گفتوگو با فرزانه طاهری درباره کتاب «سیلویا بیچ و نسل سرگشته»
سلطهی سرمایه جشن بیکران را برچیده است
علی شروقی
•
رابطهی همینگوی و سیلویا با رابطهی سیلویا و جویس متفاوت بود. همینگوی دوست او بود، و سیلویا هم که در دوستی بسیار وفادار. میزان تأثیر سیلویا و کتابفروشیاش در «جشن بیکران» همینگوی پیداست و او به نقش سیلویا اذعان میکند. جویس اما میدانست نابغه است و میخواست آدمها در خدمت نبوغش باشند. سیلویا هم تا حد توانش به این نبوغ خدمت کرد و خواست نگذارد نگرانیهای روزمره مخل جویس شوند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱۰ دی ۱٣۹۷ -
٣۱ دسامبر ۲۰۱٨
«سیلویا بیچ و نسل سرگشته»، نوشته نوئل رایلی فیچ، که با ترجمه فرزانه طاهری در نشر نیلوفر منتشر شده است، چنانکه در عنوان فرعیاش نیز ذکر شده، تاریخچهای است از حیات ادبی پاریس در دهههای بیست و سی میلادی، یعنی دوران اوج شکوفایی ادبیات مدرن. فیچ در این کتاب، آن عصر طلایی را که بسیاری از غولهای ادبی قرن بیستم از آن برآمدند، با محوریت زندگی سیلیویا بیچ و راهاندازی کتابخانه و کتابفروشی «شکسپیر و شرکا» بهدست او در پاریس و اقدام جسورانه او به انتشار رمان «اولیس» جیمز جویس روایت میکند. بدنه اصلی این روایت را ماجرای انتشار اولیس در «شکسپیر و شرکا» و حواشی این رمان دربرمیگیرد اما در خلال این ماجرا بسیاری از چهرههای شاخص هنر و ادبیات قرن بیستم میآیند و میروند و شاهکارهای خود را خلق میکنند. از ازرا پاندِ پرجنبوجوش و حامی استعدادهای جوان گرفته تا همینگوی و الیوت و والری و بسیار شاعر و نویسنده و هنرمند دیگر نظیر جرج انتایل، آهنگساز آوانگارد، و سرگئی آیزنشتاین، سینماگر پیشرو، که این آخری البته از شخصیتهای اصلی کتاب نیست اما بهواسطه سرزدنهایش به «شکسپیر و شرکا» در کتاب حضوری گذرا دارد. فیچ در این کتاب ضمن روایت آغاز و انجام «شکسپیر و شرکا» که با وقوع جنگ جهانی دوم بسته شد و شرحی از زندگی سیلویا بیچ که کتابخانه و کتابفروشیاش یک پاتوق فرهنگی برای اهالی هنر و ادبیات بود و همچنین نقل داستان پرمخاطره و پردردسر انتشار «اولیس»، تصویری از وقایع هنری و ادبی بین دو جنگ جهانی و بسیاری از چهرههای تأثیرگذار بر هنر و ادبیات قرن بیستم بهدست میدهد. کتاب او روایتگر روزگاری است که امروزه چه بسا سخت دور از دسترس و حسرتبرانگیز بنماید. روزگاری که نوآوری، کشف نوآوری و کنجکاوی برای خواندن و دیدن و ادراک از مشخصههای اصلی آن بود و این تنها منحصر به آنها که خود دستی در کار خلق آثار هنری و ادبی داشتند نبود و ناشران و سردبیرهای نشریات و گردانندگان کتابخانهها و کتابفروشیها و مخاطبان هوشمند هنر و ادبیات نیز در آن سهمی مهم داشتند، که سیلویا بیچ، بنیانگذار کتابفروشی و کتابخانه «شکسپیر و شرکا» و نخستین ناشر «اولیس» جیمز جویس و قهرمان اصلی کتاب نوئل رایلی فیچ، یکی از اینهاست. آنچه میخوانید گفتوگویی است با فرزانه طاهری درباره این کتاب و دورانی که فیچ روایتگر آن است.
کتاب «سیلویا بیچ و نسل سرگشته» از جنبههای مختلف میتواند برای مخاطب ادبیات جذاب باشد. چه مخاطبانی که فقط خواننده ادبیات هستند و چه آنها که خود به کار ادبی مشغولاند. از یکطرف خود سیلویا بیچ و شخصیت او و کتابفروشی «شکسپیر و شرکا» عامل این جذابیت است. از طرف دیگر جیمز جویس و ماجراهای مربوط به نوشتن و انتشار «اولیس» که داستان اصلی این کتاب است و از طرف دیگر آنچه در عنوان فرعی کتاب هم آمده یعنی تاریخچهای که نوئل رایلی فیچ در این کتاب از حیات ادبی پاریس در دهههای بیست و سی میلادی به دست میدهد. یعنی دورهای مهم در تاریخ ادبیات غرب که عصر ادبیات مدرن است. میخواستم بدانم برای خود شما کدام جنبه این کتاب بیشتر جذابیت داشت و باعث شد سراغ ترجمه آن بروید؟
راستش همه این جنبهها برایم جذاب بوده. سوای مسائل ادبی، شناختن هنرمندان و نویسندههای بزرگ از نزدیک هم لذت خود را دارد. هرچند نابوکف برحذر داشتهمان از سرککشیدن از بالای دیوار خانهی مشاهیر. به نظرم اشکالی هم ندارد. مهم این است که اثر هر کدام را مستقل از دانشهای اینچنینی بتوان ارزیابی کرد، فارغ از اینکه مثلا حالا جویس در زندگی روزمره چه آدمی بوده.
دیگر اینکه کتاب را گلی ترقی به ناشر پیشنهاد کرد برای ترجمه. از علاقهاش به این کتاب گفته بود و آن را «کتاب بالینی» خود وصف کرده بود. ناشر هم با من در میان گذاشت و من هم که لذت خواندن «جشن بیکران» هنوز زیر دندانم بود، و سال پیش هم کتابی درباره «شکسپیر و شرکا» [نشر مرکز]، البته فقط در نام و بخشی از میراث، در دهههای اخیر خوانده بودم، پذیرفتم. ضمن اینکه من هم از آن توریستها هستم که هر بار قسمت شود به پاریس بروم، سری هم به این «جاذبه توریستی» میزنم. البته چون کتاب انگلیسی دارد، و بیرونش هم کتابهای دست دوم یا حراجشده میگذارد، جاذبه فرهنگی هم پیدا میکند. بقایای کتابهای کتابفروشی اصلی هم آنجا هست، و طبقهی بالایش هم مثل کتابفروشی اصلی اتاقی است که در اختیار نویسندههای جوان میگذارند که در کار کتابفروشی کمک میکنند. تابستان گذشته برای اولین بار به سراغ محل اصلی کتابفروشی رفتم که حالا به فروشگاه صنایع دستی افغانستان تبدیل شده است.
جذابیت کتاب هم البته همانطور که گفتید چندگانه است. یکیاش همان که گفتم، شناختن هنرمندان و نویسندگان است از نزدیک. شناختن این زن فوقالعاده هم که جای خود دارد. زنی اهل ادبیات که میان کتابها زندگی میکرد و به خواندن کتاب عشق میورزید. منضبط بود و سختکوش. سلایق ادبی مستقل داشت و موفق شد وسط آن همه «شخصیت» هویت خود را حفظ کند. برایش هنر و ادبیات مهم بود نه منافع مادی یا شهرت. و این عشق چنان بود که با ازخودگذشتگی، بیاعتنا به دشواریهای روزمره و حتی گرسنگی و فقر، انگار که رسالتش باشد «اولیس» را چاپ کرد، و کتابفروشیاش کتابخانه و نشر و پناهگاه و باشگاه اجتماعی و پانسیون و پستخانه و مخفیگاه سیاسی و منبع فرهنگی و خانوادهی ادبی بود. جایی که گرد میآمدند همهی آن هنرمندان و نویسندگان و تبادل نظر میکردند. بیچ فقط آن راهی را که میشناخت و به زندگیاش معنا میداد خستگیناپذیر دنبال میکرد و نور کتابفروشیاش بر جهان کتابخوان تابید. انگار همهی استعدادهای دنیا با امید و شادی به در کتابفروشیاش میآمدند. آنجا مرکز تجربه بود. حلقهی پیوندی که تمامی این نویسندگان را به هم میپیوست. خودش نویسنده نبود اما در مرکز این جنبش ادبی بود و در نتیجه زندگینامهاش لاجرم زندگینامهی نسل سرگشته بهطور اعم هم میشود. یادمان میآورد که فقط نویسندهها نیستند که در جهان ادبی اهمیت دارند. ناشران و کتابفروشان و مترجمان و کتابدارها و منتقدان و ناشران مجلات ادبی و هنری هم بسیار مهماند، هرچند کار دشوارشان خیلی نادیده گرفته میشود. سیلویا بیچ کاتالیزور بود و کاتالیزورها در ادبیات مهماند. خدمتگزاران فرهنگ، بیاینکه بخواهند فورا خود داستاننویس و شاعر بشوند.
به نظرتان خواندن این کتاب و کتابهایی نظیر آن، چه دستاوردی میتواند برای مخاطبان ادبیات و آنها که خود کار ادبی میکنند داشته باشد؟
یکیش اینکه بهرغم این زندگی بهظاهر بیبندوبار و رها از قیود ویکتوریایی اوایل قرن بیستم، کارشان عمق و روشنی و صداقت را نشان میدهد. میخواهم بگویم کارشان در آن زندگی پر از مهمانی و عیاشی و خودتخریبی برخیشان خلاصه نمیشد، هرچند تعدادی از آنها اصلا در همین خودتخریبی ماندند و تباه شدند و چون کار ماندگاری از آنها نماند فراموش شدند. آنهایی ماندگار شدند که لحظات تجربی حیرتانگیز و خلاقهای در ادبیات خلق کردند. خیلیشان بهرغم فقر و گرسنگی به خلق ادامه میدادند. حتی الیوت که شاید تفاوتهای زیادی با این نسل داشت سالها روزی چندین ساعت در بانک کار میکرد و آنقدر تحت فشار بود که بالاخره از پا درآمد. عواملی دست به دست هم دادند و این دوره را بینظیر کردند، اما خود این آدمها هم هدف زندگیشان ادبیات بود. الیوت بسیار صبور بود و به نویسندههای جوان و ناشران کمتجربه کمک میکرد. دوستانش میگفتند بهتر است به جای اینکه وقتش را صرف نویسندگان جوانی کند که احساس میکند آیندهی نویدبخشی دارند صرف کار خودش بکند. مجله درمیآورد، و بهرغم اینکه وقت و توانش را میگرفت همچنان سردبیر کرایتریون ماند. در نامهای چیزی نوشته که نشان میدهد چقدر برایش مهم بوده: «من فرد نیستم و ابزارم، و هر کاری میکنم برای منافع هنر و ادبیات و تمدن است، و مسئلهی جبران شخصی در کار نیست.»
از او پرتلاشتر پاند است که خستگیناپذیر بود و در معاصران خود تأثیر داشت و بعدتر هم به ترویج کارشان کمک کرد؛ کسانی مثل الیوت و جویس و فراست و همینگوی. به خیلی شاعر و نویسنده کمک کرد کارهایشان را منتشر کنند. همینگوی هم گفته: «پاند از دوستانش وقتی مورد حمله قرار میگیرند دفاع میکند، کارشان را میدهد در مجلهها درآورند و خودشان را از زندان درمیآورد. به زنهای پولدار معرفیشان میکند. ناشرها را وامیدارد کتابهایشان را دربیاورند.» آن فضا به یمن وجود آدمهایی مثل اینها و سیلویا بیچ و دیگران تقویت شد. اینها بخشی از زمانهای بودند که در آن میزیستند، هرچند که فرضهای بنیادی و نگرش بنیادی آن را طرد میکردند. تلاش میکردند تغییرش بدهند. سلامت جامعه برایشان مهم بود. مجله راه میانداختند، مینوشتند تا ماهیت تمدن خود و نیروهایی را که به نظرشان تضعیفش میکرد هوشمندانه درک کنند. نیازی درونی در همه بود که کار کنند، خلق کنند، و اوضاع و احوال را بهانه نکنند. این ولع خواندن و خواندن و نمایش و نقاشی دیدن و موسیقی شنیدن و غنیتر کردن تخیل خود با تجربههای گوناگون، دیدن و تجربهی چیزهای نو و متفاوت با خوگرفتهها خیلی امروز کمیاب شده است.
بله و اصلا یکی از جذابیتهای این کتاب در همین کمیابشدن آن روحیه در روزگار ماست. آنچه در این کتاب میخوانیم برای ما مخاطبان امروزی حالتی افسانهای و نوستالژیک پیدا کرده است. به نظر میرسد که مدتهاست دیگر در ادبیات جهان هم شاهد چنین جنبوجوش و چنان نویسندگان و شاعران و شخصیتهای فرهنگی و هنری نیستیم. گویا قهرمانان این کتاب آخرین نسل غولهای ادبیات بودهاند. نمیدانم این برداشت من چقدر درست است و اگر امروز دیگر چنان آدمها و حال و هوایی وجود ندارد این به چه برمیگردد؟ نظر شما چیست؟
اگر بخواهیم مثلا پاریس الان را مقایسه کنیم، آن محله و کل مناطق مرکزی شهر الان به اشغال طبقهی متوسط به بالای فرانسه و توریستها درآمده. قیمتها بالا رفته و نویسندهها و هنرمندها دیگر وسعشان نمیرسد آنجاها زندگی کنند. الان نویسندهی جوان که میرود پاریس، باید خیلی دورتر از این محله زندگی کند و دیگر نمیتواند به کافههای منپارناس برود. مثلا رستوران کوپول را که سال 1927 وقتی همینگوی هنوز آنجا بود ساخته شد حالا سرآشپز ماکسیم ده میلیون دلار خریده. جاهایی که اهل ادب جمع شوند کمتر و کمتر شده .
آن دوره فقیر هم که بودند میشد با یک قهوه ساعتها در این کافهها بنشینند و بنویسند. و قناعت هم بود، اینهمه مصرفزدگی نبود. سختکوشی بود و جدیگرفتن کار.
سلطهی سرمایه در واقع جشن بیکران را برچیده. ارتباط و تعامل هم برای خیلیها به ارتباط مجازی منحصر شده. دیگر آن نیاز انگار احساس نمیشود. خواندن داستان و شعر هم سختتر از خواندن «پست»های فیسبوک و توییتر است، تمرکز بیشتری میطلبد و هزینه هم دارد. خرید اینترنتی کتاب هم آن احتمال برخوردهای تصادفی با بعضی کتابها را در کتابفروشی و ورقزدنشان از ما گرفته است.
اما در مجموع باید بگوییم، که عوامل گوناگون دست به دست هم داده بود تا آن دوره خلق شود. جهان تغییر کرده و آن عوامل دیگر نیستند و عواملی دیگر در کارند که فضای مناسب برای تکرار آن دورهی منحصربهفرد را از بین میبرند.
در صحبتهایتان به نقش مجلات در آن دوره هم اشاره کردید. نکتهای که با خواندن این کتاب هم درمییابیم این است که در دورانی که کتاب به آن میپردازد نقش و اهمیت نشریات و مجلات و همچنین ناشران کوچک در انتشار و ترویج ادبیات مدرن خیلی زیاد بوده است؛ یعنی انگار ادبیات مدرن که آن زمان هنوز تثبیت نشده بوده و ادبای جاافتادهتر نسلهای پیشین آن را چندان به جد نمیگرفتند در نشریات و انتشاراتیهای کوچک مجال بروز پیدا میکرده است؟
و نقش زنان که ناشر و توزیعکنندهی مجلات شده بودند، چون در پاریس هزینهی انتشار کمتر بود. البته در امریکا هم میبینیم که دو زن بخشی از «اولیس» را در نشریهشان منتشر میکنند و دادگاهی میشوند، که البته قاضی مستقل از سلطهی «اخلاق» حاکم بر جامعه رأی به برائتشان میدهد. نشریات کوچک همیشه گویی پیشگام ادبیات مدرنیستی بودند. همهچیز انگار از همین نشریات کوچک شروع میشود و بعد شکل کتاب میگیرد. همانطور که در کتاب میبینیم، این مدرنیستها در تعامل با هم رشد میکنند و تصویر هنرمند منزوی که در خلوت کار میکند برایشان از اعتبار ساقط شده است. بدهبستان همهی هنرها با هم ویژگی اصلی این دوره است. حاصلش هم میشود کار گروهیای مثل نشریه درآوردن و در نشریه کنار هم قرار گرفتن. یا نویسندههایی که بروشور نمایشگاه نقاشان آوانگارد را مینویسند، یا نقاشی که برای نمایش آن دیگری صحنهآرایی میکند.
و این حجم متراکم نوابغ و غولهای ادبی در یک کتابفروشی کوچک در پاریس... جدا از نویسندگان و شاعرانی که در این کتاب حضور دارند خود سیلویا بیچ یک کاراکتر خاص و استثنایی بوده. جایی از کتاب تعبیر جالبی درباره او به کار رفته، آنجا که از قول جَنِت فلَنِر گفته میشود که او آدمی بوده که توانسته نبوغ یک حرفه را به آن برگرداند (ص70). از طرفی از خود بیچ در مورد اقدام متهورانهاش در انتشار «اولیس» نقل شده که مورد او یک مورد خاص بوده و اگر ناشران حرفهای بخواهند مثل او عمل کنند، نشر و انتشارات از بین خواهد رفت. (نقل به مضمون) از سوی دیگر ازرا پاند را داریم و شور و حرارتی را که در کشف و معرفی هنر و ادبیات مدرن به خرج میداده و همچنین نویسندگانی که هرکدام به نقاط عطفی در تاریخ ادبیات بدل شدهاند. این به نظرتان از ویژگیهای فردی آدمهای آن دوران میآید یا از شرایط اجتماعی و تاریخی آن روزگار؟ چه عامل یا عواملی نقش داشته در اینکه آن دوره به یک دوره طلایی در ادبیات غرب بدل شود؟
خوب آن دوره شاید در کل تاریخ غرب جزو سه چهار دورهی زرین هنر و ادبیات بوده است. البته از لحاظ آزادی بیان، این دوره در پاریس شاید همتا نداشته. بیشتر این جلای وطن کردگان آمریکایی بودند، هرچند هنرمندان و نویسندگانی از سراسر جهان، از اروپای شرقی و آلمان و ایتالیا و اسپانیا و روسیه و امریکای جنوبی و خاورمیانه و انگلیس و اسکاندیناوی هم در آن دوره به دنبال سبک زندگی دیگر به پاریس رفتند. امریکا دیر وارد جنگ جهانی اول شد و آنقدر که مثلا فرانسه خسارت دید خسارت ندیده بود (حدود 53هزار کشته در برابر یکمیلیون و سیصد هزار فرانسوی مثلا). جوانانی از امریکا به جنگ رفتند، مثل همینگوی که رانندهی آمبولانس بود و زخمی هم شد، برخی برای ماجراجویی یا دیدن کشورهای دیگر، و دیدند که عصر مدرن، سوای مزیتهایی که همراه داشته، قدرت تخریبی مرگبار هم داشته است. توهمهای بسیاری از آنها فروریخت. بعد از دیدن مرگ و ویرانی در مقیاسی بیسابقه بسیاری از آنچه مرگ بیدلیل در جنگی با سلاحهای اتوماتیک و روشهای وحشیانه بود شوکه شدند. اما وقتی بازگشتند دیدند این کشوری که زمانی میشناختند، زمین بازی امن کودکی ساخته از میهنپرستی و ایمان و اخلاق پیش از جنگ از هم پاشیده. امریکا پر از آدمهای بدبین شده بود که به آینده اطمینانی نداشتند. جمعیتی جوان بهجا مانده بود که احساس میکرد بیهدف است و پراکنده. در جبههی فرهنگی هم نویسندهها احساس میکردند که هنجارهای قدیمی دیگر محلی از اعراب ندارند. شیوههای قدیمی نوشتن دیگر کارساز نیست. به جستجوی آزادی ادبی و شیوهی زندگی جهانشهری از سلطهی کاسبکاری و خشکهمقدسی و محافظهکاری بر امریکا گریختند و به پاریس رفتند، با فرهنگ هنری شکوفایش. ضمنا نابودی اقتصاد اروپای پس از جنگ هم که پولش در برابر دلار امریکا کمارزش شده بود و امکان جدید سفر ارزان با خطوط کشتیرانی هم دخیل بود. دههی بیست میلادی انفجار رنگ و خلاقیت در سراسر جهان بود. جنبش مدرن در ادبیات و هنر در چند پایتخت فرهنگی به وجود آمد. اما هیچجا مثل پاریس نبود که قلب جنبش آوانگارد و مرکز زندگی خلاق بوهمیایی بود. پاریس دیری مرکز هنرها بود، به چندین دلیل: مرکزیت جغرافیایی آن بین اروپای شمالی و جنوبی، و اروپای شرقی و بریتانیا و ایالات متحد، سبب شد که کسانی که به هر دلیلی جایی میخواستند برای کار خلاقه دور از وطن راهی این شهر شوند. پاریس سابقهی تساهل و تسامح در برابر رفتار و ایدههای نامعمول داشت به ویژه از جانب خارجیانی که تهدیدی برای فرهنگ محافظهکار فرانسوی نبودند. استاندارد زندگی در پاریس شاید از امریکا پایینتر بود، اما برایشان این مهم نبود. در استودیوهایی ساکن بودند که آب لولهکشی و توالت و آشپزخانه نداشت، پس به کافههای بزرگ منپارناس میرفتند. پول کتاب خریدن نداشتند و کتاب امانت میگرفتند و برای همین شکسپیر و شرکا خیلی مهم بود. انگار ایدهها در هوا بود. همین تعاملات روزمره در نوآوری اثر داشت. به دلیل تراکم شهری گفتگوها و برخوردهای برنامهریزی نشده در خیابان یا راهرو یا کافهها و رستورانها خیلی پیش میآمد. نقاشان و نویسندگان و موسیقیدانان با هم و کنار هم زندگی میکردند، و در فضای همکاری دائمی از سایر عرصههای هنر هم میآموختند. میتوانستند آزادانه بنویسند و از زندگی قلندرانه و بیقانون و قاعده لذت ببرند. با هنرمندان و نویسندگان آوانگارد جهان معاشرت میکردند، همدیگر را نقد میکردند؛ مثلا دیدن نقاشیهای دادا و پیکاسو رویشان اثر میگذاشت و این تأثیر را میشد در نوشتههایشان دید. در کتابفروشی و بار و کافه مینشستند و از کار همدیگر و زندگی حرف میزدند. تخمین زده میشود که در پایان دهه 20، سی هزار نقاش و هنرمند فقط در پاریس بودند. در این دوره همانطور که زنان برای رهایی از قیود پدرسالاری در وطن به پاریس رفتند، تبعیض نژادی برخی از سیاهپوستان را هم راهی پاریس کرد که با موسیقی جازشان در پاریس ولوله کردند. یعنی رنسانس هارلم هم در پاریس تشکیل شده بود چون از تبعیض نژادی برکنار بود. تا دهههای بعد هم یعنی دهههای چهل و پنجاه مثلا ریچارد رایت و جیمز بالدوین به پاریس پناه بردند. نسل بیت هم اواخر دههی 50 برای فرار از همسازی اجتماعی در امریکا به پاریس رفتند؛ کسانی مثل باروز و گینزبرگ و کورسو و... در هتلی که نام نداشت اقامت کردند که بعد هتل بیت نام گرفت. میبینیم که قصه ادامه هم دارد: «مدار رأسالسرطان» هنری میلر اول بار آنجا درآمد و «لولیتا»ی نابوکف، چون این آثار در امریکا «خلاف عفت عمومی» تلقی میشدند.
گفتید امروزه سلطهی سرمایه جشن بیکران را برچیده است و آن شور و شوق فرهنگی و هنری دیگر وجود ندارد. فکر میکنید در جهان امروز، با توجه به مسائلی که مطرح شد، امکان تکرار چنان فضا و حال و هوایی در ادبیات و نشر وجود داشته باشد؟
راستش نمیدانم. هنوز کلی نویسندهی بزرگ در سراسر جهان هست. صداها متنوع و متکثر شده. اما انگار ادبیات آن اهمیتی را که زمانی داشت دیگر ندارد. نمیشود امروز رمانی را تصور کرد که هرقدر هم جسورانه، همان تأثیری را بگذارد که زمانی رمانهای هنجارشکن میگذاشتند. صداهای دیگری که در حاشیه بودند امروز شنیده میشود، ادبیات اقلیت و کشورهای پیرامونی. حالا این صداها پراکنده است و در دورهی مورد بحث ما انگار یک جا جمع شده بود. این روزها خیلی چیزها هست که حواسها را به خود میکشاند. ازجمله شهوت عرضهکردن خصوصیترین چیزهای خود در فضای مجازی یا به قول برخی، «دموکراتیزه»شدن نوشتن. در مورد خود امریکا، غولهایی هستند اما غولها در ادبیات جاهای دیگر هم هستند، در امریکای لاتین و آسیا و کانادا و استرالیا. شاید حتی بشود گفت مشکل امریکا این است که میزان ترجمهی ادبیات کشورهای دیگر در آن بسیار اندک است و تأثیرپذیریاش هم از آنچه در جهان میگذرد محدود است. مثلا بعد از جنگ جهانی دوم انگارنهانگار مثلا هیروشیمایی بوده است، این در ادبیات امریکا چندان انعکاس نیافت. بیشتر معطوف شدند به انتقال اندوه شخصی. امروز هم با اینهمه جنایات جنگی و نسلکشی و جابهجایی انبوه جمعیت و شکنجه و... با دست نظامی امریکا که از هر زمانی در تاریخ درازتر شده است باز تأثیرش را در ادبیاتشان تا جایی که من خواندهام نمیبینیم. اگر هم نویسندگان اقلیت به زبان انگلیسی مینویسند، بیشترشان جوری مینویسند که در بازار نشر امریکا خریدار داشته باشد. شاید عصر موبیدیکها به پایان رسیده باشد، منقرض شده باشند، چون فضای زیست تغییر کرده. حالا شاهکار خلق میشود اما از نویسندههایی که همهی کارهایشان خواندنی نیست. حالا سرمایه سلطه دارد و بازار انگار تعیین میکند. حالا با نسل هزارهی سوم روبهروییم که مستقیم با جنگ روبهرو نشدهاند و تصویر آن را فقط میبینند، اضطرابی و سرخوردگیای اگر دارند بیشتر اقتصادی است. فرهنگ برایشان کوتاهمدت است. مثل روابطشان. حریم خصوصیشان انگار غیب شده است. تخریب بیپایان کرهی زمین را میبینند که گویی از اختیارشان خارج است و فاصلهی فزایندهی دارا و ندار، رأیدهنده و حکومت... ناخشنودند اما بیشتر نگران زندگی خودشان هستند. مسئلهی عاجلی از باب آزادی بیان ندارند، مثل آن نسل سرگشته مجبور نیستند به جستوجویش از اقیانوسها بگذرند. خلاصه جز اینها، جهان هم عوض شده است، یک نمونهی کوچکش این کتابفروشیهای کوچک مستقل که سرنوشتشان به خطر افتاده و جایشان را «شرکت»ها میگیرد با کلی النگدولنگ کنار مشتی کتاب.
نکته جالب دیگر در این کتاب روایت جذاب نویسنده است. کتاب در عین مستندبودن برخی جذابیتهای رمانگونه دارد. ساختار کتاب خیلی خوب شکل گرفته. دو شخصیت اصلی داریم که سیلویا بیچ و جیمز جویس هستند و یک داستان اصلی که داستان انتشار «اولیس» است. قبول دارید که داستان نوشتهشدن و انتشار «اولیس» در این کتاب، خودش بیشباهت به یک سفر ادیسهوار نیست؟ مثلا ماجرای قاچاقی فرستادن کتاب به امریکا یا نمونههای چاپی که مدام میروند و برمیگردند و تصحیحات پایانناپذیر جویس؟
نویسنده ده سال برای نوشتن این کتاب کار کرده. هزاران صفحه چیز خوانده. خیلی از نقشآفرینان آن دوره هنوز زنده بودند و نویسنده با آنها مصاحبه کرده. پژوهشی چنان دقیق انجام داده که گاه دقتش و نام اینهمه آدم و اینهمه جزئیات باورنکردنیاش شاید خواننده را خسته کند. تاریخ این سالها را بازنویسی کرده از منظر زنانه اگر نگوییم فمینیستی. توجه ما را به مواردی که تا به اینجا سانسور یا نادیده گرفته شده جلب میکند؛ از جمله بخشهایی از خاطرات سیلویا که خودش سانسور کرده بود. همه میدانستیم او «اولیس» را منتشر کرده، اما از مشقاتش خبر نداشتیم. و فضای آن دوره را هم مثل یک اثر داستانی ساخته، با جزئیاتی مثل طرز لباس پوشیدن و حرف زدن و راه رفتن آدمها و غذا خوردنشان و...
پس هم یک زندگینامهی محققانه از یاور مهم مدرنیزم است و هم بازاندیشی سهم زنانی چون بیچ در تجربهی ادبی پاریس. زنان مستقل و باهوش که جلوتر از زمانهشان بودند و در زندگی برخی از خلاقترین آدمهای قرن بیستم تأثیر داشتند. بسیاری خطاها و کژداوریها در خاطرات ادبی آن سالهای پرحادثه در پاریس را هم اصلاح کرده است. مثلا این افسانه که سیلویا از چاپ اولیس کلی پول به جیب زده، با اینکه نزدیک بود بابتش ورشکست بشود و کتابفروشی را از دست بدهد.
دیگر اینکه در سالهای اخیر منتقدان به جای تمرکز بر فرد در زندگینامههای سنتی سعی میکنند روابط وسیعتر میان چندین نویسنده یا تعداد زیادی آدم خلاق را هم همزمان بررسی کنند. این کتاب هم همین کار را کرده است. ضمن اینکه محکومیت پدرسالاری مدرنیستی را هم در آن مستتر میبینیم. انگار زنان جلای وطن کرده با پدران مدرنیست و منتقدان و زندگینامهنویسان بعدی همدست شدند تا سهم خود را در این جنبش ادبی کمتر از آنچه واقعا بود نشان بدهند. در این کتاب سیلویا را بهتر از آنچه از خاطراتش میشد فهمید میشناسیم، خیلی باهوشتر از آنجا میبینیمش. در خاطراتش انگار آدمی سطحی است که چندان درکی از چهرههای مهم مدرنیست دوروبرش ندارد. فیچ با استفاده از بخشهای سانسورشده خاطرات این تصویر را اصلاح میکند.
اما در مجموع این زندگینامه، بهرغم حضور خیلیهای دیگر، و علاوه بر اینکه یک دوره را انگار از درون نشانمان میدهد، شبیه یک تابلو سهلتی است: چهرهی عمومی پرانرژی متبسم را در برابر زن جوان مضطرب و گرفتاری میگذارد که شور درونش در کشمکش است با اراده سرکوبگرانهاش. بین این دو تصویر جویس ایستاده، معماییترین شخصیت در صحنه پاریس. فیچ با بازگوکردن آنچه گمان میکردیم دربارهی این صاحب کتابفروشی و ناشر اولیس میدانیم- که کتابفروش صرف نبود، برای همین زندگینامهاش اینهمه پروپیمان است- به همه خدمت میکند. و از دید زنانه او را میبیند و فرضهای زیربناییاش کاملا در تضاد قرار میگیرد با مثلا زندگینامهی جویس و پاند و همینگوی که مردان نوشتهاند.
در خلال این داستان اصلی و دو شخصیت آن، دیگران با داستانهای خودشان میآیند و میروند که آنها هم خودشان اهمیت زیادی در تاریخ ادبیات دارند. مخصوصا همینگوی که بعد از جویس حضوری پررنگتر از دیگر شخصیتها دارد و ماجرای او گویی داستانی است که به موازات داستان جویس مطرح میشود و جالب اینکه همینگوی بهلحاظ سبک و جهانبینی در تقابل با جویس بوده است و گویا علاقهای هم به جویس و اولیس نداشته؟
البته رابطهی همینگوی و سیلویا با رابطهی سیلویا و جویس متفاوت بود. همینگوی دوست او بود، و سیلویا هم که در دوستی بسیار وفادار. میزان تأثیر سیلویا و کتابفروشیاش در «جشن بیکران» همینگوی پیداست و او به نقش سیلویا اذعان میکند. جویس اما میدانست نابغه است و میخواست آدمها در خدمت نبوغش باشند. سیلویا هم تا حد توانش به این نبوغ خدمت کرد و خواست نگذارد نگرانیهای روزمره مخل جویس شوند. در واقع پاسخ این پرسش شاید ناممکن است که اگر نبودند بیچ و دیگرانی که سالها مدام حمایت مالیاش میکردند، آیا دو اثر آخرش رنگ چاپ میدید.
همینگوی داستانی کاملا متفاوت دارد. او جزو نسلی بود که خیلیهایشان ویران شده بودند و باید فراموش میکردند. این نسل همگی کسی را لابد میشناختند که در جنگ نابود شده بود. داستانهای تیز و خشمگین همینگوی، و رمان «وداع با اسلحه»ی او، «سرزمین هرز» الیوت و «لطیف است شب» فیتزجرالد شاهکارند اما از ذهنی شاد نیامدهاند. این سالهای بهظاهر دیوانگی و خوشگذرانی کلی هم تراژدی داشت.
جویس اما از جنمی دیگر بود. بیشتر دغدغهی ذهنیاش در کارهایش، علاوه بر آن شاهکارهای تکنیکی و زبانی، تصفیهحساب با کودکی و نوجوانیاش در ایرلند و فرهنگ یسوعی حاکم بر آنجا بود. این را در تفاوت نثر همینگوی هم میتوان دید که عدم صداقت رایج در زبان را نمیپذیرفت و نثرش عریان بود و انگار میخواست آنهمه دروغ و گندهگوییهای توخالی رایج در وطنش را طرد کند. این پروژهی مشترک این عصر بود که به گمانم جویس چندان در آن جای نداشت. ضمن اینکه خصال شخصی جویس هم به مذاق همینگوی خوش نمیآمد.
پایان کتاب پایانی تراژیک است؛ اینکه تاریخ «شکسپیر و شرکا» با وقوع جنگ جهانی دوم پایان مییابد و این پایان به نوعی با رمان بعدی جویس یعنی «شبزندهداری فینگانها» هم مربوط میشود، آنجا که یک افسر نازی این کتاب را از سیلویا میخواهد...
بله، مهمترین بخش کتاب بین دو جنگ جهانی قاب گرفته شده. برای من هم اینکه افسر آلمان نازی به «شبزندهداری فینگانها» علاقهمند باشد و اصلا آن را بشناسد خیلی جالب بود. اینجاست که آدم به این حکم شک میکند که خواندن ادبیات میتواند از آدمها موجودات بهتری بسازد چون میتوانند درون آدمها و انگیزهها را نشانشان بدهند. یا نه، باز قضیهی مأمور و معذور است. اما بههرحال جای دیگری هم میبینیم علاقهی افسری دیگر سبب نجات یک پژوهشگر تئاتر میشود. پس شاید واقعا ادبیات تأثیر دارد.
از جذابیتهای دیگر کتاب این است که نویسنده از شخصیتهایی حرف میزند که برای ما نوستالژیک و افسانهای هستند اما در عین حال نوئل رایلی فیچ با اتکا به اسناد و خاطرات موجود، این شخصیتها را با تمام جنبههای انسانی ضد و نقیضشان، با تمام ضعفها و قوتها و وجوه مثبت و منفیشان، تصویر میکند. به نحوی که ما در این کتاب با شخصیتهایی مواجه میشویم که آمیزهای از نبوغ آدمهایی نامتعارف و نیازهای روزمره آدمهای عادیاند. معمولا تصویری کلیشهای از هنرمند وجود دارد که او را از تمام جنبهها بالاتر از آدمهای عادی مینشاند، اما اینجا ما با آن تصویر کلیشهای و شمایل اسطورهای از نوابغ و آدمهای مشهور روبهرو نیستیم. در این کتاب ما نوابغی را میبینیم که در زندگی عادی مثل همه آدمها رفتار میکنند و ضعفهای همه آدمهای معمولی را دارند و گاهی هم به چنان حقهبازیها و دوز و کلکهایی متوسل میشوند که شخصیتشان چه بسا ممکن است در چشم خوانندهای که آنها را طبق همان باورهای کلیشهای تصور میکرده تنزل پیدا کند، موافقید که این خودش یکی از عواملی است که کتاب را جذاب و خواندنی میکند؟
عشاق ادبیات خیلی به تصویر خصوصی نویسندگان علاقه دارند. برخی گمان میکنند که زندگی ادبی آرمانی است و کیفیاتی چون آزادی و خلاقیت و شهرت و غنا و دوستی مشخصهی آن است. این دید رمانتیک است. اینها هم ضعفهای بشری دارند. اما بههرحال در این کتاب شکافهای زیادی در داستان جویس پر شده و میگذارد نگاهی تازه به او بکنیم. اینکه خود را نابغه و قربانیای میدیده که همه در حقش بیعدالتی میکنند، و در عین حال انگار زالوصفتترین داستاننویسی بوده که میشناسیم. در عین حال ظرافتهایش را هم میبینیم، و سرسپردگیاش را به کاری که میکرد. البته رذالت و خباثت را هم در عین ظرافت در جاهایی از کارهایش هم میتوان دید.
در ادامه سوال قبل میخواستم سوالی بپرسم که میدانم پاسخ به آن قدری دشوار است. بااینحال دوست دارم نظر شما را دراینباره بدانم؛ اینکه خلاقیت آیا فرایندی کاملا جدا از جنبههای شخصی و معمولی شخصیت یک هنرمند است؟ آیا اگر در هنرمند منِ برتری هست که منجر به خلاقیت میشود، این منِ برتر هیچ ربطی به زندگی شخصی و جنبههای عادی و حتی نازلِ شخصیت او ندارد یا میتواند از این جنبهها هم مایه بگیرد؟ منظورم این است که برای درک یک اثر ادبی و هنری واقعا یکسره باید به خود اثر متکی بود و چنانکه در آغاز مصاحبه از نابوکف نقل کردید از سرک کشیدن از بالای دیوار خانهی مشاهیر حذر کرد و دورِ اطلاعات زندگینامهای را خط کشید یا داشتن اطلاعاتی از جزئیات زندگی یک هنرمند و رفتارهای او در زندگی عادی میتواند به درک بهتر آثار او کمک کند؟
من به آن نحله تعلق دارم که اثر ادبی را فارغ از نویسندهاش میخوانند و آن را جهانی قائمبهذات میبینند. میدانم فروغ فرخزاد گفته است با دستهای آلوده نمیشود شعر خوب نوشت، اما گمان نکنم این حکم چندان صادق باشد، مگر اینکه آن شاعر یا نویسندهی «آلودهدست» بخواهد موعظههای اخلاقی هم بکند. شاید اگر بدانم نویسنده یا شاعری دستان آلوده دارد، آنهم آلودگی اخلاقی [اتیکال]، یعنی مثلا عملهی ظلم و سرکوب بودن، یا مخالفت با آزادی یا...، نتوانم از کتابش لذت ببرم، یا اصلا اثرش را نخوانم چون نمیتوانم این وهن انسان را از ذهنم بزدایم، اما خصوصیات شخصی در این مقوله نمیگنجد. جاهایی هم البته شاید اطلاعات دربارهی زندگی نویسنده به قول شما به لذت بردن بیشتر به دلیل شناخت ارجاعات ضمنی کمک کند. اما اینها در مراتب بعدی قرار میگیرند.
به جویس برخی از این وجه انتقاد کردهاند که رمان او عاری از وجوه ایدئالیستی و نگاه مهرآمیز به انسان و زندگی است. مثلا چنانکه در همین کتاب آمده آرنولد بنت ضمن ستایش جویس نگاه او را به سرشت انسان «رذیلانه، خصمانه و نامهربان» وصف میکند. جایی از کتاب هم از قول لیون اِدِل آمده است که «جویس نه به خاطر ادبیات که برای انتقام شخصی مینوشت.» خب این داوری اخیر میدانم که میتواند بیش از حد خصمانه و آمیخته به اغراق باشد اما این پرسش را به ذهن میآورد که آیا منشأ یک شاهکار ادبی لزوما نگاه مهرآمیز به جهان و انسان باید باشد؟
نه، به گمانم کسی منشأ برای شاهکار ادبی نمیتواند تعیین کند. شناخت انسانهای گوناگون از درون گاهی ما را با رذالت روبهرو میکند. کاریش نمیشود کرد. ارزش و اهمیت جویس در راههایی است که گشود و کاری که با زبان و نیز سیلان ذهن کرد. حکم کلی هم برای آثارش نمیتوان داد. مگر میشود داستان «مردگان»ش را زادهی ذهنی خبیث دانست، یا «گل رس» را، که هرچند لحنی اندک استهزاآمیز دارد، در عین حال بسیار مهربان است.
قضاوت شما درباره «اولیس» جیمز جویس چیست؟ آیا از رمانهای مورد علاقهتان است و کلا از علاقهمندان آثار جویس هستید؟
من «اولیس» جویس را چندین سال پیش با بدبختی مقداری از آن را خواندم، با کمک نسخهای پر از توضیح. فصل هفدهم را هم ترجمهاش را خواندم. و باخودگویی مالی را در فصل آخر که بسیار به نظرم زیبا بود. تکههایی از آن نفسگیر است، اما من هیچوقت از سر تا ته نخواندمش، با ترجمهی درسگفتار نابوکف دربارهی اولیس بیشتر شناختمش و باز به آن رجوع کردم. «تصویر مرد هنرمند در جوانی» را از رمانهایش بسیار دوست دارم و بیشتر داستانهای کوتاه «دابلینیها»یش به نظرم شاهکارند.
آنچه با خواندن کتابهایی نظیر «سیلویا بیچ و نسل سرگشته» همیشه برایم جالب است زندگینامهنویسی و وقایعنگاری به شیوهای است که در اینجا نمونهاش را خیلی کم داریم. نویسنده این کتاب به اسناد فراوانی حتی در مورد بسیاری از جزئیات ماجراهایی که روایت میکند دسترسی داشته است و همانطور که شما هم اشاره کردید برای نوشتن این کتاب بسیار تحقیق کرده و وقت گذاشته است. در اینجا اما اگر بخواهیم درباره یک دوره و شخصیتهای تأثیرگذار آن بنویسیم یا در زندگی شاعران و نویسندگان و هنرمندانمان تحقیق کنیم، یا منبع آنچنانی درباره موضوع تحقیق وجود ندارد یا منابع بسیار مخدوش و مبهم است، ضمن اینکه اینجا نمیتوان به راحتی به تمام جنبههای زندگی یک شخصیت مشهور پرداخت. به همین دلیل زندگینامهها در اینجا اغلب گزارشهایی سردستی هستند که اطلاعات چندانی جز آنچه مثلا از یک سالشمار میتوان به دست آورد به خواننده نمیدهند.
بله، در کشورهایی مثل ما با سلطهی سنت «آبروداری» همین وضع هم باید باشد. خطکش اخلاق بهدستان در پنهانترین زوایای خانه و ذهنمان مدام حضور دارند. حتی یادداشتهای روزانه به معنای واقعی کلمه، یعنی با عریان کردن روح و بیپروا به تعداد انگشتان یک دست هم نمیرسد. پای انتشار هم که در میان نباشد، احساس امنیت نیست. ضعف شخصی اگر از پرده بیرون بیفتد، ممکن است آدمی را نابود کند، خط بطلان بر هر کار که کرده بکشد. فقط هم از مراجع قدرت نه، از خود ما مردم که نمیتوانیم آدمها را با همهی وجوه شخصیت و زندگیشان بپذیریم. «روزها در راه» شاهرخ مسکوب از بزرگی چون او میشد برآید. بلد است خود را دست بیندازد و جدی نگیرد، از مسائل شخصیاش [گرچه باز لابد با کلی احتیاط] بنویسد و نترسد.
در حال حاضر کار تازهای در دست ترجمه یا انتشار دارید؟
نزدیک چهار سال است مشغول ترجمهی رمانی هستم که هنوز ترجمهاش کاملا راضیام نکرده. امیدوارم بشود بهزودی دربیاید. خبرش بماند برای آن وقت.
منبع:شرق
|