شبِ فراق و بامدادِ خمار


خسرو باقرپور


• نیمه شبان طلوع می کنم
از مغربِ آشنایِ شانه هات.
میانِ گیسوانِ تاریکت،
آفتاب وار می خزم
و گم می شوم؛
در نرمی ی زیر گلوت ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱۴ دی ۱٣۹۷ -  ۴ ژانويه ۲۰۱۹



 
نیمه شبان طلوع می کنم
از مغربِ آشنایِ شانه هات.
میانِ گیسوانِ تاریکت،
آفتاب وار می خزم
و گم می شوم؛
در نرمی ی زیر گلوت
و اندوهِ تو می تابد؛
از کرانه ی نارنجی ی پاییز
بر سبزآبی ی برکه ی چشمانم.

فرازِ گیجی ی من؛
خورشیدِ هوشیار،
بر می دمد از مشرقِ زمین؛
فرهادِ فرهیخته با بانگِ آشناش
از بیستون می آید
شماتتم می کند:
"ای خموده در سیاهدره ی فراموش!
نگاهت خاکستری ست و آبی نیست!
برخیز از این کبودی ی کابوس!
بخند!
دُرنایِ عاشقِ تو
از کتیبه هایِ سائیده پریده ست."

برمیخیزم!
به خوابت می آیم؛
از باغِ نرگس هایِ خشک می چینمت
می نشانمت در سُفالِ قدیمی ی یادم
روحِ باران را از پستانِ دریا می مکم
عاشقانه بر شب هایت می بارم
نصیحت سعدی را به هیچ می گیرم
و سپیده دم؛
در بامدادِ خمارِ تو بیدار می شوم.

تصویر متنِ شعر: از Tomasz Alen Kopera نقاش لهستانی.