چکامه ی بیابانی از فریب


اسماعیل خویی


• رقص اش، برون ز آب، به جُز پیچ و تاب نیست:
ماهی، اگر که رقص کند، جُز در آب نیست.

البتّه پیچ و تاب نمایی ست خود ز رقص:
امّا کدام رقص به جز پیچ و تاب نیست؟! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱٨ دی ۱٣۹۷ -  ٨ ژانويه ۲۰۱۹


 
رقص اش، برون ز آب، به جُز پیچ و تاب نیست:
ماهی، اگر که رقص کند، جُز در آب نیست.
البتّه پیچ وتاب نمایی ست خود ز رقص:
امّا کدام رقص به جز پیچ و تاب نیست؟!
کاهد فرو به «جنبشِ موزون» چو رقصِ ما،
این طرفه دلنواز هنر جُز عذاب نیست:
و می شود چنین به دیاری که، جز دروغ،
تاریخ را، به هیچ ورق، در کتاب نیست!
وآنجا، اگر دگرشدنی هست، جُز گذار
از منجلاب سوی دگر منجلاب نیست.
چون آسیابی است که گردد به خونِ خلق:
جُز خلق نیز سنگ در آن آسیاب نیست.
ور انقلاب نیز کند گاه، نابه گاه،
جُز های وهو به چنته ی آن انقلاب نیست؛
کان می رساندت به بیابانی از فریب،
کآنجا به هر چه در نگری جُز سراب نیست:
نانی که می خوری ش نکاهد گرسنگی ت؛
زهر است آن چه چیز، که می نوشی، آب نیست.
گر چون منی، همیشه به جام ات شراب هست:
امّا شرابِ جام به کام ات شراب نیست.
زخم ات به گُرده خنجر تیزِ پدر زند:
وَ نوشداروی تو به جُز سمِ ناب نیست.
ابرش، به تیرماه، می آید تگرگ بار:
بی یک تگرگ دانه که بُمبی مذاب نیست!
ور کز افق پرنده وَشی می شود پدید،
بُمب افکنی ست، باز چو بینی، عُقاب نیست!
بینی وگر درخشه ای آنجا گذر کند،
پروازِ موشکی ست، یقین دان، شهاب نیست!
وَ ننگ نیست خویگری با نیافتن
آن هر چه را که هیچ کجا دیریاب نیست!
وآزادی آن خیال بمانَد که، هیچگاه،
دیدارِ آن مُیسّر کس جُز به خواب نیست.
معیارِ هر درست خطا می شود: از آنک
جُز جهل، جهلِ مطلق، فصل الخطاب نیست:
چون ترسِ مردُم آیه کند هر خطابِ شیخ؛
زیرا خطاب هاش بری از عتاب نیست!
در خشمِ ناتوانِ خود، از آنچه پیشِ روست،
باید که دق کنی، به شکیب ات چو تاب نیست!
با آنچه پیشِ روست برابر چو می نهی ش،
بینی که دوزخ آن همه هم پُر عِقاب نیست!
زاندیشه ی گریز دَمَد گریه خندِ تو:
ای پیرِ خسته! در تو توانِ شتاب نیست:
بیدرکجا شود وطن ات در گریزِ تو:
وآنجا تو را توانِ ایاب وذهاب نیست!
ور جان به در بری، بکُشد غربت ات: از آنک
راهِ ذهاب هست ات وراهِ ایاب نیست!
وآنگه «وطن» مُرادفِ «زندان» شود: بدان
راهِ ایاب هست ات وراهِ ذهاب نیست!
من خسته ام ز دیدنِ این عرصه ی گزند:
بهتر همان که هست شب وماهتاب نیست!
وین خود تسلّی ای ست که گوید خِرَد تو را:
دیدن مدار چشم، ببین، آفتاب نیست!
در نورِ شام نیز نبینی درست: از آنک
دیدار جز میانِ حضور وغیاب نیست.
وز بهرِ دید، پرتوِ خورشیدِ رفته را
چندان ز مه به سوی زمین بازتاب نیست.
وین سایه روشنای شک آور به هر یقین
جُز رهبرت به برزخی از اضطراب نیست.
با این همه ست روشن از اکنون، به هوش باش:
کآن دم رسد که در وطن ات بینی آب نیست!
باید، فروتنانه، بگویم کز این همه،
کآموزه های ماست، یکی در کتاب نیست!
از بهرِ ما، که دانشیانِ زمانه ایم،
چیزی دگر به گستره ی اکتساب نیست!
ماییم، تن به تن، دگر آموزگارِ خویش:
پُرسای هر سوال که آن را جواب نیست!
از ما گروهِ دانشیان است، بی گمان،
آن کاو به هیچ گونه جوابی مجاب نیست!
ما رُستم ایم، تک تک مان، در نبردگاه؛
وین شیخ پُرتوان تر از افراسیاب نیست.
بس کن،منا! که تلخی ی این طنزِ پوچ را
شیرینی ی زبان، که نداری، لعاب نیست!
دم از گروهکی همه دانا نما زنی
که هیچ دانشی شان در هیچ باب نیست!
وز این گروهک، از همه پُر سرصداتر است
پیری، که نامجوست، ولی کامیاب نیست!
وَ خواهد او رهایی ی وجدان ز شرع را:
فرقی ش اگر چه بینِ «صواب» و «ثواب» نیست؛
وَ گرچه کاری اش به «گناه وثواب» را
دیگر شناختن ز «خطا وصواب» نیست!
وَ نیز اگر چه هیچ، به خود بینی وغرور،
فرقی ش با مشایخِ عالی جناب نیست!...

باری،نبردِ تازه ی اخلاق ودین هنوز
چندان فراگذشته تر از فتحِ باب نیست.
وآن به که نیز من نزنم دم در این مقال،
تا آن زمان که حال چنین ام خراب نیست.
جانِ جوان توان ز کف آسان نمی دهد:
امّا مرا دریغ که دیگر شباب نیست!

هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۷،
بیدرکجای لندن