند به دست ما رسیدهاند (فضاهای فمینیستی، آنارشیستی، زیستبومگرا و سوسیالیستی جملگی میتوانند با هم حضور یابند و همزیستی کنند). این صورتبندی زمینه را برای تصور آنچه مارین (1984) «بازیهای فضایی» مینامد مهیا میسازد؛ این بازیها امکان انتخاب، تنوع، تفاوت، ناهماهنگی و قیاسناپذیری را برجسته مینمایند. این صورتبندی ما را قادر میسازد تا نظر کنیم به صورتهای متکثر رفتارهای مرزشکن یا خلاف عرف (که معمولا به عنوان رفتارهای «غیرعادی» یا «نابهنجار» نامگذاری میشوند) در فضاهای شهری و آنها را مهم و زاینده تلقی کنیم. فوکو در فهرست فضاهای دگرجایی خود مکانهای چون گورستانها، مستعمرهها، روسپیخانهها و زندانها را میگنجاند. فوکو به ما اطمینان میدهد که فضاهای فراوانی هستند که در آنها «دگربودگی» و بنابراین فضاهایی بدیل را میتوان نه فقط به صورت زادههای خیال بلکه از طریق برخورد با فرایندهایی اجتماعی که هماینک جریان دارند تجربه کرد و کاوید.
اما فوکو فرض میکند فضاهایی از این دست به نحوی از انحا بیرون از نظم اجتماعی مسلط قرار دارند یا قرارگیریشان در درون آن نظم را میتوان قطع کرد، رقیق کرد یا چنانکه در زندانها میبینیم، معکوس کرد. پیشفرض او این است که قدرت/معرفت در درون فضاهایی واجد تفاوت پراکنده میشود یا میتواند بشود. این ایده تلویحا در کتاب «مراقبت و تنبیه» نقض میشود و در مصاحبه او در 1978 در باب «فضا، معرفت، قدرت» تفسیری کاملا متفاوت مییابد. از این گذشته، پیشفرض هتروتوپیا این است که هرآنچه در این قسم فضاهای واجد غیریت روی میدهد اصولا جالب توجه است و حتی به یک معنی قابل قبول یا مناسب است. گورستان و اردوگاه کار اجباری، کارخانه و مراکز خرید، دیزنیلندها، جونزتاون1، اردوگاههای نظامی، دفاتر روباز نقشهکشی، نیوهارمونی، محلههای دروازهدار همگی محلهایی هستند که رتقوفتق امور در آنها به شیوههایی بدیل صورت میگیرد و از اینرو، هر یک به طریقی دگرجاییاند. آنچه در نگاه اول به لطف تکثر و تنوعش فضایی به شدت باز و گشوده مینماید، ناگهان به صورت چیزی مبتذل جلوه میکند: ملغمهای التقاطی از فضاهایی ناهمگن و گوناگون که در آنها هر چیز «متفاوتی» - با هر تعریفی - ممکن است روی دهد.
در نهایت، کل مقاله راجع به هتروتوپیا خود را محدود میکند به مضمون فرار. فوکو مینویسد: «کشتی حد اعلای هتروتوپیاست. در تمدنهایی که قایق و زورق ندارند، رویاها میخشکند، جاسوسی جای ماجراجویی را میگیرد و پلیس جای دزدان دریایی را میگیرد.» من توقع داشتم این کلمات را روی آگهیهای تبلیغاتی یک سفر دریایی به مقصد جزایر کارائیب ببینم. اما در اینجا ابتذال ایده هتروتوپیا صاف و پوستکنده لو میرود، زیرا کشتی تفریحی تجاری، اگر اصلا ممکن باشد، به راستی فضایی دگرجایی است؛ و خب، کجای این ایده حالت انتقادی، آزادکننده و رهاییبخش دارد؟ گریزهای دگرجایی فوکو سرآخر درست به اندازه جغرافیای کانت مبتذل از کار درمیآیند. من تعجب نمیکنم که او این مقاله را منتشر نکرده رها کرد.
با اینهمه، او حس میکرد که در این مقاله چیز مهمی هست، و به همین سبب نمیتوانست آن را از خاطر خود محو کند. او بعدها شاید با گوشه چشمی به نقدی بر کانت، نگران نظرگاهی بود که در آن «فضا مرده، صلب، غیردیالکتیکی و بیتحرک تلقی میشد» و حال آنکه بالعکس، «زمان در حکم سرشاری، باروری، زندگی و دیالکتیک بود». (فوکو، 1984، 70) اگر «فضا در هر شکلی از زندگی جمعی حالت بنیادین دارد» آنگاه، به زعم فوکو، فضا در عین حال باید «در هر گونه اعمال قدرت نیز بنیادین باشد».
بدین اعتبار او نیز همانند کانت اجازه میدهد ایده هتروتوپیا انتشار یابد. اما مسئولیت محتوایش را به گردن نمیگیرد و میگذارد دیگران پارهنوشتههایش را گردآوری کنند. و هنگامی که در 1976 ویراستاران نشریه جغرافیایی رادیکال تازه تاسیس «هرودوت» از فوکو خواستند تا بحثهایش را در این باب روشنتر شرح دهد، او پاسخهایی سربالا، طفرهآمیز و ظاهرا نامربوط تحویلشان میدهد، آن هم به پرسشهایی، در کل، کاملا معقول و معنیدار. فوکو با خودداری مکرر از تدقیق مبانی مادی زرادخانه معرکه استعارههای فضاییاش از طرح موضوع دانش جغرافیایی متناسب با برداشتهایش طفره میرود (آن هم به رغم بهرهگیری از صورتهای فضایی بالفعلی چون زندانهای سراسربین برای وضوح بخشیدن به درونمایههای بحثش) و معنای ملموسی به این حکم خود نمیدهد که فضا «بنیان اعمال قدرت است» و موافقت نهایی او با این مهم که برداشت متناسبی از جغرافیا جزو شروط امکان استدلالهای اوست - نسخهای دیگر از پیشآموزش کانتی - بیشتر به تاکتیکی برای دستبهسر کردن مخاطبان جغرافیدانش میماند تا به تفکری بدیع و اصیل. به هر روی، او هرگز توفیقی در تدوین برداشتی جغرافیایی نیافت و هکذا هیچیک از پیروانش.
وقفه جغرافیایی
خب، با این مقدمات، چه میتوان گفت درباره این دو چهره برجسته و درخشان عالم فلسفه که نتوانستند حدود معرفت جغرافیایی و برداشتهای فضایی خود را به هیچ طریق نظاممند یا سازماندهی مشخص کنند و با اینحال با اجازه دادن به دیگران تا اندیشههایشان را در این باب پس از مرگشان و به صورت غیررسمی منتشر سازند تلویحا بر اهمیت ناکامیشان در این زمینه صحه گذاشتند؟ یک پاسخ ساده به این پرسش میتوان داد. اگر هتروتوپیاها پایههای صورتهای جاافتاده حس و معنا را میلرزانند و سست میگردانند، پس بدین اعتبار میتوان گفت آنان که (در عرصه حکمرانی، دموکراسی و هرجای دیگر) به عقلانیت سنتی پایبندند از سرپوشنهادن بر پرسشهای جغرافیایی یا طفرهروی از پاسخ به آنها نفع شخصی میبرند (دقیقا همان کاری که فوکو در مصاحبه 1976 خویش کرد). ابتذال ظاهری معرفت جغرافیایی باعث شده خیلی راحت آن را نادیده بگیرند و غیرضرور بخوانند.
البته در خود علوم جغرافیایی هم مشکلاتی هست. من از دیرباز بر این باور بودهام که گنجانیدن مفهوم فضا (چه رسد به جغرافیاهایی ملموس و عینی) در پیکره هر نظریه اجتماعی (از جمله در نظریه مارکس) همواره بنیانهای قضایای محوری آن نظریه و استنتاجهایش را سست میکند (بنگرید به هاروی، 1984). دلیلی نمیبینم امروز آن حرفم را پس بگیرم. این سستگردانی باعث شده است فضا استعارهای عالی در حمله پستمدرنیستها - فیالمثل با الهام از «نظم چیزها»ی فوکو - به همه صورتهای کلیت و شمول به شمار رود. در حیطه علم اقتصاد - که هرچه باشد، کاملترین علم از میان علوم اجتماعی به منزله شکل «عقلانیشدهای» از معرفت/ قدرت است که بر پایه مبادی یا مبانی اولی کار میکند - مسئله نظمدهی به فضا تعدادی پارادوکس عمیق و ظاهرا رفعنشدنی به وجود میآورد. کوپمنز و بکمن به سال 1957 مقالهای انتشار دادند که «تردیدهایی جدی درباره امکان تداوم توزیع کارآمد محلی فعالیتها از طریق نوعی از نظام قیمتها» پیش میکشید. طبق گزارش کوپمنز (1957، 154) «معضل اصلی» این است که «وابستگی معیار تصمیمگیری (محلیِ) آدمی به تصمیمهای دیگران از قرار معلوم هیچ مجالی برای تخصیص کارآمد فعالیتها برمبنای قیمتها نمیگذارد». کافی است مفهوم فضا را در ناودان استدلالهای اقتصادی بریزید تا کل منطق فرو بریزد زیرا قیمتها هرگز نمیتوانند درست به وظیفه خود عمل کنند. کوپمنز و بکمن آنقدر از نتیجه کار مایوس و سرخورده شدند که انتشار کتابشان را چندین سال عقب انداختند (گرچه برخلاف فوکو و کانت، دستکم مسئولیت آن را برعهده گرفتند).
اما اکنون که موضوعات فضامندی (و به درجاتی، جغرافیا) از نو کشف شدهاند و بعضا از نو وارد جریان اصلی نظریه و عمل گشتهاند دقیقا چه حاصلی به کف آمده است؟
نخست در نظر آورید که چگونه قسم فضامندی اخلالگر راه خود را آرامآرام در بررسیهای نقادانه جهانوطنی باز میکند. مثلا کانِلی (1995، 137)، به زعم من به درستی، دفاع میکند از «تصور جهانوطنیتر و چندبعدیتری از دموکراسی که انرژیها و هویتیابیهای دموکراتیک را در طول عرصههایی متکثر توزیع کند». ولی به هنگام رویارویی با گام آشکار بعدی، یعنی تعیین معنای محتمل «فرایند توزیع چندلایهتر و متکثرتر انرژیهای دموکراتیک»، او دست به مرور آرای دیگر نظریهپردازان سیاست میزند تا فقط نتیجه بگیرد که «از پشت عینک نوستالژی سیاسی (و تلویحا از پشت عینک نظریه سیاسی) محال است بتوانیم «مکانی» را تعیین کنیم «که اگر نتواند به راستی جای وفاداری به دولت را بگیرد دستکم میتواند با آن رقابت کند تا گاهی «ما»یی تازه با آرمانها و حامیانی بیعت کند که انحصار دولت بر هر نوع بیعت سیاسی را از بین ببرند» (کانلی، 1995، 159). کانلی (1998) بعدها پیامدهای اخلالگر و وقفهانداز فضامندی به سرعت تغییربابنده را (با استناد به مفهوم سرعت در نظریه ویریلیو) برای نظریه سیاسی به طور کلی (و برای ایده جهانوطنی کانت به طور اخص) میپذیرد اما این بار از فرصت استفاده میکند تا فشردهشدن زمان- فضا را به منزله فرصتی دوپهلو برای نوع جدیدی از جهانوطنی «ریزوموار» و «پاره پاره» تعبیر کند که در آن اینترنت به صورت محملی برای توسعه امکانهای دموکراتیک ظاهر میشود.
چیزی که کانلی برای تکمیل پروژهاش نیاز دارد این است که ببیند فضامندیها و جغرافیاها (همان مکانهای بالفعلی که او میجوید) چگونه به طور فعال تولید میشوند و چه پیامدهایی به دنبال دارند. او به عنوان مثال متذکر این مهم نمیشود که «افزایش سرعت» در فرهنگ مدرن نتیجه اتحاد نیروهای نظامی با نظام سرمایهداری به عنوان ابزاری برای حفظ و تقویت قدرتهای طبقاتی و منطقهای خاص است و اینترنت هیچ پتانسیل رهاییبخشی برای میلیونها کارگر مزدبگیری ندارد که طبق گزارش بانک جهانی، به جان میکوشند با دستمزدی کمتر از یک دلار در روز با قناعت و صرفهجویی امرار معاش کنند. در همین نقطه که معرفت ملموس جغرافیایی نقش حیاتی در آن دارد نظریهپردازی سیاسی کم میآورد. ما از مفهومهایی کلیدی همچون «محوطه»، «فضامندی»، «سرعت» و «مکان» حداکثر میتوانیم بهسان استعارههایی آسانیاب برای وقفه و اخلال افکندن در سیاستهای عادتشده و جاافتاده بهره جوییم. مفهومهایی از این دست فاقد صورتبندی نظری میمانند، حتی اگر کار کانلی به طور بارزی یک کار پیچیده و تراشخورده نظری باشد. وقفهافکنیهای ناشی از فضامندیها صرفا ابزاری به دست میدهند برای دفاع از نوعی تکثرگرایی فراخدامن سیاسی و چندبعدیگرایی مبتنی بر تفاوت.
منبع:
www.davidharvey.org
پینوشت:
1- Jonestown: نام محلی در جمهوری گویان (Guyana) که پیروان رهبری مذهبی به نام جیم جونز در آن زندگی میکردند. در 1974، آنان جملگی طی مراسمی آیینی با سم خود را کشتند، واقعهای که به «قتلعام جونزتاون» مشهور است.
منبع:شرق
|