سرمایه داری دولتی!
۳۰. دولت حزب یا شورایی؟-الف. شرایط پیچیده ی بلشویک ها
محمد قراگوزلو
•
مستقل از مبحث منشویکی "انقلاب زودرس" -که در بخش پیش مورد ارزیابی قرار گرفت- یکی دیگر از انتقادهای قابل تامل به انقلاب سوسیالیستی کارگری اکتبر از سوی جریان موسوم به "کمونیسم شورایی" طراحی شده است. اگر بخواهیم کل بحث های مبسوط این گرایش، در مواجهه با انقلاب اکتبر را در یک سطر فشرده کنیم لاجرم به این جمع بندی فشرده می رسیم که انقلاب اکتبر انقلابی کارگری نبود
...
اخبار روز:
www.akhbar-rooz.com
يکشنبه
۵ اسفند ۱٣۹۷ -
۲۴ فوريه ۲۰۱۹
درآمد! اهمیت نقد جریان شورایی!
مستقل از مبحث منشویکی "انقلاب زودرس" -که در بخش پیش مورد ارزیابی قرار گرفت- یکی دیگر از انتقادهای قابل تامل به انقلاب سوسیالیستی کارگری اکتبر از سوی جریان موسوم به "کمونیسم شورایی" طراحی شده است. اگر بخواهیم کل بحث های مبسوط این گرایش، در مواجهه با انقلاب اکتبر را در یک سطر فشرده کنیم لاجرم به این جمع بندی فشرده می رسیم که ۱.انقلاب اکتبر انقلابی کارگری نبود؛ ۲. انقلاب اکتبر از سوی حزب بلشویکی به نیابت از طبقه ی کارگر قدرت سیاسی را قبضه کرد؛ ٣. بعد از انقلاب نیز تا فروپاشی قدرت سیاسی در اختیار حزب بود و پرولتاریا به مثابه ی یک طبقه نقشی در قدرت مسلط نداشت.... دلیل شکست انقلاب -که از همان فردای کسب قدرت آغاز شد- در همین مولفه ها شکل بسته است.
من از نزدیک و چهره به چهره با رهبران بین المللی این جریان بحث و صحبت کرده ام و با وجودی که این رفقا را انسان های بسیار دوست داشتنی و اهل مطالعه یافته ام اما گمان می زنم حذف حزب سیاسیِ پیش تاز کارگری در مسیر کسب قدرت سیاسی مستقیما و بی کم و کاست حواله دادن طبقه ی کارگر به بهشتِ برین است. این که یک سری حوادث پیش بینی نشده و تحمیلی به بلشویک ها شرایط را به گونه یی رقم زد که حزب از پایه های کارگری خالی شود نمی تواند و نباید طبقه ی کارگر را از تنها ابزار کار آمد خود برای کسب قدرت محروم کند! ما در این سلسله بحث ها به اسباب و چیستی این مولفه ها-از جمله دلایل بی بهره شدن حزب از پایه های پرولتری- پرداخته ایم و در همین راستا قصد داریم وارد یکی دیگر از نکات مهمی شویم که اگرچه در جنبش کارگری سوسیالیستی ایران به لایه ی نازک و حاشیه یی تبدیل شده اما چنین امری نباید آن را نادیده بگیرد.
و تا یادم نرفته به این مقوله نیز اشاره کنم که هیچ درجه یی از نقد و رد حزب از سوی جریان "شورایی" ایشان را در کنار انواع گرایش های راست منشویکی و سوسیال دموکرات – معتقدان به انقلاب زودرس و کودتا – قرار نمی دهد! این بخش از مقاله چون طولانی است ناگزیر در چند قسمت ارائه و منتشر خواهد شد.
چالش بلشویک ها از منظر تحلیل انگلس!
مواضع انترناسیونالیستی لنین و تروتسکی حاوی نکات اصلی و کلیدی تحلیل مارکس بود. آنان با این مساله که تاریخ در برابرشان گذاشته بود تا درباره ی وظایف انقلابی یک حزب سوسیالیستی کارگری در یک کشور نسبتاً عقب افتاده فکر کنند، مواجه شدند. مشخصه ی مشترک شان آگاهی از این مولفه بود که تحولات آینده، خارج از این که در کجا ممکن است آغاز شود، فقط میتوانست یک تحول انقلابی جهانی باشد. یعنی تنها عکسالعمل مناسب و البته مترقی در مقابل نظام جهانی امپریالیستی. مستقل از برخی برداشتهای پوزیتیویستی و اکونومیستی متاثر از کائوتسکی، هر دو تاکید میکردند که زمینه ی تعیینکننده ی پیروزی یا شکست نهائی این نبرد فقط می تواند در زمین کشورهای مرکزی سرمایه داری متروپل باشد. چنین تفسیری در آن هنگام معطوف به کشور آلمان بود و پیشگام آن فقط می توانست پرولتاریای مدرن صنعتی باشد که برای مارکس سوژه ی (subject) تاریخی انقلاب بود.
درک حاکم بر قدرت گیری بلشویک ها در سال ۱۹۱۷ و تئوری و عمل رهبری حزب، حداقل تا سال ۱۹۲۴ از منظر انطباق با یک واقعیت تاریخی سرنوشتساز بسیار مهم است. به راستی فقط رجوع آگاهانه ی بلشویک ها به محتوای اساسی تحلیل مارکس میتواند برجستهترین مشخصات آن ها را توضیح دهد: آگاهی عمیق و متداوم از ماهیت استثنایی و متضاد وظایف حزب روسی به مثابه ی ابزار انقلاب سوسیالیستی در کشوری که هنوز شرایطِ اقتصادی برای چنین انقلابی کاملاً آماده نبود. تنها با چنین شناختی است که میتوان تمام تحولات انقلاب از ۱۹۰۵ تا انتقال از دورهی کمونیسم جنگی به نپ را رهبری و سازماندهی کرد.
در همین رابطه قسمتی از کتاب "جنگ دهقانی در آلمان" انگلس بسیار روشن گر است:
« بدترین چیزی که در مورد رهبر یک حزب افراطی می تواند رخ دهد این است که او ناگزیر باشد زمانی رهبری حکومتی را به دست گیرد که در آن دوره جنبش هنوز به سطحی نرسیده باشد تا بتواند تسلط طبقه یی که او نماینده گی اش می-کند و همچنین تحقق اقداماتی که این تسلط به دنبال دارد را فراهم آورد. آن چه که او میتواند انجام دهد به اراده ی او بستهگی ندارد بل که به سطح رشد ابزار مادی معیشتی وابسته است. به شرایط تولید و بازرگانی... آن چه که باید انجام دهد و آن چه که حزب از او می خواهد، بازهم بستهگی به او ندارد... میزان توان او به خواسته هایی که تا آن زمان مطرح شده اند محدود است... پس ناچار با یک مساله ی غیر قابل حل روبه رو می شود. آن چه که می-تواند انجام دهد با تمام اعمال قبلی، اصول و منافع آنی حزب در تضاد است و آن چه که باید انجام دهد غیر ممکن است. در یک سخن، او ناگزیر است که حزب و یا طبقه ی خود را نماینده گی نکند، بل که به نمایندهگی طبقه یی بپردازد که جنبش در آن موقع برای آن مستعد است. برای تحقق منافع جنبش او ناگزیر است که منافع طبقه ی دیگری را پیش ببرد و جملات و قول های متعددی را به خورد طبقه ی خود دهد و به طور جدی اظهار کند که منافع آن طبقه همان منافع طبقه ی خود است. هر شخصی در چنین موقعیتی بدون شک بازنده است. (۱) » (انگلس، ۴۷ :۱٣۵۲)
این تفسیر انگلس از تنگناهایی که رهبری یک حزب سوسیالیستی در آن واقع میشود، بهترین متدولوژی توجیهی برای مدافعان نپ است. مساله ی غیر قابل حل برای لنین و رهبران بلشویک در بنبست وقایع کمونیسم جنگی از این قرار بود. از یکسو "آنچه را که میتواند انجام دهد" (نپ) "با تمام اصول و منافع آنی حزب در تضاد است" و از سوی دیگر "آنچه را که باید انجام دهد" (اشتراکیسازی لوازم تولید و لغو کارمزدی) غیر ممکن است. در نتیجه "او ناگزیر است حزب یا طبقه ی خود را (طبقه ی کارگر) نمایندهگی نکند، بلکه به نماینده گی طبقه یی بپردازد (دهقانان و خرده بورژوازی) که جنبش در آن موقع برای آن مستعد است." انگلس اما به این فرایند احتمالی - که در شوروی مادی شد - وارد نمیشود که اگر حزب در متن سیاستهای غیر اصولی خود پیش رفت و به نمایندهگی همان طبقهیی تبدیل شد که با "اعمال قبلی، اصول و مبانی آنی" و آتیاش در تضاد بود، رهبری چه اقدامی باید در پیش گیرد؟ به عبارت دیگر انگلس برای رهبری حزب بلشویک در جریان کشمکشهای نظری و برنامه یی سالهای٣۰ – ۱۹۲۵ و بعد از آن هیچ طرح روشنی نمیاندازد. هر چند چنین انتظاری به هر شکل آن اعم از سوسیالیسم اتوپیک یا عقلانی با مبانی نظری مارکس و انگلس در تخالف بود. مضاف به این که انگلس پیش گو هم نبود! مارکس جامعهی سوسیالیستی مورد نظر خود را بدون ورود به احتمالات و جزئیات برآیند مبارزهی طبقاتی و صفبندی و چیستی درگیری آنتاگونیستی اردوی کار ـ سرمایه پیوند میزد و همواره بر رشد نیروهای مولد و بحران ناشی از انباشت سرمایه و تناقضهای ذاتی شیوهی تولید سرمایهداری تاکید میکرد. روند حوادث در جریان پیروزی انقلاب اکتبر و آنچه به انقلاب تحمیل شد (جنگهای امپریالیستی و داخلی) در کنار حل مشکل بسیار پیچیدهی "عدم توازن میان شهر و روستا" و غیره برای لنین و نظریهپردازان بلشویک تا حدود زیادی غیر منتظره بود. کما این که ٨۰ سال پس از آن مناقشات هنوز تحلیلگران چپ سوسیالیست آشنا به مساله ی شوروی نمی توانند مستدل و اثباتی از ماهیت خط لنینی پس از انکشاف بورژوازی و دستیابی نپ به اهداف مورد نظر تبیین دقیقی ارائه دهند.
واقعیت این است که هیچ یک از رهبران بلشویک و در میان آنان لنین به هیچ -وجه این ایده را قبول نمی کردند که چشم انداز آنان به سوی سوسیالیسم ممکن است ناامید کننده باشد. با این وجود جای تعجب است که بلشویک ها بارها آگاهی روشن شان را در مورد تضادی که تاریخ و گسترش امپریالیسم در مقابل آن ها قرار داده بود، نشان می دادند. آنان به جای تمکین به چنان تضادی، خیال حل آن را داشتند و به این خاطر تنها راه صحیح ممکن را پیش گرفتند. یعنی تضاد را نادیده نگرفتند و آن را پنهان نکردند بلکه نتایج آن را عیناً در استراتژی خود منظور کردند. این کلید توضیح اولین اقدام های بلشویک ها در قدرت است. مانند حکم تقسیم زمین میان دهقانان و یا دادن حق تعیین سرنوشت به خلق ها که شامل حق جدا شدن از امپراتوری قبلی تزاری نیز بود. این روی کردها به نادرست از جانب منتقدین بسیاری مورد حمله قرار گرفت. از جمله رزا لوکزامبورگ آن ها را سیاست های بورژوا- دموکراتیک و غیر سازنده خواند که در آینده موانعی در راه ساختمان سوسیالیسم ایجاد خواهند کرد. (هودیس و آندرسون، ۱٣٨۵)
همین آگاهی فکر لنین را در مورد ماهیت انقلاب اکتبر و ماهیت سوسیالیستی آن رنج میداد. نه فقط فوراً بعد از تسخیر قدرت سیاسی بلکه بعداً هم در سال های ۱۹۱۹ تا ۱۹۲۱ این رنج به خوبی در عنوان رژیم جدید منعکس است: "دولت کارگران و دهقانان"!
بی شک حذف کلمه ی روسیه و انتخاب نام پرافتخار شوروی برای کشور نه فقط در کل تاریخ اجتماعی بی مانند بود و برای اولین بار یک جریان سیاسی ضد ناسیونالیستی را به نمایش مینهاد، بلکه ماهیت انترناسیونالیستی انقلاب را تائید میکرد. با این حال طبقه ی دومی که هیچ گاه در تئوری اولیه ی دیکتاتوری پرولتاریا پیش بینی نشده بود در کنار طبقهی کارگر ظاهر میگرد-ید. یعنی دهقانان. تقریباً تمام حرکات سیاسی و تغییر مسیرهای لنین در تمام طول حیات او تحت تاثیر همین آگاهی او از این تضاد بود.
لنین به روشنی از این نظریهی مارکس آگاه بود "که سوسیالیسم اعلام انقلاب مداوم است. دیکتاتوری طبقاتی پرولتاریا است، به مثابهی یک ضرورت برای گذار به سوی محو اختلافات طبقاتی به طور کلی، محو کلیهی روابط اجتماعی متناسب با این روابط تولیدی و دگرگونی همهی افکاری که از این روابط اجتماعی برمیخیزد." (مارکس، مبارزهی طبقاتی در فرانسه ۱٨۵۲-۱٨۴٨) با این حال کمونیسم جنگی و نپ نه فقط اختلاف های طبقاتی را منطبق بر آرمانهای بلشویکی تقلیل و تعدیل نداده بود، بلکه به رشد آن طبقه و افکاری منجر شده بود که از روندی معکوس با روابط اجتماعی متناسب با گذار به سوی سوسیالیسم دفاع میکرد. عوارض ناشی از دوران کمونیسم جنگی و هر آینه امکان سقوط دولت بلشویکی - بر اثر قحطی و نارضایتی و شورش تودهیی - در نهایت لنین را وارد دوران تازهیی کرد که در آن پیشبرد اهداف سیاسی نه از طریق مبارزهی طبقاتی، بلکه به اعتبار سیاستگذاریهای حزبی - از بالا و فرای طبقه - صورت میبست. درک این مساله در تحلیل شکست نپ بسیار مهم است. نپ به عنوان یک برنامهی مصوب حزب در دستور کار قرار گرفت و در قالب برنامههای توسعهگرای آمرانه اجرایی شد.
امروز چنین به نظر می رسد که به یک بررسی مجدد و بی طرفانه در مورد نکات اساسی متعددی در تفکر و آثار لنین نیاز باشد. بیش ترین توجه معاصر اولاً بر روی درک لنین از حزب پیش تاز و آگاهی طبقاتی و ثانیاً بر تاخیر وی در اهمیت دادن به نقش شوراها - که قبلاً در انقلاب ۱۹۰۵ به وجود آمده بودند - متمرکز شده است. این بازجویی ها طبیعتاً به خاطر پیآمدهای مرگ لنین در روسیه است. در این جا است که ما معنی هشدار پیش گو مآبانه ی مشهور رزا لوکزامبورگ را در جزوه ی او در مورد انقلاب روسیه درمی یابیم:
« با سرکوب سیاسی در تمامیت سرزمین، زنده گی در شوراها هم باید بیشتر و بیشتر فلج گردد. بدون انتخابات عمومی، بدون آزادی بی قید و شرط مطبوعات و تجمع، بدون یک مبارزه ی آزاد عقیدتی، زنده گی در هر نهاد عمومی می میرد و فقط به عنوان صورت ظاهر زنده گی درمی آید که در آن صرفاً بوروکراسی به عنوان عضو فعال باقی می ماند. زنده گی عمومی به تدریج به خواب می رود و چند تن از رهبران حزبی که دارای انرژی خسته گی ناپذیر و تجربه ی نامحدودی هستند حکمرانی و فرمان روایی می کنند. در میان آنان فقط در مواقعی حدود ده تا دوازده نفر از افراد برجسته رهبری را در دست دارند و نخبه گانی چند از طبقه ی کارگر هم گاه به گاه برای ابراز احساسات به خاطر سخن رانی رهبران به میتینگهای حزبی دعوت می شوند تا تمام مصوبات را به اتفاق آرا به تصویب برسانند. این در بطن خود یک دسته بازی است. یک دیکتاتوری است. مطمئناً نه دیکتاتوری پرولتاریا بل که فقط دیکتاتوری تعدادی سیاست مدار. یک دیکتاتوری در مفهوم بورژوایی آن است به مفهوم حکومت ژاکوبن ها. (هودیس و آندرسون، ۷۲ :۱٣٨۵)
شکل دیگری از همین تعابیر در همان سالهای نخست انقلاب از سوی بلشویک های منتقد شنیده شد. در سالهای ۱۹۲٣ تاتاراف (عضو کمیته ی مرکزی حزب) در جریان کنگره یی در شهر تفلیس به صراحت گفت "راه انقلاب جهانی از مسیر دیکتاتوری پرولتاریا عبور نمی کند، این راه از طریق آزادی کشورهای تحت سلطه تحقق خواهد یافت." (قراگوزلو، ۱۲-۱۱ :۱٣٨۲) به واقع این اعتراض نه علیه دیکتاتوری پرولتاریا بل که در تقابل با بروز دیکتاتوری بر پرولتاریا شکل می گرفت و دامنه میگستراند.
البته همان طور که لنین خود نیز پذیرفت این حقیقت دارد که شکل رژیم سیاسی که در انقلاب اکتبر در روسیه تحقق یافت، هیچ گاه حتا در ابتدا یک دیکتاتوری توده یی پرولتاریا در سراسر کشور - مطابق کمون ۱٨۷۱ و مباحث مارکس در نقد گوتا - نبود، بلکه یک دیکتاتوری حزبیِ مدافع منافع طبقهی کارگر و بهرهمند از پشتیبانی کارگران پیش رو بود که به نماینده گی از پرولتاریا اعمال می شد. با این ویژه گی که تمام اصول اساسی سانترالیسم دموکراتیک بر سلول های حزب حاکم بود. و کادرهای پرولتر و شوراهایی که به حزب پیوسته بودند، نقشی مهم در اداره ی کشور داشتند! لنین در سال ۱۹۱۹ نوشت "شوراها که مطابق برنامه شان ارگان های اداره ی مستقیم به وسیله ی کارگران هستند، عملاً ارگان های اداره برای کارگران شده اند که به وسیله ی پیشرو پرولتاریا رهبری می شود، نه به وسیله ی تودههای کارگر." در همان سال لنین به صراحت تصدیق کرد که دیکتاتوری حزب شکل موثر دیکتاتوری پرولتاریا باید در نظر گرفته شود و تصریح کرد که "دیکتاتوری طبقه ی کارگر به وسیله ی حزب بلشویک که حداقل از سال ۱۹۰۵ با کل پرولتاریای انقلابی متحد شده است، مادیت می یابد."
این تصور بسیار خام است که بلشویک ها برای رسیدن به دیکتاتوری پرولتاریا باید به استخدام سیاست هایی در می آمدند که در راستای انکشاف اقتصادی و برتری عددی پرولتاریای روس بر دهقانان فرموله می شد. در چنین چارچوبی لنین و تروتسکی باید به انتظار توفیق سیاست های بورژوا دموکراتیک کرنسکی خمیازه می کشیدند.هر قدر که ما از این مسائل آگاه باشیم، ضروری است ۲ نکته را تاکید کنیم:
۱. این "تضادها" در سیاست های لنین و بلشویک ها امری حاشیه یی یا اتفاقی نبودند که بعد از کسب قدرت سیاسی با آن ها مواجه شوند. بر عکس آن ها جنبههایی از تضادهای اساسی هستند که قبلاً تشریح شد. تضاد یک حزب به مثابهی ابزار انقلاب سوسیالیستی در کشوری که هنوز برای تحقق آن کاملاً مستعد نیست. واضح است که ما نمیتوانیم به ساده گی این تضاد را به لنین نسبت دهیم، بدون آن که به طور همزمان او را همچون منشویک ها به خاطر سازماندهی انقلاب سرزنش کنیم که چرا به جای حفظ کرنسکی در قدرت سیاسی و به انتظار معجزهی ارتجاعی انکشاف اقتصادی بورژوازی نشستن، زمینههای انقلاب را بستر سازی کرد.
۲. این بحث مختصر نشان می دهد که لنین در تمام نوشته های خود در مورد این تضاد آشکارا سخن می گوید و در تمام اسناد مهم حزب این موضوع با آگاهی کامل مورد تحلیل و مباحثه قرار می گیرد. ولی مولفهی اصلی شکل آن نبوده بلکه بحث بر سر محتوا هم بوده است. خود این موضوع که مساله به روشنی طرح می شد این سوال را مطرح می کند که اگر مساله نمی توانست حل شود، از طریق چه وسائلی می توانست تخفیف داده شود و تعدیل گردد. تنها کافی ست که به عنوان مثال بر بحث موشه لوین (M.Lewin) تحت عنوان (Lenins last struggle) تامل کرد.
چنین به نظر می رسد که اشتباه لنین در این بود که بیش از حد لازم احتیاج عملی را در محدوده ی روسیه در نظر می گرفت، بدون آن که محدودیت های سیاسی و تاریخی را که بر مبنای آن ها این وسائل انتخاب شدند، روشن کند. برای مثال این می تواند در مورد خصلت بسیار متمرکز حزب - که منطبق بر شرایط غیر قانونی بود - صدق کند. اما این به دیگر قسمت های این تئوری مثلاً آوردن "آگاهی سیاسی" به درون طبقه ی کارگر "از خارج" که مدت ها در بین جریانهای روشن فکری سبب ایجاد رسوایی از نوع گرایش به جریان دست راستی "سوسیالیسم یا بربریت" کاستوریادیس و جنبش خودبهخودی پانهکوک و گرایش به کارگرگرایی ** شد مربوط نمیشود.
با هیچ گونه سفسطهجویی نمی توان از این نکته ی اساسی فرار کرد که با وجود روسیه یی که شرایط در آن برای یک انقلاب کلاسیک سوسیالیستی فراهم نبود، حزب بلشویک که کوچک و یکپارچه و در عین حال مملو از زنده گی دیالکتیکی سیاسی بود - که تصور آن در حال حاضر به شدت شادی آور است - تنها ابزار ضروری برای عمل در آن شرایط مشخص بود. گرچه آسان نیست تا از مدارک مطمئن باشیم، اما باید تاکید شود که "انفراد" بلشویک ها از تودهها "انتخابی" نبود که به وسیله ی لنین اتخاذ شده باشد و یا حتا متاثر از خط سیاسی او هم نبود بلکه به وسیله ی موقعیت عینی تحمیل شده بود. در سال ۱۹۱۷ برای بلشویکها و کارگردان آگاه و انقلابی روسیه، تنها راه ممکن دو راه بود! انقلاب سوسیالیستی و رهایی از انواع و اقسام استبداد و استثمار موجود یا تسلیم به بورژوازی و سقوط در چاه عمیقی که سوسیال دموکراسی آلمان را بلعید و فاشیسم را زائید.
پیشتر نیز گفتیم که با وجود عقبمانده گی عمومی - رشد نامتوازن شهر و روستا - روسیه دارای چند مرکز صنعتی بود. دویچر به درستی اشاره کرده است که این مراکز از مدرنترین بخش های صنعتی دنیا بودند و "ضریب تمرکز آن ها حتا از صنعت آمریکا در آن موقع هم بیشتر بود." چنین مولفهیی موید این حقیقت است که انقلاب اکتبر برخلاف انقلاب چین - که ماهیت آن اصولاً دهقانی بود - انقلابی کارگری بود که از شهر به مناطق روستایی رفت. این واقعیت نقش مهمی در تحلیل انقلاب اکتبر ایفا می کند. ولی ما نباید منشا مصنوعی این تمرکز صنعتی، برقراری آن "از بالا" گسترش در زمان استالین و بالاخره این حقیقت که روسیه در تحلیل نهائی یک کشور با اکثریت دهقانی باقی مانده بود را فراموش کنیم.
ندیدن این واقعیت سبب می شود که از همان ابتدا درک از زنده گی و آثار لنین را کنار بگذاریم. حزب بلشویک، حداقل در سال های قبل از ۱۹۱۷ بیان گر هسته-های بسیار متمرکز طبقه ی کارگر بود که از همهی کیفیات نظم، سازمان دهی و آگاهی پیشرو - که با "کارگر کُلکتیو مدرن" متناسب است - برخوردار بود. با این وجود، در رابطه با کل کشور بدون یک پایه ی طبقاتی مستحکم بود. چنین اوضاعی که شبیه نقل قول انگلس - در متن "جنگهای دهقانی در آلمان" است - به طور ضمنی دارای یک خطر عینی بود. آگاهی از چنین خطری بر تفکر و عملکرد لنین حاکم بود. زیرا حزب، دقیقاً تا آن حد که برای انجام انقلاب سوسیالیستی کافی بود، محکوم به انزوا و جدایی از توده های وسیع جامعه ی عقب افتاده ی روسیه بود. بنابراین انگیزه ی محدود نمودن، خود متمرکز شدن و در دسترس نبودن، همه ناشی از این مساله است. از سوی دیگر حزب اگر واقعاً خواهان بسیج توده ها از یک سنگر انقلابی بود میباید از این مخمصه فرار میکرد.
این نکته مساله یی را طرح می کند که به اندازه ی کافی مورد مطالعه واقع نشده است. ولی دارای اهمیتی حیاتی برای لنین بود. مساله ی اتفاق نظر به معنی لزوم این که حزب در انطباق با آمال اساسی توده های وسیع عمل کند. نگاهی گذرا به آثار او مخصوصاً آثار ۱۹۱۷ کافی ست که پافشاری لنین را بر روی این موضوع نشان دهد. "حزب پرولتاریا نمی تواند وظایف معرفی سوسیالیسم در کشوری که دارای تودههای دهقان کوچک است را تقبل کند. تا زمانی که اکثریت توده به ضرورت یک انقلاب سوسیالیستی آگاه شده باشند." و یا "ما بلانکیست نیستیم. ما گرفتن قدرت را به وسیله ی یک اقلیت تبلیغ نمیکنیم. ما مارکسیست هستیم. کمون (شوراهای کارگران و دهقانان) هیچ نوع رفرمی را که کاملاً چه به وسیله ی واقعیات اقتصادی و چه به وسیله ی آگاهی اکثریت توده ها ضمانت نشده باشد، معرفی نمیکند. تا آن جا که تجربه ی سازمان دهی مردم روسیه ضعیف است، ما همه باید سازمان خود را هرچه محکم تر از طریق خود توده ها بسازیم."
هر کدام از این مسائل می تواند فصلی را به خود اختصاص دهد. برای شروع آنچه را که مساله ی اتفاق خوانده ام، سوالی است که برای لنینیسم جنبه ی ضروری دارد. در مورد توجهی که به دهقانان معطوف شد و رابطه با خرده بورژوازی به طور کلی. لنین در سال ۱۹۱۷ نوشت "روسیه یک کشور خرده بورژوایی ست. اکثریت جمعیت کشور متعلق به این طبقه است." لنین همچنین مساله ی ملیت ها و کشورهای مستعمره را نیز مطرح کرد و بر آن چیزی که مبهم و نامعلوم بود انگشت گذارد. به عبارت دیگر، احتیاج به این که مبارزه ی طبقاتی به صورت یک مبارزه ی سیاسی ساخته شود و شکل گیرد، که تا آن حد که از حدود محض فراتر رود. در نتیجه لنین نمی توانست از رودررویی با مساله ی ائتلاف – کارگران با دهقانان - خودداری کند. مارکس در سال ۱٨۴۴ گفته بود "اگر انقلاب سوسیالیستی یک انقلاب سوسیالیستی با جوهر اجتماعی است، این جوهر با محتوای خود ناکافی است. زیرا به یک شکل سیاسی نیاز دارد. حتا به خاطر این که انقلاب به طور کلی یک عمل سیاسی است و بدون انقلاب سوسیالیسم تحقق نمییابد." این واقعیت انکارناپذیر است که مارکس و انگلس همیشه سوسیالیسم را فراتر از یک کشور می دیدند و انقلاب سوسیالیستی را انقلابی جهانی می دانستند. از سوی دیگر مارکسیسم خود را در طول پروسه یی مشخص و طولانی آب بندی و تدوین کرده است و به دو مرحله یا دو فاز در ارتباط با سوسیالیسم در یک کشور و نسبت آن با انقلاب جهانی پاسخ می گوید. به یک مفهوم در مباحث تکمیلی مارکس نمیتوان نظریه یی یافت که بر مبنای آن تحقق سوسیالیسم در یک کشور با ضرورت انقلاب جهانی سوسیالیستی متباین باشد. همه میدانند در یک اقتصاد پیش رفته ی سوسیالیستی همه چیز چنان در حد فراوانی موجود است که هر فردی از جامعه قادر است به اندازه ی احتیاجاش برداشت کند. اما مارکس در تبیین مرحله ی پائینی این اقتصاد (نقد برنامه ی گوتا) از بعضی کم بودها سخن گفته و در نتیجه ضرورت تعبیه ی نظام مبتنی بر توزیع را پیش کشیده است. در این مرحله واضح است که برداشت هر فرد به اندازه ی کاری است که انجام می دهد. بی گمان در جامعه ی شوروی - چه در زمان اتخاذ سیاست کمونیسم جنگی، چه در دوران نپ و چه پس از آن تا تثبیت همه جانبه ی سرمایه داری دولتی - مناسبات اجتماعی و تولیدی به صورتی کاملاً طبقاتی بوده است!
ادامه دارد.....
یک شنبه ۵ اسفند ۱٣۹۷
۱. پس از شکست انقلاب ۴۹-۱٨۴٨، انگلس ناگزیر آلمان را ترک کرد و در سال ۱٨۵۰ تجربیات خود را در قالب دو کتاب تحت عناوین "جنگ دهقانی در آلمان" و "انقلاب و ضد انقلاب در آلمان" منتشر ساخت
|