پلاستیک‌های جنبش سربداران
تقدیمی معادل هیچ به کشته‌گان بی‌گور خاوران


امیر رضانژاد


• هنوز خون بود و کلاغ. و من فقط نوزده سالم بود که می دیدم این همه کلاغ روی زمین با هم نوک می زنند به خاک. سیزده-چهارده تا زن و دختر هم بودند. گوشه های پلاستیک های سیاه حتا از دور هم معلوم بود. یکی داد زد پیداش کردم بیا کمکم کن. همین شلوار کرمی رنگه ست. دختر شانزده هفده ساله ای هم با تمام زورش پارچه کرمی را بیرون کشید. و بعد یک تکه پا توی دستش بود. و جیغ می زد. و بعد همه جا دست و پا بود و کیسهء سیاه. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۹ آذر ۱٣۹۷ -  ۲۰ دسامبر ۲۰۱٨


 
سرباز عربی داشتیم که وقتی داشت می¬رفت کرمش را ریخت و رفت. وسائلش را جمع کرده بود و رفته بود تا دم در. بعد دیدم به¬دو دارد برمی¬گردد. داشت به سرباز تاز¬ه¬مان مجتبا می¬گفت ته¬دار داره میاد، خودتونه جمع کنین. مناسبتی نبود. تعجب کردم چرا دائی یکهو قصد کرده پیداش شود. آدم باید به این هیبت افتخار کند ولی من را فقط و فقط یاد نوزده¬سالگیم می¬انداخت و صندلی توی کوچه. عربه گفت من کمک می¬کنم. و رفت آشپزخانه را تمیز کند، خودم هم رفتم نزدیکی¬های ورودی غربی حرم. بعد به مجتبا گفته بود برود وسائلش را توی آسایشگاه مرتب کند. سردار نیامد. عرب ِ مادرقحبه همه¬جا شاشیده بود. روی پرده¬ء آشپزخانه، روی گاز، زیر همه¬ء تخت¬ها، روی قالیچهء آسایشگاه¬ها. آن شب هیچ¬کس بو را نفهمید. فرداش در کمد فلزی کلانتری را که باز کردم بوی شاش پاشید توی صورتم. مادرسگ انتقام خوبی گرفته بود. از لای دو در کمدها روی همه¬ء برگه¬ها و پرونده-ها شاشیده بود. محمد هم که عین همیشه باز ایستاده بود جلوی ورودی خانم¬ها و با آقای سرباز حرف می¬زد. این آقای سرباز متأهل¬مان من را می¬ترساند. هیکل درشتی دارد و جز وقت¬هائی که قهقهه می¬زند، معلوم نیست لبخند می¬زند یا پوزخند. قهقهه هم که می¬زند ترسناک است، انگار از توی جهنم قهقهه می¬زند نه از خوشحالی. فک بزرگ، دندان¬های سالم، چشم¬های بی¬رنگ یک گربه¬ء وحشی و ریشی نرم پیچیده رو به پشت گردن. صداش بلند و مودب است. یک¬شب توی آسایشگاه-شان، بالای اتاق افسرها خاب بود، یکهو نعره زد. بعد صدای بلند¬ ِ نفس¬نفس¬زدنش را می¬شنیدم. بلافاصله هم صدای فانوسقه بستنش آمد و بی‌صدا و سریع از نرده‌های فلزی پائین آمد و بعد هم اتاق ما را تا آشپزخانه پائین رفت. از پنجره دیدم که سمت ساختمان حرم نرفت، جلوی کلانتری در را پائید و رفت سمت ورودی جنوبی. به¬دو لباس پوشیدم و رفتم دنبالش. مستقیم می¬رفت و چابک. به نگهبان¬های ورودی رسید، برایشان دستی تکان داد و رفت سمت راست و توی ورودی مسجد جامع پشت در فلزی ِ قفل¬شده¬اش نشست. من هم نشستم نزدیک ورودی. سرم را توی پاهام جمع کردم، جوری که فقط گوش¬هام بیرون بود. صدای پچ¬پچ از دور می¬آمد. سرک که کشیدم به نظرم آمد پشت عمارت ِ کعبه¬شکل مسجد، آتش روشن است و یادم افتاد چندبار هم که از آنجا رد شده¬ام دیده¬ام چطور آن ضلعش از دود سیاه شده. آن شب توی سگ¬سرما انقدر نشست که دیگر صدای پچ¬پچ نیامد و زانوها و پوست دست¬های من هم خشک شد. بعد بلند شد و برگشت سمت آسایشگاه.
صبح، پستم نبود. لباس عادی پوشیدم و توی دفتر نشستم. این پسر هم پست داشت و نشسته بود توی دفتر. محمد بهش گفت: چه خبر آقای حسین¬زادگان؟ گفت: خبری نیست جناب سروان. گفتم: دنبال بیمهء دندونت نرفتی؟ گفت: فرصت نمی-شه. گفتم: حیفه. دندونات همه سالمن. چیزی نگفت. آزادی، افسر زن¬مان آمد تو. او هم سروان¬چهار¬قبه¬ای واقعی بود. چادرش را باز گذاشته بود و شق¬و¬رق ایستاده بود. سینه¬هاش از زیر مقنعه و مانتوش هنوز هم آب آدم را درمی¬آورد. من بلند شدم بروم. آقای سرباز هم بلند شد، از بالای کمد باتوم برداشت، پاچسباند و با من بیرون آمد. گفتم نری باز شر برا خودت درست کنی، بقیه دوندوناتم به گا بدی. لبخند یا پوزخند زد. پرسید شما از کدوم طرف تشریف می-برین؟ گفتم بازار. با من آمد. به در بازار که رسیدیم من رفتم داخل بازار و او باز رفت سمت ورودی جنوبی. من از آن طرف بازار به¬دو رفتم. به خروجی که رسیدم دیدمش. با چندتا از نگهبان¬ها حرف زد و رفت سمت پشت مسجد جامع. پیرزن خمیده¬ای آمد طرفش. چند تا معتاد هم که تکیه داده بودند به امانتداری، بلند شدند و رفتند. پیرزن طبق معمول احتمالن از معتادها شاکی بود. حرف¬ پیرزن که تمام شد او برگشت حرم. من هم از آن در دیگر مسجد جامع وارد شدم و رفتم طرف عمارت وسطش. آن¬جائی که دیشب آتش روشن کرده بودند. یک¬دوتا تکه زرورق و یک سرنگ هم افتاده بود. خنده¬ام گرفت. انگار این بچه این¬چیزها را ندیده بود. برگشتم طرف بازار. از عطاری قرص برنج را که قول داده بود برایم بیاورد گرفتم و برگشتم. رفتم از پله¬های آشپزخانه بالا. روی تنها تخت اتاق افسرها دراز کشیدم و زیر پتوی خنک، خیال و خوره¬ء آزادی را بیرون ریختم و با دستمال پاکش کردم. برمی¬گشتم که بروم بیرون، جلوی ایوان حرم یکی سلام کرد. سرم را برگردنداندم دیدم خانم¬بزرگ و چندتا از این جوجه¬خادم¬هاش جلو ایستاده¬اند. حرف می¬زد همه-اش فکر می¬کردم بوی منی از زیر پیرهنم بیرون می¬زند. این بود که زیپ کاپشنم را کشیدم بالا. بعد که رفتند دیدم حسین¬زادگان به فاصله¬ء پنجاه¬متری حوض ایستاده خیره شده بهش.
سوار ماشینم که شدم کاپشنم را درآوردم ولی همه¬اش فکر می-کردم نکند قرص بیفتد و گمش کنم. خیلی چیزها همین¬طوری گم می¬شوند. برای همین هم کاپشن را مچاله کردم توی داشبورد. مسافر سوار و پیاده می¬شد تا شب و هی چشمم می¬کشید به داشبورد. شب یک خانمی دربست گرفت. گود خزینه. همین¬طور که از پنجره بیرون را نگاه می¬کرد با تأکید عجیبی روی لهجه¬ء شیرازی¬اش انگار داشت برای توریست توضیح می¬داد، می-گفت: اینجو که الان اسمش باغ ملیه قبلن قبرستون بوده. اسمشم یه چی دیگه بوده. سال وبوئی یا به قول شما وبائی، یه عالمه جوون مردن، همشونه اینجو خاک کردن. تا مدت¬ها اسم اینجو جوون¬آباد بوده. بعدش یه پدرنیامرزی اومد بلدوزر زد همش زیروُرو کرد کردش باغ ِشاه. از هیچ¬کی¬ام نپرسید شمو که اینجو جوونت خاک کردی خرت به چند. ولی یه چن¬تو از سنگ قبرا هنو تو پیاده¬رو و دیوار مهدکودک باغچه-بان هست.
سر کوچه¬شان پیاده¬اش کردم. دلم می¬خواست تا در خانه برسانمش ببینم چجور آدمی این¬ها را سر هم می¬کند. ولی کوچه¬شان تنگ بود و جای ماشین نبود. حساب که کرد، سرش را تا لبه¬ء پنجره آورد و گفت: شمو که آجان هستی می¬فهمی من چی¬چی می¬گم.
زنک دیوانه از کجا فهمیده بود؟
یادم آمد گود خزینه را صدمتری خلاف آمده¬ام. دور زدم و برگشتم سر پیچ ایستادم. خم شدم نگاه کردم. زنک راست می-گفت. هنوز چندتائی توی پیاده¬رو و روی دیوار بود. هنوز خون بود و کلاغ. و من فقط نوزده سالم بود که می¬دیدم این-همه کلاغ روی زمین با هم نوک می¬زنند به خاک. سیزده¬چهارده-تا زن و دختر هم بودند. گوشه¬های پلاستیک¬های سیاه حتا از دور هم معلوم بود. یکی داد زد پیداش کردم بیا کمکم کن. همین شلوار کرمی¬رنگه¬ست. دختر شانزده¬هفده¬ساله¬ای هم با تمام زورش پارچه کرمی را بیرون کشید. و بعد یک تکه پا توی دستش بود. و جیغ می¬زد. و بعد همه¬جا دست¬و¬پا بود و کیسه¬ء سیاه. باد سردی می¬آمد و سرم می¬لرزید و صورت مصمم دائی را نگاه می¬کردم که آنها را نگاه می¬کرد که داشتند با چنگ زمین سفت آنجا را می¬کندند. من باید بخوابم. آن زن خسته و مانده می¬داند. حالا من بیست و سه سال است که آن روز حشر را می¬بینم. دختربچه¬های گیج و حیران. مادرها، خواهرها. روی آن تپه. با کلاغ¬های ِگوشتِ آدم- ¬خوار. من باید بخوابم. زنم می¬داند ولی باز می¬گوید چرا ول کردی؟ اگه مونده بودی سپاه و نرفته بودی نیرو انتظامی وضع ما این نبود، خودت هم اقلن سرهنگ بودی. حرف دائیتو گوش نکردی. همو موقع بت نگفت کمیته به دردت نمی¬خوره؟ حالا برو مسافرکشی، شبم بیا هزیون بگو.
دائی حالا هیبتی دارد. از پشت عینک ته¬استکانیش سر سرهنگ-های ما فریاد می¬کشد. پشتش می¬خندد. وقتی با آن شانه¬های پهن مصمم می¬رود سمت هلیکوپتر آدم¬های دوروبرش مدام کوچک-تر می¬شوند.
***
آن صبح هنوز هشت نشده بود، خادم¬های زن دوتا زن و دوسه¬تا فنچ ِ چهارده¬پانزده¬ساله را آوردند. گفتند توی حرم اوضاع راه¬اندخته¬اند و ملت را دور خودشان جمع کرده¬اند. گفتند شیطان¬پرست هستند. گفتم چی می¬گفتند؟ گفتند می¬گویند شیطان را دیده¬اند که دست¬هاش را رو به آسمان گرفته بوده و قهقهه می¬زده. یکی از خادم¬ها گفت هی داد می¬زدند بکنیدش بیرون، بکنیدش بیرون. چشم¬های همه¬شان پر از ترس بود. آقای سرباز خادم¬ها را بیرون کرد. برای خودش کادر است، همه کار می¬کند. زنگ زد به آن یکی سرباز که بیاید پائین. همان موقع هم محمد خانِ رئیس تشریف آورد. آقای رئیس تشریف آورد، خادم¬ها چندتای دیگر آوردند. آن یکی سرباز پائین آمد اینها هفت¬هشت¬تای دیگر آوردند. محمد شروع کرد به نوشتن اسامی. معلوم شد همه¬شان فامیل¬اند. سر و صدا هم آنقدر زیاد شد که داشتیم دیوانه می¬شدیم. آقای سرباز ایستاد جلوی در و در را بست، به آن یکی سرباز هم گفت برود بیرون و آنهائی را که داخل جا نشده بودند بپاید. این وسط یک هروئینی را هم آورده بودند. لیستی را که محمد نوشته بود با آدم¬های آنجا مقایسه کردم. درست نبود. پرسیدم کی اسمش را ننوشته؟ هیچ¬کس نشنید. برگه را بهش پس دادم گفتم باید از اول بنویسی. خط¬کشش را گذاشت، خط کشید و دوباره شماره زد و دوباره اسم پرسید و نوشت. من تکیه دادم تا ببینم این سیرک چه شکلی می¬شود. باحالش این بود که هیچ کدام از لیست¬هاش درست از آب درنیامد و زنی که انگار سردسته¬شان بود تا می¬فهمید می¬گفت: هنوز شیطان تو وجودت هست، من از تو دهنت می¬بینمش، دهنت رو سیاه کرده. زنگ زده بود فرماندهی کل. بچه¬های یگان ویژه با دوتا ون و اسلحه¬های پر آمدند. از اطلاعات آمدند و وقتی این چهل¬¬¬-نفر را بردند، یارو که از اطلاعات آمده بود جلوی آقای سرباز به محمد گفت: بیخودی شلوغش کردی. شما چرا؟ بعد هم بردش از کلانتری بیرون سر کرد توی گوشش و چیزی گفت که رنگ رئیس عوض شد. هروئینی هم که تمام مدت روی زانوش نشسته بود گفت شما ازت پیدان آدم کارکشته¬ای هستی، اصلن از صدات معلومه. یه آرامشی تو صدات هست. مردونگی کن در حق ما. گفتم زانوت داغونه نه؟ گفت آی گفتی. نشستم پشت میز و شروع کردم نوشتن. او هم ایستاده بود سرپا و حرف می‌زد. از خل شدن مردم حرف می‌زد و هر از گاهی هم به آقای سرباز می‌گفت قبول نداری؟ و بعد که او جواب نمی‌داد می‌گفت شمو شفاغت کن. وقتی نوشتم تمام شد استمپ را گذاشتم جلوش و گفتم انگشت بزن. گفت چی¬چی هست؟ گفتم شفاغته. گفت ای ول کاکو دمت گرم. انگشت که زد گفتم زود برو از حرم بیرون. داشت بیرون می¬رفت که برگشت، و انگار واقعن می-خواست مهم¬ترین جملهء زندگیش را ¬بگوید به آقای سرباز گفت نیگا عامو، مرد به ای میگن. بعد از در که بیرون رفت در نور خورشید و صدای اذان ناپدید شد.
آن روز محمد به کار اصلیش نرسید. همیشه کارش این است که برود جلوی ورودی زن¬ها بایستد و ورود و خروج زن¬ها را به حرم کنترل کند و شاید بالاخره سارق و کیف¬قاپ با دیدنش بترسند و کاری نکنند. گاهی چند ساعت سر ِ پا می¬ایستد با آن شلوار مسخره¬اش که یک پاچه¬اش از آن¬یکی کوتاه¬تر است. مضحکش این است که اتفاقن دزدی بیشتر می¬شود. شاید چون اصلن کسی از آن قیافهء معصوم و چشم¬ها و ریش قهوه¬ای روشنش نمی¬ترسد. حتا یک بار با این که برف مثل سگ می¬آمد و کسی نبود احمق باز هم ایستاده بود جلوی در ورودی خانم-ها. کنارش ایستادم گفتم نمی¬خای دست برداری تو؟ گفت شیطان مگه چیه؟ نگا کن، کل دم¬ودستگاشو انداخته بیرون زنیکه. گفتم بیا تو. گفت می¬خام برم خونه. ولی هنوز ایستاده بود. ستوان¬دوم. با کلاهش. شلوار ِ یک¬لنگه¬ء کوتاهش. ستوان¬دوم دقیق که هرکسی هم هر گهی می¬خورد می-نویسد. فلانی پنج دقیقه دیر آمد، بهمانی در ساعت هفت رید، بیساری هفت و پنج دقیقه شاشید. ولی در کل می¬توانم با اطمینان بگویم شوت ِ شوت هم نیست. خوب¬وقتی پای چپش را بهانه کرد و از یگان¬ویژه درآمد. قبلن تشویقی¬هایش را نقد می¬گرفت. سال هشتادوهشت هم به¬دو از چهارمحال آمد شیراز که جلوی فتنه را بگیرد و آخر سال هم شد ستوان دوم. من هم شدم سروان. ولی حالا مخش تاب برداشته. مثل من. حتا شاید قرص برنج را بهش پیشنهاد کنم.
هربار یک جائی، خیابان خلوتی پیدا می¬کنم برای خوابیدن. آن شب که پستم تمام ¬شد رفتم گود خزینه. ماشین را پارک کردم. دل¬دل کردم بمانم یا نه. ماندم. صندلی¬ام را به پشت خواباندم و خوابم ¬برد. و پیاده رفتم توی کوچه. همین¬طور که ایستاده¬ بودم وسط کوچه و سعی می¬کردم حدس بزنم کدام یکی خانهء آن زنک است، یک نفر که هی پچ¬پچ می¬کرد بیا تو بیا تو بعد هم یکهو بازوم را گرفت ¬کشید داخل خانه و در کوچک فلزی را بست. پیرمردی¬ بود. گفتم چکار می‌کنی حاج‌آقا؟ دستم را گرفت ‌برد داخل آشپزخانه. گفت: تو چکار می¬کنی؟ گفتم خونهء بغل¬دستی¬تون رو می¬شناسین؟ گفت آره بیچاره. زخم بستر گرفت مرد. زن بدقلقی بود. پسرش که اعدام کردن خل شد. کی اعدامش کردن؟ چمیدونم کاکو، او سالو. کِی؟ نَمی¬دونم. خانمه کی مرد؟ همو موقع. شمو آشناشونی؟ نه حاجی. من آژانسم. آجانسی؟ اینجو چیکار می‌کنی؟ برو بیرون. و من را انداخت بیرون. دیدم توی محله‍ی بیاتم و مثل این فیلم¬های ترسناک یک عالمه آدم دارند می‌آیند طرفم. بعضی‌هاشان از توی خاک می‌آمدند. بعضی‌ها هم آتش‌هائی را که درست کرده بودند ول می‌کردند می‌آمدند. گوشت¬شان، صورت و دست و پا، کنده شده بود. و من هرچه می‌کردم در حرم را برایم باز نمی¬کردند. آقای سرباز هم داشت با نگهبان¬ها حرف می¬زد. هر از گاهی هم برمی¬گشت نگاهم می‌کرد ولی صدام در نمی¬آمد. او هم انگار من را نمی-شناخت.
بیدار شدم، عرق¬کرده. نمی¬توانستم نفس بکشم. انگار یک کوه خاک کرده بودند توی گلوم. پنجره را باز کردم. باد خنک می¬زد به صورتم. خیابان خلوت بود و فقط یک نفر از سر پیچ جلوی قبرها رد می‌شد. مادرم به دائیم می‌گفت کجا بردیش که خل شده؟ زنم می‌گفت داره آبروریزی می‌کنه. صندلی برمی‌داره می‌ره جلوی در می‌شینه. من نمی‌توانستم حرف بزنم. همه‌چیز را خوب یادم است، حتا بیشتر از سال فتنه. یکی از سه‌شنبه‌ها توی یکی از کوچه¬های ملاصدرا داشتیم با محمد و یکی دیگر از بچه‌ها، یک مرغ یخ‌زدهء گه می‌خوردیم. یکی از این بچه‌سوسول¬های کونی داشت کلید می¬انداخت توی در خانه-شان. گفت بخور بخوره؟ اینم بخورین. دویدم. گرفتمش. انداختمش روی زمین. پا گذاشتم روی گردنش و دستش را تا جائی که می¬شد پیچاندم، تا کتفش در رفت و مثل سگ وق می-زد. داد می¬زدم تو بیا اینو بخور. زیپم را باز کردم. بچه-ها دیدند. صدای جیغ خانواده¬اش که بلند شد تمام تنم شل شد. مادرها، خواهرها. روزهای حشر.                        
به مادرمرده¬ها معافی نمی¬دهند. برای همین هم قصد داشتم هرجور بشود به مجتبا حال بدهم. ولی تا حالا فرصتش پیش نیامد. امشب اولین و آخرین فرصتش است. بچه که بودیم برف زیاد می¬آمد. حالا هم پر و سنگین می¬بارد. همین حالاش چند سانتی¬متری نشسته و سگ توی حرم پر نمی¬زند. صبح آخرین بار رفتم خانه. زنم هنوز توی تخت بود. انتظارم را نداشت. زیر ِ پیرهن ِ مردانه¬ای که پوشیده بود کرست تنش نبود. همهء دکمه¬ها را هم باز گذاشته بود. حالا چند سال می¬شد نمی¬گذاشت بهش دست بزنم. ولی صبح فقط خسته بودم و توی تخت دراز کشیدم. دست توی موهام که کشید چشم¬هام را بستم که واقعن بخابم و وقتی داشت بلند می¬شد گفت بیا، خودت کفران نعمت می¬کنی همیشه. زیر لب گفتم گمشو. شب که آمدم و پست را تحویل گرفتم همه¬چیز را هم چک کردم. گفتم آقای سرباز دمپائی¬ ابری¬ها را گرم کند تا من از حمام بیایم.
ساک¬دستی کوچک آبی¬ام را بر¬داشتم و ¬رفتم آن طرف صحن حرم. سرویس کثافت بهداشتی با موزاییک¬هایی از دستشویی¬های وسط راه گه¬گرفته¬تر، کلید و قفل طبقه¬ء بالا. جاپاهای خاکی ِخادم¬ها، افسرها و سربازها روی پله¬های رگه¬رگه مدادی ِ دستشویی¬های وی. آی. پی و آن ته سمت راست، توی تاریکی باز کلید و قفل سمج و بالاخره در ِ حمامِ یک¬در¬یک ِ وی. آی. پی. سرم را می¬شویم زیر آبی که یکهو یخ می¬شود. این¬همه تیغ¬های زنگ¬زده¬ء توی هواکش، کناره¬های یک¬در¬یک ِ چرک و کبره¬بستهء موزائیک¬های بیست¬در¬بیست. و بعد دوباره باد و برف و جاپاهای من تا دفتر. آقا را هم فرستادم ابری¬ها را بیاورد. توی این فاصله همه¬ء قرص¬ها را با آب ولرم حمام خوردم. بطری بوی تیغ¬های زنگ¬زده¬ء هواکش می¬داد. مدت¬ها بود از غذا خوردن لذت نبرده بودم و حالا وقتی برمی¬گردم اتاق کلانتری را نگاه می¬کنم و باز برف یک¬دستی که کسی نمی¬کندش چقدر خوب است وقتش که برسد، که قرص برنج را توی دستم بگیرم و بالا بیاورم، کلید را از در چوبی ِ قفل می¬فرستم زیر برف.

پنجم اسفند هزار و سیصد و نود و چهار (بازنوشت چهارم)