گزارشی از کتاب «نقد پستمدرنیسم» اثر آلکس کالینیکوس
پستمدرنیسم زیر تیغ تاریخ
الهه بیننده
•
مسئله برای مارکسیسم هیچگاه رد یا پذیرش دموکراسی لیبرالی نبود. ولی باید بر ریشههای طبقاتی دموکراسی لیبرال تأکید کرد. چون امکانات مشارکت تودهای و استقرار شکل بالاتری از دموکراسی را محدود میکند که در آن نمایندگی بر سازمان جمعی کارگری و اشتراکیبودن مبتنی است و نه رأیدهندگان منفعل و منفرد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۲٣ دی ۱٣۹۷ -
۱٣ ژانويه ۲۰۱۹
کتاب «نقد پستمدرنیسم» (against postmodernism) اثر آلکس کالینیکوس، نظریهپرداز و منتقد اجتماعی مارکسیست، نویسنده نشریه اینترنشنال سوسیالیسم و استاد کالج کینگ در لندن است. کالینیکوس به خاطر ترجمه و نشر کتابهایش در سالهای اخیر برای خواننده فارسیزبان آشناست. در سال 1383 نشر نیکا کتاب «نقد پستمدرنیسم» را برای اولینبار منتشر کرد. امسال این کتاب با ویراست جدید به همت نشر ژرف به چاپ رسیده است. در سالهای اخیر بسیاری از آثار نویسندگانی که کالینیکوس به آنها اشاره کرده ترجمه شدهاند که در ویراست جدید از این مفاهیم استفاده شده و ترجمه مورد بازبینی قرارگرفته است.
الهه بیننده نویسنده ی شرق در ادامه ی گزارش نوشته است: «نقد پستمدرنیسم» ردیهای است مارکسیستی علیه یک جریان روشنفکری که پس از جنبش مه 1968 بهمثابه طرحی نو برای فهم نظریه اجتماعی و هنر پیروان بسیاری یافت. نویسنده در مقدمه کتاب به فراوانی آثاری که درباره پستمدرنیسم و نقد آن نوشته شده اشاره میکند: «پس چرا بار دیگر کتابی در نقد و بررسی پستمدرنیسم نگاشتهام؟» کالینیکوس از رواج واژه پستمدرنیسم و گرایش به آن در دهه 1980 شروع میکند: «معنای همه این وقایع چه بود؟ این کتاب پروژهای برای روشنکردن معنای رایج و پرطرفدار ولی مبهم پستمدرنیسم است و در نهایت چرا هنرمندان و نظریهپردازان با چنین شور و شوقی به استقبال این ادعای «شروع عصری جدید» شتافتند یا خود را موظف به پاسخ به آن میدانستند». به نظر میرسد کالینیکوس در این کتاب بیش از آنکه در قامت نظریهپردازی و ایدهپروری ظاهر شود، خواهان جدال با اندیشهورزانی است که برای خروج از تنگناهای اندیشیدن و تاریخ مهیب مابعد آشویتس در پی میانبرهای زیرکانه اما بیمعنا هستند. او در میدان جدلی اندیشه هر تفکری را در میدان همان اندیشه به چالش میکشد. اینکه کالینیکوس تا چه اندازه در این مسیر پیروز بوده نیازمند مروری دقیق است که در این مجال نمیگنجد، زیرا نویسنده کتاب در تمامی عرصههای اندیشه سرک کشیده، از لیوتار شروع میکند، اندیشههای مارکس و کانت و هگل را دوباره به میدان میکشد، جریان جامعهشناسی هابرماس را شرح و بسط میدهد و از اهمیت جایگاه اندیشمندان در نسبت با تاریخ میگوید، حتی با تیغ تیز به نقد فردیک جیمسون، منتقد مارکسیست، میپردازد. از زیباشناسی و فلسفه گرفته تا نقد اقتصاد سیاسی و جامعهشناسی آکادمیک هر ایده و ادعایی را به چالش میکشد. بنابراین پرداختن بهدرستی اندیشه کالینیکوس در مواجهه با اندیشههای مختلف نیازمند تدقیق نظری است، چهبسا در بخشهایی از کتاب، مفسران با شرحی که او ارائه میدهد موافق نباشند یا رگههایی از خوانشهای نادرست در آن دیده شود: آیا کالینیکوس به جوهر هر اندیشه دست یافته و از آن بر گذشته یا در نقاطی به سرسریخواندن نظریات بسنده کرده است؟ از سوی دیگر مسئله اساسی نقد روشمند است که با واردکردن ضربههای کوبنده بر پیکره چیزهای از پیش پذیرفتهشده در پی سامانبخشی به ایدههاست.
برای بررسی این دو پرسش اساسی باید دشواری فهم اندیشههای متفکران مختلف را به جان خرید. آنچه روشن است ترسیم نقشهای گسترده از اندیشه در بستر تاریخ و روش نقد ریشهای پدیدارهای اجتماعی است. کالینیکوس به ما نشان میدهد که ظهور جریانهای اجتماعی برخاسته از ابداع افراد و نوابغ نیست بلکه برآمده از شرایط تاریخی است که باید به ریشههایشان پرداخت. پازلی هزار تکه از اندیشه مدرن که با نقد روشمند و تبیین این شیوه نقد به پرسش کشیده میشوند. اینکه کدام پرسش سادهسازی نظریه است و کدام یک محرک به پیشبردن آن تا نهایتهای اندیشه در جهان خارج، نیاز به واکاوی هر بخش از متن دارد. در دل متن گاهی خواننده هوشیار به نویسنده تشر خواهد زد که این پرسش در اینجا محلی از اعراب ندارد، ولی پروژه کالینیکوس اهمیتش را از طرح خود پرسش میگیرد و در نقاطی میتوان با چشمپوشی از پاسخهای ناقص آن درگذشت. به نظر میرسد متن کالینیکوس انسجام نظری کافی برای شروع جدال دارد.
کتاب مشتمل بر پنج بخش است. در هر بخش نویسنده با استفاده از مثالهای روز مفهوم پستمدرنیسم را زیر سوال میبرد، پیوند پستمدرنیسم را با زیباشناسی و فلسفه به بحث میگذارد و فراتر از آن نمودهای این مفهوم را در گرهگاهی سیاسی برجسته میکند. درواقع پرسش نهایی نویسنده این است که آیا مارکسیسم کلاسیک توانایی دارد به مسائل امروز پاسخ دهد؟ آیا روش مارکسی تبیین وضعیت برای همیشه بیفایده شده و برای فهم شرایط امروز طرحهای کهنه و ناکارآمدی دارد؟
فصل اول به بررسی اصطلاح پستمدرنیسم میپردازد. کالینیکوس در این بخش واژه پستمدرنیسم را زیر تیغ تیز تاریخ میبرد. اصلا معنای این واژه چیست و از کجا آمده که اینسان همه فضاهای فکری- هنری را با سرخوشی درنوردیده؟ تقابل اصلی آن با مدرنیسم، که ادعا میکند از آن درگذشته، چیست؟ نویسنده بر آن است که خط فاصل مشخصی بین هنر این دو دوره وجود ندارد و معیارهای تفکیک آنها باز هم در هاله ابهام پیچیده شده است. گویی توافقی پیشینی درباره معنایی مبهم و درهمپیچیده حاصل شده باشد. کالینیکوس برای نقد خصایص اصلی گفتمان پستمدرنیسم از بازاندیشی در مفاهیم روشنگری و مدرنیسم کمک میگیرد: نسبت پستمدرنیسم با جوهرههای مدرنیسم و روشنگری چیست؟ با چه خصایصی یک اثر را مدرن یا پستمدرن میانگاریم؟ تعاریفی که از سوی بانیان این اندیشه ارائه میشود به شکل متقابل ناقض یکدیگرند. پستمدرنیسم بازنمود همگرایی فرهنگی سه گرایش فرهنگی متمایز است. نخست جریان تحول هنری در دو دهه گذشته: «ونتوری همان کسی که اصطلاح پستمدرنیسم را متداول کرد و پایهگذار سبک جدیدی در معماری شد. در این سبک جدید کارکردگرایی و مقیدبودن انکار میشد. باوهاس و فندرروهه از نامتجانسبودن سبکها دفاع میکردند». دومی جریانی در فلسفه بود که میکوشید به جنبشهایی که هنرمندان معاصر کشف کرده بودند بیان نظری ببخشد. گروهی از فلاسفه فرانسوی بودند که در دهه 1970 در جهان انگلیسیزبان با نام پساساختارگرایان معروف شدند (دلوز، دریدا، فوکو). صرفنظر از اختلافات آنها هر سه بر خصلت پارهپاره، نامتجانس و متکثر واقعیت تأکید داشتند و توانایی تفکر انسان را در رسیدن به هر گزارشی از واقعیت انکار میکردند، سوژه حامل اندیشه را به آمیزهای نامنسجم از محرکها و امیال فرومیکاستند. سوم، جریان متفکرانی بود که به تدوین نظریه جامعه پساصنعتی پرداختند. براساس این نظریه، جهان پیشرفته در مرحله گذار از اقتصاد مبتنی بر تولید انبوه صنعتی به اقتصادی است که نیروی محرکه رشد آن را رشد پژوهشهای نظری نظاممند تشکیل میدهد، همچنین مفاهیم چندملیتی، قومگرایی تبدیل به کلید رمز فهم جامعهشناسی پستمدرن شد. کتاب «وضعیت پسامدرن» لیوتار پیوندی از این سه مضمون ارائه میدهد: هنر پستمدرن، فلسفه پساساختارگرا و نظریه جامعه پساصنعتی. در واقع پستمدرنیسم با زیر سوالبردن همه علومی که قائل به روایت کلنگر یا کلانروایتها بودند، متفکران را به تردید در فراروایت فرامیخواند. مضامین سیاسی این تحلیلها واکنشی است که این روشنفکران شکاک نسبت به تغییر ماهیت نظام سیاسی ابراز داشتند. اما بنا به چه معیارهایی یک اثر هنری (ادبی، موسیقی، معماری و...) پستمدرن قلمداد میشود؟ از سوی دیگر مسئله اصالت اثر هنری مطرح میشود، به نظر میرسد در این دیدگاه اصالت اثر معنای خود را از دست میدهد.
در ادامه کتاب، نویسنده هریک از این سه جریان را نقد و بررسی میکند و معنای گسستی را که پستمدرنیسم داعیهدار آن است زیر سوال میبرد. نقطه انقطاع از مدرنیسم به پستمدرنیسم یک پیشفرض ذهنی با خود دارد: مدرنیسم دیگر کارآمد نیست. کلانروایتها چیزهایی را پنهان میکنند و نماینده تاموتمام قدرتاند. اما پرسش اینجاست: آیا روایتهای چندگانه لیوتار خود دستمایه بازی قدرت نیستند؟ به نظر نویسنده، بازیهای پستمدرنیسم سرگرمی مهیجی برای باور به انفعال سیاسی است و تعریفی رام و اهلیشده از مقاومت ارائه میکند که در واقع شکلی از بیخطرکردن نیروهای اجتماعی است. آیا انکار کلانروایتها به سازشگری سیاسی نمیانجامد؟ کالینیکوس ورود به عصر پستمدرن را پروژهای فراتر از یک گرایش دورهای روشنفکری، پروژه سازماندهیشده برای اختهکردن نیروهای مبارز میداند. بررسی ظهور پستمدرنیسم در تاریخ، بروز نوعی بیماری را به ما نشان میدهد.
در فصل دوم با عنوان «مدرنیسم و سرمایهداری» نویسنده با ارائه آرای متفکران مختلف ازجمله پری اندرسن، زیمل، مارشال برمن و هابرماس، مفهوم مدرنیته را از منظر جامعهشناسی بررسی میکند. مدرنیته عصری است که هنجارهای خود را میسازد، طرحی نو انداخته، هنر و معرفت را به شکلی نو در نسبت با آینده میآفریند. «مدرنیته به جامعهای اطلاق میشود که در آن طرح روشنگری تحقق یافته باشد، جامعهای که در آن همکنشی اجتماعی برپایه فهم علمی انسان و جهان مادی تنظیم شود». اما ماکس وبر این خوشبینی تام و تمام انسان مدرن را با نیازمندیهای دیگری پیوند میزند که انسان را به انقیاد نهادها میکشاند. مدرنشدن مستلزم تفکیک اعمال اجتماعی است که در اصل با یکدیگر پیوستگی دارند و در این میان مهمترین تمایز تفکیک اقتصاد سرمایهداری از دولت مدرن است. این فرآیند تفکیک نیازمند نهادینهشدن نوع خاصی از عمل است که وبر آن را عقلانیت معطوف به هدف مینامد. کالینیکوس با بررسی نحله جامعهشناسی وبری که نظریه پارسونز و هابرماس از دل آن بیرون میآید، به نقد عقلگرایی و تصور انتزاعی از قدرت در این نظریات میپردازد و در عوض از روش مارکسی دفاع میکند که شیوه تولید سرمایهداری را مفهوم محوری برای تحلیل وضعیت بحثبرانگیز مدرنیته میداند. به نظر نویسنده، شیوه تولید به عنوان ترکیب خاصی از نیروهای مولد و روابط تولید امکان تمایز دقیق بین صورتبندیهای اجتماعی ایجاد میکند. نظریه مارکسیستی تحولات اجتماعی را به شکل غیرغایتشناسانه و بر مبنای مبارزه طبقاتی تبیین میکند. در این دیدگاه، مدرنیته نوعی تمدن است که در اثر توسعه و سلطه جهانی شیوه تولید سرمایهداری به وجود آمده است. مدرنیته سازنده و ویرانگر است. در حقیقت مدرنیسم راه را برای امر آوانگارد آماده میسازد. هنری که در آن تجربه زیباشناختی، شکلی از آگاهی را بازنمایی میکند که بالاتر از فهم نامنظم و پراکندهای قرار میگیرد که شناخت علمی ارائه میدهد. بهاینترتیب، هنر همچون پناهگاهی برای گریز از «عقلانیت ابزارمحور بورژوایی» تصور میشد، راهی برای کنارهجویی از جهان اجتماعی که بتوارگی کالایی بر آن حاکم بود. عمل زیباشناختی مشتاق گریز از تقسیم اجتماعی بود و جهان اجتماعی را وامیداشت بر فرآیند آفرینش خود تأکید کند، دقیقا بهاینخاطر که به نظر میرسد این جهان قادر به فائقآمدن بر این شکاف است. مدرنیسم خود را واکنشی اعتراضی در نظر گرفت تا نقد جایگاه جداگانه هنر و اشتیاق به غلبه بر ازخودبیگانگی اجتماعی ممکن شود، آنهم از طریق بازگرداندن هنر به «پراکسیس زندگی» دگرگون شده. مدرنیسم از جنبه دیگری نیز شرطی ضروری برای امر آوانگارد است. ابداعات فنی خاص مدرنیسم (از همه مهمتر مونتاژ) در تدوین آنچه بنیامین «الهیات هنر» میخواند و آن را از تلاشهای گذشته از قبیل رمانتیسم متمایز میکند. اما تفاوت پستمدرنیسم با مدرنیسم برساخته ذهنی است که خط تمایز مشخصی ندارد یا لااقل متفکران این مکتب از آن طفره میروند.
در فصل سوم، با عنوان «شبهههای پساساختارگرایی»، کالینیکوس با غولهای فلسفه مدرن، مارکس و نیچه، درمیآویزد، دو عنصر مشترک در دو سنت نیچهای و مارکسی برجسته است که جهتدهنده قرن پس از خود بودند: هر دو متفکر از وارثان روشنگری و در پی فهم ریشههای ایدئولوژیاند. البته در این فصل میتوان نقد اساسی به فهم کالینیکوس از نیچه وارد کرد. کالینیکوس نیچه را به یک سلطهباور تقلیل داده است. فوکو، دلوز و دریدا، سهگانه متفکران پساساختارگرایی، همه برخاسته از سنت نیچهای هستند. البته بین نظریهپردازان پستمدرنیسم با پساساختارگرایان فرانسوی اختلافی معنادار وجود دارد، چنانکه وقتی از فوکو پرسیدند آیا خود را یک فیلسوف پستمدرن میداند، در پاسخ گفت از شروع به دوره جدید بیخبر است.
کالینیکوس اذعان میکند، پساساختارگرایی به دو رشته متمایز فکری در ایالات متحده تعلق دارد: اولی رورتی و جریان متنگرایی است که آن را میراثخوار ایدئالیسم کلاسیک آلمان دانستهاند و با علم و فلسفه به گونه نوعی ادبی مواجه میشود. نحله دوم به جریان قدرت-دانش فوکویی مربوط است. اما تفاوت تبارشناسی فوکویی و متنگرایی در تعریف فوکو از دستگاه یا سازمانهای ساختاری پیکره اجتماعی به عنوان مجموعه کاملا نامتجانسی از گفتمانها و نهادها مشخص میشود. اما در حقیقت پساساختارگرایی به مدرنیسم نزدیکتر نیست تا پسامدرنیسم؟
شبهههای پساساختارگرایی از نظر نویسنده عبارتاند از: ایراد به عقلانیت، مقاومت، سوژه. کالینیکوس در این سه بخش رویکرد پساساختارگرایان، دلوز و فوکو را بررسی میکند. منظور آنها از مقاومت در زندگی چیست؟ آیا سوژه برساخته عاری از مقاومت در برابر ساختار تاریخی است؟ از نظر کالینیکوس، امتناع روشنفکران چپ از هر نوع چشمانداز دگرگونی جهانی پس از شکست جنبشهای سوسیالیستی در دهه 1980 پایههای سیاسی- تاریخی چنین نظریاتی است. چنانکه پیداست، هسته اصلی و مرکزی خط مشی سیاسی پساساختارگرایان پایینکشیدن سوژه از جایگاه اصلی به جایگاه فرعی است. به نظر میرسد خوانش کالینیکوس از پروژه سوژهزدایی، قدرت مقاومت (فوکو) و ساخت بدنی جدید (دلوز)، سوژهزدایی را به مقاومت ذهنی فردی تقلیل داده است. البته به نظر میرسد وی تنها به نهایتهای سیاسی این نظرورزیها توجه کرده است.
در فصل چهارم با عنوان «محدودیتهای نظریه کنش ارتباطی»، کالینیکوس نقد هابرماس را در دستور کار خود قرار میدهد، چرا که هابرماس جامعهشناسی مارکسی-وبری است که برای نجات پروژه نیمهتمام مدرنیسم قلم زده است. وبر و خلف او هابرماس، هر دو معتقدند که مدرنیته نتیجه فرایند جهانی-تاریخی عقلانیشدن است. در این فرآیند عقلانیت ابزاری با مفهوم محدودی از خرد یکسان انگاشته میشود و چارهای جز آن نمیبیند که هر نوع معیاری را انکار کند که این نقد را توجیه کرده یا حالت مطلوبتری از وضعیت را مشخص میکند. تنها در صورتی میتوان از این تنگنا خارج شد که پارادایم فلسفه آگاهی را (یعنی سوژهای که اشیا را بازنمود میکند و مشغول کشمکش با آنهاست) به نفع پارادایم فلسفه زبانشناختی (یعنی فلسفه فهم بینالاذهانی یا ارتباطی) کنار بگذاریم و جنبه ابزاری خرد را در مکان صحیح خود، یعنی پارهای از عقلانیت ارتباطی جامعتر قرار دهیم. در حقیقت توجیهپذیری ادعای گوینده از سوی شنونده مهمترین شرط فهم ارتباطی هابرماس است. برای هابرماس مسئله کمبود عقلانیت است نه زیادبود آن. در حقیقت شکست مدرنیته ناشی از ناتمامبودن پروژه عقلانیسازی است، به زبان هابرماس ما نیازمند مقاومت در برابر استعمار زیستجهان هستیم. مسئله هابرماس امکانپذیربودن چنین پروژهای است. نقد هابرماس به مارکس مربوط به ضعف اساسی «فلسفه پراکسیس» است. فلسفه پراکسیسی که جایگاه ممتازی به روابط میان سوژه فعال و ابژه میدهد که خودتکوینی انواع را همچون فرایند خودآفرینی تصور میکند. این فلسفه اصل مدرنیته را نه خودآگاهی که «کار» میپندارد.
کالینیکوس با نقد شاکله مفهومی هابرماس، چنین برداشتی را برای حلوفصل مسائل تاریخی ناکارآمد میداند. به نظر نویسنده، بازسازی هابرماس از ماتریالیسم تاریخی با یکی انگاشتن همکنشی اجتماعی (که وفاق تام اجتماعی نتیجه غایی آن است) با کنش ابزاری برای کنترل روابط تولید، در حقیقت روابط تولید را از گردونه تحلیل خارج میکند. تمایز میان زیستجهان و نظام جای تمایز نیروهای مولد و روابط تولید را میگیرد. «بحران مشروعیت که هابرماس مدعی است جای بحران کلاسیک را گرفته ولی ثبات اجتماعی از منظر طبقات فرودست به مشروعیت وضع موجود بستگی ندارد، بلکه ناشی از پارهپاره شدن آگاهی اجتماعی است که آنها را از تدوین چشماندازی فراگیر نسبت به جامعه به عنوان کل بازمیدارد». بحث هابرماس بر سر حقانیت دموکراسی است اما او به بیماری شدید این دموکراسی بیتوجه است. مسئله برای مارکسیسم هیچگاه رد یا پذیرش دموکراسی لیبرالی نبود. ولی باید بر ریشههای طبقاتی دموکراسی لیبرال تأکید کرد. چون امکانات مشارکت تودهای و استقرار شکل بالاتری از دموکراسی را محدود میکند که در آن نمایندگی بر سازمان جمعی کارگری و اشتراکیبودن مبتنی است و نه رأیدهندگان منفعل و منفرد. بر خورد هابرماس با جامعه به مثابه واقعیتی اخلاقی است تا تاریخی. ماتریالیسم تاریخی، تکامل اشکال همبستگی اجتماعی بیش از هر چیزی به همکنشی تکامل فناورانه متکی است و مبارزه طبقاتی به عنوان «محرکه تکامل اجتماعی» در نظر گرفته میشود.
در فصل پنجم کالینیکوس از بیمعنایی مفهوم جامعه پساصنعتی شروع میکند: در صورتبندی دانیل بل این مفهوم به آخرین مرحله یک پیشرفت اشاره میکند: پیشرفت از جامعه سنتی به صنعتی و پس از آن پساصنعتی، و معیار تفکیک آن روایت خامی است از آنچه مارکس نیروهای مولد خوانده است: جامعه سنتی مبتنی بر کشاورزی و جامعه صنعتی مبتنی بر صنعت کارخانهای مدرن است. جامعه صنعتی مستلزم کنترل علمی طبیعت و استفاده از منابع انرژی مصنوعی نیز هست. بالاخره جامعه پساصنعتی مبتنی است بر چرخش از تولید کالایی به اقتصاد خدماتی و نقش مرکزی دانش نظری به مثابه منابع نوآوری فنی و صورتبندی سیاسی. از این منظر، تحولات در ساختار اجتماعی رونوشتی از تحولات فنی است. جامعه پساصنعتی یک جامعه «معرفتی» است که بخش خدمات (دانشبنیان) جایگزین بخش صنعت (کارگر) میشود. از نظر کالینیکوس، چنین نگرشی بیشتر برخاسته از دورههای رونق سرمایهداری است که به سادگی در دوره رکود رد میشود. کالینیکوس معتقد است جذب نیروی کار در بخش خدماتی بیش از آنکه به صنعت کارخانهای لطمه زند به زیان کشاورزی بوده است: «صنعت هرگز و در هیچ کجا اکثریت اشتغال نیروی کار را تشکیل نداده: بالاترین درجه اشتغال صنعتی در تمام دورانها در 1955 به مدت کوتاهی در بریتانیا شکل گرفت و در آن سهم بخش صنعت از اشتغال چیزی بالغ بر 48 درصد از کل اشتغال بود. دورانی که از ابتدای دهه 1970 آغاز شد، چرخش چشمگیری در اقتصادهای غربی از بخش صنعتی به سوی بخش خدمات نشان میداد، اما این گرایش نیازمند تحلیلی دقیقتر از آن چیزی است که روشنفکران چپ مشتاق به اعلام محو پرولتاریای صنعتی ارائه میدهند. نخست این فرایند صنعتیزدایی نوعا موجب سقوط سهم اشتغال صنعتی نسبت به خروجیهای آن شد. به عبارت دیگر این در اصل یک تغییر نسبی بود (به طور عادی سهم صنایع از نیروی کار بیشتر از تعداد مطلق شاغلین صنعتی کاهش یافت). افزایش سریع بهرهوری کار در تولید صنعتی چرخش بخشی از صنعت به خدمات را توجیه میکرد و این معنا را در برداشت که نسبت کمتری از نیروی کار میتواند کمیت بسیار بزرگی از کالاها را تولید کند؛ رشد بهرهوری در خدمات در مقایسه با صنعت به نحو بارزی کند است (در ایالات متحده میان سالهای 1970 و 1984 در بانکداری تجاری سالانه 0.8 درصد رشد دیده میشد درحالیکه در همین مدت بخش سالنهای غذاخوری رشد منفی سالانه 0.4 درصدی داشت). این آمار نشان میدهد که در کل، کاهش اشتغال در صنایع بیشتر از افت خروجی در صنایع بوده است. علاوهبر این چرخش بخشی از صنعت به خدمات جهانگستر نیست. ژاپن به عنوان موفقترین اقتصاد پس از جنگ بین سالهای 1964 و 1982 شاهد سقوط سهم خدمات در تولید ناخالص داخلی خود از 51.7 درصد به 48.8 درصد افزایش در سهم صنعت از 24.1 درصد به 39.9 درصد بود. در حقیقت، مورد ژاپن عکس نظریهای را که رواج عمومی یافته به اثبات میرساند، نظریهای که نزول صنعت نسبت به خدمات را نتیجه «کمال» اقتصادی و افزایش درآمد سرانه میداند». (کالینیکوس، 200) درهرحال برای تردید در مورد ضرورت جانشینی خدمات به نسبت صنعت دلایل کافی وجود دارد.
کالینیکوس در پایان کتاب به نظریه اجتماعی پسامدرنیته میپردازد. فردیک جیمسون و اسکات لش معتقدند هنر پستمدرنیسم برخاسته از فضای چندملیتی یا فاقد سازمان است که خود مرحلهای از سرمایهداری محسوب میشود. کالینیکوس معتقد است این مسائل برخاسته از بحرانهای دهه 1980 است و فهم پستمدرنیسم بدون درک بحرانهای اقتصادی سرمایهداری و بحران جنبشهای سوسیالیستی ناممکن خواهد بود. نظریاتی که به جای نقد ریشهای و شفافسازی مفاهیم مقوم وضعیت تنها به تیلهبازی در ساحت اندیشه میپردازند و در نهایت به نوعی نقد سبک زندگی مصرفگرا میرسند. احساس شایع دگرگونی فرهنگ غرب یکی از دلایلی است که موجب شد برای توضیح این دگرگونی چه سرمایهداری نوین باشد چه جامعه پساصنعتی نظریات جدیدی بیان شود. چنانکه خود نویسنده تأکید میکند، منش کتاب نه ارائه نظریات خود نویسنده بلکه جدال نظری و نشاندادن خطاهای نظریات دیگر است و در نهایت هدف نویسنده دفاع از نوعی مسلک حقیقتجویی است که به لحاظ تاریخی دفاع از تغییر وضعیت موجود به سوی تحولی تام و تمام است.
|