ده شبِ انقلابی
شیما بهره مند
•
ساعدی به خشم میآید که چرا ما باید به جای سانسور بگوییم ممیزی و همین اعتراض شب پنجم را هم ملتهب میکند، البته ساعدی کوتاه نمیآید و به یک اعتراض ساده بسنده نمیکند و یادداشتی مینویسد و میدهد به مجری که دلیلِ او برای نگفتنِ سانسور را توضیح دهد و همین یک کلمه است که موجب میشود وضعیتِ بهظاهر آرام و رام از جا در برود و شبهای گوته را در حافظه تاریخی ما و فرهنگ ما ثبت کند،
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۴ اسفند ۱٣۹۷ -
۲٣ فوريه ۲۰۱۹
«دوستان این مرحوم مغفور شازده احتجاب ما با شما صحبت میکند... شازده بفرمایید...» شبِ ششم از دَه شب گوته از جنجالیترین شبهای این اجتماعِ فرهنگی است، پس از پنج شب شعرخوانی و سخنرانیِ سیمین دانشور، منوچهر هزارخانی، شمس آلاحمد، بهرام بیضایی، غلامحسین ساعدی، باقر مومنی، سعید سلطانپور، در مهرماه 1356، نوبت به هوشنگ گلشیری میرسد. از آمدوشدهای برگزارکنندگان پیداست که از قرار مانعی بر سر راهِ حضور گلشیری روی صحنه است. باقر پرهام به جمعیتِ منقلب حاضر خطاب میکند که دکتر هاینس بِکر -رئیس انستیتو گوته- بهخاطر اینکه برخی سخنرانان پا فراتر از حد مسئولیت مشترک گذاشتند از امشب به بعد تنها برنامه شعرخوانی برپاست. نطقهای تندوتیزِ نویسندگان در شبهای پیش، سخنرانیها را به تعطیلی کشاند اما جمعیت تن به چنین خواست و ارادهای نمیدهد. شعرخوانیها بهسختی برگزار میشود و صدای اعتراضاتِ مدام آن را قطع میکند. هربار در جمعیت عدهای میخواهند گلشیری سخنرانی کند. چار و ناچار مذاکرات از سر گرفته میشود و اینبار دکتر بکر بهخواست جمعیت تمکین میکند. اسلام کاظمیه، سرخوش و خندان پشت تریبون میآید: «آقای هوشنگ گلشیری، آقای هوشنگ گلشیری در میان جمعیت هستند. برخاستن شما هوشنگ گلشیری را برگرداند. ما متکی هستیم به نیروی آری یا نَه گفتن شما. هوشنگ گلشیری. راه را برایش باز کنید». گلشیری که بهنشانه اعتراض از جایگاهِ سخنرانان برخاسته و میان جمعیت رفته بود به صحنه میآید تا سخنرانیِ معروفش در باب جوانمرگی در نثر معاصر را ایراد کند و بهقولِ خودش گزارشی بدهد از نثر معاصر و اینکه چه بوده است، از هدایت و آلاحمد و بهآذین و دانشور و ساعدی، اینکه چرا خودکشی کردند، چرا قد نکشیدند تا بعد برسد به زندگان. و پیداست که مُراد گلشیری از این جوانمرگی، هم مرگِ طبیعی است هم مرگی که زودتر در میرسد و نمونه تمامعیارش صادق هدایت: «از 1315 تا 1320 مرگ قسمت اثیری هدایت است، تکهتکهشدن اوست که همان جنبه خلاقیش باشد که بایستی از بوف کور بر میگذشت و نگذشت، و از 1325 تا 1330 تکهتکهشدن قسمت لکاته هدایت است: تن بیروح، گوشتی به قناره زندگی آویخته.» این است که گلشیری معتقد است خودکشیِ هدایت در 1330 کشتن کسی بود که پیشتر کشته، تکهتکه شده بود. در شبِ بعد، شب هفتم، اسلام کاظمیه باز بر «نیروی جامعه» تأکید میکند که میتواند سرنوشت را تغییر دهد، تعیین کند: «ما جمع شدیم اینجا به پشتیبانی این نیرو که کف میزند و همهمه میکند و نیروی بیشتری که در همهجا پراکندهاند و نیروی اصلی جامعه ما هستند، جمع شدیم تا از آزادی بیان دفاع کنیم...» تصویر این جمعیت تنها چند ماه دیگر ایماژِ انقلابی است که صدای رسای آن در این دَه شب به گوش همگان، فراتر از مرزها هم رسید. پس بیراه نیست اگر ادعا کنیم در طولِ تاریخ معاصر ادبیات و فرهنگ ما اجتماعی بهشکوه و حقیقتِ ده شب گوته برگزار نشده است، آنهم اجتماعی که تا به این حد حواشی و روایات داشته باشد. ده شبِ طوفانی، ده شب انقلابی که تا اخراج چندروزه روزنامهنگاری بهخاطر نوشتن و چاپ گزارشی از این مجلس در چهارستون روزنامه پیش رفت و شخصیتهای مطرحِ جهان را به فرستان تلگرافی در همبستگی با نویسندگان ایران واداشت که به امضای چنین نامهایی رسیده بود: ژانپل سارتر، سیمون دوبوار، موریس کلاول، رولان بارت، لویی آلتوسر، لویی آراگون، فیلیپ گاتاری، میشل فوکو، دلوز و دیگران. آنان 57 نویسنده و شاعر را که در این شبها حضور داشتند و نیز، آفرینندگان و کارورزانِ فرهنگی را که در حال احتضار بود «دوستان روشنفکر» خود خوانده، با صدای بلند با آنان اعلام همبستگی و پشتیبانی کردند. از میان روایات و شرحهایی که بر رخداد دَه شب گوته نوشتند، یکی هم روایتِ محمدحسین خسروپناه است که سال پیش در کتابی با عنوانِ «شبهای نویسندگان و شاعران ایران» بهچاپ رسیده و تصویری جامع از زمینه و زمانه و حواشیِ ده شب گوته بهدست میدهد بهاضافه متون سخنرانیها و بیانیهها و مکتوبات دیگری که به آن شبها پیوست شد و در این میان یکی از این مکتوبات پیامِ نویسندگان است که هوشنگ گلشیری آن را میخواند. ماجرا از این قرار است که همان اوانِ راه جدلهایی بر سر برپایی این شب شعرها به پا میشود که این شبها نمایشی است که بناست سرپوشی باشد بر اختناق موجود، اما چنانکه در این متن آمده است «تشخیص درست موقعیت و همت این و آن» امکان میدهد تا مهمترین چهرههای فرهنگی آن روزگار به صحنه بیایند و بگویند در سالهای منتهی به بهمن57 چه بر سر فرهنگ آوردهاند، «چگونه همه چیز و هر چیز را واژگون و معلق، مسخشده و کجومعوج نشان دادهاند.» این پیام با خطابِ همگان، همه آنان که چشم بر تغییر اوضاع دوختهاند آغاز میشود: «خواهران و برادران، ما را متهم کردند که وقتی رسما ممیزان وجود دارند و همچنان اختناق، آشکار و پنهان، مسلح به پیشرفتهترین و جهنمیترین وسایل و ابزار ممکنه پای میفشارد، ما این چندینوچند تن نمایشی ترتیب دادهایم تا خدای ناکرده این طاق و ایوانِ همهچیزش ویران را بزک کنیم. ما را متهم کردند که از اینجا و آنجا دستور گرفتهایم. ما را متهم کردند که میگوییم... میگوییم: ما این بودیم، مایه و پایه آنچه مانده است از پسِ آنهمه تندباد و سموم، بیشوکم همینها بودند که دیدید: چندین شکسته و چند آباد؛ و همین گواه آن است که ظلمت شکستن قلم و دست با فرهنگ ما چهها خواهد کرد، یعنی خود نشان میدهد که وقتی نویسنده و شاعر و محقق و مترجم رابطهاش با جامعه قطع بشود، سر از کدام دکه یا کدام کاخ در خواهد آورد... میبینید که چه ویرانیم؟» و بعد، نویسندگان در پیام خود به شبهای بارانی گوته اشاره میکنند که جمعیت سیلوار چندین شب زیر آنهمه باران ایستادند: «به ما گفتید به ما بیاموزانید. چیزی برای اندیشیدن به ما بدهید. از آنچه میدانیم سخن نگویید. واقعت سخت و صُلب را جلوی ما بگذارید؛ و با پایداریتان در زیر بارانی سیلآسا، با آمدن از شهرهای دور و نزدیک، اینهمه را با تاکید بیان کردید. میگوییم: ما بیش از آنکه بیاموزانیم، آموختیم...» گلشیری و همسلکان او در این متن بهدرستی نوشتند که تا سالهای سال صدای بارانهای این شبها، صدای گامهای جمعیت، سکوتها، صبر و همهمهشان که به همهمه جنگلی بزرگ میمانست با ما خواهد ماند. این دَه شب حکایتی پیشگویانه از انقلابی در شرفِ وقوع است، ایماژی دقیق از یک انقلاب. درست جایی که اهلِ تفکر با مردمِ جانبهلبرسیده و ازپاافتاده پیوند میخورند تا «مردم» صاحب سخن شوند و مگر رخداد انقلاب چیزی جز ظهور مردم در قامت موجودات صاحبسخن است! هوشنگ گلشیری بعدها این مردم را در داستانِ «فتحنامه مغان» ثبت کرد. «بالاخره ما هم شروع کردیم. شیشههای سینماها قبلا شکسته شده بود. یکی دو سنگ که انداخته بودند، شیشههای قدی ریخته بود پایین. نئون سردرها را بعدها که چیزِ دندانگیری پیدا نمیشد شکستیم... ماند میخانهها و مجسمه میدان شاه.» بعد، گلشیری تصویری دقیق و پُرجزئیات از پایینکشیدن مجسمه شاه سوار بر اسب میدهد که مصداقِ مفهوم «سیاست ادبیات» رانسیر است. مازاد اشیاء است که دست در دست مازاد کلمات پیش میرود. همان مرضِ گفتن بیش از حد از اشیاء و وسواس در نحوه جملهنویسی که رانسیر آن را «مرض فرانسوی» میخوانَد که نام دیگر «سیاست» است. سیاست اما در «فتحنامه مغان» تنها در روایتِ نویسندهاش از یک رخداد سیاسی یعنی انقلاب نمود ندارد. بلکه فراتر از این، هوشنگ گلشیری با انتخابِ راوی و زاویهدید و نحوه نوشتار، سبک و سیاست ادبی خود را برمیسازد. ادبیاتِ گلشیری دچار نوعی مازاد کلمات و اشیاء است. در «فتحنامه مغان» هیچ کس و هیچ چیز سر جای خودش نیست. گسستی رخ داده است. موجوداتی که تاکنون سهمِ چندانی از بیان نداشتند، حالا در کنار فرادستان امکانِ بیانگری دارند. این است که توزیع امر حسی در داستان «فتحنامه مغان» برهم میخورد و خودْ سیاستی را پدیدار میکند که بیربط با محتوای داستان هم نیست اما خودْ حامل انقلابی استتیکی است. از داستانِ بیستوپنج صفحهای گلشیری قرائتهایی مختلف میتوان داشت، برای نمونه اینکه این تکداستانِ گلشیری درباره انقلاب روایتی است از یک انفجار اجتماعی و بهتعبیری از یک «اتونومی»، که از یک طرف به سیاست رسمی هجوم میبرد و از طرفی با سازوکارهای نمایندگی نسبتی ندارد. اتونومیای که بهقولِ نویسندگانِ دربند مقاله «انقلاب را بهخاطر میآورید؟»1دیگر به هیچ مصالحهای تَن نمیدهد و بهدنبال راه دَرروی سیاسی بهمعنای دورنمای جایگزینی برای مدیریت دولت یا ساختاری سیاسی نیست و چنان که در مقاله هست، بهخاطر فهمش از سیاست و قدرت درنهایت به شکست میرسد. گتویی اجتماعی که هرچه در داستان پیش میرویم به اجتماعی از یک ملت بدل میشود. صحنه آخر داستان سرشتنمای تلقیِ گلشیری است از انقلابی که همه، چه آنان که با انقلاباند و چه آنان که بر انقلاب، از آن متاثر میشوند. درست همانطور که در دَه شب گوته نظم و انضباطِ جلسات برهم میخورد و این ازجادررفتگیِ امور همان انقلاب است که بهطرزی درونماندگار در داستان «فتحنامه مغان» روایت شده است. وضعیت انقلابی که نظم جلسات را برهم میزند، شاید بیش از همه بر سر یک کلمه است، کلمهای که در توافقات حاصله همه سخنرانان باید از گفتن آن امتناع کنند: «سانسور». این سانسورِ سانسور اما کار دستِ برگزارکنندگان میدهد چون در شبِ سوم باوجود تمام توصیهها و تمهیدات بر زبان شمس آلاحمد میآید که با اعتراض و عتابِ دکتر بکر مواجه میشود و بعد در سخنان باقر مومنی که تکرار میشود ساعدی به خشم میآید که چرا ما باید به جای سانسور بگوییم ممیزی و همین اعتراض شب پنجم را هم ملتهب میکند، البته ساعدی کوتاه نمیآید و به یک اعتراض ساده بسنده نمیکند و یادداشتی مینویسد و میدهد به مجری که دلیلِ او برای نگفتنِ سانسور را توضیح دهد و همین یک کلمه است که موجب میشود وضعیتِ بهظاهر آرام و رام از جا در برود و شبهای گوته را در حافظه تاریخی ما و فرهنگ ما ثبت کند، که بهقول یدالله رویایی «آنچه زبان میخورَد همیشه همان چیزیست که زبان را میخورَد».
همچنین، نحوه برخورد جمعیت با شاعران و نویسندگان و آنچه پشت تریبون میخواندند بهخوبی حکایت خواست جامعه است و فهم این امر در آن زمانه چنان آشکار بوده است که سیمین دانشور هم با تمام میانهروی و مدارا با چارچوبهای مقرر مابینِ کانون و انستیتو گوته، با طنز خاص خودْ خطاب به منصور اوجی میگوید: «اوجی شعر عشقی به درد نمیخورد. بیا و شعرهای اجتماعیات را بیاور. من هم همین کار را کردم». از واکنش جمعیت معلوم بود که فضای سیاسیِ حاکم فراتر از آن است که مقررات و بند و تبصرهها کاری از پیش ببرند. بهگفته خسروپناه، جمعیت، شاعرانِ سیاسی خاصه سلطانپور و میرزاده و کسرایی را پرشور تشویق میکردند و برای شاعرانی که شعرشان چندان رنگوبوی سیاسی نداشت بیرمق، از سر رفع تکلیف کف میزدند. هرجا سخنران از آزادی میگفت در پرده یا بهصراحت به شور آمده، جوشوخروشی برپا میشد. تنها چندماه بعد عزم و اراده نهفته در آن تشویقهای پرشور آشکار شد، اما این بار در کف خیابانها.
1. انقلاب را بهخاطر میآورید؟، ماریو ترونتی، آنتونیو نگری، ژیل دلوز و...، ترجمه ایمان گنجی و کیوان مهتدی، نشر روزبهان
نقل از شرق
|