«نکاتی درباره ی سرمایه داری در ایران»
پاسخ به «نقد» آقای محمدعلی کریمی
عادل مشایخی


• نکته ی اصلی آن مقاله، که متاسفانه آقای کریمی به دلیل دلمشغولی به امور فرعی نادیده اش گرفته، این است که گرایش نزولی نرخ سود و قانون عمومی انباشت و به طور کلی آمار و ارقام و پدیدارهایی که اقتصاددانان متعلق به گرایش ها و مکاتب مختلف درگیر تحلیل شان هستند، چیزی نیستند جز جلوه های سطحیِ پارادوکس های سرمایه به مثابه یک ماشین انتزاعی. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۹ بهمن ۱٣۹۷ -  ۲۹ ژانويه ۲۰۱۹


 
آقای «محمدعلی کریمی» در «نقدِ» مقاله ی «نکاتی درباره ی سرمایه داری در ایران» فقط عجز خود را از درک نکات اصلیِ مقاله نشان داده است و مانند کسی که دستاویزی برای عقده گشایی پیدا کرده مدام ادعای خطابودنِ برخی از داده های فرعیِ مقاله را تکرار می کند. در مورد این که داده-های مقاله فقط به عنوان بهانه و دستاویزی برای عقده گشایی مورد استفاده قرار گرفته است، توضیح خواهم داد، اما نخست باید نشان دهم آقای کریمی در شبه نقد خود تا چه حد به بیراهه رفته است.
هدفِ اصلی از نگارش آن مقاله یادآوری (فقط یادآوریِ) این نکته بود که ادعای «فقدان سرمایه داری در ایران»، یا کاربرد مفاهیمی مانند «سرمایه داریِ نامتعارف» یا «سرمایه -داری یغماگر» با پارادایم مارکسی ناسازگار است. بحران و اختلال در روند انباشت بخشی از سرشت سرمایه است و ربطی به «نامتعارف بودن» ندارد. سرمایه به منزله ی مهم ترین فرایند سازمان دهیِ زندگیِ اجتماعی در زمانه ی ما، مانند هر «ماشین انتزاعیِ» دیگری یک فرایند پارادوکسیکال است: یعنی ضمن تضمینِ «تبعیت کار از سرمایه» از طریق سازماندهی فضا و زمان و جای دادنِ بدن ها در قلمروهای معین (territorialisation )، در عین حال، گونه ای فرایند «قلمروزدایی» (déterritorialisation ) و «طرد» نیز هست؛ و بر همین اساس، امکان (فقط امکانِ) دگرگونیِ خود را نیز فراهم می کند، امکانی که تحقق اش در گروِ سوژه شدن و پرهیز از درافتادن در دام های «باز-قلمروپردازی» ( reterritorialisation) است.
مارکس از «گرایش نرخ سود به نزول» سخن گفته است؛ در برخی دوره ها این «گرایش» متحقق می شود و نرخ سود افت می-کند و در برخی برهه ها این گرایش با «ضد گرایش ها» خنثا می-شود. پس خلط «گرایش نرخ سود به نزول» با «تنزل نرخ سود» که به من نسبت داده شده، توهم آقای کریمی است که از بی-دقتی و سرسری خوانی سرچشمه گرفته است. اما نکته ی اصلی آن مقاله، که متاسفانه آقای کریمی به دلیل دلمشغولی به امور فرعی نادیده اش گرفته، این است که گرایش نزولی نرخ سود و قانون عمومی انباشت و به طور کلی آمار و ارقام و پدیدارهایی که اقتصاددانان متعلق به گرایش ها و مکاتب مختلف درگیر تحلیل شان هستند، چیزی نیستند جز جلوه های سطحیِ پارادوکس های سرمایه به مثابه یک ماشین انتزاعی.
آقای کریمی آشناییِ مرا با «اقتصاد مارکسی» و «اقتصاد سیاسی مارکسی» زیر سوال برده است. از این حیث البته کاملاً حق با ایشان است: من نه «اقتصاد مارکسی» می شناسم، نه «اقتصاد سیاسی مارکسی». ولی ایشان نیز بد نیست قبل از قلم به دست گرفتن و خرده گیری بر درک دیگران از مارکس، نکاتی در مورد تفاوت «اقتصاد»، «اقتصاد سیاسی» و «نقد اقتصاد سیاسی» بیاموزد تا به وقتِ فضل فروشی و به رخ کشیدنِ تبحر خود در «اقتصاد دانشگاهی» و «اقتصاد مارکسی»، اینگونه عِرض خود نبرد.
اما در مورد اعداد و ارقام: سال پایه محاسبه شاخص تشکیل سرمایه ثابت ناخالص توسط دولت و بخش خصوصی سال 1376، و تمام این اعداد و ارقام «نادرست و مغشوش» برگرفته از این دو کتاب است: 1) طبقه و کار در ایران، نوشته ی سهراب بهداد و فرهاد نعمانی، ترجمه ی محمود متحد، انتشارات آگه، 1381؛ 2) رشد روابط سرمایه داری در ایران (مرحله ی گسترش)، شعله ی اندیشه، 1369. طنز ماجرا این است که «منتقدِ» محترم مرا به خواندن این کتاب ها دعوت کرده است اما گویا برای خود فقط حفظ کردنِ نام کتاب ها و نویسندگان شان را کافی می داند؛ البته ترفند خوبی است برای خود نمایی، ولی نویسنده ی ما باید از این پس احتیاط کند و جایی اگر با سهوی در ارائه ی داده ها مواجه می شود، از هول خودنمایی در دیگ رسوایی نیافتد. نقل نکردن منبعِ فاکت هایی که می شد از جای دیگری هم آن ها را «یادداشت یا کپی برداری» کرد، حداقل حسن اش روشن شدن میزان آشناییِ «منتقد» با منابعی بود که خواندن شان را به دیگران توصیه می کند. به هر حال، این «منتقدِ» نکته سنج اگر کمی تأمل می کرد، می-فهمید که هدف از «ردیف کردن» این اعداد فقط و فقط اشاره به این «امر واقع» است که روند سرمایه گذاری در سال های مورد اشاره فراز و نشیب داشته است. این صرفاً یک «فکت» است: ممکن است کسی در عرضه و توصیف فکت ها یا حتا تبیین آن ها اشتباه کند، اما کسی که مدعیِ داشتنِ «روش و اسلوب» است، فقط باید اشتباه بودنِ فاکت ها یا نحوه ی استفاده از آن ها، یا نارسایی تبیین را نشان دهد؛ همین و بس. وقتی منتقد صرفاً ادعای خطابودن را تکرار می کند و در نهایت پا از حدود نزاکت فراتر می گذارد بدیهی است که درد دیگری دارد.
مقاله ی «نکاتی در مورد سرمایه داری در ایران» چنان که عنوان اش نیز نشان می دهد، قرار نبود یک بررسی جامع و همه-جانبه در مورد وضعیت اقتصادی ایران باشد، و نگارنده هم به هیچ وجه خود را دارای صلاحیت چنین کاری نمی داند. هدف فقط اشاره به «نکاتی» در این زمینه آن هم با استفاده به تحلیل های متخصصان اقتصاد سیاسی بود. رویکرد مقاله به هیچ-وجه عرضه ی داده های جامع و فراگیر و تبیین آن ها نیست، هدف از آن اشاره ی گذرا هم فقط تأکید بر این نکته است که چنین کاری شدنی است و «سرمایه داری در ایران» را می توان با پای بندی به پارادایم مارکسی (و کنارگذاشتن مفاهیمی نظیر «سرمایه داری نامتعارف» یا «سرمایه داری یغماگر») تحلیل کرد. وقتی اقتصاددانِ قَدَری مانند محمد مالجو کار سترگ محمد رضا سوداگر را اثری می داند که در دوره ای یکی از «از قله »های تحلیل سرمایه داری در ایران بوده است اما با پیچیده شدنِ مسائل، «تپه» ای کوچک جلوه می کند، بدیهی است که کسی به سادگی نمی تواند مدعیِ قدم گذاشتن در این راه باشد.
اهل فلسفه یا دست کم آن کسانی که فلسفه را «مبارزه ی سیاسی در عرصه ی نظریه» تلقی می کنند، باید بر تحلیل های اقتصاددانانی نظیر رامین معتمدنژاد، محمد مالجو، پرویز صداقت و ... تکیه کنند. منتقدینِ سطحی نگر در طول این صد و پنجاه سالی که از انتشار کاپیتال گذشته است، بارها و بارها به این نکته ی نخ نما اشاره کرده اند که «مارکس اقتصاددان بزرگی نیست»، یا «کاپیتال یک جزوه ی درسی منسوخ است که نه تنها از لحاظ علمی پر از خطاست، بلکه در دنیای مدرن کاربرد و اهمیت عملی هم ندارد»، یا «مارکس از خود چیزی به علم اقتصاد نیفزوده، بلکه فقط حاصل کار اقتصاددانان پیش از خود را جمع بندی و تأویل کرده است»؛ اما این شبه نقدهای سطحی ناشی از نادیده گرفتن این واقعیت ساده است که پروژه ی فکریِ مارکس نه «اقتصاد سیاسی»، بلکه «نقد اقتصاد سیاسی» است.
ستایشِ فرهادپور دقیقا براساس پای بندیِ او به چنین برداشتی از فلسفه به مثابه کنش-تفکر است. همین جاست که می-رسیم به «غرض» اصلیِ نویسنده ی محترم آقای «محمد علی کریمی». ایشان در پایان متن دست خود را رو کرده است. چرا که اشتباهات یک مقاله را حتا اگر فراتر از لغزش در ارائه ی آمار و ارقام هم باشد، می توان به سادگی و بدون هوچی گری و زیرپاگذاشتنِ نزاکت گوشزد کرد. در نوشته ی آقای کریمی چیزی «زائد» بر نقد وجود دارد. نویسنده به تعبیری، «فراتحریک» شده است و آن «مازاد» ناشی از همین «فراتحریک» است. عصبانیت «بیجا»ی نویسنده ی محترم ناشی از این است که در مقاله ی «نکاتی درباره ی سرمایه داری در ایران»، مراد فرهادپور مورد ستایش قرار گرفته است، آن هم به دلیلِ زدنِ حرف هایی که نویسنده ی دانشمند ما، آقای کریمی، «بارها و بارها از زبان افراد مختلف، لااقل با انسجامی بیشتر» شنیده اند؛ و بر همین اساس چندبار از «مبهوت» شدنِ من حرف زده اند. البته خواننده ای که اصول و ضوابطِ حضور در حوزه ی عمومی را می داند خوب می داند که «ستایشِ» بزرگی، خواه بزرگیِ مارکس باشد و خواه بزرگیِ فرهادپور یا هر متفکر بزرگِ دیگری، اولین شرط تفکر است و ربطی به «بهت زدگی» ندارد. من در پایان مقاله فقط جمله ی مارکس را نقل کردم، جمله ای که هم در فیلم «مارکس جوان» بر زبانِ بازیگر نقش مارکس جاری می شود، و هم در کتاب کالینکوس، اندیشه های انقلابی کارل مارکس، نقل شده. در مقاله ی «نکاتی در مورد سرمایه داری در ایران»، تعبیر «الاغ مبهوت» دقیقا در متن و بستر ِاشاره به اهمیت نظریه از دیدگاهِ مارکس نقل شده است و اشاره به هیچ شخصی ندارد. اما گویا آقای کریمی با دیدنِ این عبارت موتور تداعیِ آزاداش روشن شده و با گونه ای «انتقال» (به معنای فرویدیِ کلمه) مرا با کسی دیگر اشتباه گرفته است