دل ام گرفته ست
اسماعیل خویی
•
دل ام گرفته تر از آسمانِ ابری ی این شامگاهِ زمستانی ست؛
و گریه ام... نه،نمی آید:
چرا که،گرچه هوا،در فضای سینه ی من،توفانی ست،
همیشه بُغضِ گره خورده ای ست
در گلوگاه ام،
که مُشت،مُشتِ دُرُشت اش،را هیچ گاه
نمی گشاید.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۲٨ شهريور ۱٣۹۷ -
۱۹ سپتامبر ۲۰۱٨
دل ام گرفته ست
دل ام گرفته تر از آسمانِ ابری ی این شامگاهِ زمستانی ست؛
و گریه ام... نه،نمی آید:
چرا که،گرچه هوا،در فضای سینه ی من،توفانی ست،
همیشه بُغضِ گره خورده ای ست
در گلوگاه ام،
که مُشت،مُشتِ دُرُشت اش،را هیچ گاه
نمی گشاید.
و رشگ می برم
به دخترم:
که دیدنِ نخستین تصویر از فیلمی کوتاه،
که غم نگارِ زندگی ی کودکی خیابانی ست،
وَ قصّه گوی غمگِنِ رنجی که می بَرَد ،
همین نه تنها آه،
که اشگِ او را هم در می آوَرَد؛
وَ،در زمینه های از این بس بسیار کمتر دردانگیز
نیز،
برای او،
چون آسمانِ ابری ی این شامگاه زمستانی،
گریستن به همین آسانی ست!
وَ رشگ می برم
به آسمانِ ابری ی این شامگاهِ زمستانی نیز:
که روشن است که دل،چون سحر،به سینه ی او باز می شود:
برای این که هوای اش بارانی ست.
ببین:
ملالِ خامُش و سرمای شامگاه دارد تر می شود.
و می گویند
که شب از این هم سردتر می شود.
به یادِ مردِ خیابان خوابی می افتم
که یادِ او نگران ام می کند چنان
که پنداری
که بی پناهی و بی خان و مانی اش
وَ رنج بردنِ آن بی نوا گُناهِ من است!
ولی همین که اتاق ام،
با گرمای پوست نوازش،
پناهگاهِ من است،
شریر و ناکس و شادم می کند:
اگر چه چندشِ ناگاه ولرزشِ جانکاهی ام به تیره ی پُشت،
به یادم آرَد باز
که مرگ هم دارد یادم می کند!
نهم فروردین ۱۳۹۷،
بیدرکجای لندن
|