سالار


محمود طوقی


• زن گفت: «سه طلاقه کن». و بالاتنه پر و گوشتی اش که روی میز تا شده بود تمامی میز را پر کرد. محضر دار دست از نوشتن کشید و خودش را از زیر حجم سنگین سینه و سر زن بیرون کشید. عطر تند ی که زن به خودش زده بود اتاق را پر کرده بود . محضر دار اخمی کرد و زیر لب چیزی گفت . ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ٨ دی ۱٣۹۷ -  ۲۹ دسامبر ۲۰۱٨


زن گفت :«سه طلاقه کن».و بالاتنه پر و گوشتی اش که روی میز تا شده بود تمامی میز را پر کرد .
محضر دار دست از نوشتن کشید و خودش را از زیر حجم سنگین سینه و سر زن بیرون کشید .
عطر تند ی که زن به خودش زده بود اتاق را پر کرده بود . محضر دار اخمی کرد و زیر لب چیزی گفت .
مرد که ساکت و صبور آن سوی اتاق نشسته بودروبه محضر دار کردو گفت :«ده طلاقه کن .تا این علیا مخدره هر چه زودتر از زندان هارون خلاص شود » و چیزی در گلویش شکست و به سرفه افتاد و سعی کرد سینه اش را با چند تک سرفه کوتاه صاف کند .و کمی به کمرش کش و قوس داد تا دردی که از نشستن زیاد به سراغش آمده بود رهایش کند .
دو ساعتی بود که در سالن انتظار نشسته بود تا نوبت شان بشود .همه برای طلاق آمده بودند و ایرانی بودند.
اگر به خودش بود یک لحظه هم منتظر نمی ماند . بقول پدرش دندان کرم خورده را باید کند و انداخت سطل زباله .ساکش را بر می داشت و عطای خارج را به لقایش می بخشید و راهی ایران می شد . اما پاسپورت و شناسنامه و مدارک اقامتش دست زن بود و نمی داد تا طلاق انجام شود .
همه چیز جای خودش بود و یا شاید هم نبود او این طور تصور می کرد . و خودش را فرد موفقی می دید.
از شهرستان کوچکی شروع کرده بود و آمده بود تهران و در تهران برای خودش کسی شده بود و شاید هم کسی نشده بود وخودش این طور تصور می کرد .
برای او اما زن و دو بچه و یک پیکان جوانان رینگ اسپرت و یک آپارتمان ۶۰ متری یعنی تمام دنیا . همه را هم کرده بود اسم زنش.وقتی هم این کار را کرد همه مذمتش کردند. پدرش دیگر با او حرف نزد و به مادرش گفته بود :«مرد نباید ریشش را بدهد دست زنش».اما او داده بود ناراحت هم نبود بهمین خاطر به مادرش گفته بود :«می خواهم به زندگیش امید وار باشد . ،من هم که نمی خواهم این خونه و ماشین را با خودم به گورببرم».
می خواست زن به زندگیش پای بند باشد وبود. لااقل بنظر او چنین می آمد. شاید هم نبود ،اما او فکر می کرد که هست .
همه چیز سرجایش بود تا آن روز که زن پایش را کرد توی یک کفش که می خواهد برود ترکیه جنس بیاوردو مُصر هم بود که بچه ها را با خود ببرد . و او به زن گفته بود:«چه وقت رفتن به ترکیه است آن هم با درس و مشق بچه ها»و زن گفته بود خودم با بچه ها کار می کنم تا عقب نمانند و او قانع شده بود .
پدرش که داستان را شنید به مادرش گفته بود «مردی که زنش تنها به ترکیه یا هر خراب شد دیگری می رود باید کلاهش را کمی بالاتر بگذارد» و باز هم گفته بود «این هم یک نوع دیگری از قرمساقی است که این روز ها مُد شده است و گرنه چه معنایی دارد زن شوهر دار دلالی کند» . و او به مادرش گفته بود« اشکالی ندارد این روزها که به زن ها همه جا زور می گویند بگذار حداقل زن در خانه خودش حرفش برو داشته باشد» وباز هم به مادرش گفته بود «مرد اگر نوکر زن و بچه اش باشد عار نیست ». و می دانست همه این حرف ها را مادرش به پدرش که با او قهر است خواهد گفت.
برای رفتن به ترکیه زن پول زیادی می خواست و او مثل همیشه نداشت .پدرش گفته بود« چه معنایی دارد که چپ مرد خالی باشد .و برای روز مبادا ته جیبش پسندازی نداشته باشد ومدام کاسه گدایی دستش باشد برای پول قرض کردن از این و آن» .و او به مادرش گفته بود« من با زن و بچه ام راست و حسینی ام هر چی که دارم صاف می برم می گذارم روی طاقچه برای همین است که پسندازی ندارم ».
به چند نفری هم رو زد اما کسی رویش را نگرفت . غیر مستقیم به پدرش هم خط را داده بود اما پدرش گفته بود «دارم و نمی دهم نمی خواهم با دست خودم طناب دار را بگردن پسرم بیندازم این زن دارد فرار می کند و می رود و چه بهتر برود دست علی بهمراهش اما نه با پول من تا فردا پسرم توی چشم من نگاه کند و بگوید بابا خوب کاری نکردی اگر پول را شما نمی دادید زن و بچه های من راهی غربت نمی شدند».
کمی دلگیر شده بود اما بروی خودش نیاورده بود . پدرش از روز اول با این ازدواج موافق نبود . اما او پا روی همه چیز گذاشته بود و با شهید کردن حرف پدرش با زن که خاطرش را خیلی می خواست ازدواج کرده بود و دلش می خواست روزی برسد و به پدرش ثابت کند که پیش گویی او؛آن که روزت سیه کند این است ؛ غلط از کار در آمده است ؛و زن نه تنها روز اورا سیاه نکرده است که سفید هم کرده است .
بالاخره پول سفر زن با وامی که از اداره اش گرفت درست شد . و زن هم قول داد پول و سود پول را با جنس هایی که از ترکیه برای فروش می آورد جبران کند .و مرد هم باور کرده بود و برای رفتن زن سنگ تمام گذاشته بود.
زن رفت و مدتی که گذشت زنگ زد که در کمپ پناهندگان در سوئد است و دیگر بر نمی گردد.تلفن را که گذاشت مرد باورش نشد بیشتر به نظرش شوخی می آمد و مدتی بعد نامه مفصل زن آمد که او بخاطر آینده بچه ها رفته است و بزودی کارش درست می شود و از کمپ بیرون می آید .و او اندیشیده بود کمپ پناهندگان چه ارتباطی به آینده بچه ها دارد .و باز با خودش گفته بودبزودی سرش به سنگ می خورد و بر می گردد . به مادرش هم که نگران نیامدن زن بود همین حرف ها را زده بود . اما سرش به سنگ نخورده بود وبر نگشته بود .و دیگر داشت از آمدن زن نا امید می شد که نامه ای بلند بالا از زن رسید که بهتر است او هم به خاطر بچه ها به سوئد بیاید .و برای آمدنش چه باید بکند .
و او پذیرفت و با هزار دوز و کلک خودش را باز خرید کرد تا هر چه زودتر خودش را به زن و بچه هایش برساند و در جواب پدرش که گفته بود خودت را با۲۴ سال خدمت باز خرید نکن به مادرش گفته بود« نمی توانم شب ها راحت بخوابم در حالی که زن و بچه هایم تنها و بی کس در دیار غربت آواره اند ». و باز هم به مادرش گفته بود« می روم و بزودی با بچه ها بر می گردم چه با زن و چه بی زن ».
زندگی را فروخت و آن طور که زن گفته بود به آلمان رفت و از آن جا با ترفندی که زن یادش داده بود خودش را به سوئد رساند و در فرودگاه خودش را به پلیس معرفی کرد .خط به خط آن چه زن گفته بود دنبال کرد تا بعد از چند ماه زندگی در کمپ اجازه پیدا کرد به پیش زن و بچه هایش برود .بچه ها برای خودشان بزرگ شده بودند .و مرد بنظرش رسید دیگر آن ها را مثل قدیم نمی شناسد . حسابی تغییر کرده بودند .
اما او امیدوار بود بزودی همه چیز به روال سابق بر گردد ولی یک چیز را که اصلاً فکرش را نکرده بود کار بود .نه زبانی بلد بود و نه تخصصی که بدرد آن جا بخورد . یک کارمند دولت چه چیزی داشت که دل دولت سوئد را ببرد و زن گفته بود« ایزی باش زندگی مان با کار من روی تاکسی می گردد .»
زن ماه به آسمان بود می رفت و نیمه های شب بر می گشت .کار او هم شده بود بردن لباس های کثیف به رختشور خانه وآماده کردن غذا برای بچه ها و روفت وروب خانه .زن هم صبحانه و ناهار و شام را بیرون می خورد .
پدرش برایش نوشته بود که به یک مرد اگر بگویی قرمساق باید سر به زمین بگذارد و بمیرد اما اگر مدتی قروم قروم بکنی و ساقش را بعداً بگویی بروی خودش نمی آورد. این که مرد بنشیند خانه و زنش راننده تاکسی بشود نوعی قرمساقی است حیف از تو که از پدرت این نکته را یاد نگرفتی . و او برای مادرش نوشته بود این جا زن و مرد ندارد همه کار می کنند و کار عیب و عار نیست .
زن می رفت و شب ها خسته و کوفته بر می گشت . یکی دوبار هم زن را دزدیده بودند و برده بودند به جنگل های خارج از شهروبا گرفتن پول هایش او را رها کرده بودند و او خوشحال بود که بزودی سر زن به سنگ می خورد و او با بچه ها به ایران بر می گردد.اما سر زن به سنگ خورده بود ونه خورده بود حرفی از باز گشت نبود . مرد با خودش گفته بود باید بیشتر منتظر ماند . ودل خوش کرده بود که بچه ها بزرگتر می شوند و با کمک آن ها به ایران برمی گردد اما کار ها آن طور نشده بودکه او پیش خودش فکر می کرد . دختر بزرگ شده بود و رفته بود تنها زندگی می کرد و پسر هم برای خودش آپارتمان کوچکی گرفته بود و با خلاف کار های بوسنیایی می گشت.
خلاصه به صرافت افتاد که با زن جدی صحبت کند وبه زن گفت « آینده بچه ها که می گفتی یعنی این » زن مثل همیشه بی حوصله بود ، گفته بود این جاایران نیست ،بچه ها که بزرگ می شوند زندگی مستقل خودشان را می کنند تو هم بهتر است بجای این حرف ها بفکر جایی برای خودت باشی . چرا که ما با هم تفاهم نداریم . این قسمت را به سوئدی گفته بود و او نفهمیده بود یعنی چه وبه زن گفته بود اگر فحش هم می دهی به فارسی بگو تا بفهمم که جای دنیا ایستاده ام .و زن گفته بود یعنی مردی که چند سال است در سوئد زندگی می کند هنوز سوئدی بلد نیست حرف بزند مرد ایدئال زندگی او نیست .و بهتر است از هم جدا شویم.
و او برای نخستین بار احساس کرده بوددر این دنیای درندشت جایی برای نشستن او نیست واز خودش پرسیده بود بعد از این همه سال باید جایی برای زندگی کردن خودش پیدا کند یعنی چه .
شاید هم از قبل توی این دنیای درندشت جایی برای او نبود اما هیچوقت به آن فکر نکرده بود و دلش برای کوچه پس کوچه های زادگاهش تنگ شده بود و آرزو کرده بودایکاش هیچ زمانی پایش را از زادگاهش بیرون نمی گذاشت . ووقتی به زن گفته بود بر می گردد ایران . زن گفته بود این طوری برای هردو بهتر است به او گفته بود هر چه لازم داری با خودت ببر . و او گفته بود یک حوله و مسواک تا ایران برای او کافی است . و زن به او گفته بود اول به شهرداری می رویم تا مدارکی را امضا کنیم.و او از خود پرسیده بود جدا شدن زن ومرد چه ربطی به شهرداری دارد که کارش تمیز کردن و بردن زباله ها به خارج شهر است . وفکر کرده بود شاید بی ربط هم نباشد .
و از زن پرسیده بود می خواهی مثل هرروز لباس ها را به رختشور خانه عمومی ببرم یا نه و زن گفته بود :نه امروز خیلی کار داریم خودم که بر گشتم می برم . از تو که بعید نیست می روی رختشور خانه و دوباره دسته گلی به آب می دهی و من مجبورمی شوم بیایم وبا هزار خواهش و تمنا ترا از اداره پلیس بیرون بیاورم . و او به زن گفته بود من چه می دانستم که اگر از سردل تنگی در رختشور خانه خالی آواز بخوانی پیر زن سوئدی فکر می کند کسی دارد فریاد می کشد و زنگ می زند به پلیس که یک ایرانی دارد در رخت شور خانه کسی را می کشد . و در یک چشم بهم زدم پلیس رخت شور خانه را محاصره می کندو مرا کت بسته به اداره پلیس می برند که مقتول کو .تا تو بیایی و به پلیس توضیح بدهی که ایرانی ها وقت تنهایی و دلتنگی آواز می خوانند و صدایی که پیرزن شنیده است صدای کمک خواهی کسی نبوده است و پلیس رضایت بدهد ومرا آزاد کند .
محضر دار دست از نوشتن کشیده بود و به تلخی به او نگاه می کردکه؛ معطل نکنید امضا کنید تا نوبت به دیگران برسد . ومرد دفتر را به طرف زن هل داد که شما امضا کنید . و زن گفته بود شما نا سلامتی طبق قانون ایران مردید باید اول امضا کنید و مرد گفته بود شما طلاق می خواهید پس شما امضا کنید. امضا من توی سوئد چه ارزشی دارد و زن امضا کرده بود و به تندی به محضر دار گفته بود اگر سه طلاقه می کردیدبهتر بود و محضر داربدون آن که به او نگاه کند گفته بود شرعی نیست . شما می خواستید آزاد باشید حالا هستید و شدید . و زن گفته بود مرده شور این قانون مرد سالارانه تان را ببرد و مرد به سالاری خود اندیشیده بود .