علی شریعتی چه می گوید، چه می خواهد؟
بازگشت به خویشتن خویش؟
یا ترس از آزادی (۱)


پرویز دستمالچی


• تمدن مدرن هنگامی شروع شد که انسان مدرن توانست خود را از قید "جبریت" های بیرونی و درونی رها کند. دوران مدرن (عصر جدید)، دوران استقلال علم از قیمومت دین سالاران و دگمهای "مقدس"است. دوران کپرنیکوس و گالیله است که "علوم" مقدس و الهی را به مبارزه می طلبند و خرد مستقل و بیرون از حوزه دین را جایگزین آنها می کنند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۵ اسفند ۱٣۹۷ -  ۲۴ فوريه ۲۰۱۹


کتاب "بازگشت به خویشتن، بازگشت به کدام خویش؟" دارای دو دفتر و یک وصیت نامه از فرانتس فانون، روانشناس، سیاستمدار و نویسنده فرانسوی و از پیشگامان جنبش ضد استعماری (۱۹۲۵-۱۹۶۱) است. دفتر اول سخنرانی شریعتی در دانشگاه جندی شاپور و دفتر دوم نوشته های او در سالهای دهه پنجاه شمسی است (۱). در دفتر نخست، شریعتی تلاش دارد برای خواننده (یا شنوندگان سخنرانی هایش) روشن کند چرا ما باید برای رهایی از استعمار و سیاستهای وابستگی به آن، به "خود" بازگردیم و در دفتر دوم "خود" را بیشتر و مفصل تر توضیح می دهد. دفتر نخست کوتاه و در ۲۸ برگ، دفتر دوم طولانی و در ۳۶۳ برگ، و وصیت نامه فانون در سه برگ است.
شریعتی می خواهد از راه بازگشت به خویشتن خویش "انسانی که بقول فرانتس فانون، یک نژاد نو، پوست نو و اندیشه نو باشد" (برگ ۸) بوجود آورد. انسانی آگاه بسازد که آگاهی اش همراه با عشق و ایمان باشد، ایمان و آگاهی که معجزه می کند. او می خواهد از راه آگاهی و ایمان (نهفته در دل بازگشت به خویشتن خویش) چنان جرقه ای در جمود و تفرقه و خواب مردمان بزند که "... ناگهان جمود شکل گرفته ای که روشنفکر ظاهر بین را ناامید کرده ذوب شود و از میان انحطاط، جهل بی اصالتی و بی مسئولیتی، ناگهان جامعه ای با یک تن واحد و یک هدف واحد و یک حرکت واحد و یک مسئولیت واحد و بر اساس آگاهی، که همراه با عشق و نیرو است، بوجود آید..." (۲). اما، آن آگاهی همراه با عشق و نیرو که قرار است یک جامعه توحیدی (تن، هدف، حرکت، مسئولیت واحد) بسازد، چیست؟ بازگشت به خویش، به معنای برگشت به اصل اسلام. و هر کس "... باید بر اساس تاریخ و فرهنگی که دارد، روشنفکر شود و با تکیه به تاریخ و فرهنگ و زبان عموم، نقش روشنفکری و رسالت خودش را بازی کند، بر اساس همین سه شعار..." (۳). یعنی بازگشت و تکیه به تاریخ، فرهنگ و زبان عموم.
اما بازگشت به خویش می تواند کاملا متفاوت تفسیر شود، که می شود. مثلا می شود گفت برگردیم به دوران عظمت امپراتوری ایران در پیشااسلام (که عده ای می خواستند و عده ای هنوز هم می خواهند)، برگردیم به آئین زرتشتیگری، برگردیم به مذهب سنی که پیش از صفویان مذهب تمام ایران بود، به اندیشه های خیام و خوارزمی، برگردیم به جنبش مشروطیت و...، یا اصولا چرا باید به پس برگردیم؟ پس، برگشت به خویش باید تدقیق شود. او می گوید: "... وقتی مسئله بازگشت به خویش مطرح است برای من مذهبی با توی غیرمذهبی که هر دو در مسئولیت اجتماعی امان مشترک هستیم و به تفاهم مشترک رسیده ایم مسئله تبدیل میشود از بازگشت به خویش به بازگشت به فرهنگ خویش و شناختن آن خویشتن که ما هستیم. و در این مسیر مطالعات است که می رسیم به: بازگشت به فرهنگ اسلامی و ایدئولوژی اسلامی و اسلام نه بعنوان یک سنت، وراثت، یک نظام یا اعتقاد موجود در جامعه، بلکه اسلام، بعنوان یک ایدئولوژی، اسلام بعنوان یک ایمان که آگاهی داد و آن معجزه را در همین جامعه ها پدید آورد..." (۴).
توجه شود که چه مغلطه ای انجام می گیرد. او می گوید من مذهبی با تو غیرمذهبی که در مسئولیت اجتماعی امان مشترک هستیم به تفاهم رسیده ایم که باید به خویش بازگشت کنیم (این تفاهم با کی و چه کسانی انجام گرفته است؟ این جمله تنها یک فرض است که ابتدا باید اثبات شود). اما فرض کنیم او درست می گوید و این اجماع یا تفاهم وجود دارد. بر چه اساس و منطقی "بازگشت به خویش" باید بدل به "بازگشت به فرهنگ خویش" شود و سپس از آن این نتیجه را گرفت که منظور "باز گشت به فرهنگ اسلامی و شناختن ایدئولوژی اسلامی" است؟ و آنهم اسلام نه به عنوان سنت، بل به عنوان یک "ایدئولوژی". او آشکارا مغلطه و سفسطه می کند.
چرا این "بازگشت" به خرد، به انسان خودبنیاد و قائم به ذات نباشد؟ بازگشتی که از "وحی" ببرد و تلاش کند از راه علم و دانش از قیمومت کلسیا و مسجد رها شود. یعنی همان راهی را که بشریت در جایی دیگر (اروپا) پیمود و موفق و سر بلند بیرون آمد و ما در مقایسه خود با آنها مرتب تکرار می کنیم چرا عقب مانده ایم.
یکم، ما می توانیم اصولا به تفاهمی که او مطرح می کند نرسیده باشیم. یعنی بگوییم که پیشنهاد شریعتی بازگشت به عقب و ارتجاعی، فرار از واقعیتهای امروز است. معرفت و اندیشه انسان یا سطح علم و دانش سده بیست (یا بیست و یکم) اصولا قابل قیاس با هزار و چهار سد سال گذشته نیست. در آن زمان، هم محمد "امی" بود و هم اصحاب و یاران او. دوم، "بازگشت به خویش" می تواند (مثال) به معنای استقلال از نیروهای خارجی، پیروی از منافع ملی یا... باشد. سوم، فرض کنیم منظور از بازگشت به خویش، همانگونه که شریعتی می گوید "بازگشت به فرهنگ خویش" باشد. چرا بازگشت به فرهنگ خویش باید به معنای "بازگشت به فرهنگ اسلامی" باشد؟ مگر در خانه های ایرانیان در کنار قرآن، دیوان شاهنامه و حافظ و سعدی و مولانا و... وجود ندارند؟ مگر ایرانیان دارای یک فرهنگ بسیارغنی و وسیع پیشااسلامی نیستند؟ عده ای هنوز هم معتقدند ما باید برگردیم به همان فرهنگ پیشااسلامی خودمان (درست یا نادرست). چهارم، چرا بازگشت به فرهنگ اسلامی، باید بازگشت به فرهنگ شیعه دوازده امامی و در پی آن بازگشت به یک اسلام ایدئولوژیک باشد؟ و... اینها همگی فرضیات اثبات نشده ای هستند که توسط "استاد" شریعتی به شنونده یا خوانند به عنوان حقیقت ناب و مبرهن تلقین می شود. او پایه ای ترین اصول منطق را رعایت نمی کند. از یک جمله (فکر، فرض)، جمله ای را نتیجه می گیرد که الزاما آن نیست. او به سبک انشاء نویس در دوره اول دبیرستان می گوید از آنجا که برهمه ما (مذهبی و غیرمذهبی) واضح و مبرهن است که ما باید به خویشتن خویش بازگردیم، پس باید برگردیم به"اسلام ایدئولوژیک". یعنی به چیزی برگردیم که بنابر اظهارت خود او در "خود سازی انقلابی" (۵) اصولا وجود خارجی ندارد و او تازه مصمصم است آن را با هدف مبارزه با "مارکسیسم و سرمایه داری" بسازد. و اسلام ایدئولوژیک، به عنوان ابزار بسیج تودهها در یک مبارزه سیاسی، با هدف کسب قدرت سیاسی، و سپس ایدئولوژی حکومت با هدف یکسان سازی جامعه در پندار و کردار، به تنها جایی که می تواند منتهی شود (که شده است) در شکل نظامهای تامگرای ولایت فقیه، یا انواع و اقسام اشکال دیگر حکومتهای اسلامی است . تفاوت ایدئولوژی یا اندیشه های داعش با اندیشه های شریعتی تنها در دو "خوانش" متفاوت از اسلام، از دو مذهب متفاوت شیعه و سنی است و بس.
اینها را به این دلیل بیان کردم تا اندکی نشان دهم شریعتی حقیقتا "استاد" است، اما استاد تلقین و تحمیق و سفسطه. من فرض می کنم آنچه را او می گوید درست باشد، یعنی ما باید به فرهنگ خویش، به معنای "فرهنگ اسلامی و ایدئولوژی اسلامی" بازگردیم. پذیرش این فرض به این دلیل است که بتوانم به بررسی اندیشه های او در این زمینه ادامه دهم. او که در این نوشته (یا سخنرانی) بیست و هشت برگی حداقل از ده نویسنده یا متفکر جهان به جا و بی جا نام می برد و برای اثبات نظریه اش از نام آنها کمک می گیرد (البته مانند همیشه بدون ذکر منبع)، با استناد به گفته هایدگر می گوید "انسان دو وجود" دارد، وجود مجازی و وجود اصیل (درست، واقعی- حقیقی). هایدگر فیلسوف آلمانی است که در سال ۱۹۳۲عضو حزب ناسیونال- سوسیالیست کارگران آلمان، نازیسم می شود و تا پایان جنگ جهانی دوم و شکست نهایی نازیسم (۱۹۴۵) عضو آن حزب می ماند. او حاکمیت نازیسم بر آلمان را یک "انقلاب ملی" می نامد و به عنوان استاد دانشگاه فرایبورگ در سخنرانیهای سیاسی برای دانشجویان همواره ستایشگر هیتلر است و معتقد بود که او (هیتلر) مامور انجام یک رسالت است، رسالتی که از جمله "رهایی و آزادی از دمکراسی" بود. دمکراسی که شریعتی از دشمنان سرسخت آن است. در این واقعیات مربوط به زندگی هایدگر، در میان پژوهندگان زندگی او (موافق و مخالف) تردیدی نیست. تردیدی اگر هست، در نقش احتمالی او و میزان آن نقش در ایدئولوژی نازیسم است. "... وجود اولی سازنده اش پدر و مادر است که بکمک هم آنرا میسازند. این وجود دومی است که برخی اصلا ندارند و آنها که دارند به درجات محتلف دارند. این وجود دومی وجودی است که فرهنگ در طول تاریخ میسازد و میافریند، و وجود حقیقی و واقعی و انسانی آدم است. وجود مجازی (وجود اولی)، وجودی است که طی سی سال، چهل سال عمر شناسنامه من دارد، ولی وجود حقیقی یا اوتانتیک (Authentique) وجودی است که طی چندین قرن، در طول تاریخ و فرهنگ سازی و تمدن سازی و هنرسازی تاریخ من است، در من تبلور دارد... وجود حقیقی همان ماهیت من است، هویت انسانی من است، شخصیت فرهنگی من است و هر کس شخصیت فرهنگی خاص خودش را داشته باشد، انسان مستقل تولید کننده است. انسان تولید کننده انسانی است که همانطور که ماشین می سازد اندیشه می سازد و ایدئولووی می سازد و ایمان میسازد و حرکت میسازد..." (۶). و بعد نتیجه می گیرد که غرب این دومی، یعنی وجود حقیقی را در ما نابود کرده است (و می کنند) تا از این راه بتواند بر ما حاکمیت داشته باشد.
یکم، میلیاردها انسان در جهان بدون هرگونه ایدئولوژی زندکی کرده اند و می کنند و ایدئولوژیها اصولا محصول فروپاشی نظامهای پیشامدرن و شکلگیری جوامع توده ای درهمین دو سده اخیرهستند. یعنی زندگی و ایدئولوژی لازم و ملزوم یکدیگر نبوده اند و نیستند و انسان می تواند همان "موجود اولی" بماند، بدون آنکه بدل به انسانی بد یا پست شود. حیثیت و شان انسانی وابسته به ایدئولوژی نیست، به دلیل بیولوژیک، یعنی انسان بودن است، با یا بی ایدئولوژی.
دوم، ایدئولوژیها می توانند فاجعه بار باشند (که بوده اند). یعنی یک فرد نازیست یا فاشیست یا استالینیست، هرچند دارای "وجود حقیقی" منتج از فرهنگ خود در طول تاریخ بوده است، اما دست به جنایت زده و جامعه را به قهقرا و نابودی کشانده است. افکار و اندیشه های شریعتی در این رابطه کلی گویی و نتیجه گیریهایی است که با اولین محک آزمایش ناکام می ماند.
سوم، درست است که انسان بعضا محصول تاریخ و فرهنگی است که در بستر آن رشد می کند، اما انسان بهرمند از خرد است و می تواند و باید درست از نادرست را در فرهنگ و تاریخ و سنت خود از هم جدا کند، نادرست را کنار نهد و درست را تقویت نماید. مثلا، اگر در تاریخ و فرهنگ نیاکان اسلامی ما ازداوج با دختران خردسال (به هر دلیل شرعی یا غیرشرعی) رایج بوده است، هیچ دلیل منطقی- عقلانی برای بازگشت به این سنت وجود ندارد. یا اگر تاریخ ما پر از قتل و کشتار دگراندیشان بوده است، به نام دین و مذهب یا هر چیز دیگر، هیچ دلیلی برای بازگشت به این فرهنگ که محصول دوران توحش انسان بوده است، وجود ندارد.
چهارم، در جامعه ما، تاریخ و فرهنگ هر بخش با بخش دیگر متفاوت است، چرا همه باید تصورات امت- امامتی شریعتی را بپذیرند؟ در تاریخ و فرهنگ ما، عده ای زرتشتی بوده اند و می خواهند همان بمانند. عده ای پیرو دوران پیشااسلامی اند و می خواهند همچنان بمانند. عده ای اهل سنت هستند و تاریخ و فرهنگ مورد پذیرش آنها از بنیاد با تاریخ و فرهنگ شریعتی متفاوت است. عده ای بهایی یا پیرو سایر ادیان هستند و تاریخ و فرهنگ آنها با ما فرق دارد. عده ای بی دین هستند و می خواهند با تاریخ جنبش کارگری همه چیز را توضیح دهند. یعنی "وجود حقیقی" تمام این گروها با هم متفاوت است و ابدا به تصورات یکسویه "امام حسینی" شریعتی ختم نمی شوند. و اگر فرض کنیم که تمام صغرا- کبراهای شریعتی در زمینه "وجود حقیقی" درست باشد، مگر ما با یک جامعه و انسانهای کاملا یکدست روبرو هستیم که نتیجه بگیریم همه آنها یک چیز خواهند خواست، "اسلام ایدئولوژیک" شریعتی را. اگر قرار بود همه در همان چهارچوب های فرهنگی- سنتی خود بمانند، در آنصورت پیشرفت و ترقی معنای خود را از دست می داد. چهارچوب سنتنی- فرهنگی ما محصول روابط و مناسبات پیشامدرن است و با دگرگونی در روابط و مناسبات اقتصادی- اجتماعی دگرگون خواهد شد، که شده است. در فرهنگ هیچ یک از ملل "قوای حکومت ناشی از ملت" نبود، اما بعدا شد. از به رسمیت شناختن حقوق بشر حدودا هفتاد سال می گذرد و پیش از آن وجود نداشت.
شریعتی پس از شمارش و توضیح بعضا درست برخی از سیاستهای استعمارگران نسبت به ملل تحت سلطه و عکس العمل این ملت ها، می پرسد: "... چه باید کرد؟ شعاری که از طرف روشنفکران پانزده سال اخیر بعنوان آخرین تجربه فرهنگی ضد استعمار در دنیا مطرح شده، بازگشت به خویش است. بسیار خوب اما نکته ای را که من میخواهم بگویم این است که بازگشت به کدام خویش؟... روشنفکران افریقایی که مسئله بازگشت به خویش را مطرح کرده اند با روشنفکران جامعه اسلامی و روشنفکران ایران شعارشان فرق دارد... ما تحقیر نشده ایم و غربی ها همیشه ما را تجلیل می نمایند و بیشتر از خود ما بگذشته ما تکیه می کنند... به ما میگویند که شما فرهنگ ساخته اید. بنابر این نسبت به افریقایی نفی فرهنگ گذشته اش را کرده است، و نسبت به مسخ فرهنگ گذشته امان، و مسخ بدتر از نفی است... به امه سه زر می گوید که شما هیچ چیز ندارید، و به ما می گوید شما همه چیز دارید، ولی چهره های نفرت آوری را در چشم من تصویر می کند که از همان چهره ها به دامن خود غربی فرار کنم..." (۷).
پس، بنابر شریعتی، برای رهایی و آزادی و عدالت، ما و سایر ملل تحت استعمار باید "باز گشت به خویش" کنیم، ولی بازگشت ما با آنها تفاوت دارد. زیرا، به آنها گفته اند یک مشت بی فرهنگ، به ما گفته اند که سازنده فرهنگ بوده ایم و حتا چنان " هندوانه هایی زیر بغل ما گذاشته اند که از خجالت آب میشویم" (برگ ۲۲). اما، آنها از راه مسخ فرهنگ ما، به جای پرداختن به فرهنگ انقلابی- اسلامی، مثلا به جای پرداختن به ابوذر* به عنوان "یک مرد انقلابی از نظر انسانی، اجتماعی و حتی طبقاتی" (برگ ۲۵)، به کوروش و داریوش و تخت جمشید و... پرداخته اند. خویشتن ما که باید به آن بازگشت کنیم"... آن خویشتن خویش باستانی که بر اساس استخوانهای پوسیده مبتنی است، نیست... ما یک خویشتن باستانی داریم، مال دوره هخامنشی، دوره ساسانی، دوره اشکانی و دوره پیش آنها، آیا به آنها برگردیم؟- این قسمت را لطفا دقت بیشتر کنید چون آخرین حرفهای من است و مسئله خیلی حساس- آن خویشتن خویش کهن است، خویشتنی است که در تاریخ ثبت شده است... خویشتنی است که در تاریخ، مورخین و جامعه شناسان، دانشمندان، و باستان شناسان، آن خویشتن را می توانند کشف بکنند، بخوانند و بفهمند ولی ملت ما آن خویشتن را بعنوان خویشتن خودش حس نمی کند، و قهرمانان، شخصیت ها، نبوغ ها، افتخارات و اساطیر آن دوره در میان مردم ما حیات و حرکت و تپش ندارند، قیچی تمدن اسلامی آمده و بین خویشتن پیش از اسلام و پس از اسلام فاصله ای انداخته است... آیا آن خویشتن، خویشتن مذهبی است؟ خویشتن اسلامی است، کدام اسلام؟ کدام مذهب؟ در اینجا میگویم آری و بلافاصه میگویم کدام شیعه؟... مسئله این است که کدام اسلام و کدام مذهب؟... و اینک در یک کلمه می گویم: تکیه ما همین خویشتن فرهنگی اسلامی امان است و بازگشت به همین خویشتن را باید شعار خود کنیم... و درعین حال با یک تبدیل، اسلام از صورت سنتی اجتماعی، بصورت یک ایدئولوژی و از صورت مجموعه ای از معارف علمی، که تدریس میشود، بصورت یک ایمان خودآگاهانه، و از صورت مجموعه ای از شعائر و علائم و اعمال، که فقط برای ثواب اخروی انجام میشود، بصورت بزرگترین نیرویی درآید که به انسان پیش از مرگ مسئولیت و حرکت و میل به فداکاری می بخشد... " (۸).
شریعتی بی شک یکی از پایه گذاران اسلام سیاسی، اسلام ایدئولوژیک و مسلمان ایدئولوژی زده است. او موفق شد از این راه هزاران جوان و "روشنفکر دینی" را برای"انقلاب اسلامی" و دست یازی به جامعه توحیدی و یکدست خود به حرکت درآورد و ضربه ای سخت به اسلام سنتی وارد کند. او این سخنان را نه در سده های میانی (قرون وسطی)، بل در میانه سده بیست می گوید. او می خواهد به خویشتنی بازگشت کند که در آن تنها شیعیان مومن انسان اند و نه هر شیعه ای: " ... به کدام خویشتن؟ آیا همه (باید) در یک مفهوم موهوم مطلق بنام بشریت (اومانیسم، Humanisme) غرق بشویم؟ اومانیسم، انترناسیونالیسم، امروز یک دروغی است که میخواهد شخصیت فرهنگی و وجودی ما را نفی کند، تا در یک بشریت موهوم دروغینی که وجود ندارد نفی شویم. اصالت بشری یعنی شرکت همه ملت ها در یک معنی، در یک حقیت. یعنی شریک شدن انسانی که دستش خالی است با سرمایه دار..." (۹). اینکه اندیشه های مکتب انساندوستانه، "هومانیسم"، چه ربطی به سرمایه دار دارد، از جمله توانایی های شریعتی است که همواره می تواند "زمین و زمان" را به هم وصل کند تا "ایدئولوژی اسلامی" بسازد. او هر جا کم می آورد به اندیشه های واپسگرانه اش مهر مبارزه طبقاتی و ضد سرمایه داری می زند تا بهتر مورد پذیرش قرار گیرد.
هومانیسم جنبشی است انسانگرا که در سده های چهارده و پانزده میلادی، با تکیه به اندیشه های هومانیستی یونان و روم باستان در اروپا شکل می گیرد و تلاش دارد با تصویر سنتی (دینی- بی خرد) انسان ببرد و تعریفی نو از او و مقام و موقعیت اش ارائه کند که برای مناسبات آن دوران (سده میانی، قرون وسطا) "انقلابی" در معرفت و انسان شناسی است. در آن دوران اصولا هنوز نه روابط و مناسبات سرمایه داری شکل گرفته بود و نه هنوز "سرمایه دار" وجود داشت. در سده هژده جنبش روشنگری، با تکیه به اندیشه های هومانیستی سده چهارده و پانزده، آن را تعمیق کرد و گسترش داد تا از انسان (فردیت) بی هویت و بی چهره (کلیسا) انسانی خردگرا بسازد، انسانی (فردی) که توان اندیشیدن دارد و می تواند با استفاده و بهرگیری از این توانایی مشکلات خود را حل و با دیگران در صلح زندگی کند. خردی که با آموزش و پرورش، تحصیل علوم و آزمایش و تجربه بر کمیت و کیفیت آن افزوده می شود. و این شروع برش از "نیروی ماوراء طبیعت" و پس زدن حاکمیت و قیمومت دین سالاران و ساختن دوران مدرن است.
کانت (Immanul Kant) که یکی از برجسته ترین متفکران و اندیشمندان دوران روشنگری است در این باره می گوید (نقل به معنی): روشنگری یعنی خروج انسان از قیمومت خود کرده (دوران کودکی). و قیمومت یعنی عدم استفاده فرد از خرد، بدون هدایت یک مرجع تقلید. هومانیسم و در پی آن جنبش روشنگری، تصویری نوین از انسان، مقام و موقعیت و حیثت خدشه ناپذیر اش ارائه می کنند که با تصویر سنتی و رایج آن از بنیاد متفاوت بود و در نتیجه کلیسا، دین سالاران و حکومت های مطلقه و استبدادی را به چالش کشید. هومانیسم بر روی فردیت انسان بنا می شود. جنبش روشنگری که در ادامه سنت هومانیسم است، جنبشی علیه تعصبات و خشک اندیشی دینی- مذهبی، علیه پیش قضاوتی ها، علیه ستم و مناسبات ظالمانه سیاسی- اجتماعی است. هومانیسم و در پی آن روشنگری تلاش کردند و موفق شدند با آموزش و آموزش و آموزش، با خرد، علم و تجریه انسان مدرن را بسازند تا حاکم بر سرنوشت خویش و خودمختار شود، انسان خود مختاری (فردیتی) که بدیلی در برابر انسان بی چهره، بی حقوق و مقلد سده میانی بود و هست. از زمان شکلگیری "هومانیسم" تا به امروز، این مکتب به شاخه های متفاوت تقسیم شد، از هومانیسم مارکس به معنای گذر انسان از خودبیگانگی منتج از روابط و مناسبات طبقاتی تا هومانیسم لیبرال برای ساختن انسان مدرن و خردگرا و... و شریعتی بی اطلاع از مجموعه اینها، یکجا و یکدست، دست رد به سینه "هومانیسم" می زند.
باید پرسید، چرا شریعتی اندیشه های انساندوستانه مکتب هومانیسم را رد می کند؟ زیرا برای او انسان مسلمان برتر و مومن شیعه برترین است و او مومن شیعه را همچنان در خدمت یک امام فراطبیعی می خواهد. مومنی که از "امام" اطاعت می کند. او اصولا با اندیشه برابری حقوق تمام انسانها در برابر قانون مخالف است، زیرا کافر و مسلمان نمی توانند برابر باشند و از زبان مولوی می گوید که "... قبر مومن از درون نور است و (از) بیرون خرابه و قبر کافر از بیرون زرق و برق و سنگهای قیمتی دارد و از درون قهر خداوند عز و جل را..." (برگ ۱۹). مگر کافر کدام کار خلاف را انجام داده است که باید با قهر خداوند روبرو باشد؟ نود درس اهل سنت اصولا مذهب شیعه را قبوا ندارند، آیا تمام آنها "کافرانی"هستند که قهر خداوند حتا به درون قبرهایشان خواهد رفت؟ چرا معیار قضاوت برای انسان خوب و بد، دین یا مذهب او است؟ "گناه" یک نفر که در یک خانواده سنی به دنیا می آید چیست؟ او که در این جبر، اختیاری ندارد. شریعتی با قراردادن اخلاق دینی بر فراز اخلاق و اتیک منتج از خرد انسان خودبنیاد، عملا هر عمل خلاف اخلاقی، اما دینی را توجیه دینی- ایمانی- الهی می کند، مانند قتل دگرباشان (کافر) یا قصاص را.
توجه شود که شریعتی در باره "ایدئولوژی" رهایی بخش اسلامی- شیعی یا ایدئولوژی یک حکومت اسلامی سخن می گوید و نه اعتقاد شخصی فرد مومنی که می پندارد او "بهترین"ها است. او چنان غرق ایمان خود است که حتا به نفی تاریخ یک ملت می پردازد و پیرو کسانی می شود که به آن سرزمین حمله و همه چیز را نابود کردند. شریعتی نه دمکراسی را می پذیرد و نه حق حاکمیت انسان یا ملت برسرنوشت خویش را و مبلغ یک جامعه و حکومت تامگرا است که هم "چیز" اش در دست یک امام است:
"... اساساً این نظریه که پیغمبر دو جنبه را در خود جمع داشت، یکی جنبه‍ی نبوت و دیگری جنبه‍ی امارت یا حکومت، تعبیری بیشتر مسیحی است تا اسلامی. این دوگانگی میان معنویت و مادیت، اخلاق و اقتصاد، رسالت و سیاست، دنیا و آخرت، طبیعت و ماوراءِ طبیعت... در بینش اسلامی وجود ندارد و این از خصائص اسلام است... امام در کنار قدرت اجرایی نیست، هم ‌پیمان و هم ‌پیوند با دولت نیست، نوعی همسازی با سیاست حاکم ندارد، او خود، مسئولیت مستقیم سیاسی جامعه را دارا است و رهبری مستقیم اقتصاد، ارتش، فرهنگ، سیاست خارجی و اداره امور داخلی جامعه با اوست... امام، هم رئیس دولت است (سیاستمدار) و هم رئیس حکومت و رهبر جامعه (رکن اجتماع) و هم پیشوایی فکر و رهنمونی هدایت با اوست... امامت دنباله‍ی نبوت است و تکمیل مسئولیت تاریخی این نهضت است. و در نتیجه، (می‌بایست) امام را با پیغمبر اسلام و امامت را با رسالت اسلام تشبیه کنیم و نه با مقامهای مشابه‌اش در نظامهای غیر اسلامی... آنچه در تعیین امام مطرح است، تعیین امام به امامت نیست، این کلمه در اینجا بی‌معنی است، مثل تعیین نابغه به نبوغ است! مسأله‍ی تعیین و نصب و انتخاب در رابطه با امامت، با شخص امام نیست، در رابطه‍ی امام است با مردم: شناخت معنی و ارزش و نقش امام، تشخیص مصداق امام، یافتن شخص امام، و نیز سپردن زمام جامعه و رهبری عملی و مسئولیت اجتماعی امت به امام و به عبارت دیگر، اقتدا به او و تعقیب راه او و دیدن به نور آگاهیِ او و شدن بر الگوی او و انگاره او... دو نوع دمکراسی است: دمکراسی آزاد و دمکراسی متعهد یا هدایت شده. دمکراسی غیرمتعهد حکومت آزادی است که تنها با رأی مردم روی کار می آید و تعهدی جز آنچه که مردم با همین سنن و با همین خصوصیات می خواهند ندارد. (اما) دمکراسی متعهد حکومت گروهی است که می خواهد بر اساس یک برنامه انقلابی مترقی افراد را، بینش افراد را، زبان و فرهنگ مردم را، روابط اجتماعی و سطح زندگی مردم و شکل جامعه را دگرگون کند و به بهترین شکلش براند. برای این کار یک ایدئولوژی دارد، یک مکتب فکری مشخص دارد، یک برنامه ریزی دقیق دارد و هدفش این نیست که یکایک این مردم رأیشان و سلیقه شان متوجه او شود ... این دمکراسی متعهد است، رهبری متعهد است، که جامعه را نه بر اساس سُنت های جامعه، بلکه بر اساس برنامه انقلابی خودش به طرف هدف نهایی فکری و اجتماعی مترقی براند. بی شک اسلام یک حکومت متعهد است، پیغمبر یک رهبر متعهد است... پیغمبر ما... پیغمبری نیست که کلمات وحی را اعلام کند و خاموش بماند... (او) برای تحقق این پیغامها... شمشیر می کشد و به همه حکومتهای این جهان هم اعلام می کند یا تسلیم این راه بشوید یا از سر راه من کنار بروید... و هر کس نرفت به رویش شمشیر می کشم. پیغمبر مسلح است چون پیغمبر متعهد است. کسی نیست که به مردم آنچنان که هستند بخواهد خوش بگذرد، یک مصلح، یک تغییر دهنده مردم و تغییر دهنده جامعه است. اگر رأی فاسد است رأی را ملاک انتخاب و تعیین عقیده و راه خودش نمی کند، بلکه عقیده و مسیر او متعهد است که این رأی را عوض کند... (و) سرنوشت انقلاب را به رأی های بی ارزش و خریداری شده و بازیچه جهل و خرافه و غرض وانگذارند ... از نظر جامعه شناسی سیاسی، این گروه متکی به کسب رأی اکثریت افراد نیست، متعهد به تحقق ایده ها و عقاید و افکارش... بر اساس ایدئولوژی خودش است..." (۱۰).
آیا وهابیان، طالبان، القاعده، داعش، بوکو حرام، ولایت فقیهیان و... همگی بر اساس همین الگوی"اسلام ایدئولوژیک" شریعتی عمل نکرده اند و نمی کنند؟ یا اسلام یا مرگ؟ آیا در اساس اندیشه جامعه امت- امامتی شریعتی با جامعه حکومت اسلامی ولایت فقیه ای خمینی تفاوتی هست؟ شریعتی دشمن آزادی، دمکراسی و انسان خودمختار است. شریعتی نمی بیند که دمکراسی های مدرن بر روی حقوق فرد بناشده اند و حکومت با تضمین حقوق بشر در چهارچوب حقوق اساسی- شهروندی ضامن آزادی های فردی و اجتماعی شهروندان می شود. حقوقی که در گذشته و سنت این جوامع هم وجود نداشته است و محصول پس از دوران مدرن و شکلگیری انسان نوین است. در حالیکه در جوامع اسلامی، انسان هنوز میان "امامان" خودسر و فردیت خودمختارش گیر کرده است. بنیادگرایان معمم و مکلا از جمله تمام لایه های گوناگون ولایت فقیهی در ایران نمادهای ضدیت با انسان خود مختاراند. میان خرد و رای (فردیت) که در برابر ایمان و قیمومت است، میان اندیشه آزاد یا تمکین و فرمانبری از امام (پیشوا یا رهبر) باید یکی را انتخاب کرد.
انسان خودمختار چون انتخاب می کند، پس در برابر اعمالش مسئول می شود و مومنی که از امام اطاعت می کند و بنابر خواست او به راهی می رود که گویا خدایش آن را می خواهد، مبرا از مسئولیت می شود. "امام" تا زمانی می تواند پیشوا و رهبر بماند که انسان از خود بیگانه مانده باشد. اگر هر کس خودمختار و مستقل شود و خود را تنها گوشه ای از مجموعه حقیقت و موجودی با توانایی بهرگیری از خرد بداند، دیگر نه نیازی به امام یا ولی امر خواهد بود و نه هدایتهای "الهی" او. درست همانگونه که در"غرب"، در جوامع باز و دمکراتیک اتفاق افتاد و در حال اتفاق افتادن است. و شریعتی می خواهد که انسان همچنان در قیمومت "امامان" و ماورا طبیعت بماند.
تمدن مدرن هنگامی شروع شد که انسان مدرن توانست خود را از قید "جبریت" های بیرونی و درونی رها کند. دوران مدرن (عصر جدید)، دوران استقلال علم از قیمومت دین سالاران و دگمهای "مقدس"است. دوران کپرنیکوس و گالیله است که "علوم" مقدس و الهی را به مبارزه می طلبند و خرد مستقل و بیرون از حوزه دین را جایگزین آنها می کنند. انسان در سده بیست از دانش کپرنیکوس و گالیله هزاران گام فاصله گرفته و به پیش رفته است. امروز علم ثابت کرده است که جهان ما متشکل از میلیاردها کهکشان و هر کهکشکان متشکل از میلیاردها منظومه است که منظومه شمسی و کره زمین ما تنها می توانند نقش پشه در قیاس با فیل را داشته باشند، یعنی هیچ. میان خورشید مرکز جهان کپرنیکوس تا جهان بیکرانی که خورشید تنها یکی از میلیاردها ستارگان آن است، تفاوت از زمین تا آسمان است. اما، انقلاب کپرنیکوس و گالیله برش تاریخی و انقلابی از دگم دینی و پایه گذاری دانش بر اساس خرد، بر اساس دانش قابل اثبات و بر اساس تجربه بود که در ادامه آن بشریت امروز به جایی رسیده است که از منظومه شمسی خارج می شود تا کهکشانها را درنوردد (انقلاب علمی،). کپرنیکوس و گالیله زمینه ای را بوجود آوردند (شک به علوم الهی، تکیه بر خرد انسان) که پایه سایرعلوم و شکست اقتدار کلیسا شدند. در چنین شرایطی، شریعتی می خواهد دو باره به دوران اقتدار دین سالاران بازگردد، انسان اسلامی "ناب" بسازد، قیام کند، اما برای واپسگرایی!

منابع و پانویسها:
۱- برادر شهید علی شریعتی، مجموعه آثار۴، بازگشت به خویشتن، بازگشت به کدام خویش؟ دفتر تدوین و انتشار مجموعه آثار برادر شهید دکترعلی شریعتی در اروپا، خرداد ۱۳۵۷، یادداشت ناشر
۲- همانجا، برگهای ۱۱ و ۱۲
۳- همانجا، برگ ۱۲
۴- همانجا برگ ۱۳
۵- نگاه کنید به"شریعتی چه می خواهد؟" در کتاب "دشمنان آزادی" از همین نویسند
۶- همانجا، برگهای ۱۷ و ۱۸
۷- همانجا، برگهای ۲۱ تا ۲۳
۸- همانجا، برگهای ۲۹ تا ۳۲
*- نگاه کنید به "ابوذر!؟ سوسیالیست خدا پرست" به کتاب "دشمنان آزادی: از همین نویسنده
۹- همانجا، برگ ۲۷
۱۰- علی شریعتی: علی(ع) ، مجموعه‍ی آثار ۲۶، انتشارات نیلوفر، چاپ دوم بهار ۱۳۶۲، چاپ پژمان، برگهای ۵۸۴ و ۵۹۲ و۵۹۷ و ۶۰۷


تماس با نویسنده: Dastmalchip@gmail.com