نوری بر زندگی
(نگاهی به داستان بریدههای نور اثر مهرنوش مزارعی)
اسد سیف
•
مزارعی جهان را از چشم خود ـمنِ زنـ می بیند و دریافتهای خویش را از آن، آزادانه، بی هیچ واهمهای بیان می دارد. برخورد او با تمایلات و احساسات زنانه منطبق با دنیای مدرن است. او به شور و شوق جنسی معنایی زمینی و حالاتی انسانی می بخشد. در این اثر از "آه و ناله زنانه" که تحقیری مردمحورانه را در خود مستور دارد، خبری نیست.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۶ اسفند ۱٣۹۷ -
۲۵ فوريه ۲۰۱۹
یکی از دستاوردهای قرن هیجدهم اروپا، زدودن غبار اخلاق از لذتجویی بود که در پی آن، لذتجویی به عرصه هنر و ادبیات راه یافت و زمینی و ملموس شد. مقوله لذت تا این زمان با آسمان و جهنم سر و کار داشت. شکل آسمانی آن مقدس بود و رایج و مورد تبلیغ، شکل زمینی آن اما مجازات دو جهان را با خود به همراه داشت. اگر فاعل شانس می آورد و به دام قوانین جاری گرفتار نمی آمد، دغدغههای مجازاتهای اخروی یک دم ذهنِ وی را تا واپسین روز حیات، رها نمی کرد. غرب رهاشده از این بند، اگر چه سالهاست تجربه بر تجربه می افزاید و تجارب پیشین را به تاریخ سپرده است، جامعه ما، به ویژه با حاکمیت سیاسی و اجتماعی برآمده از انقلاب سال ٥٧، به احیای سنت سدههای سپریشده مشغول است.انسان آگاه ایرانی هنوز باید برای ارزشهای قرن هیجدهم اروپا در ایران مبارزه کند.
بدن انسان یک طبیعت فیزیکی و یک فرهنگ روانی را صاحب است. احساس و آگاهی فردی از یک سو و شعور حاکم بر جامعه از دیگر سو، در فقر و یا غنای این مقوله دخیلند. اینکه زن ایرانی در فرهنگ ما هیچِ مطلق محسوب می شود، آن را نیز می توان از همین دریچه بررسید. زن ایرانی در تاریخ اجتماعی کشور و به ویژه در سنت ادبی ایران، در سکوت متولد می شود، در سکوت می زید و در سکوت هم می میرد. در فرهنگ ما خالق مرد است، چنانکه خالق کل خداست، و خدا نیز مرد است.
تاریخ کشور ما، به خصوص در حیطه زنان، در رابطهای ناگسستنی با اسلام و مذهب قرار دارد. طرد زن از اجتماع مشروعیت خویش را از قرآن دارد، و احکام مذهبی بر تمام عرصههای زندگی ما جاری است. این تأثیر را بر هنر و ادبیات نیز می توان پی گرفت. اخلاق برخاسته از مذهب، سنت ویژهای را نمایندگی می کند که زیر سلطه آن، گستره فکر و پرواز اندیشه محدود می شود. در این فضا جز کلیشه و تکرار چیزی خلق نمی شود. بر این بستر است که ادبیات معاصر ما شکل می گیرد، ادبیاتی که عمر صدساله دارد.
مضمون و محتوای ادبیات معاصر ایران بر سه محور استوار است؛ سنت حاکم بر جامعه، سنت ادبی ایران، و دستاوردها و تجارب غربی آن. با چنین پیشزمینهای طبیعیست که بر آثار تا کنون آفریده شده، احکام سنت حکم براند. و باز طبیعیست که این عرصه در حاکمیت مردان باشد، و حضور زن در آثار آفریده شده، زن ایدهآل مردان. فرهنگ مردسالار ذهنیت خویش را در آثار ادبی بازتولید می کند و احساس و خیالِ خود را حاکم بر آن. دامنه نفوذ چنان گسترده است که اکنون نیز، چه بسا تصورات ناخواسته بر زبان جاری و یا بر قلم روان می شوند. از آنجا که، آثار ادبی به شکلی ارزشهای زندگی را به زبان ادبیات باز می گویند، تا زمانی که حضور کمّی زنان نویسنده و تولید کیفی آثار ادبی از سوی آنان چنین موقعیتی را متزلزل نکند، تعادل لازم ایجاد نخواهد شد، و نگاه مردانه و سنتی همچنان بر ادبیات ما حاکم خواهد بود.
ادبیات داستانی ایران دوران شکوفایی خود را می گذراند. هر سال با وجود عوامل بازدارندهای چون سانسور و وضعیت دشوار نشر، آثار با ارزش و چشمگیری، در داخل و خارج از کشور منتشر می شوند که در مقایسه با آثار ادبی منتشرشده سالهای پیشین، نشان از رشد کیفی و کمی دارد. تحولِ در شرفِ تکوین اساسیست. نسلی پا به میدان گذاشته که بی توجه به موانع موجود، پیگیر، هشیار و تجربهاندوز، در شرایطی طاقتفرسا، داستان و رمان می نویسد. ظهور این پدیده را باید به فال نیک گرفت.
این واقعیت را نیز باید پذیرفت که ادبیات داستانی ما، در مقایسه با آفرینشهای ادبی جهان، هنوز دوران نوجوانی را می گذراند، اما این بدان معنا نیست که در این مرحله مقدماتی رشد، چشم بر گامهای جدی و بلندِ در شرفِ تکوین ادبیات داستانی ایران ببندیم.
بخشی از ادبیات ایران در خارج از کشور تولید می شود. با استمرار حکومت اسلامی، خیلِ وسیعی از روشنفکران نیز از کشور تارانده شدند. در میان مهاجرین عدهای نویسنده و هنرمند نیز بودند. عدهای نیز نوشتن را در خارج از کشور تجربه کردند. هم اکنون میزان تولید ادبی و همچنین تولید هنری ایرانیان در خارج از مرزهای ایران به آن اندازه هست که بدون توجه به آن، بررسی تاریخ ادبیات معاصر ایران غیر ممکن است. فضای دیگرگونه مهاجرت تأثیر ژرفی بر ذهن آن گروه از روشنفکران ایرانی گذاشته است که توانستهاند به عمق واقعیت جهان معاصر پی ببرند، از تجربه غرب استفاده کنند، بیاموزند و از آموختههای خویش در عرصههایی بهره جویند. عدهای از نویسندگان خارج از کشور از جمله آنانی هستند که توانستهاند با دنیای پربار ادبیات جهان، بدون واسطه زبان فارسی، آشنا شوند و از این دریچه گشودهشده بر روی خویش، نهایت استفاده را بکنند. بر این اساس است که می بینیم هر از گاه آثاری به زبان فارسی انتشار می یابند که در تاریخ ادبیات ما ماندنی خواهند بود. این عده از نویسندگان، شیوه دیگرگون دیدن را آموختهاند و آن را در رفتار و بینش اجتماعی و تولیدات هنری و ادبی خویش به کار گرفتهاند و از این راه به آثار خود غنا بخشیدهاند. به نگاه تا کنون موجود ادبیات ما، دیدی تازه ارزانی داشتهاند.
یکی از ویژگیهای ادبیات معاصر ما حضور رو به فزونی زنان نویسنده است. در خارج از کشور نیز این حضور، فعالیتی گسترده دارد. این نویسندگان فضایی را در داستانهای خویش می آفرینند که تازه است، زائیده دیدی است که صاحب آن تنها می تواند زنی باشد. بازتابِ داستانی چنین احساسی از مردان نویسنده غیر ممکن است، زیرا با آن بیگانه هستند. مهرنوش مزارعی از جمله این نویسندگان است که در آمریکا زندگی می کند و تا کنون سه مجموعه داستان از او به نامهای "بریدههای نور" شامل نوزده داستان، "کلارا و من" شامل هشت داستان، و"خاکستری" شامل ١٨ داستان در این کشور منتشر شده است. یازده داستان از آخرین کتاب او پیشتر در مجموعه "بریدههای نور" منتشر شده بود. در نتیجه از مجموع ٣٤ داستان سه کتاب، تعدادی ویژگیهای برجستهتری دارند که از آن میان داستان "بریدههای نور" از مجموعهای که همین نام را نیز بر خود دارد، به نظرم موفقتر از بقیه است. بر این اساس آن را جهت بررسی خویش در اینجا انتخاب کردهام.
خلاصه داستان:
سیما، دختری ایرانی، ساکن خارج از کشور (آمریکا؟) از پنجره اتاق آپارتمانش به حیاط خانه می نگرد که استخری در آن قرار دارد و رابرت، دانشجوی رشته فلسفه و مدیر ساختمان، مایوی شنا بر تن "روی یکی از صندلیها نشسته بود". تماشای بدن "آفتابخورده و خوشرنگ" رابرت آرامش را از سیما می رباید، شوری جنسی او را در بر می گیرد و ناخودآگاه به نوازش بدن خویش روی می آورد.
مزارعی در این داستان که به چهار صفحه نمی رسد، با مهارتی ویژه، بی آنکه از فضای داستان خارج شود، احساسی بدیع را به ادبیات فارسی ارزانی می دارد. تا آنجا که به یاد دارم چنین احساسی در ادبیات کتبی ما غایب بود.
ادبیات ارتباطیست متقابل با جهان برای شناخت بهتر آن، ارتباطی که تخیل و تفکر را از زندگی شخصی فراتر می برد و به انسان قدرت می بخشد تا تجربه دیگری را حس کند و دنیا را از دریچهای دیگر بنگرد. هر اثری بازتاب تجربهای ویژه است. ادبیات می تواند قدرت الگوسازی را در خواننده برانگیزد، قادر است حسی تفکرانگیز در او ایجاد کند و از این زاویه نقشی مثبت و یا منفی در زندگی اجتماعی ایفا کند. نویسنده بی آنکه خود بخواهد، رفتاری خاص و اخلاقی تازه را از طریق قهرمان داستان خویش به جامعه منتقل می کند و از این راه ارزشی جدید را به جامعه پیشنهاد می کند.
بسیاری از زنان آنگونه می نویسند که مردان می نویسند، ولی داستانهای مزارعی از سنتِ رایج پیروی نمی کنند، به نابرابریهای اجتماعی موجود نظر دارد، به موقعیت فرودست زنان و انقیاد تاریخی آنان می پردازد، احساسات فروخورده و سالها سرکوبشده آنها را موضوع داستان قرار می دهد، به رابطه تاکنونی زن و مرد نگاهی مشکوک، پرسشبرانگیز و انتقادآمیز دارد. در این داستانها نگاهی نو نطفه بسته است که خلاف نگاهی است که تا کنون در خانواده، مدرسه، جامعه و فرهنگ حاکم موجود بودهاند.
ادبیات فمنیستی بر تفاوت دنیای زنانه و مردانه تأکید دارد، تفاوتها در شخصیتهای آفریدهشده خود را می نمایانند. ادبیات فمنیستی دیوار کلیشهای مردانه را می شکند، و ارزشها و ضدارزشهای تازهای پیش می کشد. در آثار فمنیستی کنشهای جنسی زن، آن نیستند که مردان نویسنده خلق می کنند، تنکامی زنان نیز شکلی کاملاً متفاوت به خود می گیرد. در این آثار از زن آرمانی مردان، یعنی زنی زبان به کام کشیده، راضی و حرفشنو خبری نیست. مرد آرمانی زنان از درون ادبیات فمنیستی سر بر می آورد، مردی نه آنسان که در ادبیات مردانه حضور دارد. تلاش در کشف دنیای زنان از ویژگیهای ادبیات فمنیستی است.
زن نویسنده در دستیابی به استقلال ادبی، ابتدا به جنگ با کلیشههایی بر می خیزد که نویسندگان مرد از سیمای انسانی او در داستانها تصویر کردهاند. مردان زنانی را در آثار خویش آفریدهاند که خود می خواستند و یا می خواهند. تکرار این زن در داستانها و همچنین در اجتماع باعث شده تا تعریف مردانهای از زن به اذهان راه یابد. به طور کلی، زنان در داستانهای مردآفریدهشده به قتل رسیدهاند تا از خاک آنان زنی آفریده شود که آرزوی مرد است در جامعه نابرابر و مردسالار. مزارعی نیز همچون عدهای از نویسندگان زن ایرانی تصمیم دارد تا جهت ایجاد فضایی مناسب برای نوشتن، سفارش "ویرجینیا وولف" را جامه عمل بپوشاند و ابتدا آن "فرشته خانگی" را به قتل برساند. و فرشته خانگی همان زنی است که مردان آفریدهاند. آنگاه که "فرشته خانگی" بمیرد، واقعیت جانشین خیال و آرزو می شود و جهان نابرابر رنگ می بازد و زنی زاده و آفریده می شود که لباس آرزوی مردان بر تن ندارد، و فکرش نیز مستعمره ذهنیتی مردانه نیست. مزارعی می خواهد سنتشکنی کند و سکوت نیاکان را بشکند و به عرصهای وارد شود که چه بسا حضورش را در آن گرامی نخواهند داشت.
داستانهای مزارعی ریشه در حادثهای دارند که آنی در ذهن می درخشند و سپس فکر بر آن، پرسشهایی را در خواننده پیش می کشاند تا کند و کاو پیرامون آن سراسر حجم ذهنش را اشغال کند. او در فرم انتخابی برای روایت داستان نیز روش ایجاز را بر می گزیند، خلاصه و کوتاه می گوید و خواننده را در کنکاش ذهنیی پس از خواندن داستان با خویش همراه می کند. در این راه، اطلاعات آن اندازه در اختیار خواننده قرار دارد که برای حرکتی آغازین لازم است. تمام سعی بر این است تا از حوادث جانبی پرهیز شود.
در داستان "بریدههای نور" جهان یکبعدی فرشتگان به تقابل با دنیای چندبعدی شیطانی برمی خیزد. وسوسه لذتی زمینی سراسر فضای داستان را فرا می گیرد. همه حرکات سیما، حتا اشیای اتاق خبر از حادثهای دارند که در پیش است. اولین جمله داستان با "نور آفتاب" شروع می شود که "از لابلای بریدههای افقی پرده به کف اطاق افتاده بود". نور بریده بریده آفتاب آنگاه فضای ملموستری در داستان ایجاد می کند که، راوی گلِ"گلدانهای پراکنده در گوشه و کنار اطاق را با آبپاش کوچکی آب می داد و هنوز یک گلدان (گل؟) سیراب نشده به سراغ بعدی می رفت". در این فضا که نور ناکامل و گلهای نیمه سیرابشده دو جزء اصلی آن هستند، سیما "از میان بریدههای پرده نگاهی به حیاط" می اندازد و رابرت را می بیند و نگاهش بر "عضلاتِ محکم رانهایِ برهنه رابرت کشیده" می شود. ذهنِ کلیشهای فرشتهخو او را از کنار پنجره دور می کند، وسوسه به کنار استخر رفتن را در او می کشد، "کتابی را که مدتی پیش خریده بود و هنوز لای آن را باز نکرده، از قفسه کتابها" بر می دارد، "روی مبل کنار اطاق دراز" می کشد تا آن را بخواند، اما "چند صفحهای خواند. خطوط کتاب برایش مفهوم نبودند. دوباره به صفحه اول برگشت. دیدن غبار نازکی از خاک روی صفحه تلویزیون، حواسش را پرت کرد". به قصد گردگیری حوله کوچکی بر می دارد، اما دگربار به طرف پنجره کشیده می شود، در وسوسهای شیطانی، چشمش به "عضلات سینه و بازوان برجسته،...بدن آفتابخورده و خوشرنگ..." رابرت می افتد. فرشتگان ذهنش او را از ادامه نگاه باز می دارند، کتابی دیگر در دست می گیرد، آن را "باز نکرده سر جایش می گذارد"، تلویزیون را روشن می کند، ولی باز همان وسوسه باعث می شود تا توجه به سرو صدای بیرون را بر صدای گویندهای که با "حرارت اخبار می گفت" ترجیح دهد، و دوباره به طرف پنجره کشیده شود. رابرت "دستهایش را زیر سر گذاشته بود و چشمهایش را بسته بود. عضلات سینهاش برجستهتر دیده می شد و شکمش که در مواقع دیگر کمی برآمده بود، تورفته به نظر می رسید. خط باریکی از موهای طلایی، از بالای نافش تا کنار کش مایو کشیده شده بود". و همین کافیست تا احساس خوش شیطانی در او بیدار شوند؛ "گلویش خشک شده بود. آب دهانش را به سختی قورت داد. کف دست یخکردهاش(؟) را به طرف گلو برد. گرمای گردن و تپش تند رگهای آن احساس مطبوعی را در تنش دواند. آب دهانش را دوباره پایین داد. دستش را از گردن به پایین سُراند و پستانهایش را که آهسته پایین و بالا می رفتند لمس کرد و از آنجا به روی شکمش کشیده شد و بعد از لحظهای توقف بطرف رانهایش حرکت کرد. سرانگشتانش به آرامی بر پوست مرطوبش کشیده می شدند".
طبیعیتر می بود که داستان با حرکت دست به سوی رانها خاتمه یابد، اما نویسنده ترجیح داده است تا با به گوش رسیدن صدایی، راوی را از عالم لذت بیرون بکشاند و "با عصبانیت به آشپزخانه" بازگرداند تا تکه پارچهای بردارد و "به پاک کردن قطرات آب که از زیر یکی از گلدانها بیرون زده بود"، بپردازد. و از این تمثیل به داستان برگردد که؛ گل سیراب شد، و زن؟
اگر شخصیتِ داستان پرورده فرهنگی سنتی نبود، مسیر داستان شکلی دیگرگونه به خود می گرفت و سیما به جای "عصبانیت"، از احساس مطبوع آن لحظه لذت می برد. و یا فضای شاد و فراخ کنار استخر را بر فضای خاکستری، کسالتبار، ساکن و تنگ داخل اتاق ترجیح می داد. و یا حداقل به این فرض نیز می اندیشید که؛ خودارضایی، بی نیازی از جنس مخالف را نیز می تواند با خود به همراه داشته باشد، و چه بسا این خود می تواند پایههای اعتماد به نفس را تقویت و نوعی استقلال را برای شخص به همراه داشته باشد.
در خودارضایی انسان هم به عنوان فاعل و هم به عنوان مفعول، توان جسم خود را تجربه می کند، هم لذت می دهد و هم لذت می برد. فمنیستها نقش بزرگی در درهم شکستن تابوی "خودارضایی" در زنان دارند. آنان بودند که موفق شدند در "گناه" بودن این امر و زیان آن شک ایجاد کنند. گزارشهای "آلفرد کینزی" نیز در روشنتر شدن موضوع کمک فراوان کرد.
غبار نشسته بر صفحه تلویزیون می تواند غبار نشسته بر ذهن به سنت آغشته اجدادی را نیز تداعی کند. قهرمان داستان در برخورد با موضوع احساس به بازاندیشی و غبارروبی ذهن می کند، اما از آن می گریزد و به آن تن در نمی دهد، دستمالی بر می دارد تا غبار نشسته بر خانه را بروبد.
راوی بر واقعیتی از هستی انگشت می گذارد که پُر رمز و راز نیست ولی غریزه و عادت دیواری بر آن کشیده که فقط ذهن پویا باید تا تارو پود تابویی روایت را بکاود و شریک سفر راوی در راه پُر فراز و نشیب آینده شود. نویسنده حرف و سخن خویش را بی هیچ پروایی با خواننده آثارش در میان می گذارد و از آن باک ندارد که با سلیقه جامعه، کس و یا کسانی همساز نباشد. او برشی از زندگی را چنان در برابر خواننده تصویر می کند که خواننده با علم بر آن، باز دچار حیرت می شود و این در اصل جهانِ حیرتآور نویسنده است که داستانهایش را پذیرفتنی می کند. مزارعی به بازگویی و بازسازی داستانی جلوههایی از واقعیتِ زندگی می پردازد، واقعیتهایی که پیچیده نیستند ولی اخلاق جامعه آنها را به عنوان رازهای شخصی پس می راند. او قفل از ذهن و زبانِ شخصیتهای داستانِ خود بر می دارد، پرده حجاب سنت را می درد و از زندان ذهن پا فراتر می گذارد، می کوشد تا تلنگری بر ذهن خواننده باشد، او خواننده را حلقه به گوش و غلام گوش به فرمان نمی خواهد، انتظار دارد در ذهن خواننده پرسش ایجاد کند و در این امر موفق است.
مزارعی اخلاق حاکم را به زیر سئوال می برد، شکل دیگری از احساس را مطرح می کند که اگر چه به شکل غیر علنی در جامعه حضور داشت، ولی به حکم نانوشته سنت، قرار بر این بود تا دیده نشود، زیرا بر سالار بودن جنسِ مرد خدشه وارد می کرد.
حجاب تنها پوششی بر جسم زن نیست، ابزاری است که خودبیانگری را از زن سلب می کند، زن را به سکوت تاریخی فرا می خواند، او را در اجتماع بیشخصیت و بیچهره، و در نهایت بیهویت می کند. شکست این قالب و فرهنگ کلیشهای از سوی زنان شهامت می خواهد، زیرا رویارویی با میراث نیاکان و آنچه آنان بر زن تحمیل کردهاند، کار و رزمی آسان نیست. از این زاویه داستان "بریدههای نور" پرده ضخیم سنت را می شکند و سکوت تحمیلشده نیاکان را می شکافد. این داستان کوششی است برای رهایی احساسات زنانه در تاریخ ادبیات تکبعدی مردانه ما.
مزارعی جهان را از چشم خود ـمنِ زنـ می بیند و دریافتهای خویش را از آن، آزادانه، بی هیچ واهمهای بیان می دارد. برخورد او با تمایلات و احساسات زنانه منطبق با دنیای مدرن است. او به شور و شوق جنسی معنایی زمینی و حالاتی انسانی می بخشد. در این اثر از "آه و ناله زنانه" که تحقیری مردمحورانه را در خود مستور دارد، خبری نیست. چهره زن در آن زیر هیچ ماسکی پنهان نشده است. در این شکی نیست که؛ شور و شوق جنسی بخشی از وجود هر انسان سالمی است. بیان آن اما در جامعه و در فرهنگِ ما تابوشکنی محسوب می شود. شکستن این تابو توسط زن نویسنده، یعنی حساس کردن ذهنِ خفته جامعه. شاید برخی چنین حوادثی را در داستان زشتنگاری تصور کنند، ولی در واقع؛ بیان اروتیک احساسات با بیان پورنووی آن تفاوتی ماهوی دارد. در بیان پورنو زن شئی است. به همان شکلی که مردِ خریدار خواستار آن باشد، آن را مصرف و یا معرفی کرده، به خرید و فروش آن می پردازد، ولی بیان اروتیک احساس و عاطفه اوج شور و شوق طبیعی انسان است، تجربهای است احترام برانگیز که صادقانه بیان می شود.
برای نویسنده زندگی در کشورهای گوناگون مترادفِ آشنایی با فرهنگهای گوناگون است. در همین رابطه، نویسنده ایرانی ساکن خارج از کشور نیز این شانس را دارد تا جهان را از زوایای گوناگون ببیند. جهان او ورای دنیای شهروند کشور میزبان است. فرصت به دست آمده، توان او را در خلق فضاهای رنگینِ فرهنگهای مختلف و رویارویی دنیاهای گوناگون در داستان چند برابر می کند. او در این تقابل جهانی کشف می کند که ادبیات هر دو کشور از آن بهره می برند.
امروز دیگر پارهای از رابطهها، حداقل برای ایرانیان خارج از کشور، تابو نیست، اما بسیاری از نویسندگان ما به تکرار تابوهای شکسته در داستان رغبت نشان می دهند، امری که چه بسا خستهکننده هم هست. در واقع اگر قرار باشد همان تابوهایی را که "لارنس" و یا "جویس" و "هانری میلر" شکستهاند، ما نیز به همان شکل بشکنیم، جز طنزی تلخ چیزی نیافریدهایم. نوشتن اعترافاتی صرف هم در عرصه رابطهها فاقد ارزشی ادبی است، مگر اینکه با عنصری نو در پیوند باشد و فضایی تازه بیافریند. رابطه در اصل شکل نوری است که ذات شخصیت داستان را روشنتر و وضعیت او را مشخصتر می کند. رابطه در داستانهای مزارعی از نوع دوم است و همین امر به داستانهایش ارزش می بخشد.
در فرهنگ ما همیشه مرد است که زن را به زیر نگاه خویش دارد، و حجاب در اصل پوششی است که مرد می خواهد نگاه خویش را کنترل کند تا به دام وسوسه زن گرفتار نیاید. برای این مقوله صدها کتاب نوشته شده و در توضیخالمسائل مراجع تقلید تشیع بخشی ویژه به "احکام نگاه کردن" اختصاص یافته است. در فرهنگ سنتی ما هیچگاه در باره نگاه زن به مرد و میزان حلال و حرام بودن و یا مجاز و غیرمجاز بودن آن صحبتی نشده است، شاید به این دلیل که زن نمی تواند و یا نمی توانست در شرایطی قرار گیرد که نگاهش با نگاه مردی نامحرم تلاقی یابد. کردار جنسی زن نیز، برغم وسوسهگر و مکار و فریبا بودن او، بسیار محدود است. مزارعی به حریم سنتی هر دو عرصه تجاوز کرده است. شخصیت زن داستان او نه تنها صاحب نگاهی زنانه و "شیطانی" است به مرد، بلکه تحریک شده و قصد نوازش بدن خویش را دارد.
مزارعی در داستانهایش، در ظاهر، از چیزی دفاع نمی کند. او فقط در پی طرح پرسش است، حق را هم به هیچ شخصیتی نمی بخشد، بلکه شخصیتها را در کنار هم قرار می دهد، و از خواننده می طلبد تا جهان را به مثابه یک پرسش در ذهن ببیند. او هیچ پاسخی را مقدم بر پرسش نمی کند، و از پیش برای هیچ پرسشی پاسخی آماده ندارد، نمی خواهد و دوست ندارد قضاوت را جانشین دانستن کند. برای او پرسیدن و پرسش و فکر بر آن مهمتر از هر پاسخی است، و خلاصه اینکه؛ مزارعی با آگاهی از "هستی زنانه" به هجو باورهای کلیشهای بر می خیزد.
لازم به ذکر است که؛ نگاه نو مزارعی متأسفانه فاقد ابزار در خوری برای بیان آن است. زبان داستانهای او صیقل نخوردهاند و در مقایسه فاصله زمانی انتشار دو مجموعه داستان او، به نظر می رسد که خود آن را جدی نمی گیرد. در هر دو مجموعه مشکل همچنان پابرجاست.
با نگاهی به داستانهای این سه مجموعه، به نظرم، نویسنده در داستانهای کوتاهتر موفقتر است. داستان که بلندتر می شود، نه تنها شکل روایتی آن قویتر، بلکه زواید آن نیز بیشتر می شود. برای نمونه داستانهای "بریدههای نور"، "قهوه تلخ"، "آرامش"، "غریبهای در رختخواب من" از مجموعه "بریدههای نور" و "موشها و آدمها"، "سیلویا" از مجموعه "کلارا و من" موفقتر از بقیه هستند.
در جامعه مردسالار زبان نیز شکلی مردانه دارد. کاربرد زبان حاکم و گفت و شنود مکرر بسیاری از واژهها چنان در ما نهادینه شدهاند که در بسیار مواقع بی آنکه خود بخواهیم، با به کار گیری اصطلاح و واژهای بر فرودست بودن زن اقرار می کنیم. دامنه این فاجعه آن اندازه گسترده است که ناخواسته به عرصه فرآوردههای ادبی زنان نیز راه یافته است. زبان از جمله آوردگاهی است که مرد قدرت خویش را بر جامعه اعمال می کند. زبانِ موجود، تبعیضِ جنسی را در خود نهفته دارد. آزادی، برابری و دمکراسی مقولههایی هستند که باید زبان را نیز در بر گیرند. به نظرم، آنگاه می توان بر این مشکل فایق آمد که از کاربرد این واژهها، حتا اگر فکر کنیم شخصیتی را با آن بهتر می توان تصویر کرد، خودداری نمود. چه ضرری برای زبان می تواند در بر داشته باشد، اگر چنین واژههایی از عرصه ذهن آن به طور کلی پاک شوند. در همین راستاست که می توان از مهرنوش مزارعی نیز انتظار داشت تا از به کار بردن واژههایی چون "زن گرفتن" در داستان جاده و یا "نق زدن" زنان در داستان سیلویا چشم بپوشد، زیرا نه زن گرفتنیست و نه نقزدن صفتی زنانه، هر دو اما ریشه در فرهنگ مردسالار دارند.
|