یادِ منیژه را هم گرامی بداریم
بیژن هیرمن پور


• ناصر زراعتی: وقتی خبر درگذشتِ منیژه ـ خواهرِ بزرگِ بیژن ـ در اوایلِ فروردین ماهِ ۱۳۷۸ رسید، در مکالمه ای تلفنی، پس از تسلیت و همدردی، به او گفتم: «بیژن جان! کاش چیزی در موردِ منیژه مینوشتی.» خواهشم را مهربانانه پذیرفت و این مطلبِ را نوشت؛ یادنامه ای زیبا و موجز، به دور از هرگونه احساساتی گری، بی هیچ بزرگنمایی و شعار و دشنامی (حتا هنگامِ یاد کردن از دشمنانِ جنایتکار) ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ٣۱ شهريور ۱٣۹۷ -  ۲۲ سپتامبر ۲۰۱٨


توضیح:
وقتی خبر درگذشتِ منیژه ـ خواهرِ بزرگِ بیژن ـ در اوایلِ فروردین ماهِ ۱٣۷٨ رسید، در مکالمه ای تلفنی، پس از تسلیت و همدردی، به او گفتم: «بیژن جان! کاش چیزی در موردِ منیژه مینوشتی.» خواهشم را مهربانانه پذیرفت و این مطلبِ را نوشت؛ یادنامه ای زیبا و موجز، به دور از هرگونه احساساتی گری، بی هیچ بزرگنمایی و شعار و دشنامی (حتا هنگامِ یاد کردن از دشمنانِ جنایتکار)، با همان نگاهِ دقیقِ واقع بینانه ی آمیخته به طنزِ ویژه ی بیژن (که دوستان و رفقا با آن آشنایند)، در شکلیِ داستانگونه، با نثریِ ساده، روشن و روان و در عینِ حال درست و استوار و از همه مهمتر تأثیرگذار. (امروز، هنگامِ تایپِ این نوشته، من که نوزده سال پیش هم آن را چند بار خوانده بودم، سخت متأثر شدم و اشک به چشمم آمد.)
آن زمان، در شهرِ محلِ سکونتِ من ـ گوتنبرگِ سوئد ـ هفته نامه ی «اطلس» (با مدیریت آقای امیر جواهری و سردبیری آقای رضا سپیدرودی) منتشر میشد. من ستونِ ثابتی در آن نشریه داشتم با عنوانِ «نامه هایِ ایرانی». پیش و پس از این نوشته، نوشته هایِ دیگری را هم از بیژن ـ با اجازه ی خودش و بیشتر بدونِ نامِ نویسنده (که قبلاً نوشته ام «نام» برایِ این دوستِ عزیز و شریف مهم نبود. همیشه میگفت: «مهم حرفی است که نوشته یا گفته میشود.») در این بخش یا بخشهایِ دیگرِ «اطلس» منتشر کردم؛ مطالبی که خودش تایپ میکرد یا دیکته میکرد و یارِ وفادارش شهین آنها را مینوشت، یا رویِ نوار میگفت و ضبط میکرد و برایم با پست میفرستاد. آن سالها که هنوز اینترنت رایج نشده بود، مکاتباتِ من و بیژن بیشتر به شکلِ حرف زدن و ضبط کردن رویِ نوارهایِ کاست انجام میشد. من البته حرفهایِ بیژن را که قرار بود چاپ شود، از رویِ نوارها پیاده و تایپ میکردم. اکنون، افسوس میخورم که چرا همه ی آن نوارها را نگه نداشتم. هر یک از ما برایِ صرفه جویی، معمولاً پس از شنیدنِ حرفهایِ فرستنده، پاسخ را رویِ همان نوار ضبط میکردیم. خوشبختانه، چند تایی از نوارهایِ بیژن باقی مانده است.
«یادِ منیژه را هم گرامی بداریم» در شماره ی ۵۷ «اطلس» چاپ شد.
پس از شنیدنِ خبرِ باورنکردنی و ناگوارِ رفتنِ ناگهانیِ بیژن، بلافاصله،یادِ این نوشته افتادم و فکر کردم خوب است انتشارِ دوباره ی آن که در ضمن، یادی هم باشد از آن «مادرِ» مبارز و دو فرزندش: خسرو و مریم که در اوجِ شکوفایی، به دستِ دشمنانِ آزادی و انسانیّت اعدام شدند.
چون یادم نبود در کدام شماره چاپ شده، ناچار، همه ی شماره ها را که در این نزدیکِ بیست سال، گوشه ای انبار شده بود، جستجو کردم تا سرانجام دریافتم در شماره ی ۵۷ چاپ شده است.در روزنامه ای که من داشتم، جایِ این نوشته در صفحه ی شش، خالی بود. یادم افتاد احتمالاً آن را همان زمان بریده ام و یا برایِ خودِ بیژن فرستاده ام یا در جایی کنار گذاشته ام.
سرانجام، دیروز، لطفِ آقای امیر جواهری، دوستم در همین شهر، باعث شد به این شماره دسترسی بیابم و آن را تایپ کنم.
یادِ عزیزِ بیژن، منیژه، خُسرو و مریم زنده و گرامی باد!
*
در پایان، شاید بی مورد نباشد توضیحِ چند واژه و نام در این نوشته برایِ خوانندگانِ بویژه نسلِ جوان.
مُبارکه: شهرستانی در پنجاه کیلومتریِ جنوبِ غربیِ اصفهان. زادگاهِ بیژن.
قِزِل قَلعه: قلعه ای بازمانده از دورانِ قاجار، واقع در بالایِ محله ی امیرآبادِ تهران که در زمانِ پهلویِ دوّم، پس از کودتایِ ۲٨ مرداد ۱٣٣۲، تیمور بختیار زندانیانِ سیاسی را در آن محبوس کرد. تا سالِ ۱٣۵۲، بندِ عمومی و سلولهایِ انفرادیِ آن (در زیرزمین) محلِ نگهداریِ زندانیان سیاسی بود که بعد، به زندانِ تازهسازِ «اوین» منتقل شدند. سالِ ۱٣۶۰، شهرداریِ وقت آن را تخریب و به بازارِ فعلیِ سبزیجات تبدیل کرد.
ساقی: ایوب ساقی استواری که مدتِ ده سال (۱٣۴۲ تا ۱٣۵۲) مسول و رئیسِ زندانِ قزل قلعه بود. به شهادتِ زندانیانِ سیاسی که او را میشناختند، با زندانیان رفتاری خشن و غیرانسانی نداشت. به همین دلیل هم وقتی پس از انقلاب دستگیر شد، با شهادتِ بسیاری ـ از جمله آقایِ طالقانی ـ آزاد شد.
[یادم است که بیژن تعریف میکرد:
یک روز، در حیاطِ بندِ عمومیِ قزل قلعه، گوشه ای تنها ایستاده بودم و فکر میکردم. صدایِ ساقی را شنیدم. با همان لهجه، خطاب به من گفت: «ها، چیه؟ ناراحتی؟... برایِ تو که چشمات نمیبینه چه فرقی میکنه که تویِ قزل قلعه باشی یا تویِ پاریس؟»
با خودم گفتم: «چی میگه این مردک... چطور فرقی نمیکنه شهرِ پاریس با زندانِ قزل قلعه؟»
آن زمان، اصلاً تصوّر هم نمیکردم که زمانی ناچار بشوم بیایم پاریس زندگی کنم. بعد که آمدیم اینجا، یک روز یادِ آن حرفِ ساقی افتادم. بعد، دیدم درست فکر کرده بودم: خیلی فرق است بینِ قزل قلعه و پاریس... آنجا که بودم، همیشه، در تمامِ بیست و چهار ساعت، کلّی بچّه هایِ خوب دور و برم بودند؛ با هم حرف میزدیم و برایم روزنامه و کتاب میخواندند. امّا اینجا، اکثرِ وقتها، تَک و تنهام...]
اَمربَر: عنوانِ سربازوظیفه ای که آن زمان، در زندان، کارِ خریدهایِِ زندانیان، از جمله روزنامه ها و مجلات و کتابهایِ مُجاز را انجام میداد.
زحمتِ یافتنِ توضیحِ بقیه‍ی اسامی را خوانندگان خواهند کشید.
ناصر زراعتی
۲۲ سپتامبرِ ۲۰۱٨
گوتنبرگِ سوئد


                                             یادِ منیژه را هم گرامی بداریم

دورترین خاطره ی من از او به شبِ عروسی اش میرسد. حتا آن شب هم او را در هیچ صحنه ای به خاطر نمی آورم. برایِ من هم مثلِ بقیه ی مردمِ «مُبارکه»، در آن شب، «دخترِ بختیار» را میدادند به «پسرِ میرزا رضا دانش». برجسته ترین صحنه هایِ آن شب شوخیهایِ مستانه ی آقاتقی معلمِ کلاسِ سوّم با رقاصه ی دسته‍ی مُطربهایِ اصفهانی و عربده کشیِ یکی از افرادِ خانواده ی عروس بود. پدرِ عروس در مراسم شرکت نداشت. «بَگُمِ میرزاکریم» در گوشه ای، در چارقدِ خودش گریه میکرد و مینالید که: «عروسیِ دخترِ بی مادر از این بهتر هم نمیشود!» عروسی را برخلافِ میلِ پدرِ عروس جلو انداخته بودند و او هم در مراسم شرکت نکرده بود. همین باعث شد دختربچّه ای که تا آن روز وجودش حتّا برایِ من که برادرش بودم، احساس نمیشد، در مراسمِ عروسی اش هم تقریباً حضور نداشته باشد.
*
اوایلِ بهمنِ ۱٣۴۹ است. یک هفته ای از دستگیری ام میگذرد. در پاسدارخانه ی «قِزِل قَلعه»، پیشِ سربازها، زندانی هستم. «ساواکی» شخصاً میآید تا مرا برایِ ملاقات ببرد. برایِ رفتن تردید میکنم. از ملاقاتِ قبلی در اتاقِ بازجویی، ناراضی ام و همان وقت هم گفته ام که دیگر ملاقاتی نمیخواهم.
واقعیّت این بود که در آن دورانِ سرکوب و سکوت، دستگیریِ هر کس معمولاً خانواده اش را در بُهت و ترس فرومیبُرد و ساواکیها از این جوِّ اندوه و سراسیمگیِ حاکم بر خانواده ی زندانی، برایِ درهم شکستنِ روحیه ی او، حداکثرِ استفاده را میکردند. آن زمان، هنوز دورانِ مقاومتهایِ «خانواده هایِ زندانیان» و در نتیجه، قطعِ ملاقاتها برایِ تضعیفِ روحیه ی آنها فرانرسیده بود. آن زمان، دورانِ ملاقاتهایِ وقت و بی وقت، علاوه بر ملاقاتهایِ هفته ای دو بار،بود.گاه، درست در اوجِ جلسه ی بازجویی، به شیوه ای که حالا دیگر بر همه آشکار است، سر و کله ی پدر، مادر، خواهر یا برادر پیدا میشد. گاه، برایِ درهم شکستنِ زندانی، این ملاقاتها از آن شکنجه ها موثرتر بود.
«ساواکی» با اعلامِ اینکه منیژه خواهرم جُزوِ ملاقات کننده هاست و ملاقات جلوِ درِ «قزل قلعه» انجام میشود نه در اتاقِ بازجویی، بر تردیدِ من فائق آمد.
غیبتِ منیژه در جلسه ی ملاقاتِ قبلی، به من از جانبِ او نوعی اطمینان میداد.
در آن روزِ ملاقات، با همان آرامش و سرزندگیِ همیشگی، میانِ بحثها دوید تا بگوید: «من به این حرفها کاری ندارم. تا وقتی تو اینجا هستی، من هفته ای دو بار میآیم ملاقات و برایِ تو و اینهایی که این تو هستند، غذا و وسایل میآورم.»
همه چیز گفته شده بود.
کسی که نُه سال پیش، در مقابلِ بیماریِ هولناکی که مرا بسرعت به عمقِ چاهِ تاریکِ نابینایی فرومیبُرد، برادرِ کوچکترش را در پناهِ خود گرفت و چنان کرد که نوجوانی روحیه باخته به کسی تبدیل شود که آرزوهایی بزرگ، نه تنها برایِ خود بلکه برایِ تمامِ زحمتکشان و ستمدیدگانِ جهان در سر بپروَرانَد، با همین جمله ی ساده، در حضورِ «ساواکی»، به من فهمانده بود که مرا از سایرِ زندانیها جدا نمیبیند.
از آن پس، او پایِ ثابتِ ملاقاتها بود و من با اطمینان، هر کار و هر چیزی را از او میخواستم و وقتی قبل از ملاقات، از زندانیهایی که ملاقاتی نداشتند با اصرار میخواستم که اگر کاری دارند یا چیزی میخواهند به من بگویند، مطمئن بودم که در بیرون، کسی هست که با دل و جان، خواسته هایِ آنها را برآورده میکند.
*
بعد از «سیاهکل»، سر و کله ی نسلِ جدیدی از خانواده ها جلوِ زندانِ «قزل قلعه» ظاهر شد؛ خانواده هایی که خود در آرمانهایِ فرزندان، خواهران و برادرانِ زندانیشان سهیم بودند و اجتماع در مقابلِ زندان را موقعیّتِ خوبی میدیدند برایِ آگاه ساختن و تحکیمِ همبستگیِ همه‍ی خانواده ها. در مقابل، ساواکیها سعی میکردند به شکلهایِ گوناگون، تفرقه را میانِ آنها دامن بزنند.
اوایلِ اسفند ماه، منیژه با استفاده از یک لحظه غفلتِ «ساواکی»، خبر داد: «ساواکیها مادرِ فلانی را تحریک کرده اند هر روز میآید اینجا دشنام میدهد و تو را مسولِ مستقیم و غیرِمستقیمِ بدبختیِ اکثرِ زندانیها میداند.» و بلافاصله، با خوشحالی افزود: «ما چند بار به او تذکر دادیم، ولی امروز بالاخره خدمتش رسیدیم.»
در همان فاصله ی کوتاه، جَوّ چنان عوض شده بود که بعضی از زندانیها باید خانواده هایشان را از «چپ رَوی» بازمیداشتند.
روزی که از او میخواهم دوره‍ی «شاهنامه» جیبی را ـ که اندکی قبل از دستگیری ام خریده ام ـ برایم به زندان بیاورد و اضافه میکنم: «یک لُرِ شاهنامه خوان پیدا کرده ام.»، منیژه میپرسد: «بهرام؟» و اضافه میکند: «چرا ملاقاتی ندارد؟ به او بگو اگر خانواده اش در تهران جا ندارند، خانه ی ما هست.»
از این حرف بویِ یک کارِ حساب شده را میشنوم.
بعدها، برایم تعریف میکند که با چه کسانی قرارِ همیاری گذاشته اند و وقتی از زندان آزاد میشوم، درمی یابم که واقعاً شبکه ای از روابط میانِ خانواده ها به وجود آمده است.
روزِ ۲۶ اسفندِ ۴۹، روزنامه ها خبرِ اعدامِ سیزده نفر را اعلام میکنند، ولی نامِ اعدام شده ها را منتشر نمیکنند.
همان روز مرا به انفرادیِ «قزل قلعه» ـ به سلّولی که ابراهیم نوشیروان پور در آن زندانی است ـ منتقل میکنند و دو روز بعد، با آمبولانسی (که بینِ راه می‌فهمم مصطفا حسن پور هم در آن است.) به زندانِ «اوین» میبرندم.
آن روز و روزهایِ بعد، بدونِ ادایِ هیچ توضیحی، به منیژه ملاقات نمیدهند.
وقتی یک ماه و نیم بعد، در ملاقاتِ زندانِ «عِشرَت آباد» گفت: «عیدِ خوبی نبود. وحشیگری کردند.»، فهمیدم خواندنِ نامِ اعدام شده ها در روزنامه هایِ ۱۱ فروردینِ ۵۰ و دیدنِ اینکه نامِ برادرش جُزوِ اعدامیها نبوده، نتوانسته او را تَسلی دهد. مگر نه اینکه آن فهرستِ سیزده نفری با نامِ «غفور حسن پور» آغاز میشد که او از طریقِ خانواده اش میدانست در خانه او را «ایرج» صدا میکردند و با نامهایِ دیگری ادامه می یافت که او همه را نادیده، حتّا گاه تا حدِّ عاداتِ شخصی و تکیّه کلامهایشان در صحبت کردن، میشناخت؟
در زندانِ «عشرت آباد»، ملاقات بدونِ حضورِ «ساواکی» صورت میگرفت و او راحت حرف میزد.
همانجا بود که من فهمیدم همه ی نامهایی را که ما در زندان میشنویم، برایِ او هم آشنا هستند و مثلاً اگر ما در زندان، همه نگرانِ وضعِ هوشنگ تَرگُل در زیرِ شکنجه هایِ سَبُعانه هستیم، او هم مرتب به خانه‍ی مُحقرِ «مادرتَرگُل» سر میزند و او را تنها نمیگذارد.
وقتی دستِ مرا میگیرد و از زندانی ای که نزدیکِ ما با ملاقاتی اش سرگرمِ گفتگوست دور میکند، میفهمم برایم خبری دارد که خودش هم به اهمیّتش واقف است. با آنکه کسی در اطرافمان نیست، صدایش را پایین میآوَرَد و میگوید: «خیالت راحت باشد. نه مسعود را توانسته اند بگیرند، نه مارتیک را و نه حاجیان را. حاجیان را در خیابان دیدم. او این را گفت و سفارش کرد اگر میتوانم به تو بگویم که رودست نخوری.»
میدانستم که حاجیان نه مسعود را با نام میشناخته و نه مارتیک را. او نشانیها را داده است و منیژه با اتکا به دانسته هایِ شخصی اش، پیغام را برایِ من ساده کرده است.
در ملاقاتِ بعد، میگوید: «چلّه ی بچّه ها بود.» و با غرور اضافه می کند: «شنیده ام شما هم چلّه گرفته اید و پذیرایی هم شده اید؟!»
وقتی از او میپرسم که آیا او از طریقِ دفترِ زندان، کتابِ «ابله» [داستایوسکی] را برایِ من فرستاده است؟ جوابِ منفی میدهد، ولی پس از اندکی مکث، با اطمینان میگوید: «کارِ بچّه هاست.»
از آن پس، همه ی مخاطبانِ منیژه میدانند که منظورِ او از «بچّه ها» چه کسانی هستند. او زندگیِ خود را بطورِ قطعی با نبردی انقلابی پیوند زده بود که تشخیصِ جبهه اش از پشتِ جبهه مُیَّسَر نمی بود.
وقتی در خردادماه، مرا دوباره به «اوین» می بَرند و ملاقات را قطع میکنند تا شش ماه بعد، با یک حُسنِ تصادف، باز همراهِ مصطفا حسن پور به «عشرت آباد» بَرَم گردانند، «ساقی» به من اطلاع میدهد که در این مدّت، از ملاقاتیِ من فقط پول قبول کرده اند و حالا من فلان قدر پول نزدِ او دارم و از من میپرسد که میخواهم با این پول چه کار کنم؟ با خریدِ کتاب موافقت میکند. در حالی که (به اصطلاحِ منیژه) «بچّه ها» سرگرمِ اضافه کردنِ نامِ کتابهایِ موردِعلاقه ی خود به فهرست نزدِ «اَمربَر» بودند، در ذهنم حساب میکردم و به این نتیجه میرسیدم که او باید تقریباً تمامِ روزهایِ ملاقاتی را به زندان مراجعه کرده باشد تا با توجّه به حدِّ نصابی که وجود داشت، بتواند اینقدر پول جمع شده باشد.
در اولیّن ملاقات، خودش گفت که همه ی روزهایِ ملاقات می آمده است با غذا و وسایل و وقتی ملاقات نمیداده اند، پول را برایِ من به دفترِ زندان میداده و غذا و وسایل را هم از طریقِ خانواده هایِ دیگر، برایِ زندانیانی که ملاقات نداشته اند، میفرستاده است داخلِ زندان.
حالا دیگر ـ با استفاده از استعاره ی لنین ـ میشد گفت که او به یک «ملاقاتیِ حرفه ای» تبدیل شده بود و کافی بود تا من با استفاده از یک فرصتِ کوتاه، به او بگویم: «مصطفا اینجاست و سالم است.» تا بداند که به چه کسی باید خبر بدهد: «مصطفا حسن پور در زندانِ عشرت آباد است و روابطش هنوز لو نرفته است.»
دو سال بعد، وقتی پسرش خسرو دستگیر میشود، او دیگر کاملاً «حرفه ای» عمل میکند. ابتدا، همه ی دوستانِ او را که ممکن است در معرضِ خطر باشند، در جریان میگذارد و بعد، به رَدیابیِ مَحبسِ خسرو ـ بر اساسِ اطلاعاتی که از تحوّلِ دستگاهِ سرکوب و تغییرِ بازداشتگاه ها دارد ـ میپردازد.
بعداً، خسرو برایم تعریف میکند که «ساواکی» هنگامِ بازجویی از او، بیشتر به من فحشِ خواهر میدهد، زیرا از نظرِ او، این در عینِ حال، یک فحشِ مادر به خسرو هم بود. (تا کسی نگوید که فرّاشانِ آن نظمِ وحشی از هرگونه «قوّه‍ی ابتکار» بی بهره اند!) در هر حال، این نحوه ی انعکاسِ وجودِ منیژه بعنوانِ نقطه ی مشترکِ من و خسرو، در ذهنِ کثیف و پَلَشتِ یک ساواکی بود.
به یاد میآورم روزی را که خسروِ نوجوان برایِ همه تعریف میکرد چطور کُفرِ معلمِ «انقلابِ سفید» را درمیآوَرَد. هر بار که او میگوید: «نخست وزیرِ وقت...»، خسرو میپرسد: «آقا! اسمِ نخست وزیر چه بود؟» و معلمِ مفلوک میگوید: «خفه شو. به تو مربوط نیست.»
منیژه با گفتنِ اینکه: «این پست فطرتها (این یکی از تکیّه کلامهایش بود.) حتّا از اسمِ مُصدّق هم میترسند.»، پسرش خسرو را بطورِ ضمنی تشویق میکند.
همچنین میتوانم به یاد بیاورم که وقتی روزِ ۲۱ بهمنِ ۵۷، خسرو به خانه آمد تا در پاسخ به کمک خواهیِ هُمافران از «چریکها»، تفنگِ شکاریِ پدرش را بردارد و برود، منیژه کلیدِ درِ اِشکاف را آورد و همه ی وسایل را با دقّت به او تحویل داد. ولی نمیدانم وقتی که تا چند سال پس از اعدامِ خسرو، تلویزیونِ جمهوریِ اسلامی در سالروزِ ۲۲ بهمن، تصویرِ «خسرو»هایِ مُسَلَحِ سنگرگرفته در شهر را نشان میداد، منیژه چه فکری میکرد؟
*
در هجومِ پس از ٣۰ خردادِ ۶۰، به خانه ی آنها ریختند و خسرو و مریم ـ خواهرِ هجده ساله اش ـ را که در خانه بودند، با خود بُردند.
منیژه تصوّر میکرد که آنها آمده اند خسرو را ببرند، خواهرش را هم بُرده اند و مریم بزودی آزاد میشود.
روزی که نامِ خسرو در جریانِ اعدامهایِ دسته جمعیِ شهریور و مهرِ ۶۰، در روزنامه ها منتشر شد، او خواسته بود با من حرف بزند. چون رابطه ی تلفنی با فرانسه قطع بود، از آمریکا تلفنِ او را به فرانسه وصل کردند.
مکالمه ی ما عیناً چنین بود:
«میدانستم که خطِ ارتباطِ تلفنی با فرانسه قطع است، ولی گفتم هر طور شده من باید با بیژن حرف بزنم. میدانی میخواهم به تو چه بگویم؟ میخواهم بهت بگویم مبادا برایِ من ناراحت باشی. خسرو در راهی که انتخاب کرده بود، فدا شد و من از خیلی پیشترها این را قبول کرده بودم. و امروز، میبینی که کاملاً آرامم. مبادا نگرانِ من باشی.»
از او میپرسم: «مریم چی؟ از مریم چه خبر؟»
از این سوال اندکی یکّه میخورَد، ولی بر خودش مُسلّط میشود و با خونسردی میگوید: «مریم هیچی. او که سیاسی نبود.»
روزِ بعد، نامِ مریم هم در روزنامه ها منتشر میشود. اعدامِ مریم در حسابهایِ منیژه نمیگُنجد. او که اعدامِ خسرو را با متانت پذیرفته بود، با شنیدنِ خبرِ اعدامِ مریم، ضربه‍ی بزرگی خورد. تا او دیده بود، فقط «سیاسیها» را اعدام میکردند.
مریم در وصیّت نامه اش مینویسد که مدیرِ مدرسه شان «توصیه»اش را کرده است.
سالِ ۶۴، وقتی او را در اینجا [پاریس] دیدم، این مسأله را هم برایِ خودش حل کرده بود و با گفتنِ اینکه: «از اینها هیچ کاری بعید نیست.»، درکِ عمیقترِ خود را از ماهیّتِ فراشانِ جدیدِ دستگاهِ سرکوبِ دیکتاتوریِ بورژوازیِ امپریالیستی نشان میداد. او کم و بیش مطالعه میکرد و در جریانِ تحولات و اخبارِ سیاسی قرار داشت، ولی برایِ آنکه در عقیده ای راسخ شود، پیش از هر چیز، به تجربه ی شخصیِ خود مُتّکی بود.
*
میتوان تصوّرکرد که با توّجه به شبکه ی وسیعِ روابطی که او در طی پانزده سالِ گذشته پیدا کرده بود، در اعدامهایِ سالِ ۶۰ و پس از آن، علاوه بر خسرو و مریم، او داغدارِ چند صد نام و چهره ی آشنا بود. ولی وقتی خبردار شدم که منیژه در «مُبارکه» دارد خانه میسازد و در قطعه زمینی که پدرش به او واگذار کرده کشاورزی میکند، زیاد باورم نمیشد. وقتی آمد، فهمیدم که او اولیّن و تنها کسی است که در منطقه ی اصفهان، دست به کِشتِ زعفران زده و هر سال، پس از برداشتِ محصولِ زعفران، سهمِ «بچّه ها» را به اولیّن مسافر میدهد تا بیاوَرَد و تلفنی، مخصوصاً جویا میشود که سهمِ «مادر» را به او داده ام یا نه؟
*
امسال به من قول داده بود که حتماً تابستان به فرانسه بیاید و برایِ اولیّن بار شوهرش را هم با خود بیاورد. من این خبر را در هر فرصتی، به «بچّه ها» میدادم.
وقتی روزِ عید، برایِ تبریکِ سالِ نویی که چند روزی بیشتر از آن را ندید، به او تلفن کردم، قول داد به موقع برایِ فرستادنِ دعوتنامه خبرم کند.
و حالا، من از این طریق، این خبرِ شوم را به همه‍ی «بچّه ها» و دوستان و آشنایانِ منیژه در خارج از کشور میدهم که:
«امسال تابستان منیژه به فرانسه نمیآید، نه تنهایی و نه با شوهرش...»
    ۱۴ آوریل ۱۹۹۹، پاریس