یـادداشـت های شـــــبانه: (۸۸)


ابراهیم هرندی


• آشکار است که حکومت ِاسلامی، بلای تاریخیِ بزرگی برای ایران و ایرانیان بوده است که براندازی آن در هر زمان، بسی سودمندتر از یک دقیقه پس از آن زمان است. اما از سوی دیگر باید همواره بیاد داشت که ذهن ما با چشمداشت به پیشینه ی تاریخی، فرهنگی، سیاسی و مذهبی مان، هماره گرایشی خودکار بسوی شیخ و شاه دارد. این گرایش گاه ورای گوشِ هوش ما کارا می شود و در اندیشیدن به آینده، ما را به دوراهه ی شیخ و شاه می رساند. دو نهادِ دیرپای ویرانگری که در گذارِ تاریخ، جلوی شکل گیری هرگونه اندیشه ی انتقادی و برپایی هر نهادِ مردمی را گرفته اند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۵ دی ۱٣۹۷ -  ۵ ژانويه ۲۰۱۹


 

۵۷٣. دو غولِ بی شاخ و دُم در تاریخ ایران.

دورنمای کشش ها و کوشش های سیاسی بسیاری از گروه های برونمرزیِ اپوزیسیون بویژه سلطنت طلبان نشان می دهد که چندی از این گروه ها، آشکارا در پی بازگرداندنِ دیکتاتوری امریکا - پناه به ایران هستند. این که همه ی این گروه ها پذیرفته اند که موضوعِ شکل و شیوه ی حکومتِ آینده را باید به پس از فروپاشی حکومت کنونی واگذارد، این که همه ی این گروه ها خواهان یکصدایی و همگامی و "وحدتِ کلمه" شده اند و همگان را – "در این بُرهه از زمان" - به همدستی با یکدیگر برای براندازی حکومت اسلامی می خوانند و جز این، هیچ اندیشه و کارِ دیگری را برنمی تابند، این که بناگهان نشست ها و سمینارهای و کنفرانس های پیاپی در نیویورک و لندن و پاریس، با شرکتِ سران و نمایندگانِ حزب ها و گروه ها و سازمان های دروغین برپا می کنند و گزارش های آن ها را از کانال های تلویزیونیِ فارسی زبانِ بیگانه پخش می کنند، همه نشانه هایی از ساخت و پاخت با بیگانگان برای آنچه گفتم است. نشانه ی روشنِ دیگر، برآشفتن و پرخاشِ مزدوران همیشه در صحنه ی حکومت های بیگانه در رسانه های مردم فریب، در پاسخ به کسانی ست که به روشنگری درباره ی این چگونگی می پردازند.

آشکار است که حکومت ِاسلامی، بلای تاریخیِ بزرگی برای ایران و ایرانیان بوده است که براندازی آن در هر زمان، بسی سودمندتر از یک دقیقه پس از آن زمان است. اما از سوی دیگر باید همواره بیاد داشت که ذهن ما با چشمداشت به پیشینه ی تاریخی، فرهنگی، سیاسی و مذهبی مان، هماره گرایشی خودکار بسوی شیخ و شاه دارد. این گرایش گاه ورای گوشِ هوش ما کارا می شود و در اندیشیدن به آینده، ما را به دوراهه ی شیخ و شاه می رساند. دو نهادِ دیرپای ویرانگری که در گذارِ تاریخ، جلوی شکل گیری هرگونه اندیشه ی انتقادی و برپایی هر نهادِ مردمی را گرفته اند.

بـله، درست است که شکل و شیوه ی حکومتِ آینده را باید مردم برگزینند. اما یادآوری این نکته نیز نادرست نیست که ایرانیان تاکنون در طول تاریخ، هرچه کشیده اند، از دست دو غولِ بی شاخ و دمِ تاریخی بنام های شیخ و شاه کشیده اند.   

***

پیـوند

گرچه بر هیچِ این جهان بندم
فارغ از هر رونـد و آینـدم

گرچه هیچ ام نیاز و آزی نیست
نـرواند شــــماتت و پنــــدم

گرچه در این سرای هیچاپوچ
پـوچ تـر از خـودِ خـــداوندم

در زمستان زندگی یادت
می ‏دهد با بهــار پیــوندم

***

۵۷۴. واژگان پایانی

خانم سایه اقتصادی نیا، که در ایران او را پژوهشگر و منتقد ادبی می دانند، چندی پیش در نشستی ادبی در تهران گفته است که؛ " شعر سپید بعد از انقلاب فرمانروای بلامنازع عرصه شعر فارسی است؛ آن قالبی که از همه پُرسراینده تر و پُرمخاطب‌تر بود، شعر سپید است. این موضوع دلایل متنوعی دارد اما یکی از مهم ترین آن ها شخص احمد شاملو بود (نفوذ اجتماعی شاملو). دلایل دیگری هم داشت از جمله این که شعر سپید سرودن بسیار آسان بود (سادگی شعر سپید) برای سروردن این شعر، فقط تخیل شاعرانه کفایت می کرد و به اصطلاح دیوار شعر کوتاه شد و هر کسی می توانست به این عرصه گام بگذارد."

ریچارد رورتی، فیلسوف امریکایی گفته است که هر کسی، خوشه ای واژه در ذهن خود دارد که با کاربرد واژگآنِ آن، به بهنمایی باورهای خود می پردازد و رفتارها و کردارهای خود را با کمک آن واژگان، درست و بجا می خواند. رورتی واژگان این خوشه زبانی را، "واژگان پایانی" نام نهاده است.۱ این واژگان بارهای ارزشی دارند و هر یک از آن ها آبستنِ ارزشی ویژه است تا ذهن شنونده و یا خواننده را بسوی اندیشه ویژه ای رهنمون شود. واژگان پایانی، در هر گفته و یا نوشته، نشان دهنده ی هدف نهایی نویسنده اند و با برنمودن آن ها می توان پرده های تعارف و تظاهر و ترفند را از روی هر سخن به کنار زد و از واقعیت آن سخن، به حقیقت پنهان در آن پی برد. بد نیست نگاهی به چندی از این گونه واژه ها و گفتمان ها در نوشته ی خانم اقتصادنیا بیندازیم. "نفوذِ اجتماعی شاملو، آسان بودن و سادگیِ شعرِ سپید، کفایتِ تخیّلِ شاعرانه، کوتاه شدنِ دیوارِشعر" و این که "هرکسی می توانست به این عرصه گام بگذارد"، نمونه های گویایی از گفتمان های پایانی این نوشته است. چیدمان واژگانی این واژه ها و جمله ها بگونه ای که در این متن آمده است، گویای ناخشنودی نویسنده از قالبی که او آنرا "شعرِ سپید" می خواند است. این قالب نیز – هرچه هست – از نگاه ایشان آسان و ساده است و ابزار کارِ آن تنها "تخّیلِ شاعرانه" است. من در این یادداشت خواهم کوشید که بی هیچ ارزشداوری درباره ی قالب های شعر فارسی، چندتا از پیشداوری هایی را که نویسنده در این متن، درباره شعر دارد برنما و پرنما کنم. اهمیت این کار در این است که این پیشداوری ها، ریشه در نگرش ایدئولوژیکِ حکومت اسلامی ایران دارد و اساس سیاستِ فرهنگی رژیم را می سازد.

۱. قالب های شعرِ فارسی رده بندی ارزشمدارانه دارد. شعرِ سپید یکی از این قالب هاست که هم ساده است و سرودن اش بسیار آسان است و به در آن به تخّیلِ شاعرانه کفایت می شود و دیوار شعر را کوتاه می کند و راه را برای همگان به عرصه شعر باز می گذارد.
۲. این قالب شعر، پس از انقلاب، "فرمانروای بلامنازع عرصه شعر فارسی" شده است و مهم ترین دلیل آن هم، "نفوذ اجتماعی شاملو" بوده است.
٣. بازتاب این رویداد این بود که " دیوار شعر کوتاه شد و هر کسی می توانست به این عرصه گام بگذارد."

این پیشداوری ها، که زمینه ساز چینش واژگانی و پیام آن است، می خواهند خواننده را به این نتیجه برساند که شعرِنو، روندِ تاریخی شعر فارسی را برهم زده است و با برداشتنِ عروض و قافیه، شاعری را ساده و آسان کرده است و بلبشویی براه انداخته است که اکنون هرکسی می تواند خود را شاعر بنامد. گناه این خیانت نیز به گردن احمد شاملوست که از نفوذ اجتماعی خود برای پیشبردِ این کارِ سوء استفاده کرده است. این اندیشه، بنیادِ ایدئولوژیک نگرشی ست که می گوید، شعر سپید قالبی وارداتی در گستره ی شعر فارسی ست که بیگانگان برای به ابتذال کشاندن شعر ما برایمان آورده اند. پس چه باید کرد؟ پاسخ بسیار روشن است. این قالب و بانیان آنرا باید از گستره شعر فارسی بیرون راند و نام آن ها را از تاریخ ادبیات فارسی خط زد. نام شاملو در اینجا نمادِ شعر مدرن فارسی ست که کهنه پرستان از روزگارِ نیما تا کنون با آن سرِ ستیز داشته اند.

جدال میان هوادارانِ شعر کلاسیک و شعر نو، بخشی از ستیزِ تاریخیِ کهنه و نو در فرهنگ ماست که من در گذشته بدان پرداخته ام. در نگرشِ سنتی، گوهر شعر در معنای آن جستجو می شود و زیبایی و استواری آن در عروض و قافیه و صنایع شعری. این نگرش ریشه در فرهنگ قرون وسطا دارد که درآن شعر ابزاری برای سپارش اصول و فروعِ دین و تکلیف های مومن به حافظه اوست. ترفندی برای به حافظه سپردنِ وردهای عبادی و نام قدیسین و مراسم و مناسکِ دینی. هم نیز رسانه ای برای یادآوری فشارِ گور و دشواری نشستن در صحرای محشر و رسیدن به کمال و...

در نگرشِ مدرن، منظومه سازی چیزی ست و سرایشِ شعر، چیزی دیگر. اولی صنعتی آموختنی و در حافظه اندوختنی ست و دومی، گزارش تجربه ای رویاوار که "هنگامه ی سُرایش" نام دارد. در نگرشِ مدرن، شعر نیز چون هنرهای دیگر، بسوی گوهر خود گراییده است و نقش ابزاری آن در پاسداری از ارزش‏های رایج اجتماعی و یا ستیزِ با آن ها کمتر می‏ شود. اما از چشم اندازهای پیشین، شعر ابزاری برای آموزش و پرورش اخلاقی و یا پُرنما کردن و سپارش اندیشه‏ ای زمانمند به مردم و یا هدف‏های دیگر فردی و اجتماعی بود. چنین است که بسیارانی در کشور ما سخنان شیرین و دلپذیر و یا حکمت آمیز و دانش آموز را شعر می دانند و بسیاری از این سخنان را ازبر می کنند و گاه برپیشانی نامه ها و نوشته های خود می نشانند. "برو شیر ِ درنده باش ای دغل"، و یا، "با ادب باش تا بزرگ شوی" و یا "نابرده رنج گنج میّسر نمی شود"، همه پندهای سودمندی است، اما هیچ یک از آن ‏ها را شعر نمی توان خواند همچنان که هیچ یک از قصیده های خاقانی و شیخ شبستری و ثمرات و رشحات و نغمات و قطرات و لمعات و نفخاتِ آسیدعباس فرات را.
شعر نو، نه به درد سپارش به حافظه برای زمزمه کردن پای منقل می خورد و نه برای زار زدن و سوزناله کردن در دستگاه های موسیقی سنتی سروده می شود. فراتر از آن، گرایش شعر به گوهر ناب هنر در نگرش مدرن، هماره آن را از سودمندی باز می دارد و از فرگون شدن برای ترابری بندها و پندهای اخلاقی دور می کند.

ستیزِ حکومتِ اسلامی با نام و شعرِ شاملو، ستیز با بامدادی که نزدیک به بیست سال پیش غروب کرد نیست بلکه بخشی از ستیزِ فراگیر و تاریخی با همه ی دستاوردهای مدرن است. این ستیز تا زمانی که کهنه پرستی پابرجاست، دنباله خواهد داشت.
...............
1. The Linguistic Turn, Essays in Philosophical Method, (1967), ed. by Richard M. Rorty, University of Chicago press, 1992. .
2. شاعر و نیز شعر دوستی که با شعر و ادبیات مدرن آشنایی ندارد، نمی تواند بپذیرد که؛ "قوقولی قو خروس می خواند" از سروده های نیمایوشیج، شعر است. نیز این بند از شعر فروغ فرخ زاد:

من پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
مینوازد آرام ، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.

***

۵۷۵. در افق آن شعله ها ز مشعلِ عشق است
            (سعید یوسف)

زیبایی، هنر و خواهش های میدانخواهِ آمیزشیِ انسان گاه در نقطه هایی بیکدیگر برمی خورند. این نقطه ها پایگاه های شناسایی زیبایی و هنر و عشق است و برای آگاهی و شناخت بیشتر از شور و شعر و شیفتگی و شنگیِ انسان، باید به پژوهش و پالایش این پایگاه ها پرداخت. زیبایی و عشق و هنر، همگی واتاب هایی همگون در مغز انسان دارند و تجربه آن ها، مغز را به تراوش هورمونی بنام «دوپمین» وا می دارد. گفته اند که زیبایی، معنای خود است، یعنی که نمی توان تعریفی از آن بدست داد که واکنشی همسنگِ تجربه خودِ زیبایی را در ما پدید آورد. همین سخن را درباره عشق نیز می توان گفت زیرا که عشق، تجربه ای درونی ست که تا کنون تن به تور رازگشای دانش مدرن نداده است. از سویی نیز، عشق، هماره گفتمانی پژوهیدنی در گستره فلسفه و ادبیات و هنر بوده است. شیوه ی پروهش و بررسیِ روشمند دانشمدارانه در دانش های مدرن به گونه ای ست که مفاهیمی را که با حس های پنج گانه انسان نمی توان سنجید، درخور بررسی نمی داند. چنین است که دانش مدرن، هیچ سخنی درباره ی زندگی، عشق، مرگ، آگاهی، شادی، اندوه و مفاهیمی از این دست، ندارد و دانشمندان، پژوهش درباره ی این پدیده ها را ناممکن می دانند و بدرستی، از کنار هرآنچه در این زمینه بنام «پژوهش علمی» یاد می شود، با پوزخند می گذرند. از اینرو، نه تنها بنیادهای زیستیِ عشق، ناپالوده و ناشناخته مانده است، بلکه در ادبیات آکادمیک، تعریف پذیرفته شده ای ازعشق نیز نمی توان یافت. پس بناگزیر باید بجای تعریفِ عشق، ویژگی های این تجربه تابناک انسانی را برشمرد.

نخستین ویژگی عشق، انسانی بودن آن است، یعنی که تنها انسان توانایی عاشق شدن دارد. بررسی های بسیاری در حوزه ی روانشناسی نشان داده است که بسیاری از جانوران، بویژه ماهیان و ماکیان و پستانداران، توانایی همراهی و همدلی با یکدیگر را که پیش نیازِعشق است، دارند، اما هیچ نشانه ای از عشقِ جانوری به جانور دیگر تا کنون در هیچ پژوهشی بدست نیامده است. از اینروعشق را می توان پدیداری انسانی پنداشت مانندِ زبان، هنر، شوخ طبعی، آینده نگری و بسیاری از ویژگی های دیگر انسان.

از دیگر ویژگی های عشق، برنما کردن و پُرنما کردن عاشق و معشوق در نگاه یکدیگر است، انگار که عاشق، معشوق خود از پشتِ ذره بین می نگرد و در همه ی رفتارها و کردارهای او باریک می شود و در همه کارِ او به ریزبینی می پردازد. این ویژگی با برتر انگاری معشوق از دیگران و از خود گذشتگیِ عاشق و پرکردنِ ذهن و زمان خود از معشوق همراه است، آنسان که به گفته شکسپیر؛ "او همه ی جهان اش می شود". در این چگونگی عاشق بیشتر به زندگی معشوق و شادمانی و آسودگی خاطر وی می پردازد.

برخی از رفتار شناسان، عشق را گونه ای بیماری روانی می دانند زیرا که خوشه ای از رفتارهای عاشقان، مانند شیفتگی، فریفتگی، والگی و سرگرمی و دلمشغولی هماره آنان را در بیمارانی که ناهنجاری های رفتاری و کرداری دارند و گاه به کسی یا چیزی "پیله" می کنند و به بزرگنمایی بیهوده ی چیزی می پردازند، نیز می توان دید. از این چشم انداز، عشق، آفتابِ تابناک و دلپذیر و درخشانی ست که بردل و جان انسان می تابد و با مات کردن چراغ خِرَد، همه واهمه ها و نگرانی ها و دغدغه های روزمرهِ ی او را از میان برمی دارد و عاشق را سرگرم و دلگرم و امیدوار می کند و جویباران و رودباران جانش را غلغله زن و سرشار و روان می سازد و جان و جهان اش را پایکوبان، به هلهله و سرور وا می دارد. هم چنین است جهان دیوانگانِ برتافته که کاربرد بی رویه و بیمارگونه انرژی ذهنی شان، خنیاگر شوخ و شنگ و خوشخواه درون آنان را به شادی و پایکوبی بی دلیل وادار می کند.

یکی دیگر از ویژگی های عشق، چند ریشه بودن و چندگانگی برآیندهای آن است. این پدیده نه تنها با ژرفساخت زیستی و روانی انسان سروکار دارد، بلکه این ژرفساخت، در گذر از کورانِ هزاره های کهن تاریخی شکل گرفته است و در پرتو نگرش فرهنگی و اجتماعی جامعه معنا می پذیرد. مراد از چند گانگی آن نیز، این است که عشق گونه های چندی دارد که برجسته ترین آن ها؛ عشق مادر و کودک، عشق جنسی، عشق زادگاه و میهن و عشق به گردآوری ست.

***

۵۷۶. قم بهتر است یا آکسفورد؟

این منظومه ی کوتاه را من در پاسخ به دوستِ ناموری که سال ها پیش، قصیده ی بلندی بنامِ "آکسفوردیه" درباره ی شهر آکسفوردِ انگلستان سرود، نوشتم و هفته ی پیش در خانه تکانیِ کریسمسی ام، در میان دست نوشته های گذشته پیدا کردم. اکنون با توجه به این که دانشگاهِ آکسفورد سال هاست که بسیاری از "ژن های خوبِ" آقازاده ها را از شهِرِ قُم بخود جذب می کند، آن را زمانمند یافتم و دریغ ام آمد که در اینجا نگذارم.

ای گفتمانسرود تو دربارِ آکسفورد
سرلشـکر تمـامی آثارِ آکســــــفورد

عالی سروده اید و بحق این قصیده را
باید نوشـت بر در و دیـوارِ آکسـفورد

اما اگـر به دیده ی انصـاف بنـگرید
اندی به زیر گنبد دوّارِ آکسفورد

هستند شـهرهای دگـر نیـزدر جهـان
بهتر ز آکسفورد و ز اقمارِ آکسفورد

پرسی کدام شهر؟ همین شهر ِ من- در- آن!
رشـک تمـام کوچـه و بـازارِ آکســــــفورد

شـهر شهیـد پـرور و خـون و قیـام، قُـم
شهری که نیست هیچ بدهکارِ آکسفورد

قُـم را مقایسـت نتـوان کرد هیـچ گاه
با شهر بی حجاب و سکولارِ آکسفورد

یک کوکِ کـورِ لیفـه ی تنبـانِ شــهر قُـم
برتر ز صد دوجین کت و شلوارِ آکسفورد

قُـم سالیانِ سال، ژنِ خوب و بی مثال
تزریق کرده برتنِ بیمارِ آکســـفورد

در حیرتم که حضرتِ استاد از چه رو
گردیده بی گُدار، هــوادارِ آکســـفورد؟

از قول من بگو به همه مردم جهان
از جمـله با اهـالی بیـعارِ آکســـفورد

از جمکران ندا رسد اکنون، کران کران   
کای خلق، خاصه خلق گرفتارِ آکسفورد

زان پیشتر که منجی عالم رسد ز راه
برهم زنید این پـُز و آهـار آکســفورد

با دست خویشتن کلک خویش برکنید
وآتش زنی به شـهر دل آزار آکسفورد

ورنه پس از ظهور، بجانِ شما قسم
من دانم و تمــامیِ کفـارِ آکســــفورد


یـادداشـت های شـــــبانه: (٨۷)
www.akhbar-rooz.com