دوره برزخ در سیر فروپاشی رژیم اسلامی


ایرج فرزاد


• به باور من هر دو سوی آن نوع ارزیابیها که هر کدام آلترناتیو و بدیل خود را به عنوان نتیجه بررسی های خویش از اوضاع سیاسی ای که رژیم اسلامی در آن قرار گرفته است، ارائه داده اند، در فضای سالهای آخر دهه ۱۳۵۰ شمسی قرار دارند. اوضاع را در شرایط دوره سلطنت "پهلوی دوم" و آکتورهای سیاسی را پس از گذشت نزدیک به نیم قرن کماکان در همان دوران تصویر کرده اند. این مساله یکی از نقطه اختلافهای جدی من با تحلیل ها و در نتیجه "آلترناتیو"های هر دو سوی این قطب بندی غیرواقعی است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۵ آبان ۱٣۹۷ -  ۶ نوامبر ۲۰۱٨


تصور میکنم همه تحلیلگران سیاسی، در طیف چپ و راست، به درک این واقعیت رسیده اند که پروسه سرازیری و فروپاشی رژیم اسلامی، بویژه در پی اعتراضات گسترده در بیش از صد شهر ایران در دی ماه سال گذشته، آغاز شده است. بحث و گفتگو و ارائه پلاتفرم ها در هر دو طیف پیرامون "نظام جانشین" گرم شده است. در طرفی، تشکیل "مجلس موسسان"، "رفراندوم در باره نظام آتی"، "شورای موقت دوره گذار" و.. در طرف دیگر اتحادها حول "آلترناتیو سوسیالیستی" به عنوان بدیل و جانشین رژیم اسلامی به میان آمده است.
در اینجا لازم میدانم به برداشت نادرست و کلیشه وار هر دو سوی این مجادلات اشاره ای داشته باشم تا بتوانم ارزیابی متفاوت خود را مطرح و در برابر قضاوت قرار بدهم.
به باور من هر دو سوی آن نوع ارزیابیها که هر کدام آلترناتیو و بدیل خود را به عنوان نتیجه بررسی های خویش از اوضاع سیاسی ای که رژیم اسلامی در آن قرار گرفته است، ارائه داده اند، در فضای سالهای آخر دهه ۱۳۵۰ شمسی قرار دارند. اوضاع را در شرایط دوره سلطنت "پهلوی دوم" و آکتورهای سیاسی را پس از گذشت نزدیک به نیم قرن کماکان در همان دوران تصویر کرده اند. این مساله یکی از نقطه اختلافهای جدی من با تحلیل ها و در نتیجه "آلترناتیو"های هر دو سوی این قطب بندی غیرواقعی است. تحولات سالهای دوره پهلوی دوم، و نقطه عطف مهم آن دوره در سالهای پایانی دهه ۱۳۵۰، در مقایسه با زلزله های بزرگ سیاسی که تمام جهان و زیربناهای "ایدئولوژیک" همان سالها را زیر و رو کرد، دیگر "رویدادهای کوچک" اند. سیر فروپاشی رژیمها، "انقلابات" و نوع آنها، تحولات در بافت دموگرافیک جمعیت و انتظارات و توقعات طبقات مختلف جامعه، را دیگر نمیتوان با معیارهای آن دوران سپری شده و از منظر آن "رویداد کوچک"، تعبیر و تفسیر کرد.
هر دو سو، پیش فرضشان این است که اوضاع بحرانی در جامعه ایران، چه با تعبیر انقلابی و یا غیر آن، به دوران سرازیری رژیم شاه شباهت دارد. هر دو سو، در آلترناتیوها و بدیلها برای اوضاع بحرانی کنونی، به "اشتباهات" خود، البته هر کدام با تعریفی متفاوت از "اشتباه" و "ندانم کاری" و... اذعان؛ و به منظور عدم تکرار و اجتناب از تکرار آنها در این دوره، توافقات اولیه خود را بر مبنای نوعی "میثاق"، بیان و اعلام کرده اند. "چپ" اشتباه میکند که بر این باور است گویا از طریق میراث آموزش های کتاب های "جلد سفید" و کتاب "اصول مقدماتی فلسفه" و یا متن "دفاعیات زندانیان سیاسی"، اذهان را در جامعه ای متوجه خود کند، که به همت انسانهای بزرگوار، ترجمه فارسی هر سه جلد کاپیتال مارکس و "گروندریسه" و "یادداشتهای فلسفی" در دسترس فعالان سیاسی و مبارزان امر رهائی طبقه کارگر، قرار گرفته است. جامعه ای که به فاصله کوتاه پس از رجعت مارکسیستها به صحنه جدالهای آکادمیک در غرب، آثارشان در باره مکاتبی چون "مکتب فرانکفورت" و کلیه ماتریال "کارشناسان" مزدبگیر و "مارکس شناس" ضدکمونیست در دوره جنگ سرد، به ترجمه فارسی آنها دسترسی دارند.
مبنا و زمینه واقعی بحث، بنابراین، از بنیان متفاوت است.
درست است که رژیم اسلامی در آغاز دوره ریزش، سقوط، و فروپاشی قرار گرفته است. اما نباید فراموش کرد که رژیم جمهوری اسلامی ارکان دولتی جنبشی به نام "اسلام سیاسی" است. در تعریف این مفهوم، میتوان تفاوتهائی را در هر دو سو، که گاها بر یکدیگر منطبق میشوند، مشاهده کرد. در طیف چپ، ترجیح میدهند به جای اسلام سیاسی، اصطلاح "حکومت دینی" را استفاده کنند و در طیف راست، حکومت "آخوندها" و یا اسلامیون "اقتدارگرا و تمامیت خواه".
این تفاوت بنیادی به کنار، تلاش رژیم اسلامی به منظور حفظ خود به عنوان اسلام سیاسی دست یافته به قدرت دولتی در کشور مُهمّی چون ایران، برای نفوذ در منطقه، به رژیم اسلامی حالتی شبیه به یک "شبه بلوک" داده است. جامعه ایران، که پس از پایان جنگ دوم جهانی و در کنفرانس "یالتا" به عنوان کشوری در حوزه تقسیم بندیها و بلوک بندیها در جهان غرب قرار گرفت، طی چهل سال، با دلایلی که همه کم و بیش از آن خبر دارند، تحت سلطه اسلام سیاسی قرار گرفت که بنا به ماهیت اش، از هر نظر، نمیتوانست روبنای سیاسی جامعه ای باشد که پس از پروسه اصلاحات ارضی در اوائل دهه ۴۰ شمسی، در حوزه تقسیم بازار جهانی و غرب قرار گرفته بود. تلاش جنبش اسلام سیاسی برای بازتعریف این منطقه تثبیت شده در حوزه بازار غرب و منطقه نفوذ سیاسی قطب "غرب"، و به میدان آوردن یک شبه قطب جدید در منطقه، به شکست و ناکامی رسیده است.
بنابراین، اولین محور اختلاف من با "بدیلهای" ارائه شده در دو طیف "چپ" و "راست"، از همینجا نمایان میشود. سقوط راس شبه بلوک اسلام سیاسی، اگر چه نه در شکل، اما در محتوا و جوهر، به سیر سقوط و فروپاشی بلوک شوروی سابق شباهت دارد. در فاصله عروج "پروسترویکا" و "گلاسنوست" و سپس فروپاشی دیوار برلین، تا طرح بدیلها برای استقرار "دمکراسی" و "دولت های دمکرات" در مناطق و کشورهای قلمرو "پیمان ورشو"، ما با یک دوره کودتا و ضدکودتا، انقلابات مخملی و نارنجی و رنگی، سازماندهی "ارتش های آزادیبخش اقلیت های قومی و ملی و اتنیکی" و در دوره های تعیین تکلیف نهائی، با بمباران بلگراد در سال ۱۹۹۹ مواجهیم. دوره ای خونین و مملو از جنایات شنیع و گورهای دسته جمعی و پاکسازیهای وحشتناک.
به باور من، و برخلاف تصور ساده اندیشانه در هر دو طیف مورد اشاره، جامعه ایران با جمهوری اسلامی فعلا دایرش، نه در شرایط شبیه به زمان بمباران بلگراد، که تازه در آغاز دوره سیر واقعی فروپاشی قرار دارد که در مورد بلوک شوروی سابق، چیزی حدود ۱۰ سال به درازا کشید.
رژیم اسلام سیاسی، حتی در تفاوت با بلوک شوروی سابق، منحصر بفرد است و کمترین امکان بقاء خویش، به عنوان "اسلام سیاسی" را به مثابه قدرت دولتی در هیچ جای جغرافیای سیاسی جهان ندارد. از این نظر، لایه هائی از این اسلام سیاسی که طی بیش از چهل سال از موقعیت حاشیه جامعه در مقام سپاهی و بسیجی و ارکانهای اداری و "رانت خواری" به موقعیت کاملا متفاوت رسیده اند، به سادگی قدرت را رها نخواهند کرد. حتی اگر فرض کنیم که مقام "معظم" خودشان "فتوا" صادر بفرمایند، که حاضر است رژیم اسلامی را به "رفراندوم" بگذارند، لایه هائی از پایه قدرت رژیم، قطعا مقاومت خواهند کرد، دست به کودتا خواهند زد، و به احتمال زیاد به یاری و کمک "ارتش های آزادیبخش" قومیتها و ملیتهای "تحت ستم ملت بالا دست فارس" خواهند شتافت که هر چه باشد، بهرحال با "اسلام" مساله ای ندارند. باندها و گانگسترهای مسلحی که در آن دوره برزخ و "انتقالی"، از زیر هر لجن یک رهبر ایل و طایفه و ملیت و مذهب تحت ستم را عَلَم خواهند کرد. در آن دوره بلبشو و ضعف حکومت مرکزی، شرایط برای جَوَلان چنان نیروهائی مساعد میشود. حقایق مربوط به حاکمیت اسلام سیاسی به همه نشان داده است که هر تلاش به منظور هموار کردن مسیر "متعارف" سازی رژیم اسلام سیاسی و متعهد شدن به الزامات بازار جهانی و تبدیل کردن رژیم اسلامی به عنوان روبناء حکومتی رشد و انباشت سرمایه داری در ایران، به شکست انجامیده است. آیا عجیب و تصادفی است که "شورای نگهبان" طرح تصویب شده در مجلس و مورد موافقت "دولت"، یعنی لایحه "مبارزه با تامین مالی تروریسم" را آنهم در این دوره گیر افتادن در تشدید تحریمها و فشار همه جانبه از داخل و خارج به جمهوری اسلامی، فاقد وجاهت قانونی و شرعی خوانده است؟
انتظار و توقع این بود که تحلیلگران آن دو سوی ارائه بدیل برای "دوران گذار"، متوجه میشدند چرا تلاش برای "اصلاح" رژیم "ولایت فقیه"، چه با "گفتمان اصلاحات" و یا غیر آن، به شکست کشانده شد. خاتمی، با تز "جامعه مدینه النبی"، ممنوع التصویر است و رفسنجانی "پراگماتیست"، که مُهره مهم عبور دادن رژیم اسلامی از "بحران" ها لقب گرفت، به اقرار مقامات و عناصر رژیم، "سر به نیست" شد. رفسنجانی، که معمار کشتارهای خونین قتل عام زندانیان سیاسی در سال ۶۷ بود و "جام زهر" را برای پایان دادن به جنگ با عراق به خمینی نوشاند. این تصور ساده و خام که رژیم اسلام سیاسی با این کارنامه چهل سال قتل زنجیره ای در یک روز آفتابی منتظر خواهد ماند که در یک رفراندوم و یا تشکیل مجلس موسسان، در یک پروسه "قانونی" و "مسالمت آمیز" و "تحت نظارت سازمان ملل" جای خود را به حکومت دموکراتیک "پورشه سواران" و لایه ای از سرمایه داران دُرّدانه و نوکیسه بدهد که در سایه چهل سال جنایت و کشتار و سرکوب حقوق مدنی و "شلاق کاری" کارگر آنهم بخاطر خواست دریافت "حقوق معوقه"، به ثروتهای افسانه ای رسیده اند، بیش از حد ساده نگری و آماتوریسم در سیاست است.
خیر! اگر رژیم اسلامی در برابر همه تلاشهای خودی ترین عناصر و مهره های مهم وزارت اطلاعات برای دست کشیدن از اسلام سیاسی، آنهم نه در اوائل دوره "انقلاب اسلامی" و اشغال سفارت آمریکا و جنگ "میهنی" با عراق، با مشت آهنین ظاهر شد، باید انتظار داشت که در دوره برزخ سرازیری، یکباره "دمکرات" و "قانون مدار" ظاهر نخواهد شد. همه ما میدانیم که رژیم اسلامی علاوه بر دست بردن به قهر آشکار و حذف فیزیکی هر مخالف سیاسی، از جمله تئوری پرداز گفتمان اصلاحات، و مبتکر تز "فشار از پائین و چانه زنی از بالا"، سعید حجاریان، را چنان در هم شکست تا در دادگاه پس از وقایع سال ۱۳۸۸ به ابراز ندامت بپردازد و امثال خاتمی و موسوی و کروبی در حصر خانگی و ممنوع التصویر و رفسنجانی و "سعید امامی" را سر به نیست کردند. تحلیل گران هر دو سو، دوران خونین فروپاشی بلوک شوروی سابق را از قلم انداخته اند و خود را و رژیم اسلامی را در انتهای آن دوران مالامال از جنایت و آدمکشی و پاکسازیهای قومی و اتنیکی فرض کرده اند. بی تفاوتی نسبت به "مخاطرات" دوره شکاف برداشتن شبه بلوک اسلام سیاسی و چشم فروبستن بر احتمال بروز ماجراجوئیها و تحرکات جریانات ارتجاعی و قومی و اتنیکی، علیرغم اینکه ممکن است در دوران پایان سلطه اسلام سیاسی در ایران، "مرخص" شوند، ناسیاسی گری و بیش از حد سطحی است.
اگر تنها "مساله" ملی جامعه ایران، یعنی مساله کرد، احتمال انتخاب جدائی کردستان از ایران را به عنوان یک راه حل تلخ به جلو صحنه رانده است، "ایران متشکل از اقوام و ملیتها و اقلیتها و اتنیک های قومی و مذهبی" که همه خود را با "کردهای غیور" همسو و هم جهت و از یک جنس میدانند، تکه پاره کردن شیرازه مدنیت جامعه ایران را در آن شرایط "نامتعارف" و "دوره گذار"، به صحنه می آورند. یادمان باشد که تا زمانی که گانگسترهائی تحت نام فریبنده "ارتش های آزادیبخش" کوسوو و مقدونی، هنوز در پروسه بزیر کشیدن رژیمهای "توتالیتر"، فعال بودند، غرب و آمریکا و ناتو، از آنان به عنوان اهرم فشار استفاده کرد و خطر آنان برای "دمکراسی" موعود را در آن دوره مبهم و برزخ و "دوره انتقالی" به روی خود نیاوردند. اینها، به محض شروع استقرار "دمکراسی" در کشورهای سر برآورده از تجزیه و فروپاشی یوگوسلاوی سابق، از جانب غرب و ناتو خلع سلاح شدند. اما واقعیت تلخ این بود که زخمی که آن جریانات مرتجع بر پیکر و روح و روان جامعه وارد کردند، در مقایسه با آثار "وحشتناک" رژیم های "توتالیتر"، کم اهمیت تلقی شد و بهر حال در سناریو زندگی شهروندان آن جوامع در راستای دست یابی به "هویت سرقت شده" و انکار شده، نوشته و هضم شد. واقعه ای که چشم جامعه را در برابر دستیابی نوکیسه ها و باندهای مافیائی تازه به دوران رسیده برای نمایندگی کردن "دمکراسی" و ادغام در اتحادیه اروپا و ناتو، کم سو و تیره و تار کرد. این نکته هم را در نظر داشته باشید که، با تاسف فراوان، در میان برخی از نیروهای چپ که دست اندر کار ارائه بدیل "سوسیالیستی" به جای رژیم اسلامی اند، اعتقاد به اینکه ایران "چند ملیتی" است عمیق و "آرمانی" و "حق تعیین سرنوشت تا حد جدائی" یکی از "اصول" سیاسی آنهاست. از نظر آنها، "جدائی خلقهای تحت ستم" نه فقط یک انتخاب احتمالی و البته از منظر آنان نه تلخ که موجب مسرت خاطر است، فقط شامل "مساله کرد" در ایران نیست، بلکه شامل همه ملیتها و اقلیتهای قومی هم میشود، بخشی از وحدت "جنبش کارگری با جنبش خلقهای تحت ستم" ارزیابی شده است. لیستی که علاوه بر "ملیتهای" دارای "ارج و قرب" و "تاریخ"؛ در ذهنیت بازمانده ها و مدافعان سرسخت "چپ ۵۷"ی مدام طولانی تر میشود. برای همه علاوه بر کرد و عرب و تُرک، "مازینی" و "گیلک"، "زابلی" و "بلوچ"، لُر و "لک"و ... از هر دو طیف کارت اعتبار صادر شده است و برخوردار از حق دخالت در حکومت. راست، با شمشیر چوبین "تمامیت ارضی"، که در آن دوره "انتقالی" همانقدر کارائی دارد که اخطارهای ناتو به ارتش های آزادیبخش "ملیتهای تحت سرکوب" در رژیم های "توتالیتر" بالکان، نیز با مجیز گفتن هویت قومی و دخیل کردن قومیت در سیاست و حاکمیت به عنوان یک "پرنسیپ ایرانی گری"، لاجرم برای این دوره نامتعین که از قبل قابل پیش بینی نیست چه مصیبتهائی را به جامعه تحمیل میکنند، گارد خود را باز گذاشته است. این بی تفاوتی نسبت به مخاطرات جدی دوره گذار و دوره انتقالی، و ساده کردن آن که گویا فقط با یک پروسه همه پرسی و "انتخابات آزاد" و یا مبنا گرفتن صاف و ساده "بیانیه جهانی حقوق بشر" قابل رفع و رجوع و سپری کردن است، حققیقتا این برداشت را در ذهن من ایجاد کرده است که آیا براستی، دو سوی آن آلترناتیو سازیها، در سالهای تحولات چهل ساله اخیر زندگی نکرده اند؟ آیا واقعا، فشار بار مردگان تاریخ چنان افسون کننده است که اینها نه سیاست که با "نوستالژی" ایام سپری شده و به تاریخ پیوسته، زندگی و "فعالیت سیاسی" میکنند؟ آیا واقعا زندگی و سیاست در آن دوران "خاطرات" سپری شده نوعی توهم و رویا نیست که تماما قدرت تعقل و اندیشه و تفکر را به طلسم دچار کرده است؟
در نتیجه، به نظرم طراحان آن بدیل و آلترناتیو ها، با روی برگرداندن از واقعیات و اتفاقات بشدت تغییر کرده و زیر و رو شده به نسبت ایام سالهای آخر دهه ۵۰ شمسی، در کلیشه های خودساخته افسون شده اند. یا شاید درست تر است بگویم بیشتر به "نسخه" پیچیدن برای درمان و مداوای مشکلات ناشی از "اشتباهات" "درون" خود مشغول و بخود مشغول مانده اند.
و براستی چه کسانی چنین بدیلها و مباحثات سیاسی حول آن آلترناتیوها را جدی میگیرند؟ وقتی که رویدادهای بزرگ و زلزله های سیاسی ای را که میدان سیاست و فعالیت سیاسی را در سطح جهان زیر و رو کرد، هنوز هم به تحولات سیاسی، به پرسوناژهای میدان جدالهای سیاسی و نظامی، به احزاب سیاسی، به تعریف و باز تعریف دولت، در بهترین حالت در چهارچوب تحولات محدود به "ایران" و آنهم در اوضاع و احوال سالهای آخر دهه ۵۰ شمسی نگاه میکنند؟
این بی مسئولیتی و سطحی گری و آماتور بازی در باره مسائل جامعه و مخاطراتی که در سیر پروسه فروپاشی رژیم اسلامی، مدنیت و شیرازه مدنی جامعه را تهدید میکنند، از جانب نیروها و جریاناتی که در مقام "بدیل سازی" برای آینده ایران ظاهر شده اند، قابل بخشش نیست. باید بخود آیند، قدری تامل کنند، و خود و ذهنیتشان را از اسارت در دایره و محدوده "تاریخ خود" آنهم در بخشی از تاریخ سپری شده در تکه ای از این کره خاکی، بیرون بیاورند.
روحیه حاکم بر "تملق متقابل" در چنین دوایر بسته "خودی"، قهرمان های خود را هم دارد. در صحنه جدالهای جامعه، حرف و آلترناتیو چهره ها و نیروهای سیاسی ای بُرّائی دارد که در نقطه چرخشهای تاریخ، در مواجهه با مهمترین مسائل و گرهگاههای "موجود" و در برابر چشم، به عنوان راه حل و عامل فعاله ظاهر میشوند. برای طیف مدعی چپ و سوسیالیسم، لنین را مثال می آورم که بدون او و اراده او، انقلاب اکتبر ممکن نمیشد. لنین که مهمترین و برجسته ترین و معتبرترین شخصیت سیاسی جنبش سوسیالیستی در قرن بیستم است. شاید این یادآوری من به اینها با یک پوزخند تسلی بخش بدرقه شود، چه، اینها بحث "حزب و قدرت سیاسی" و "حزب و شخصیتها" را "مارکسیستی" نمیدانند! و برای راست ها از آبراهام لینکلن مثال می آورم که پافشاری او در براندازی حاکمیت برده داری در ایالات جنوب آمریکا، علیرغم چهار سال جنگ داخلی، به برچیده شدن برده داری انجامید. آبراهام لینکلتن که مارکس برایش نوشت، او با تصمیم شجاعانه اش پرچم مبارزه برای بزیر کشیدن بردگی مزدی را به پرولتاریای اروپا نشان داد. بزرگترین و کارسازترین چهره سیاسی قرن نوزدهم.
دوستان عزیز!
یا باید به انسانهای بزرگ و احزاب جدی سیاسی مدرن و امروزی در پنجه در افکندن با رویدادها و تحولات و زلزله های سیاسی این چهل سال اخیر در جهان، شامل ایران و خاورمیانه و ارائه راه حل و بدیل برای این دوره در برابر چشم شما و جامعه تبدیل شوید و یا، چناچه تاکنون نشان داده اید، به نوستالژی دوران سپری شده اتفاقات "کوچک"، در دهه پایانی ۱۳۵۰ به "خود مشغول" بمانید. انتخاب این دومی، لاجرم وزن و اهمیت شما را در آن محدوده کوچک قرار میدهد و شهروندان چشم گشوده به دوران رویدادها و تحولات بزرگ و زیر و روکننده جهانی تر و فرا ایرانی تر، نسبت به بدیل و آلترناتیوهایتان، لاقید و بی تفاوت خواهد ماند و همه طرحها و آلترناتیوهایتان را بی اهمیت تلقی خواهند کرد.
مُقّدر نیست که حتما جامعه و شهروندان، زندگی خود را در سناریو زندگی و نوستالژیهای فعالان و اکتیوهای یک دوران سپری شده، علیرغم هر بار اقسانه ای که پرسوناژها برای خود قائل اند، باز یابند و کلید برون رفت از اوضاع پیش رو را پیدا کنند. جامعه را با خاطرات سیاسی فعالان و اکتیوهای دوران گذشته نمیتوان به جائی رساند. از نقل حکایات و قصه های آن ایام دست در گردنیها در دوائر خودی، آنهم در گذشته، و نوستالژی ذهنیت های دنیای بسر آمده و تعیین تکلیف شده، دست بردارید. اگر سیاست میکنید، حرفه ای و نه آماتور وارد عمل شوید. میدانم که نیت شما "خیر و صلاح" ایران "عزیز" و؛ یا بهروزی "زحمتکشان و مزدبگیران" در جامعه "طبقاتی" ایران است، اما این را هم بدانید که میگویند جاده جهنم را هم با نیت خیر ساخته اند!

نیمه اول نوامبر ۲۰۱۸
iraj.farzad@gmail.com