مـن، هـسـتـم چون همیشه، شِـگـفـتی می زایـم
و از شگفتی های ِخود، خـنـدانم


منوچهر جمالی


• «شگفتی»، خرد را به اندیشیدن میانگیزاند، وبه بینش و روشنی، آبستن میکند، و روشنی و بینش و اندیشه را چون فرزند انسان، از درون تاریک خود ِانسان، میزایاند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱۰ فروردين ۱٣٨۶ -  ٣۰ مارس ۲۰۰۷


«روان»، پرشگفتست و، «تن» هم، شگفت
« نخست، ازخود، اندازه باید گرفت»
فردوسی

محتوای این شعر، در آغاز ِ داستان اکوان دیو درشاهنامه ، ردپائی ازگوهر ِخودِ همین « اکوان دیو » است ، که « خدای شگفتی ، و انگیزنده ِ خود اندیشی انسان، وفطرت یا بُن انسان » بوده است . « اکـه= ئه که » ، که پیشوندِ نام ِ« اکوان» و « اکومن» است ، هم به معنای « شگفتی »، وهم به معنای « دایـه » است .
«شگفتی»، خرد را به اندیشیدن میانگیزاند، وبه بینش و روشنی، آبستن میکند، و روشنی و بینش و اندیشه را چون فرزند انسان، از درون تاریک خود ِانسان، میزایاند. شگفتی، دیدن و تجربه کردن پیدایش ناگهانی چیزی ناشناخته و مجهول ،ازتاریکی است که به رغم بیگانگیش، پذیرفته ودوست داشته میشود . درفرهنگ سیمرغی ، « تـرس از تـاریکـی » وجود نداشت . رفتن رستم به هفتخوان آزمایش، شتافتن به درون تاریکیهاست، تا درست دراین تاریکیها، شگفتی ها را ببیند . درحالیکه ، غارتاریک افلاتون، که سراندیشه افلاتون ازمعرفت برآن بنا میشود ، ترس انگیزاست، و برای رسیدن به بینش ونور، باید زنجیری که انسان را درتاریکی بند کرده است ، بگسلد وازتاریکی، بگریزد ، یا بوسیله « منجی» از« زنجیرتاریکی» نجات داده شود . درحالیکه زال زر، به فرزندش میگوید: تو راه تاریک را برگزین ، تا شگفتی ببینی ، و درپایان چنین راه پرازشگفت است که رستم ، توتیائی راپیدامیکند، که چشمهاراخورشیدگونه میسازد . تجربه شگفتی ها درتاریکی، چشم خورشید گونه را پدید میآورد .
ازاین پادشاهی، بدان، گفت زال   دوراهست، هردوبه رنج ووبال
یکی دیرباز آنکه کاوس رفت   ودیگر که بالاش باشد « دوهفت»
پرازشیرودیواست و تیرگی    بماند برو، چشمت ازخیرگی
تو کوتاه بگزین، شگفتی ببین    که یارتو باشد جهان آفرین
به انسان ، آموزه ای و بینشی وفلسفه ای و مذهبی، ارائه داده نمیشود تا برگزیند، بلکه به او سفارش میشود که اگر« چشمی میخواهی که با آن، جهان را میتواند روشن بکند و ببیند » ، راهی که تاریک ولی پر از شگفتی ها ست، بـرگـزیـن ( بهترین گزینش که آزادی خرد را تضمین میکند ، گزینش راه جستجو و آزمودن است ). زال که فرزند خدا یا سیمرغست ( =ارتا ) ، به فرزندش، راه راست و صراط مستقیم را نشان نمیدهد، وبه او یک آموزه دینی یا فلسفی نمیدهد ، بلکه به او سفارش میکند که بهتراست خودت « راه تاریکی که هرگامش ، شگفتی است، برگزینی » تا خودت ، چشم روشن و روشن کننده بیابی . خرد، اگرمیخواهد بسیج شود و بیندیشد، باید راه تاریکی را برگزیند، که درهرگامی چشمش بر شگفتی دیگر، خیره میماند . درست میتوان تفاوت مفهوم « گزینش ِ» زال زر را، ازمفهوم « گزینش ِ » زرتشت میان « ژی » و « اژی » درگاتا ، دراین جا دید . « گزینش» برای زال زر، گزینش راه جستجو درخود آزمائیست ، نه گزینش« ژی = زندگی » ، که برای زرتشت ، کاملا روشن و مشخص و متمایزاست، و نیازبه جستجوئی ندارد . برای زال زر، خدا ، که اصل جوینده است ، یارو جفت جویندگی با انسانست . خردی که « میجوید » ، جفت با اصل جویندگی (= رام ) هست . این خداست که دراوو با او ، میجوید و میپرسد و میآزماید . ازاین رو، ترس ازتاریکی، بی معنا هست .
درهزوارش، معنای « شب» ، « هفت » است ( یونکر) . « شب = شه ف » درکردی ، اینهمانی با سیمرغ ، ابرسیاه وتاریک ( او که دایه وقابله همه کودکان جهانست ، سپس تبدیل به جن نوزادکش میشود !) دارد . دوهفت ، به معنای « شب درشب، تاریکی درتاریکی » است . ای رستم ، فرزند من ، تو دراین راه تیره و تاریکست که چشمت ، به شگفتی ها ، خیره میماند ، دراین راه تاریکست، که درهرخوانی، تو با شگفتی دیگری ، روبرو خواهی شد، و با خرد خودت، باید شیوه برخورد با آن شگفتی را بیابی ، و رستم ، برای یافتن معرفتی که چشم کورشده ِ شاه و سپاهیان ایران( نگهبانان جامعه = حکومت ) را روشن کند ، نیاز به تجربه این شگفتی ها دارد . تو این رسالت را نداری که درپایان بروی ، به شاه و سپاهیانش ، صراط مستقیم و راه راست ( آموزه روشن ) یا یک مذهب وشریعت وفلسفه و یک مشت اوامر و احکام ، بیاموزی . بلکه رسالت تو اینست که چشم هرکسی را ، مانند خورشید ، ازخود ، روشن کنی . سیمرغ ، به کسی، « روشنی ، یا صراط مستقیم و راه راستِ روشن، وحُکم بکـُن و َنکـُن » نمیدهد ، بلکه هرکسی را به هفتخوان خود آزمائی درشگفتی ها میفرستد تا خودش بیندیشد چه میتوان کرد وچه نمیتوان کرد .
ترس ازتاریکی ، با آمدن زرتشت ( ازخودِ گاتا ،آغازمیشود که بینش درتاریکی را به سخره میگیرد ) وچیرگی مفهوم روشنی اش ، بر روانها واندیشه ها چیره شد. ترس ازتاریکی، ترسیدن ازآزمودن و جستجوکردن وترس از « معلق ماندن میان زمین و آسمان و سرگردانی و گمگشتگی» میشود .« ترس ازتاریکی» ، رابطه انسان را با « شگفتی واندیشیدن برپایه شگفتی » وبا « آنچه نواست » ، بکلی تغییر میدهد ، وحتا وارونه میسازد . با ترس ازتاریکی ، « ترس ازنو» پیدا میشود . « نو» ، بیگانه و اجنبی و دشمن شمرده میشود . « آئین سپنج دادن سیمرغی » ، آئینی بود که بیگانه وغریب و آواره و سرگردان یا «هرچیزی نوی » را با آغوش باز، میپذیرفت ، و خویشکاری خود میدانست که برای « بیگانه و آواره و سرگردان و غریب و نو » ، جشن برپا کند .ازاین رو، به زمان گذرا ، سـپـنـج میگفتند ، چون با زمان، هرروز، « نوی » ،پیدایش می یافت ، و باید برای آمدن « زمان نو که ناشناخته است »، جشن گرفت و با « نو» ، دوست شد وبا آن به کردار دشمن ، رفتار نکرد . ازمعانی ، « سپنج » که باقی مانده است ، « یوغ » میباشد . سپنج دادن به غریب و تازه وارد و ناشناس، به معنای « یوغ شدن با غریب و ناشناس و غیر» است . « زمان ، سپنجیست » ، این محتوا را داشت که باید به پیشواز« تازه ها و نوها و بیگانگان و آنان که غیرازما میاندیشند » رفت، و با آنها یوغ شد . درست این احساس مثبت انسان ، نسبت به زمان و آینده، دراصطلاح امروزه « زمان سپنجی» ، واژگونه ساخته شده است .
« ترس ازتاریکی» ، علت برای ترس از آینده شد ، و نفرت از « گذرائی زمان » ایجاد گردید . با ترس ازتاریکی ، رابطه انسان ، با زمان وبا نو، وبا « بیگانه » ، مختل و آشفته گردیدند ، و زمان گذرا یا فانی، وباآنچه نواست واندیشه نو ، ومردمان بیگانه، دشمن وشرّو خطرناک وغیرقابل اعتماد ، شمرده شدند .
ترس ازتاریکی، هنگامی ایجاد میگردد ، که « روشـنـی» ، « غایت زندگی» ویا « معنای زندگی»، و یا « حقیقت زندگی » میگردد ، ونفرت ازتاریکی، وگریختن ازتاریکی ، و چیره شدن برتاریکی( دربندکردن و بدام انداختن )، یا نابود ساختن تاریکی، ضرورت زندگی میگردد. « غایت زندگی » و « معنای زندگی» و« حقیقت زندگی » ، باید ، « روشــن ،» باشند . زندگی ( ژی=گی= زی ) درفرهنگ سیمرغی، جفت جداناپذیر« تاریکی و روشنی باهم » است . هردو باهم، گردونه آفرینندگی را میکشند، وباهم ، بُن زندگی هستند. غایت و معنا و حقیقت ، بُن انسان هستند، و طبعا گوهرشان ، « جفت ازهم ناگسستنی تاریکی و روشنائی » میباشد . غایت و معنا و حقیقت، همیشه شگفت انگیزند . شگفتی ، با تحول تاریکی به روشنائی ( هست شدن ، پیدایش ) و با تحول روشنائی به تاریکی ونهفته شدن تاریکی درروشنی ( ازنو، تخم و بُن شدم ) کاردارد. با آمدن زرتشت ، تضاد آشتی و پیوند ناپذیر ِ « تاریکی با روشنائی»، دراثر همان جدائی و تضاد همزاد ، بر اذهان وروانها، چیره میگردد. غایت و معنا وحقیقت، دربُن ، روشن میگردد .
زندگی، باید روشن ساخته شود، تا معنا ویا غایت ویا حقیقت پیداکند. برای روشن بودن ، باید مستقیم دراین معنا و غایت و یا حقیقت ، ماند و استواربود . اینست که پدیده « دین » ، معنای اصلیش را که « زایش پیاپی ازوجود همیشه آبستن انسان» باشد، ازدست میدهد، و به « ایمان، به یک بینش ثابت » کاسته میگردد .
با متزلزل شدن « آیمان مذهبی » ، فـلـسـفـه ، درتاریخ ، سبزمیشود . تفکر فلسفی ، « ایمان فوق العاده به مقولات ومفاهیم وتعاریف عقلی » دارد . فلسفه، همان ایمان مذهبی را دارد که روشنی ، درتثبیت کردن و« تک معناسازی مقولات و مفاهیم ، و « بریدگی کامل مقولات ازهم ، و مفاهیم ازهم ، و تعاریف ازهم » دراندیشه ، ممکن میگردد . وآنچه را که در عقل وذهن، ازهم ، کاملا بریده و روشن شده ، اینهمانی با واقعیات و پدیده ها و موجودات درجهان میدهد . ایمان به توانائی بیحد این مقولات ومفاهیم و تعاریف ، دراثر، ایمان نا آگاهبودانه به اینهمانی « اندیشیدن، با جهان هستی ، Sein=Denken» است . « ایمان به ارزش مطلق مفاهیم و مقولات» درفلسفه ، جانشین « ایمان مذهبی» میگردد . زندگی، موقعی ارزش دارد که معنای روشن، یا غایت روشن ، و یا حقیقت روشن دارد . گوهر ِ « معنا و غایت وحقیقت» ، مقولات و مفاهیم ِ روشن و ثابت بودن آنانست . بدینسان ،« فلسفه » مانند « مذهب» ، زندگی ( ژی = گی=جی) را که « جفت جدا ناپذیرومتحول بهم ، وآمیزنده بهم ِتاریکی روشنی » است ، متزلزل و آشفته میسازند ، چون گستره های تاریک و روشن زندگی، رابطه جفتی ( یوغی ) خود را درآفرینش زندگی ، به کلی از دست میدهند، و رابطه اضدادی میان آنها، برقرار واستوارمیگردد ، که سپس بطورمفصل ازآن سخن خواهد رفت . زندگی، موقعی «ارزش » دارد ، که معنای روشن ، غایت روشن ، حقیقت روشن دارد . و لی « ارزش » هرچیزی ، بیان « هویت وسیله بودن آن چیز» است . این معنا، یا غایت یا حقیقت ، برترین ارزش را برای زندگی کردن دارد ، درست ، بیان آنست که معنا ویا غایت و یا حقیقت ، وسیله برای زندگی کردن هستند . ولی رابطه « وسیله با غایت » وارونه آنکه ثابت و روشن انگاشته میشود ، یکسویه وثابت نیست . وسیله وغایت، باهم ، رابطه نوسانی ( تاب خوردن ) وموجی دارند . هروسیله ای، با یک ضربه و دریک چشم بهمزدن، نا آگاهبودانه ، وارونه ساخته میشود وخودش، غایت میگردد ، و غایت را ، تبدیل به « وسیله خود » میکند . « وسیله » ، تبدیل واعتلاء به « غایت » می یابد ، و غایت، تقلیل به وسیله می یابد، با هیچ روشی نمیتوان، امکان این نوسان و تحول را ازمیان برد . « حکمت » درادیان نوری، به معنای آنست که الاهشان، دراثر قدرت بی اندازه اش، قادراست وحق دارد، که« شرّ» را به کردار« وسیله » ، به غایت رسیدن به « خیر» ، بکارگیرد . ولی فاجعه این اندیشه ، آنست که دریک چشم بهمزدن ، شرّ که وسیله است ، تبدیل به غایت ( به خیر) میشود ، و « خیر= ایده آل ، ارزشها ، نیکی ها ..» را به کردار وسیله درخدمت خود میگیرد . « حکـومـت » و « احکـام الـهـی»   که برپایه این اندیشه « حکمت » ، بنا نهاده شده اند، همه گرفتار این واژگونه شوی ، غایت به وسیله ، معنا به صورت ، خیربه شرّ میشوند . با وعظ و ارشاد و نصیحت وزهد ، نمیتوان جلو این واژگونه شوی را گرفت .
معنای روشن، یا غایت روشن ، یا حقیقت روشن ، تبدیل و تقلیل به خطرناکترین وسائل قدرتمندان و قدرتخواهان ، دراجتماع و درتاریخ می یابند ، که باید درفرصتی دیگر، گسترده شوند . فرهنگ سیمرغی، « روشنی و تاریکی را، جفت همآفرین زندگی » میداند . درفرهنگ سیمرغی ، « معنا » و «غایت » و « حقیقت» ، جفت های روشنی با تاریکی هستند( همزاد به هم چسبیده ، که کاملا برضد همزاد زرتشت باشد ). درتصویر جفت= یوغ = ییما= ... هیچکدام از دوجفت، وسیله ِ دیگری نمیشود . « خیر»، نمیتواند « شرّ » را وسیله رسیدن به خیرسازد ، و این کار را مقدس بداند . درتصویرجفت ( یوغ ) ، اوج روشنی، با اوج تاریکی، باهمند، و به هم تحول پذیروباهم همکارو همآفرینند ، وهیچکدام ، وسیله دیگری نمیگردد. معنا و غایت و حقیقت، با زندگی (= ژی ) جفت ویوغند، وباهم ، بُنی هستند که اهورامزدا یا یهوه و الله ، آنرا نیافریده و خلق نکرده . « اژی = شرّ » وجود ندارد ، که کسی ازهمان آغاز، مانند زرتشت رد کند ودشمن بدارد ، بلکه « اژی= شرّ» هنگامی پیدایش می یابد ، که خرد انسان ، نیرومندی خود را از دست میدهد ، و نمیتواند « مختلف ها و متنوع ها » را باهم، یوغ و همپرس وهمآفرین سازد . این برضد اندیشه « ازخود بودن بُن » هست . بُنی که خلق شد ، دیگر، بُن نیست و اصالت ندارد . مفهوم « شگفتی » ، با چنین بُنی که درگوهرش یوغ وجفت است ، و با چنین معنائی و غایتی و حقیقتی در زندگی ، کار دارد . درگستره رابطه یوغی ، یکی فاعل ودیگری مفعول ، یکی علت و دیگری معلول نیست . یکی ، نی ، و دیگری ، نائی نیست . دراین گستره دیوی، یا « پیوند جفتی ویوغی» است که سیمرغیان وخرّمدینان و مولوی میاندیشیدند . تن وجان، شاخ وباد، هرچند، به غلط دوتای جدا ازهم به نظر میرسند ، ولی دوتای باهمند، « دولایند، یک ورقه تاشده اند »، نه دوتا .
غلط رفت ، غلط رفت ، که این « نقش » ،    نه مائیم
که تن ، شاخ درختیست و ، ما ، باد نسیمیم
ولی جنبش این شاخ ، هم ازفعل نسیم است
خمش باش، خمش باش، هم آنیم و هم اینیم
خدا، هم همجنس وهم « ناجنس » ، هم « مهمان» وهم « میزبان» است، چون با آنکه نه اینست و نه آنست، ولی آمیخته باهردوست
ازجنس ، نبود « حیرتی » ، بی جنس ، نبود الفتی
همرنگی ویک جنسی ، شگفتی نمیآفریند
تو، این نه ای و آن ، نه ای ، با این و آن آمیختی
هردو جهان ، مهمان تو ، بنشسته گرد خوان تو
صد گونه نعمت ریختی ، با میهمان ، آمیختی
آمیختی ، چندانک او، خود را نمیداند زتو
آری کجا داند ؟ چوتو ، با تن ، چو جان آمیختی
درست مفهوم « نیمه » که برای ما ، بیشترنشان « دوبخش بریده ازهم » است ، در گستره پیوند یوغی، محل اتصال و آمیختگی ویکی بودنست . « نیمروز» ، درست جائیست که دوبخش، به هم می پیوندند و یکی میشوند . نیم، مسئله « تاخوردگی وخمیدگی» یک چیز به دوبخش است. تفاوتها و اختلافات، به کردار، تاخورگی درک میگردد ، نه به کرداراضداد . دراین راستا مولوی میگوید :
گفتم : زکجائی تو ؟ تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم زترکستان ، نیمیم زفرغانه
نیمیم زآب و گل ، نیمیم زجان و دل
نیمیم ، لب دریا ، نیمی ، همه دُر دانـه
گفتم که رفیقی کن با من ، که منم خویشت
گفتا که بنشناسم ، من ، خویش ز بیگانه
درست درجفت بودن « برومیوه درفرازروشن ، و تخم درپستی وتاریکی » بودن ، درجفت بودن بالا و پست ، است که شگفتی وخیرگی( هم دوتائی بودن ، وهم پیوند یافتگی دوتا به هم ، وهم نه این تا ونه آن تا بودن ) اوج معنای مثبت خود را میدهد .
بالا ، همه« باغ » آمد و پستی، همه « گنج »
سیمرغ درآسمان،خوشه ایست، که درافشاندن، گنج درزمین میشود
ما، بو العجانیم ، نه بالا و نه پستیم
شگفتی درهمین احساس ِ نه بالا بودن، ونه پست بودن است
خاموش که تا هستی او ، کرد تجلی( آگاهی ازبُن بودن )
هستیم بدانسان ، که ندانیم که « هستیم ؟»
هستیم بدانسان که ندانیم ، «که هستیم»؟
شگفتی ازاینجا آغازمیشود که ما « به گونه ای هستیم » که نمیدانیم ، « چه وکه هستیم ، ویا اساسا هستیم یا نیستیم » . « بُن ، که احساس جفت بودن ِ همزمان پایان روشن ، با آغازتاریک » باهم ، ودرک « پایان بودن درفراز، و آغازبودن درفرود» باهم است ، مادروسرچشمه همیشگی، شگفتی هاست. این اندیشه « بُن بودن = معنا و غایت و حقیقت بودن » ، مفهوم « کمال » بود . این ، هم این وهم آن بودن ، و نه این ونه آن بودن ، که « گوهر بُن » هست، اصل پیدایش « شگفتی » هست . «معنا» و« غایت» و « حقیقتِ » زندگی و جهان و تاریخ ، گوهرشگفتی داشت ، نه گوهر« روشنی مطلق ». معنا و غایت و حقیقت زندگی، شگفت انگیزند، نه روشن ( اندیشه ای برضد اندیشه زرتشت ) . دراثر اینکه معنا وغایت و حقیقت، درمکاتب فلسفی غرب، روشن ساخته میشد، ودرهمه رویدادها و پدیده ها، این روشنی، جُسته میشد ، و تاریخ ، غایت پیدا میکرد ، جنبش های اجتماعی و سیاسی نیزبایستی ، به واقعیت دهی آن غایت ومعنای روشن، بپردازند ( این پدیده ،« پیشرفت » خوانده میشد ) ، تحمیل قهرو خشونت وتجاوز و خدعه ، حقانیت پیدا میکرد ، و به محضی که بدان غایت نمیرسید، بلافاصله یاءس و نومیدی، همه را فرامیگرفت ، و تاریح و اجتماع و اخلاق ، بی معنا و پوچ وبی ارزش شمرده میشد .
ولی چنانچه آمد ، درفرهنگ سیمرغی ، «معنا» و« غایت» و « حقیقتِ » زندگی و جهان و تاریخ ، گوهرشگفتی داشت ، نه گوهر« روشنی مطلق ». معنا و غایت و حقیقت زندگی، شگفت انگیزند، نه روشن ( اندیشه ای برضد اندیشه زرتشت ) . درغزلیات مولوی ، غالبا با این پدیده ، روبرو میشویم . مثلا دریک غزل،«دل» با «من »( خودِ آگاه اجتماعی) روبرو میشود :
این دل من ، صورتی ، گشت ، و به من بنگرید
بوسه همی داد، دل ، بر سر و پیشانیم
گفتم ای دل ، بگو ، خیر بود ، حال چیست ؟
تو، نه که نوری همه ؟    من ، نه که ظلمانیم ؟
« ور تـو ، مـنـی » ،            خیرگی ازخود ، زچیست ؟
مست بخندید و گفت دل ، که نمیدانیم
« دین » که درفرهنگ سیمرغی ، « بینش زایشی = یا بینش و روشنی را که ازتاریکی وجود خود انسان، زاده میشود » میدانست، وبدین علت ، نه تنها « ترس ازتاریکی= ترس ازجستجووآزمایش واشتباه وکژروی و گمراهی وآویختگی » درروانها نبود ، بلکه نوعی شادی و امید در شتافتن به تاریکیها و استقبال ازنو ها و تازه ها وجود داشت . درآغازبندهش، که روایت الهیات زرتشتی ازاسطوره های آفرینش ایرانست ، این ترس از تاریکی، بازتابیده میشود . یکی آنکه جایگاه اهریمن (= اژی ) در تاریکی است ، و تاریکی با « پس دانشی » و « زدارکامگی » و « ژرف پایگی » ، اینهمانی داده میشود . تاریکی، سرچشمهِ « اژی = ضد زندگی» است . بقول بندهش « خیم ِ زدارکامگی که قهروپرخاشگری و تجاوزطلبی » باشد ، ازجای تاریک است . اینست که وارونه فرهنگ سیمرغی، تاریکی ، با مفاهیم ناخردمندی ، گمراهی، پلیدی، بی صفائی، پیچیدگی، ابهام و افسردگی و پریشان حالی و بدکاری و بیراهه و کج روی ، همگوهر میگردد . درحالیکه درفرهنگ سیمرغی و زال زری ،درست موضعگیری دیگری دربرابرتاریکی بود . این شعرسعدی، ردپائی ازاین موضعگیریست که :
زکار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که « آب چشمه حیوان » ، درون تاریکیست
خضر، که درتاریکی ، آب زندگی را می یابد، چون گوهرشب چراغ را دارد که با دیدن آب ( تخم و آب= رویش ) ، روشن ودرخشان میشود ، همان « خدر» و همان سیمرغست که « ابرتاریک وسیاه است ، چون ابربارنده و سرچشمه آبست که با « برق خندان » ، فرو می بارد .
دراوج تاریکی میان شب ، همآغوشی « ارتا فرورد و بهرام » است که دراثرآن ، نطفه جهان هستی و خورشید روشن، نهاده میشود، و درپگاه ، این نطفه ، تبدیل به جهان هستی وخورشید شده و زاده میشود . به همین علت نیز« دین » ، بکلی معنائی دیگر درفرهنگ زال زری دارد، که درالهیات زرتشتی برپایه درک گاتا بوجود آمد( دین، تبدیل به محکمه و قضاوت و مجموعه روشنی یا معلومات اهورامزدا میگردد ) . « دین»، دیدن چیزهای ناچیزو دورو متحرک در تاریکی و سیاهی شب میباشد، مانند چشم ماهی کر( که دلفین بوده است، که نام دیگرآن، کچه است که نام خود ِ سیمرغست ، دیر کجین= نیایشگاه سیمرغ ) که موج آب را ازدورها می بیند، ویاچشم کرکس ( که نماد خود سیمرغست )که یک تکه گوشت را ازدورمی بیند، ویاچشم اسب ( ماه وخورشید که هردو اینهمانی با سیمرغ دارند ) که یک مو را درتاریکی ازدور می بیند ، هست . دین که رسیدن به بینش درتاریکی باشد ، با مفهوم روشنی زرتشت ، و ازهمه آگاه بودن اهورامزدا ( هرویسپ آگاه= روشنی مطلق که ازتاریکی پیدایش نیافته ) فرق دارد . این با بینش زایشی که اززهدان تاریک خود هرانسانی بیواسطه و بلافاصله ، میجوشد کار دارد ، که با اندیشه برگزیدگی زرتشت ازاهورامزدا، ناسازگاراست . دین، که بینش زایشی ازخود انسان باشد ، با اندیشه « آفریننده بودن تاریکی » کار دارد .

روان و تن انسان، پرازشگفت است

پیوند سیمرغ( خدای آسمان) با آرمئتی( خدای زمین) ، یک معنای تشبیهی شاعرانه نداشت ، بلکه پیوند بزرها و نطفه ها ( سیمرغ= آسمان ) درتن هرانسانی بود . تن ، به معنای زهدان است . تنبان و تنکه ، بهترین گواه براین معنایند . از سوی دیگر، درپهلوی ( فره وشی ) دیده میشود که معنای تن ، جای آتش یا « آتشدان = کانون ) نیزهست . چونکه تخم و بذرو نطفه ، آتش شمرده میشد و زهدان مادر، تــنـور ( تن + ئور، ئوریا عور هم به معنای زهدان و شکم است ) است ، « داش یا کوره » است . درآتشکده= نیایشگاه یا جشنگاه ، انسان، تنوری برای افروختن آتش ( تخم خدا ) درخود، میگردد . انسان به آتشکده میرود ، تا خدا یا سیمرغ ، اورا آبستن کند ، و درتن او، نطفه خود را بکارد. ازاین رو بود که به بهمن و به سیمرغ ( عنقا) ، آتـش فـروز میگفتند، چون بهمن و هما ، نطفه و تخم ، درتن هرانسانی میشدند. درتنورو آتشکده وجود هر انسانی ، آتش وجود خود را بر میافروختند. ارتا واهیشت یا ارتای خوشه ( سیمرغ ) ، خوشه تخم ها ، خوشه آتشها بود . به سخنی دیگر، هرانسانی، موجودی آبستن یا دوگیان یا « دیو» است . انسان، آبستن ، دیوانه ( دیو+ یانه ، دوانه = لفه = جیما = جم ) است .انسان، جفتِ به هم پیوسته ِ تاریکی و روشنی است . ولی آنچه در درون تاریک اوست ( ضمیر= نطفه سیمرغ )، کشش به بالیدن و عروج کردن و سربه آسمان افراختن وروشن شدن دارد .
فرهنگ ایران، « هستی » را ، روند همیشگی « ازهم گشوده شدن ، یا ازهم بازشدن وخندیدن = شـکـُفتن »، و همزمان با آن ، روند همیشگی « پیدایش نوو غیرمنتظره و ناشناخته ، و طبعا شگـِفـت آمیز» میدانست. مفهوم « پیـشـرفـت » که میخواهد جنبش بسوی « آینده و غایتی روشن وثابت» باشد، میکوشد ، شگفتی را ، از روند حرکت بسوی آینده ، حذف کند ، وطبعا باید برضد فطرت انسان ، بجنگد ، وازاینجا قهرو خشونت دراجتماع، با آرمانهای « پـیـشـرفـت » ، حقانیت پیدا میکنند . همین « اندیشه «غایت روشن» و« معنای روشن برای آینده در تاریخ ، معین کردن » که گوهرادیان نوری وجنبش های سیاسی و ایدئولوژیها هست، بزرگترین دشمن پیدایش شگفتی درتاریخ ، ونو آوری طبیعت زاینده انسانست.
آنچه همیشه تاریکست، همیشه آبستن است، وهمیشه درروندِ خود گشائی و ازهم شکفتن و روشن شدنست، و این روند ِ روشن شوی تاریکی ، روندیست که هیچگاه ، پایان نمی پذیرد . هستی، انسان ، هرجانی وپدیده ای ... زایمان پی درپی ِ شگفتی است . شکـُفتن و خندیدن ، اینهمانی با « شـگـِفتن= تعجب ازدیدن نوها وآشنائی ودوستی با مجهولات » داشت . انسان ، « هستی می یابد » ، هنگامی که میشکوفد و گشوده میشود و ناشناخته های درونش، میگسترد و ازدیدن این ناشناخته های نوین ، به شگـِفت میآید و به اندیشیدن انگیخته میشود . چنانچه دیده خواهد شد ، تجربه فرهنگ ایران ، ازشکُفتن ، و به شگـفت آمدن ، یک ریشه داشت . خدایان ایران، همه ، اینهمانی با « گـُل » داشتند و نام سیمرغ ، گلچهره و گل سوری و گل کامکاربود . این وجه تشبیه شاعرانه نبود ، بلکه آنها غنچه هائی بودند که درگیتی ، در روند زمان در سی روز ماه ، هر روز درچهره دیگر، میشکفتند و نو وشگفتی میآوردند . گیتی ، گلی واشده و گشوده شدن « غنچه خدا » بود. همین سائقه « ازهم بازشدن و خود را گشودن همیشگی » را ، به هر انسانی و به هرجانی داده بودند. غنای وجود تخم انسان ، نیاز به دریائی ازآب دارد تا بنوشد ، و هر روز فراتر خود را بگشاید و ازگنج درون خودش ، به شگفت آید و بخندد . این « تشنگی بی اندازه وجود انسان » را برای « ازهم گشوده شدن » ، مولوی درغزلی بسیار زیبا ، میسراید . باده ، درفرهنگ ایران ، آب شمرده میشد .
گرتو شراب باره و نـرّی و اوستاد
چون گـُل مباش ، کزقدحی خورد و اوفتاد
چون دوزخی درآی و، بخور، هفت بحر را
تا ساقیت بگوید : کای شاه ، نوش باد
گر « گوهریست مرد » ، بود بحر ساغرش
دنیا ، چو لقمه شودش ، چون دهان گشاد
دنیا ، چو لقمه ایست ، ولیکن نه برمگس
بر آدمست ، لقمه ، برآنکس کزو بزاد
آدم ، مگس نزاید ، تو هم مگس مباش
جمشید باش و خسرو و سلطان و کیقباد
حقایق ، جان عشق آمد ، که دریارا درآشامد
که « استسقای حق» دارد ، که تشنه شهریارست آن
زهی عشق مظفر فرّ ، که چون آمد ، قمار اندر
دوعالم باخت و جان برسر، هنوز اندر قمارست آن
تصویرفروافشانده شدن تخم سیمرغ ( ارتای خوشه ) و« گنج شدن در« تن انسان » ، بیان این سائقه شگفت انگیز ازهم گشائی خود ، و درشگفت آمدن از غنای نو به نو ِ خدائی خود ( توکئی دراین ضمیرم که فزونتر ازجهانِی ) و انگیخته شدن به اندیشیدن ازنو میباشد. اینست که نام دیگر« بهمن » که اصل اندیشیدن و خندیدن و آبستنی »است ، « اکوان » یا « اکومن » ، اصل شگفتی است .

این مقاله ادامه دارد