کجایی اسماعیل؟


محمود طوقی


• کمی لاغر تر شده بود و موهای حنایی اش را از ته زده بود . موهایی که مرا ناخود آگاه بیاد رمان واسکا سرخه ماکسیم گورکی می انداخت .اول و آخر هر اعتصابی که قرار بود راه بیفتد و یا راه افتاده بود رد و نشانی از او بود.وهواداریش ازچریک های فدایی خلق هم اظهرالمن الشمس بود . ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۶ بهمن ۱٣۹۷ -  ۵ فوريه ۲۰۱۹


 
 دل تنگ توأم اسماعیل.کجایی وچه می کنی؟
در پادگان عباس آباد بود که اسماعیل رابعد از مدت ها دیدم .
دانشجوی علوم بود وریاضی می خواند. ناغافل ناپیداشد . از همان نبودن هایی که نکته سنجان روزگار می دانستند چه معنایی دارد، دستگیری یا مخفی شدن . اما جای خالیش در دانشکده علوم پیدا بود .
و یک سالی که گذشت دوباره پیدا شد ، از اوین آمده بود .
کمی لاغر تر شده بود و موهای حنایی اش را از ته زده بود . موهایی که مرا ناخود آگاه بیاد رمان
واسکا سرخه ماکسیم گورکی می انداخت .اول و آخر هر اعتصابی که قرار بود راه بیفتد و یا راه افتاده بود رد و نشانی از او بود.وهواداریش ازچریک های فدایی خلق هم اظهرالمن الشمس بود .
پادگان به آن بزرگی که روزگاری فخر سلطنت بود به امان خدا رها شده بودو ابواب جمعی آن دود شده بودند و به هوا رفته بودند .ارتش های پوشالی یعنی همین .
در ها یکی بعد از دیگری شکسته می شد و هر کس به وسعش هر چه را که زورش می رسید با خود می برد . به اسماعیل می گویم از این مدلی خوشم نمی آید و به مردی میانه سال اشاره می کنم که دارد یک گونی برنج را به سختی بر دوش می کشد تا از پادگان خارج کند . اسماعیل می گوید :این هم فکر می کند سهم او از انقلاب همین است .می گویم ایکاش جور دیگری فکر می کرد .
اسماعیل می گوید:امروز باید اوین را فتح کنیم . فتح اوین یعنی فروریختن تمامی نظام استبداد . می گویم پس را بیفت برویم برای فتح اوین . و گاز موتور را می گیرم .
از پادگان عباس آباد تا اوین اسماعیل حرف می زند احساس می کنم از چریک ها فاصله گرفته است و مدام از کار توده ای و کارسیاسی می گوید .
نزدیکی های اوین که می رسیم . از دریای بزرگ و خروشان مردم که راه گرفته اند بسوی اوین متعجب می شویم .
به اسماعیل می گویم سحر خیز باش تا کامروا شوی یعنی این . مثل این است که خیلی هااز شب گذشته با این حرف و حدیث که هدف اصلی اوین است تا صبح بیدار نشسته اند و سپیده که سر زده است راه افتاده اند تا ظهر نشده کاررا تمام کنند .
به هتل بزرگ اوین نرسیده ایم که یکی دو گلوله از آن ساختمان چند اشکوبه به سوی جمعیت شلیک می شود.هتلی که در تمامی روزهایی که با اتوبوس دانشگاه از جلویش رد می شدم فکر می کردم باید جای از ماه بهتران ها باشد .
در طرفه العینی جمعیت موج بر می دارد و هتل را در خود می گیرد و زمان زیادی نمی گذرد که خرکش یک توریست آمریکایی را پائین می آورند . احمق تصور کرده بود این دریای جمعیت برای دستگیری او آمده است . می گویم رهایش کنید . ما برای کار مهم تری اینجا آمده ایم . وهمراه با اسماعیل از پیچ معروف اوین می گذریم و وارد دره اوین می شویم .
و تا بخود بیائیم در بزرگ آهنی اوین که در ذهن سازندگان آن برای ابد نا گشودنی بود چهار تاق آغوش گشوده مارا برای داخل شدن بخود می خواند .
اوین از سال ها قبل حرف ها و حدیث هایش بر روح و روان من سنگینی می کرد و من روزهای بسیاری به بهانه بوفه دانشکده ادبیات بر بلندای تپه مشرف به آن می نشستم و به آن خیره می شدم و می اندیشیدم رفقای من در آن لحظه در آن قلعه سنگباران چه می کنند . شادند ،غمگینند،تنهایند ویا دارند بر تخت بند شلاق به گناه نا کرده تازیانه می خورند .
نخستین باراز پدر و برادرم بر بلندی همین تپه پذیرایی کردم آن هم با چای و شیرینی .
پدرم از اراک آمده بود و دوست داشت بداند که من برای تحصیل به کجا آمده ام. به دانشکده رفته بودند و بچه ها آدرس بوفه دانشکده ادبیات را داده بودند که بر بلندای تپه بود وهم کلاسی ها می دانستند که من بعادت به کجا می روم .
از خوشحالی پدرم در پوست خودش نمی گنجید .پسر یک کارگر فرش کجا و دانشگاه ملی کجا .
پدرم در آن روز از آمدنش به تهران گفت به روزگار جوانی برای کار در کوره پزخانه های تهران . و آرزوی تحصیل بچه هایش در دانشگاه . و حسرت بسیار برای آن که نتوانسته بود برادرم را به دانشگاه بفرستد و شادی بسیار برای آمدن من به این جای خوش آب و هوا . پدرم اما نمی دانست که من در هوای دیدن یار هر روز به بالای این تپه می آیم .
هوای خنک آذر ماه و چای گرم و شیرینی لذیذ زبان و عطر رفاقت و حضور پر مهر پدر وبرادر همه به کفایت بود تا خاطره ای شیرین خلق شود .در آن روزهای پایانی پائیز.
و حالا آن اوین پر خوف و خطر چون قلعه ای صاحب مرده در زیر پای مردم بود .نه از زندانبان خبری بود و نه از زندانی نشانی.قلعه ای رها شده که پنداری از روزگار دیرین مخروبه بوده است .و باور کردنی نبود که در زمانی نه چندان دور در این قلعه فولاد زره دیو، شب پرستان تیره دل پوست از گرده محبوس با تازیانه و داغ و درفش می کندند. و فکر می کردند این در تا ابد بر همین پاشنه می چرخد.ونه چرخید و نه خواهد چرخید .
راهنمای من اسماعیل است . که یک سالی در اوین زندگی کرده است . و مثل کف دست اوین را می شناسد . با اسماعیل بند به بند و سلول به سلول می رویم تا به سلولی می رسیم که اسماعیل در آن جا زندانی بوده است . سلولی ۲ در۳ با یک سرویس بهداشتی و دیوار هایی سیمانی و چرکتاب که با شیئی تیز شعرهایی روی آن حک شده است و یک چراغ کم سو در محفظه ای فلزی در سقف ،دور از دسترس زندانی .
اسماعیل از روزهای بازجویی و شکنجه و ملاقاتش می گوید اما کسانی که با ما آن جایند به حرف های اسماعیل بدیده تردید می نگرند و مصرند که زندان واقعی در زیر این سلول هایی است که ما هستیم . و بدنبال در مخفی زندان می گردند .
عده ای خود را به بالای تپه های زندان رسانده اند . چون اغلب دیده اند سربازی در بالای تپه های مشرف به زندان نگهبانی می داده اند، پس بدون شک زندان اصلی زیر تپه هاست.
عده ای به آشپزخانه زندان رفته اند و با پیدا کردن کانال هوا فریاد می زنند که راه مخفی را پیدا کرده اند و عده ای به سختی از کانال ها بالا می روند تا وقت فوت نشده است زندانیان بی گناه را نجات دهند.
هر چقدر اسماعیل می گوید زندان اوین همین است که می بینید .وحشتناکی اش در دیوار ها و سردابه هایش نیست در آدم هایی است که آن را اداره می کنند اما بخرج کسی نمی رود. و می گویند :مهندسی که زندان را ساخته است تماس گرفته است به شرط آن که به او امان نامه بدهند در اصلی زندان را نشان خواهند داد.
جمعیت در حیاط زندان موج می زند . و در جلودر کامیونی در حال بار زدن آنچه که دراوین است می باشد . می گویند :آقای طالقانی گفته است از زندان چیزی بیرون نبرید می خواهیم زندان را موزه کنیم .
از یکی از سلو ل ها چشم بندی را بر می دارم و با اسماعیل از در بزرگ زندان بیرون می زنیم . به اسماعیل می گویم این هم سهم ما از انقلاب . اسماعیل می گوید :خوب نگهداریش کن. بزودی به آن احتیاج پیدا می کنی .
روز از نیمه گذشته است و تا مقصد نا پیدا راه درازی در پیش است .