غزلقصیده ی یاد و ملال


اسماعیل خویی


• چه مرگ ام است در این روزِ خوش؟ نمی دانم:
که پرده پرده غبار است پیشِ چشمان ام!

تو گویی ام که: ـ«ببین نوشکفته باغچه را!»
نگاهِ من بَرَد، امّا، به دور دستان ام. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۷ بهمن ۱٣۹۷ -  ۲۷ ژانويه ۲۰۱۹


 چه مرگ ام است در این روزِ خوش؟ نمی دانم:
که پرده پرده غبار است پیشِ چشمان ام!
تو گویی ام که: ـ«ببین نوشکفته باغچه را!»
نگاهِ من بَرَد، امّا، به دور دستان ام.
چو برّه آهوی ترسیده، می رَمَد نگه ام:
وگر بپُرسی ام: ـ«از ترسِ چی؟» نمی دانم.
سکوتِ من پُرِ خشم است: راست پنداری
که در دل است یکی خُفته آتش افشان ام.
به سوی چیست، ندانم، وَ یا کجا، به افق،
که، بر به زورَقکی ز ابر پاره، می رانم.
دل ام کجا بگشاید، کجا؟ کجا؟ تو بگو:
اگر نه با تو در این خانگی گلستان ام؟!
دل ام به سوی تو پر می کشد، ولی، چه کنم؟
که نیست گام زدن تا تو نیز آسان ام.
عصای من بشوی خود مگر، که برخیزم،
گلی بچینم و بر گیسوی تو بنشانم.
رسیده جان به لب ام: کاش می شد این که دمی
لب ام به لب نهی و در تو پرکشد جان ام!
ملال چرخه ی گردابی است در مُرداب:
شتاب کن به نجات ام، که غرقه در آن ام.
هوای خوب، در اینجام، حال خوش نکند:
چرا که یاد می آرَد هوای ایران ام:
که دیری است که آلوده ی سم اش کرده ست
دمِ فقیه، که یاد آرَد از انیران ام.
مگو که: ـ«دوری از ایران!» که در من است ایران:
وَ رنجِ هموطنان می کند پریشان ام.
غمان شان همگی در من است: پنداری
که من یکی همه یا تای تای ایشان ام!
وَ با یکایکِ اعدامیان شوم اعدام؛
وَ با یکایکِ زندانیان به زندان ام.
زیَم درونِ اَبَرشهری از جهان؛ امّا
تنِ من است که اینجاست، نه دل و جان ام.
و گر چه جان و دل ام را سپاس هاست از او:
که سال هاست من اش چند روزه مهمان ام!
ولی نیاز نباشد به گفتن ام کآنجا،
به خاکِ خویش، نه مهمان، که صاحبِ خانه م.
وگر هزار اَبَرشهر را به من بدهند،
به شرطِ آن که دهم خاکِ توس، نستانم:
که، گر نبود دیاری به نامِ نامی ی توس،
نبود حضرتِ فردوسی از نیاکان ام.
و پروریده نمی شد امیدِ من، پدرم؛
وَ یا خودم، که سروشِ دلِ خراسان ام.
وَ دردِ دوری ام از خویش تا نمرگانده ست،
شنیدنِ دری ی پاکِ اوست درمان ام.

یازدهم اردیبهشت۱۳۹۶،
بیدرکجای لندن